کامل رمان ببار بارون
رمان ببار بارون
سلام دوستای گلم،خوش اومدیدهر گونه سوال،پیشنهاد،یا درخواستی از من داشتید از طریق ایمیل زیر خوشحال میشم پاسخگو شما عزیزان باشم[email protected]دانلود رمان ببار بارون برای موبایل ، تبلت و کامپیوتر apk و کامپیوتر pdfدانلود نسخه جدید اندروید رمان ببار باروندانلود رمان ببار بارون کامل و بدون سانسوردانلود کتاب الکترونیکی ببار بارون با فرمت apk و pdfدانلود رمان عاشقانه ببار باروندانلود رمان جدید ببار بارون دانلود کتاب رمان ببار بارون مخصوص گوشی موبایل اندروید ، تبلت اندروید و کامپیوتر نام کتاب : ببار بارون نویسنده : فرشته 27 ژانر : هیجانی , اجتماعی , عاشقانهقسمتی از متن رمان ببار بارون : بدون اینکه حتی پلک بزنم به تصویر خودم تو آینه خیره شدم..به تصویر دختری که ظاهر ارومش می تونست نشانگر غمی باشه که مدت هاست تو دلش جای گرفته.. چشمای غم زده م رو بستم..نمی خوام شاهد تصویر درون آینه باشم..اون من نیستم..می خوام که نباشم.. اما حقیقت نداره..من همینی ام که آینه بهم نشون میده..یه دختر بی پناه..دختری که تو اغوش غم محو شده و سیاهی بر بخت و اقبالش سایه انداخته.. بغض داشتم..چشمام بارونی بود..بازشون کردم..یک قطره اشک بی اراده به روی گونه م چکید..حس تنهایی اراده م رو ازم گرفته بود..با اینکه اطرافم پر بود از ادم هایی که به ظاهر بهم نزدیک بودن ولی باز هم احساس تهی بودن می کردم..اینکه تنهام و کسی رو ندارم تا پناهم باشه.. نسترن درست می گفت..تا وقتی اراده ای از خودم نداشته باشم اوضاعم هیچ تغییری نخواهد کرد..هیچ چیز دست من نبود..این روزگار تلخ با بی رحمی ِ هر چه تمام تر زنجیرش رو به ناحق به دست و پام بسته بود.. تقه ای به در خورد..با سر انگشت اشکام و پاک کردم..در باز شد..نسترن لبخند بر لب وارد اتاق شد ولی با دیدن چهره ی درهم و گرفته م خیلی زود لبخند از روی لب هاش محو شد.. – تو که هنوز نشستی..دختر پاشو تا مامان قشقرق به پا نکرده.. – نمی تونم نسترن..به مامان میگی که حوصله ندارم؟..– چرا خودت نمیگی؟.. نگاهش کردم..غم تو چشمام و دید..با مهربونی نگام کرد..به طرفم اومد و کنارم روی صندلی نشست.. — سوگل تا کی می خوای حرفات و تو دلت نگه داری؟..چرا انقدر ارومی؟.. – تو که حال و روزم و می بینی دیگه چرا می پرسی؟.. — بس کن تو رو خدا..پاشو خودت و جمع کن .. توسری خور نباش سوگل..حقت و از همه بگیر..نذار ناراحتت کنن.. از روی صندلی بلند شدم.. – دیگه واسه این حرفا دیر شده.. — ای وای منو ببین اومدم تو رو ببرم خودمم موندم تو اتاق..پاشو تا صداش در نیومده..منتظرما.. با لبخند نگام کرد و آهسته از اتاق بیرون رفت.. باز به آینه خیره شدم..با حرص خاصی یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و محکم کشیدم ...
