کتاب بانگ نی هوشنگ ابتهاج
هوشنگ ابتهاج _ در باغ آتش
نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد چه خواهش ها در این خاموشی گویاست،نشنیدی؟ تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم زبان بازی به حرف و صوت معنی را زیان دارد چو هم پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا که جفت جان ما در باغ آتش آشیان دارد الا ای آتشین پیکر برآی از خاک و خاکستر خوشا آن مرغ بالاپر که بال کهکشان دارد زمان فرسود دیدم هرچه از عهد ازل دیدم زهی این عشق عاشق کش که عهد بی زمان دارد ببین داس بلا ای دل مشو زین داستان غافل که دست غارت باغ است و قصد ارغوان دارد درون ها شرحه شرحه ست از دم و داغ جدایی ها بیا از بانگ نی بشنو که شرحی خون فشان دارد دهان سایه می بندند و باز از عشوه عشقت خروش جان او آوازه در گوش جهان دارد.
اشعار هوشنگ ابتهاج
ترانهتا تو با منی زمانه با من است بخت و کام جاودانه با من است تو بهار دلکشی و من چو باغ شور و شوق صد جوانه با من است یاد دلنشینت ای امید جان هر کجا روم روانه با من است ناز نوشخند صبح اگر توراست شور گریه ی شبانه با من است برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست رقص و مستی و ترانه با من است گفتمش مراد من به خنده گفت لابه از تو و بهانه با من است گفتمش من آن سمند سرکشم خنده زد که تازیانه با من است هر کسش گرفته دامن نیاز ناز چشمش این میانه با من است خواب نازت ای پری ز سر پرید شب خوشت که شب فسانه با من است تنگ غروب یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس تنگ غروب و هول بیابان و راه دور نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود ای پیک آشنا برس از ساحل ارس صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد ای آیت امید به فریاد من برس از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف می خواره را دریغ بود خدمت عسس جز مرگ دیگرم چه کس آید به پیشباز رفتیم و همچنان نگران تو باز پس ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است سهل است سایه گر برود سر در این هوس بهانهای عشق همه بهانه از توست من خامشم این ترانه از توست آن بانگ بلند صبحگاهی وین زمزمه ی شبانه از توست من انده خویش را ندانم این گریه ی بی بهانه از توست ای آتش جان پاکبازان در خرمن من زبانه از توست افسون شده ی تو را زبان نیست ور هست همه فسانه از توست کشتی مرا چه بیم دریا؟ توفان ز تو و کرانه از توست گر باده دهی و گرنه، غم نیست مست از تو، شرابخانه از توست می را چه اثر به پیش چشمت؟ کاین مستی شادمانه از توست پیش تو چه توسنی کند عقل؟ رام است که تازیانه از توست من می گذرم خموش و گمنام آوازه ی جاودانه از توست چون سایه مرا ز خاک برگیر کاینجا سر و آستانه از توست در کوچه سار شبدرین سرای بی کسی، کسی به در نمی زند به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند گذر گهی ست پر ستم که اندر او به غیر غم یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند دل خراب من دگر خراب تر نمی شود که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟ برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند لب خاموشامشب به قصه ی دل من گوش می کنی فردا مرا چو قصه فراموش می کنی این در همیشه در صدف روزگار نیست می گویمت ولی توکجا گوش می کنی دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت ای ماه با که دست در آغوش می کنی در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست هشیار و مست را همه مدهوش می کنی می ...