ببار بارون {2}
happy birthday to you..happy birthday to you..happy ........birthday ..........to youصدای دست........جیغ..........هــورا.........سرم در حال انفجار بود..کنار بنیامین تنها نقش یک تماشاچی ِبی خاصیت رو داشتم..نه کسی بهم توجه می کرد..نه باهام هم کلام می شد!..تقصیر اونها نیست..نه..تقصیر هیچ کس نیست..اونها شادن..تو دلشون هیچ غصه ای نیست..لااقل هیچ غصه ای به تلخی ِغصه ی من نیست..فارغ و بی خیال از اتفاقات و ادمای دنیای اطرافشون خوشحالن ..و این خوشحالی رو جشن گرفتند..جشن تولد دختری به اسم لیدا..تولد 24 سالگیش..با شعف ِ خاصی به 24 شمع سوخته ی روی کیکش نگاه می کرد..کوهی از هدایای رنگارنگ و کوچیک و بزرگ کنار ظرفه کیک اون رو سر شوق اورده بود..حسرت خوردم..برای چندمین بار؟!..نمی دونم!..ولی هُرم ِحسرت اینبار هم قلبمو سرد کرد..در کنار دوستانش تو یه رستوران شیک..همه از طبقه ی بی نیازان..از طبقه ی بنیامین..حسرت اینو نداشتم..حسرت ثروت بی حد و حسابشون رو نداشتم....ولی حسرت اون نگاه های دوستانه و پر محبت رو به تن می کشیدم..حسرت می کشیدم چون اون دختر احساس تنهایی نمی کرد و من با وجود این جمع بازم این خلاء ِ احساس رو در خودم پررنگ می دیدم..تو جمع بر خلاف بقیه اهل شلوغ کاری و گرم گرفتن با این و اون نیستم..و ترجیح میدم بیشتر تو لاک خودم باشم و به قول مامان منزوی و گوشه گیر..به همین خاطر هیچ کس باهام نمی جوشید..با کسی جور نمی شدم، کسی هم با من جور نمی شد..از اول همینطور بار اومدم..تا جایی که یادم میاد تنهایی همزادمه..تنهایی شده همه کسم..تنهایی شده یار شب های برفی و سپید پوشم..شب های بی روح..شب هایی از افنجار ِ بغض..از فریاد ِمادر..از نگاهه سرزنش بار ِپدر..از نفرت خواهر....از..حتی از پشتیبانی های خواهر..ولی..باز هم این تنهایی ِ که منو تو اغوشش جای میده..به قدری تهی از هر چیزم، که اون رو همزاد ِ خودم می دونم..اون با منه..از بدو تولد همراهمه..پس همزادمه.....بغضم گرفت..از دیدن اون چشمای خندون و شاد بغضم گرفت..با دیدن بنیامین که بی قید و بند و بی توجه به حضور من جلو رفت و گونه ی دختر رو بوسید و دستش رو تو دست گرفت ..و باز هم پیش نگاهه لرزان ِ من بر پشت اون دست های ظریف بوسه زد و نگاهی از سر ِشیفتگی نثار ِچشمان دخترک کرد بغضم گرفت..نزدیکم..نزدیک به ترَک برداشتن ِ شیشه ی نازک احساسم....هیچ نگاهی روم سنگینی نمی کرد..هیچ کس منو نمی دید..بین 15 نفر نشستم و هیچ کس شاهد حضورم نیست..چرا؟!..چون از خودشون نیستم؟!..چون یه دختر پولدار نیستم؟!..چون غرور ندارم؟!..چون تکبر رو نمی شناسم؟!..چون ساده م؟!..ولی مگه ادم نیستم؟!....به دختری نگاه کردم که جلوی من، درست اونطرف ِ میز نشسته بود..با غرور خاصی سگ پشمالوی کوچیک و سفیدش رو بغل گرفته بود .. و انگشتای ظریف ...
رمان ببار بارون
رمان ببار بارون فصل 1 بدون اینکه حتی پلک بزنم به تصویر خودم تو آینه خیره شدم..به تصویر دختری که ظاهر ارومش می تونست نشانگر غمی باشه که مدت هاست تو دلش جای گرفته..چشمای غم زده م رو بستم..نمی خوام شاهد تصویر درون آینه باشم..اون من نیستم..می خوام که نباشم..اما حقیقت نداره..من همینی ام که آینه بهم نشون میده..یه دختر بی پناه..دختری که تو اغوش غم محو شده و سیاهی بر بخت و اقبالش سایه انداخته..بغض داشتم..چشمام بارونی بود..بازشون کردم..یک قطره اشک بی اراده به روی گونه م چکید..حس تنهایی اراده م رو ازم گرفته بود..با اینکه اطرافم پر بود از ادم هایی که به ظاهر بهم نزدیک بودن ولی باز هم احساس تهی بودن می کردم..اینکه تنهام و کسی رو ندارم تا پناهم باشه..نسترن درست می گفت..تا وقتی اراده ای از خودم نداشته باشم اوضاعم هیچ تغییری نخواهد کرد..هیچ چیز دست من نبود..این روزگار تلخ با بی رحمی ِ هر چه تمام تر زنجیرش رو به ناحق به دست و پام بسته بود..تقه ای به در خورد..با سر انگشت اشکام و پاک کردم..در باز شد..نسترن لبخند بر لب وارد اتاق شد ولی با دیدن چهره ی درهم و گرفته م خیلی زود لبخند از روی لب هاش محو شد..-- تو که هنوز نشستی..دختر پاشو تا مامان قشقرق به پا نکرده..- نمی تونم نسترن..به مامان میگی که حوصله ندارم؟..-- چرا خودت نمیگی؟..نگاهش کردم..غم تو چشمام و دید..با مهربونی نگام کرد..به طرفم اومد و کنارم روی صندلی نشست..-- سوگل تا کی می خوای حرفات و تو دلت نگه داری؟..چرا انقدر ارومی؟..- تو که حال و روزم و می بینی دیگه چرا می پرسی؟..-- بس کن تو رو خدا..پاشو خودت و جمع کن .. توسری خور نباش سوگل..حقت و از همه بگیر..نذار ناراحتت کنن..از روی صندلی بلند شدم..- دیگه واسه این حرفا دیر شده..-- ای وای منو ببین اومدم تو رو ببرم خودمم موندم تو اتاق..پاشو تا صداش در نیومده..منتظرما..با لبخند نگام کرد و آهسته از اتاق بیرون رفت..باز به آینه خیره شدم..با حرص خاصی یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و محکم کشیدم به لبام..به زور مامان آرایش کرده بودم ..تموم مدت بالا سرم وایساد و تا با چشم خودش ندید دست از سرم برنداشت..دیگه اثری از ماتیک صورتی رو لبام نمونده بود..کیفم و برداشتم و از اتاق رفتم بیرون..مامان تو درگاه اشپزخونه وایساده بود و با نگین حرف می زد..چشمش به من افتاد..لباش از حرکت ایستاد و با اخم به طرفم اومد..-- داشتی تو اتاق چکار می کردی؟..حنجره م پاره شد از بس صدات زدم..بیا برو دم در منتظرته..- مامان حالم خوب نیست..-- واسه من بهونه نیار.. نمی فهمم بیچاره نامزدت دلش و به چیه تو خوش کرده ..واقعا حیف شد پسر به اون محترمی و با شخصیتی ..صد بار به بابات گفتم این دختر ِ وقت شوهر کردنش نیست نکن اینکارو ...
ببار بارون {29}
با دیدن من پشت سر علیرضا اخم تندی روی پیشونیش چین انداخت..تو همون حالت ِ عصبی که دستش می لرزید به من اشاره کرد و داد زد: دیگه چی رو باید با چشمای خودم می دیدم که ندیدم؟!..هر دوشون با بی شرمی جلوی روم وایسادن.........دستم رفت سمت پهلوی علیرضا و گوشه ی لباسشو گرفتم و کمی به عقب کشیدم..برگشت و نگاهم کرد..ولی چشمای من فقط رو صورت سرخ و چشمای عصیانگر حاجی زووم شده بود..انگار که هدف فقط اون بود..هدف نگاهی که به تنهایی گویای همه چیزه!..هنوزم داشت پشت سر هم توهین و تهمت ردیف می کرد که از شنیدن صدای من به یکباره ساکت شد..و به نوعی جمله اش رو نصفه و نیمه رها کرد!..- اگر قاضی عادلی نیستید بهتره ساکت باشید حاج آقا!..شما حق ندارید در مورد نوه تون اینطور قضاوت کنید!..صورت برافروخته اش گر گرفت و غرش کرد: ببند دهنتو دختره ی بی آبرو..صداتو واسه من می بری بالا؟..خب آره تو هم خیلی باشی اولاد همون مرتیکه ای..........- می خوام حرمتتون رو نگه دارم حاج آقـــا ولی خودتون نمیذارید!..صدامو می برم بالا ولی نه بلندتر از صدای تهمتای شما..دهنمو به حرفای دلم باز می کنم و چشم تو چشم شمام ولی نه با گستاخی..-- دیگه بی شرمی از این بیشتر که جلوی ریز و درشت سکه ی یه پولم کردید؟..جلوی چشم همین مردم خار و خفیف شدم....- چرا؟چون دارن نگاهمون می کنن؟..خب بذارید نگاه کنن حاج آقا..بذارید از زندگی دختر ِ بدبختی مثل من درس بگیرن..بذارید بدونن تا ندونسته به قضاوت آدمای بیچاره ای مثل من ننشینن..-- بسه دیگه ساکت باش..