اشعار هوشنگ ابتهاج
پژواک دل شکسته ی ما همچو آینه پاک است بهای درنشود گم اگرچه در خاک است ز چاک پیرهن یوسف آشکارا شد که دست و دیده ی پاکیزه دامنان پاک است نگر که نقش سپید و سیه رهت نزند که این دو اسبه ی ایام سخت چالاک است قصور عقل کجا و قیاس قامت عشق تو هرقبا که بدوزی به قدر ادراک است سحر به باغ درآ کز زبان بلبل مست بگویمت که گریبان گل چرا چاک است رواست گر بگشاید هزار چشمه ی اشک چنین که داس تو بر شاخه های این تاک است ز دوست آنچه کشیدم سزای دشمن بود فغان ز دوست که در دشمنی چه بی باک است صفای چشمه ی روشن نگاه دار ای دل اگر چه از همه سو تند باد خاشاک است صدای توست که بر می زند ز سینه ی من کجایی ای که جهان از تو پر ز پژواک است غروب و گوشه ی زندان و بانگ مرغ غریب بنال سایه که هنگام شعر غمناک است دل حزینم ازین ناله ی نهفته گرفت بیا که وقت صفیری ز پرده ی راک است چراغ صاعقهکو پای آن که باز به کوی شما رسم آنجا مگر به یری باد صبا رسم جایی که قاصدان سحر راه گم کنند من مانده در غروب بیابان کجا رسم در راه عشق او چه سواران که پی شدند آنگاه من، پیاده ی بی دست و پا رسم؟ بانگ غمم که رفتم و سر کوفتم به کوه دیگر اگر به گوش رسم چون صدا رسم اندوه نامرادی اسکندرم کشد چون خضر اگر به چشمه ی آب بقا رسم گفتم ز فیض جام شما کام ما رواست باور نداشتم که بدین ناروا رسم درد برهنگان جهانم به ره کشید هرگز نخواستم که به اسب و قبا رسم می آمدم که در شب این دل گرفتگان چون باد صبح با نفس دلگشا رسم بنمایمت که در دل تنگم چه ناله هاست چون نای اگر به همنفسی آشنا رسم مردم در این خیال و هنوزم امید هست خر به دیده بوسی آن دل ربا رسم Ĥ ک یکی شب چراغ صاعقه گیرم به راه صبح وانگاه همچو رعد به بانگ رسا رسم چون سایه گرچه در شب تاریک گم شدم در روشنای روز ز هر سو فرا رسم در قفسای برادر عزیز چون تو بسی ست در جهان هر کسی عزیز کسی ست هوس روزگار خوارم کرد روز گارست و هر دمش هوسی ست عنکبوت زمانه تا چه تنید که عقابی شکسته ی مگسی ست به حساب من و تو هم برسند که به دیوان ما حسابرسی ست هر نفسی عشق می کشد ما را همچنین عاشقیم تا نفسی ست کاروان از روش نخواهد ماند باز راه است و غلغل جرسی ست آستین بر جهان برافشانم گر به دامان دوست دسترسی ست تشنه ی نغمه های اوست جهان بلبل ما اگرچه در قفسی ست سایه بس کن که دردمند ونژند چون تو در بند روزگار بسی ست به پایداری آن عشق سربلند بود که بار دگر بشنوم صدای تو را؟ ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را؟ بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من ببوسم آنلب شیرین جان فزای تو را کی ام مجال کنار تو دست خواهد داد که غرق بوسه کنم باز دست ...
اشعار هوشنگ ابتهاج
سیاه مشق به نام شما زمان قرعه ی نو می زند به نام شما خوشا که جهان می رود به کام شما درین هوا چه نفس ها پر آتش است و خوش است که بوی خود دل ماست در مشام شما تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید کز آتش دل ما پخته گشت خام شما فروغ گوهری از گنج خانه ی دل ماست چراغ صبح که بر می دمد ز بام شما ز صدق آینه کردار صبح خیزان بود که نقش طلعت خورشید یافت شام شما زمان به دست شما می دهد زمام مراد از آن که هست به دست خرد زمام شما همای اوج سعادت که می گریخت ز خاک شد از امان زمین دانه چین دام شما به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد که چون سمند زمین شد سپهر رام شما به شعر سایه در آن بزمگاه آزادی طرب کنید که پر نوش باد جام شما نیازموج رقص انگیز پیراهن چو لغزد بر تنش چنان به رقص آید مرا از لغزش پیراهنش حلقه ی گیسو به گرد گردنش حسرت نماست ای دریغا گر رسیدی دست من در گردنش هر دمم پیش آید و با صد زبان خواند به چشم وین چنین بگریزد و پرهیز باشد از منش می تراود بوی جان امروز از طرف چمن بوسه ای دادی مگر ای باد گل بو بر تنش همره دل در پی اش افتان و خیزان می روم وه که گر روزی به چنگ من در افتد دامنش در سراپای وجودش هیچ نقصانی نبود گر نبودی این همه نامهربانی کردنش سایه که باشد شبی کان رشک ماه و آفتاب در شبستان تو تابد شمع روی روشنش رحیل فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت از پیش و پس قافله ی عمر میدنیش گه پیشروی پی شد و گه باز پسی رفت ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت رفتی و فراموش شدی از دل دنیا چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد بیدادگری آمد و فریادرسی رفت این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت نی خاموشباز امشب از خیال تو غوغاست در دلم آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم من نالی خوش نوایم و خاموش ای دریغ لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم دستی به سینه ی من شوریده سر گذار بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم زین موج اشک تفته و توفان آه سرد ای دیده هوش دار که دریاست در دلم باری امید خویش به دلداری ام فرست دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم نی شکسته با این دل ماتم زده آواز چه سازم بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز با ...