- به اندازه ی کافی ساکت بودم حاج اقا..امروز فقط می خوام حرف بزنم..جلوی همین مردمی که به حکم نانوشته چوب قضاوت به زندگیم زدن و به قعر نابودی کشیدنم!..اگه به خاطر همین مردم سکوت نمی کردم..اگه تو هر شرایطی از حقم دفاع کرده بودم..اگه اون همه ناعدالتی رو فریاد زده بودم، الان....الان یه مهره ی سوخته نبودم!..به حالت عصبی با پشت دست اشکامو پاک کردم و با صدایی که می لرزید گفتم: من تو بازی سرنوشت همیشه یه بازنده بودم..ولی هنوزم دارم نفس می کشم..هنوزم امید دارم خدایی هست که حق رو از ظالم به نفع مظلوم بگیره....پس بذارید بگم..یه قدم رفتم و جلوش ایستادم..چشم تو چشمش دوختم و بلند گفتم: ساکت باشم که چی بشه؟..که خیلی راحت با آبروی یه دختر بازی کنید؟....خیلی دوست دارید بدونید من اینجا چکار می کنم؟..خیلی خب خودم براتون میگم، دیگه چرا واسه فهمیدنش به آبروتون چوب حراج می زنید؟..اینه رسم آبروداری که واسه لکه دار نشدنش، احترام ِ مردی مثل علیرضا رو که خیلیا روی پاکی و درستکاریش قسم می خورن زیر پاهاتون خرد کنید و تهشم که می بینید نجابت نشون میده و هیچی نمیگه بهش انگ بی ناموسی و بی غیرتی می بندید؟..آره می دونم ...
ببار بارون {12}
اشتیاق ِ شنیدن حرفاش تو وجودم شعله می کشید..صورتمو برگردوندم و نگاهش کردم..همون لبخند اینبار کمرنگ روی لباش خودنمایی می کرد..به محض اینکه نگام بهش افتاد گفت:می خوام هر چی که گفتم و شنیدی باور کنی....بعد از اینکه حرفام تموم شد ازم هیچ سوالی نپرس چون مطمئن نیستم که جوابی براشون داشته باشم....مکث کرد و نگاهشو ثابت تو چشمام نگه داشت: لااقل الان ازم جواب نخواه..باشه؟..
رمان ببار بارون-5 fereshteh27
سرمو زیر انداختم..دسته ی کیفم رو طبق عادتی که همراه با استرس بهم دست می داد لا به لای انگشتام فشردم!.. نزدیک ویلا که شدیم سرمو بلند کردم..سمت چپ ردیف کامل درخت کاری شده بود و زیر هر درخت با فاصله ی اندکی گل های سرخ و صورتی دیده می شد..سمت راست هم چند تا درخت بود منتهی در مرکز اونها استخر بزرگی قرار داشت که با وجود درختان کوتاه و بلند، زیاد تو دیدراس نبود و من هم با کمی دقت متوجه شدم!.. به ساختمون اصلی نگاه کردم..نمایی متشکل از رنگ های سفید و قهوه ای روشن..سبک و طرحش ویلایی بود..با اینکه رو همچین خونه هایی شناخته انچنانی نداشتم ولی ظاهرش رو بیش از این نمی تونستم تو ذهنم ترسیم کنم!.. بنیامین قفل در ورودی رو باز کرد و مجدد دستشو پشت کمرم گذاشت..اینبار کنار نکشید..گرمای دستش از روی مانتوی نخی هم قابل لمس بود..هیچ احساس ِ خاصی تو قلبم به این گرمای شدید نداشتم!..ولی اولین تجربه م بود و این باعث می شد بی تفاوت نباشم!..قلبم تند می زد..نه از روی هیجان..نه از روی علاقه..از روی نزدیکی ِ یک مرد به خودم که برام تازگی داشت!.. سرشو اورد پایین و زیر گوشم گفت: چطوره عزیزم؟!..خوشت میاد؟!.. و نگاهه من رو دور ِ تند، اون اطراف می چرخید..راهرو..سالن..راه پله..و اشپزخونه ی اپنی که سمت راستمون بود..فضای داخلی کاملا مبله و شیک بود.. اگر بناست اینجا زندگی کنیم پس این اثاثیه برای چیه؟!..مگه رسم ِ اوردن جهیزیه با عروس نیست؟!.. و همین رو ازش پرسیدم.. بنیامین با لبخند به سمت پله ها راهنماییم کرد و گفت: چه اشکالی داره عزیزم؟!..از دکورش خوشت نیومد؟!..کاره بهترین طراح ِ این شهره!.. از پله ها بالا رفتیم....... - نه..منظور من به دکورش نبود..ولی جهیزیه ی منو باید کجا بچینیم؟!..اینجا حتی واسه 2 متر جای خالی وجود نداره!.. خندید..همزمان دستمو توی دستش گرفت..لبمو گزیدم تا عکس العملی از خودم نشون ندم..مکث کرد..