اشعار هوشنگ ابتهاج
آخر دل است این
گلچین غزلیات هوشنگ ابتهاج -بخش دوم
رحیل فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت دیدیم کزین جمع پرکنده کسی رفت شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت از پیش و پس قافله ی عمر میدنیش گه پیشروی پی شد و گه باز پسی رفت ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت رفتی و فراموش شدی از دل دنیا چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت رفتی و غم آمد به سر جای تو ای داد بیدادگری آمد و فریادرسی رفت این عمر سبک سایه ی ما بسته به آهی ست دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت هنر گام زمان امروز نه آغاز و نه انجام جهان است ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری دانی که رسیدن هنر گام زمان است تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است آبی که بر آسود زمینش بخورد زود دریا شود آن رود که پیوسته روان است باشد که یکی هم به نشانی بنشیند بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است از روی تو دل کندنم آموخت زمانه این دیده از آن روست که خونابه فشان است دردا و دریغا که در این بازی خونین بازیچه ی ایام دل آدمیان است دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت این دشت که پامال سواران خزان است روزی که بجنبد نفس باد بهاری بینی که گل و سبزه کران تا به کران است ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی دردی ست درین سینه که همزاد جهان است از داد و داد آن همه گفتند و نکردند یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است خون می چکد از دیده در این کنج صبوری این صبر که من می کنم افشردن جان است از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود گنجی ست که اندر قدم راهروان است گهواره ی خالی عمری ست تا از جان و دل ، ای جان و دل می خوانمت تو نیز خواهان منی ، می دانمت ، می دانمت گفتی اگر دانی مرا ایی و بستانی مرا ای هیچکاه نکجا ! گو کی ، کجا بستانمت آواز خاموشی ، از آن در پرده ی گوشی نهان بی منت گوش و دهان در جان جان می خوانمت منشین خمش ای جانخوش این سکنی ها را بکش گر تن به آتش می دهی چون شعله می رقصانمت ای خنده ی نیلوفری در گریه ام می آوری بر گریه می خندی و من در گریه می خندانمت ای زاده ی پندار من پوشیده از دیدار من چو کودک ناداشته گهواره می جنبانمت ای من تو بی من کیستی چون سایه بی من نیستی همراه من می ایستی همپای خود می رانمت چشمه ی خارا ای عشق مشو در خط خلق ندانندت تو حرف معمایی خواندن نتوانندت بیگانه گرت خواند چون خویشتنت داند خوش باش و کرامت دان کز خویش برانندت درد تو سرشت توست درمان ز که خواهی جستتو ...
اشعار هوشنگ ابتهاج
مرگ دوبارهدر هفت آسمان جو نداری ستاره ای ای دل کجا روی که بود راه چاره ای حالی نماند تا بزنی فالی ای رفیق خمی کجاست تا بکنی استخاره ای هر پاره ی دلم لب زخمی ست خون فشان جز خون چه می رود ز دل پاره پاره ای از موج خیز حادثه ها مأمنی نماند کشتی کجا برم به امید کناره ای دیدار دلفروز تو عمر دوباره بود اینک شب جدایی و مرگ دوباره ای از چین ابروی تو دلم شور می زند کاین تیغ کج به خون که دارد اشاره ای گر نیست تاب سوختنت گرد ما مگرد تش زند به خرمن هستی شراره ای Ĥ ک در بحر ما هر آینه جز بیم غرق نیست آن به کزین میانه بگیری کناره ای ای ابر غم ببار و دل از گریه باز کن ماییم و سرگذشت شب بی ستاره ای در اوج آرزو بگذار تا ازین شب دشوار بگذریم رود رونده سینه و سر می زند به سنگ یعنی بیا که ره بگشاییم و بگذریم لعلی چکیده از دل ما بود و یاوه گشت خون می خوریم باز که بازش بپروریم ای روشن از جمال تو آیینه ی خیالبنمای رخ که در نظرت نیز بنگریم دریاب بال خسته ی جویندگان که ما در اوج آرزو به هوای تو می پریم پیمان شکن به راه ضلالت سپرده به ما جز طریق عهد و وفای تو نسپریم آن روز خوش کجاست که از طالع بلند بر هر کرانه پرتو مهرش بگستریم بی روشنی پدید نیاید بهای در در ظلمت زمانه که داند چه گوهریم آن لعل را که خاتم خورشید نقش اوست دستی به خون دل