منتظر امتناع ِ من از عمل سرزده ش بود و زمانی که بی توجهیم رو به کارش دید لبخند روی لباش غلیظ تر شد و گفت: خانمی من ازت جهیزیه نمی خوام..از همون اولم با خانواده ت در میون گذاشتم که لازم نیست با خودت چیزی بیاری..منتهی بازم نتونستم پدرتو راضی کنم..قرار بر این شد که پول جهیزیه رو بهمون بدن..منم اون پول و میدمش به تو چون خودم بهش نیازی ندارم..تو هم هر کاری که خواستی مختاری باهاش انجام بدی..چطوره؟!.. حالا داشت نظرمو می پرسید؟!..چرا کسی چیزی به من نگفت؟!..حضور من توی اون خونه چه ارزشی داشت؟!..در مورد من و هر اونچه که به من مربوط می شد تصمیم ها از قبل گرفته شده بود و الان با پیش کشیدن این موضوع باید باخبر می شدم که پدرم چنین قصدی داره!.. از فشاری که به دستم اورد به خودم اومدم و حواسم ...
رمان ببار بارون 1
« به نام آفریننده ی باران » ببار بارونبزن بارون ببار نم نم به یاد هر شب تنهایی ام بارون ببار آرومببار آروم ببار از فرط غم امشب همین امشب به یاد هر شب تنهایی ام بارونببار نم نم میان کوچه چشمان من یک دم همین امشب به یاد هرشب تنهایی ام بارون بزن بارون شاید تر شه یکم شیشه،تو این باغ پر از تیشه فقط یک شب همین امشب به یاد هرشب تنهایی ام بارون بزن بارون برای من برای من که تکرارم همه عمرم همین حالا همین امشب ببار بارونببار بارون ***************************************** بدون اینکه حتی پلک بزنم به تصویر خودم تو آینه خیره شدم.. به تصویر دختری که ظاهر ارومش می تونست نشانگر غمی باشه که مدت هاست تو دلش جای گرفته.. چشمای غم زده م رو بستم..نمی خوام شاهد تصویر درون آینه باشم..اون من نیستم..می خوام که نباشم.. اما حقیقت نداره..من همینی ام که آینه بهم نشون میده..یه دختر بی پناه..دختری که تو اغوش غم محو شده و سیاهی بر بخت و اقبالش سایه انداخته.. بغض داشتم..چشمام بارونی بود..بازشون کردم..یک قطره اشک بی اراده به روی گونه م چکید.. حس تنهایی اراده م رو ازم گرفته بود..با اینکه اطرافم پر بود از ادم هایی که به ظاهر بهم نزدیک بودن ولی باز هم احساس تهی بودن می کردم..اینکه تنهام و کسی رو ندارم تا پناهم باشه.. نسترن درست می گفت..تا وقتی اراده ای از خودم نداشته باشم اوضاعم هیچ تغییری نخواهد کرد..هیچ چیز دست من نبود..این روزگار تلخ با بی رحمی ِ هر چه تمام تر زنجیرش رو به ناحق به دست و پام بسته بود.. تقه ای به در خورد..با سر انگشت اشکام و پاک کردم..در باز شد..نسترن لبخند بر لب وارد اتاق شد ولی با دیدن چهره ی درهم و گرفته م خیلی زود لبخند از روی لب هاش محو شد.. -- تو که هنوز نشستی..دختر پاشو تا مامان قشقرق به پا نکرده.. - نمی تونم نسترن..به مامان میگی که حوصله ندارم؟.. -- چرا خودت نمیگی؟.. نگاهش کردم..غم تو چشمام و دید..با مهربونی نگام کرد..به طرفم اومد و کنارم روی صندلی نشست.. -- سوگل تا کی می خوای حرفات و تو دلت نگه داری؟..چرا انقدر ارومی؟.. - تو که حال و روزم و می بینی دیگه چرا می پرسی؟.. -- بس کن تو رو خدا..پاشو خودت و جمع کن .. توسری خور نباش سوگل..حقت و از همه بگیر..نذار ناراحتت کنن.. از روی صندلی بلند شدم.. - دیگه واسه این حرفا دیر شده.. -- ای وای منو ببین اومدم تو رو ببرم خودمم موندم تو اتاق..پاشو تا صداش در نیومده..منتظرما.. با لبخند نگام کرد و آهسته از اتاق بیرون رفت.. باز به آینه خیره شدم..با حرص خاصی یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و محکم کشیدم به لبام.. به زور مامان آرایش کرده بودم .. تموم مدت بالا سرم وایساد و تا با چشم خودش ندید دست از سرم برنداشت.. دیگه اثری از ماتیک صورتی رو ...
رمان ببار بارون53
کلافه پوفی کشیدم و روی صندلی نشستم!..علیرضا هم کمی اونطرف تر از من به دیوار راهرو تکیه داده بود..هردومون عمیقا توی فکر بودیم!..باورم نمی شد اون زن، کسی که به عنوان مادر واقعیم شناخته بودمش این همه وقت منو یادش می اومده ولی....ولی هیچ کاری واسه دیدنم نکرده..وقتی ازش پرسیدم چرا؟..چرا اونقدر سرد باهام برخورد کردی؟..چرا گذاشتی حاج مودت هر کاری که دلش خواست با دخترت و پسرت بکنه؟..فقط با چشمای اشک الودش یه جواب بهمون داد....در مقابل زور و تعصب پدرش ضعیفه..خیلی خیلی هم ضعیفه.. اما این دلیل قانعم نکرد..برعکس، باعث شد تو دلم یه پوزخند بزرگ به بهانه ش بزنم و بگم که دروغه..شک ندارم موضوع دیگه ای این وسطه ولی نمی خواد بگه!..علیرضا با شک نگاهش می کرد..ولی ریحانه فقط گریه کرد و تموم مدت با سکوتش منو بیشتر به شک می انداخت!.. چرا نمی تونم باورش کنم؟!..با عقل جور در نمیاد..اون ریحانه ای که علیرضا همیشه ازش می گفت..که به خاطر نگه داشتن علیرضا جلوی پدرش ایستاد و حرف و سخن ها رو به گوش شنید و به چشم دید ولی بازم گفت که براش مهم نیست و علیرضا پسر اونه..پس....پس حالا یه همچین زنی چطور می تونه در مقابل بچه هاش از خودش ضعف نشون بده؟!.. یاد صورت گریونش افتادم..دلم بیشتر گرفت..وقتی اشکاشو دیدم خودمم بغض کردم..با دیدنم دستاشو به بهانه ی در آغوش کشیدنم از هم باز کرد....و بی طاقت به سمتش پر کشیدم..تو آغوشی فرو رفتم که شاید واسه م تازگی داشت اما..باهام غریبه نبود!..صورتمو بوسید و تو چشمایی که شباهت زیادی به چشمای خودش داشت خیره شد.. فکر می کردم وقتی علیرضا مادرشو ببینه محل نده چون شاهد بگومگوهاشون اون شب با حاجی و ریحانه بودم..اما به محض اینکه نگاهشون به هم افتاد علیرضا با لبخند رفت سمتش و بغلش کرد..ریحانه با محبت پیشونی پسرشو بوسید و زیر لب اسمشو زمزمه کرد..چشمای علیرضا دلتنگی رو داد می زدن!.. --سوگل؟!..تو خوبی؟!..نیم نگاهی به صورت خوش فرم ولی نگرانش انداختم و فقط سرمو تکون دادم!..لبخند دلگرم کننده ای زد و اومد رو به روم نشست..چشم تو چشمم گفت: داری به حرفای مامان فکر می کنی؟!..- علیرضا تو باور کردی؟!..--نـه!..- منم باورم نمیشه..آخه چطور میشه که ریحانه به خاطر حاج مودت قید من و تو رو بزنه؟!..مگه مادر نیست؟!..اون حتی منو هم یادش اومده اما پنهون کرده!.. نفس عمیقی کشید..کف دستاشو به هم رسوند و کمی به جلو خم شد!..-- اون دروغ نگفت..ولی تموم حقیقتو هم نگفت!..-واقعا حاجی....چطور میتونه یه مادرو از بچه هاش جدا کنه؟!.....پوزخند محوی نشست کنج لباش و سرشو تکون داد!..-- فقط کافیه اراده کنه!..من باهاش زندگی کردم سوگل حرفی که رو زبون حاجی بشینه و از دهنش بیاد بیرون واسه خیلیا حجته!..- تا این حد که بخواد ...