ببریم و بر آوریم ماییم سایه کز تک این دره ی کبود خورشید را به قله ی زرفام می بریم مهرگیاای ماه شبی مونس خلوتگه ما باش در آینه ی اهل نظر چهره نما باش کار دل ما بین که گره در گره افتاد گیسو بگشا و بنشین، کارگشا باش جامی ز لب خویش به مستان غمت بخش گو کام دل سوخته ای چند روا باش ای روح مسیحا نفسی در نی ما دم در سینه یاین خالی خاموش نوا باش چشمم چو قدح بر لب نوشت نگران است ای ساقی سرمست شبی نیز مرا باش مستیم و ندانیم شب از چند گذشته ست پرکن قدحی دیگر و بی چون و چرا باش ای دل ز سر زلف بتان کار بیاموز با این همه زنجیر به رقص آی و رها باش چون خال که بر کنج لب یار خوش افتاد ای نکته تو هم در دهن دوست بجا باش آیینه ی ما زنگ کدورت نپذیرد ای غم به رخ سایه سرشکی ز صفا باش تا زنده دلان داروی دل از تو بجویند ای شعر دل انگیز همان مهرگیا باش خورشید پرستان خورشید پرستان رخ آه ماه ندیدند دل یاوه نهادند که دلخواه ندیدند هر کس دم ازو می زند و این همه دستان زان روست که در پرده ی او راه ندیدند شرح غم دل سوختگان کار سخن نیست زین سوز نهان خلق به جز آه ندیدند امروز عزیز همه عالم شدی اما ای یوسف من حال تو در چاه ندیدند از خون شفق خنده گشاید گل خورشید آن شب شدگان بین که سحرگاه ندیدند رندان نبریدند دل از دست درازی تا زلف تو را این همه کوتاه ندیدند آزادگی ...
با موسیقی ایرانی می توان به پالایش نفس رسید
با موسیقی ایرانی می توان به پالایش نفس رسید گفتگو:امیر نعمتی-نوشین ابراهیم نیا باز بانگی از نیستان می رسد/غم به داد غم پرستان می رسد بشنوید این شرح هجران بشنوید/با نی نالنده هم دستان شوید این ابیات از هوشنگ ابتهاج است که وقتی که با جلال تقوی راجع به نی صحبت کردیم برایم خواند.پیش ازاین شعر وقتی با او از جایگاه ساز نی در اشعار شاعران سخن گفتیم از مولوی سرود: بشنو از نی چون حکایت می کند/از جدایی ها شکایت می کند کز نیستان تا مرا ببریده اند/ از نفیرم مرد و زن نالیده اند اگر همین طور می خواستیم از خودش یا از نی و موسیقی و یا خاطراتی که به همراه دارد سخن بگوییم یقینآ سخن به درازا می کشید . سال ها تجربه و فعالیت در این عرصه مسلمآ مجال بیشتری هم برای باز گویی ان می طلبد. استاد را خیلی ها می شناسند وخیلی ها هم اصلآ نام او را نمی دانند .آن ها که باید می دانستند و باید می شناختند احتمالآ غفلت کرده اند. جلال تقوی کسی نیست که به آسانی بتوان از کنار وی گذشت.مگر چند نفر در این عرصه امثال او داریم که نخواهیم ببینیم یانخواهیم بپذیریم که اینان که هستند؟در کجایند وچه می کنند عرصه خا لی شده از باهنران و بی هنران ادعای ارث و میراث دارند غافل از این که میراث داران فرهنگ اصیل وناب ایرانی درعرصه موسیقی کشور به باد فراموشی سپرده شده اند وقتی طنین نوای نی او در صحنه می پیچد همه را به وجد می اورد و گاه چنان تحت تاثیرات قرار می دهد که اشک درچشمانت حلقه میزند بی ان که بخواهی درنوای نی استاد تنهایی ودرد انسان معاصر را به زیبایی تمام میتوان باعمق وجود احساس کرد انچه راکه در صدها دفتر و کتاب باید نوشت همه رایکجا باصدای نی استاد در وجودت جاری ساخت شاید این همه نشان از تنهایی و غربت است او که سالها در جای جای این خاک نوای نی اش طنین انداز بوده اکنون در گوشه ای دور از همه چیز به تنهایی خو کرده است جایی که این عرصه ومیدان برای اوست وصد افسوس این همه اشاره برای یک مصاحبه نیست مانند هر مصاحبهای این ها همه دردی است که وقتی با ایشان روبرو شوی ازحرف ها ونگاه های او به راحتی میتوانی درک کنی اگر اهل درد باشی تقوی در جایگاهی ازموسیقی اصیل وسنتی ایرانی قرار دارد که دراین جایگاه شناخته شده نیست جای خالی او در کلاس های اموزش موسیقی در صدا وسیما دراجرای برنامه های هنری به شدت احساس میشود کسی که در این عرصه حرفی برای گفتن دارد ایشان از سا ل 1346 فعاتیتش را در عرصه موسیقی اغاز کرده است در طی این مدت از محضر اساتید چون مرحوم دکتر بهجت.محمد اخوان داود ازاد و مرحوم غلامحسین بیگجه خانی استفاده کرده است که در سال 1359 به همراه استاد بیگجه خانی اولین آموزشگاه موسیقی ...
بهارانه به مناسبت عید باستانی نوروز 1391
بی جهت نیست که شاعران، نقاشان و نغمه سازان، دل بسته ی بهار می شوند. تاریخ هنر جهان آئینه ی تمام نمای پیوند جان آفرینندگان و رستاخیز بهاری است. فرهنگ ایران نیز چنین است. به ویژه ادبیّات، و در آن میان شعر فاخر بالنده ایران، سرشار از جلوه های دل انگیز بهاری است. در درازای هزار و صد سال زندگی شعر تکوین یافته ی ایران، شاعری را نمی توان یافت که آرزوی بهار را در دل نپرورده باشد. به پیشبازش نرفته و نفس در نفسش نکشیده باشد. دستاورد های بهاری از درخت و سبزه و گل و ابر و باران و نسیم، ادبیّات شاعرانه ما را رنگین و عطر آگین ساخته است. بهار اگر در شعر کهن ایران بیشتر به خاطر طراوت و خرّمی ستوده می شود، در شعر نو علاوه بر آن، بار نمادین معنایی پیدا می کند. بهار، رستاخیز طبیعت است و می تواند نهاد دگرگونی های اجتماعی نیز باشد. بهار زندگی ساز است، دشمن مرگ و تباهی است؛ پس می تواند نماد برجسته ای برای مبارزات آزادی خواهانه باشد. درخت نشانه ی ، بالندگی است و باران ، نشانه ی بارآوری . این "معنا"های نمادین اگرچه قطعی نیستند و ممکن است از شعری به شعر دیگر جا عوض کنند ، ولی مجموعه ی آن ها و پیوندهای متنوّعی که میانشان بر قرار می شود، بر غنای محتوای شعر می افزاید. این نمادها، علاوه بر آن که چشم انداز معنایی - و از این راه - زیبا شناختی شعر را می گستراند، در برابر "سانسور" نیز به یاری شاعران می آیند. همین نمادها و نشانه ها، در برداشت و تفسیر تازه از شعر کهن ایران به کار گرفته می شود و محتوای آن ها را "روزآمد" می کند. -- بهار در اندیشه شاعران ایرانی اگرچه سر آغاز شعر نو در ایران به نام "نیما" ثبت شده است. ولی دفینه های نو اندیشی در شکل و نیز در محتوای شعر را باید در سال های پس از مشروطیّت جستجو کرد. در "بهاریه" های پس از مشروطه اگرچه تصویرپردازی های سنتی حفظ می شود ولی "گوشه و کنایه" های سیاسی و اجتماعی نیز برای خود جای چشم گیری پیدا می کنند. این کنایه ها البته گاه چنان عریان می آیند و می روند که چیزی را برای تبدیل شدن به نماد باقی نمی گذارند. با این همه نشان می دهند که توانایی تبدیل شدن به نماد را دارند. چیزی که به درد آینده نه چندان دور می خورد! در بهاریه ای از بهاریه های پر شمار "محمد تقی بهار" (ملک الشعرا)، بهار، آیینه ی پریشان حالی های وطن می شود: لاله ی خونین کفن از خاک سرآورده برون خاک، مستوره قلب بشر آورده برون نیست این لاله ی نوخیز که از سینه خاک پنجه ی جنگ جهانی، جگر آورده برون! یا که بر لوح وطن خامه ی خونبار بهار نقش از خون دل رنجبر آورده برون! در استبداد سیاسی دوران پهلوی ها و پس از آن، بازار نمادهای شاعرانه رواج و رونق پیدا می کند. ...