چیزی شبیه زندگی دارم

  • این روزام :-_-:

    این روزام :-_-:

    سلام چند وقته دلم بد جوری گرفته ... دوست دارم با یکی درد و دل کنم ولی ...خوبی ها و خوشی ها چقدر زود میگذره  انگار همین چند لحظه پیش بود که شاد بودم و به دوراز هر غم و غصه ای !نمیدونم کی ؟ و چه جوری ... ولی امیدوارم که اینغم و غصه هم هر چی زودتر بگذره ... چون دیگه دارماحساس میکنم ... بدجوری داره اذیتم میکنه  اینغما کاری کرده که بازم مثه اون قدیما عصبی و لجبازبشم  دست خودم نیس ... بعضی وقتا به حدی میرسم که کنترل از دستم خارج میشه و بی اینکه قصدی داشته باشم حتی به دوستامم بی احترام میشم .... تو این وضعیتم که نمیشه دیالوگ حفظ کردقبلنا آرزو می کردم که موقعیتی پیش بیاد که تو جشنواره بتونم ... ولی الان مغزم هنگ کرده و دیگه اون خلاقیت هایی که تو بازیم به خرج میدادم و ندارم .... الاننقش کمدی هم برای من حکم تراژیک داره !نمی دونم چی بگم ... فقط دارم برای خودم آرزوی صبر وآرامش میکنم ...



  • داستان جالب ...

    داستان زیبا و آموزنده آقای گاو ! در یك مدرسه راهنمایی دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت می كردم و چند سالی بود كه مدیر مدرسه شده بودم.قرار بود زنگ تفریح اول، پنج دقیقه دیگر نواخته شود و دانش آموزان به حیاط مدرسه بروند.هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هیاهوی دانش آموزان در حیاط و گفت وگوی همكاران در دفتر مدرسه، به هم نیامیخته بود.در همین هنگام، مردی با ظاهری آراسته و سر و وضعی مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و خطاب به من گفت:با خانم... دبیر كلاس دومی ها كار دارم و می خواهم درباره درس و انضباط فرزندم از او سؤال هایی بكنم.از او خواستم خودش را معرفی كند. گفت:من "گاو" هستم! خانم دبیر بنده را می شناسند. بفرمایید گاو، ایشان متوجه می شوند.تعجب كردم و موضوع را با خانم دبیر كه با نواخته شدن زنگ تفریح، وارد دفتر مدرسه شده بود، در میان گذاشتم.یكه خورد و گفت: ممكن است این آقا اختلال رفتار داشته باشد. یعنی چه گاو ؟ من كه چیزی نمی فهمم...از او خواستم پیش پدر دانش آموز یاد شده برود و به وی گفتم:اصلاً به نظر نمی رسد اختلالی در رفتار این آقا وجود داشته باشد. حتی خیلی هم متشخص به نظر می رسد.خانم دبیر با اكراه پذیرفت و نزد پدر دانش آموز كه در گوشه ای از دفتر نشسته بود، رفت.مرد آراسته، با احترام به خانم دبیر ما سلام داد و خودش را معرفی كرد: "من گاو هستم!"- خواهش می كنم، ولی...- شما بنده را به خوبی می شناسید.من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله ای كه شما دیروز در كلاس، او را به همین نام صدا زدید...دبیر ما به لكنت افتاد و گفت: آخه، می دونید...- بله، ممكن است واقعاً فرزندم مشكلی داشته باشد و من هم در این مورد به شما حق می دهم.ولی بهتر بود مشكل انضباطی او را با من نیز در میان می گذاشتید.قطعاً من هم می توانستم اندكی به شما كمك كنم.خانم دبیر و پدر دانش آموز مدتی با هم صحبت كردند.گفت و شنود آنها طولانی، ولی توأم با صمیمیت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه كارتی را به خانم دبیر ما داد و با خداحافظی از همه، مدرسه را ترك كرد.وقتی او رفت، كارت را با هم خواندیم.در كنار مشخصاتی همچون نشانی و تلفن، روی آن نوشته شده بود..... :دكتر ... عضو هیأت علمی دانشكده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه... !برگرفته از سایت « پرشین موزیکال ۳ »

  • چیزی شبیه زندگی

    چیزی شبیه زندگی

    ۱. این روزها از همیشه حساس تر شده ام. دلم شیشه ای شده است ترک خورده که به هر اشاره ای و با هر ضربه دستی می شکند. آن وقت می نشینم روی زمین و آهسته آهسته خرده هایش را از روی زمین جمع می کنم مبادا به پای کسی فرو برود و سعی می کنم به هم بچسبانم شان برای فردایی که در راه است و نیست. دور می شوم از همه که مبادا در لحظه های طوفانی ام غرق شوند؛ اما خودم در این گرداب هراس آور می چرخم و می چرخم و سرگیجه می گیرم. این روزها گلویم ورم کرده از بغض های فرو خورده ای که سالهاست شکستن و نشکستن شان برای خیلی ها دیگر معنی ندارد. می پرسی چه مرگت شده؟ خودم هم نمی دانم؛ فقط می دانم چیزی کم است، چیزی گم شده است از من در آن سوی روزهای بودن و نبودنت؛ چیزی شاید شبیه زندگی... . دلم زندگی دوباره می خواهد، پوست انداختن و پرکشیدن و از سر گرفتن؛ مثل حشراتی که سال به سال پوست کهنه شان را روی درختی، کنار دیواری یا لب جویی جا می گذارند و پرواز می کنند به سوی آغازی دوباره.* ۲. امروز درست یک سال می گذرد از آن روز فراموش نشدنی که دست در دست دختری که از سالهای نوجوانی ات دوستش داشتی کنار سفره عقد نشستی و هر دو در مقابل چشمان ما که از اشک شادی می درخشیدند "بله" گفتید و حالا شکوفه های عشق و شادی است که هر روز در نگاه تان می شکفد و همه را سرشار از شوق و احساسِ بودن می کند. چقدر زود بزرگ شدی تویی که بعد از پدر و مادر برای من عزیزترینی. چقدر زود گذشت روزهای کودکی مان در کوچه باغ های تابستانی دماوند؛ آن روزها که فارغ از دنیا و آدمها با همبازی های موقت سه ماهه مان میان خاک و آب و درختان میوه می غلتیدیم. گاهی فکر می کنم وقتی به خانه خودت بروی خیلی تنها می شوم. تو که بروی خیلی چیزها را با خودت می بری؛ فیلم ترسناک دیدن های ساعت ۱۲ شب به بعد، بازی هایمان که گاهی آرام و بی صداست با تخته و ورق و گاهی پر سر و صدا و پر هیجان همراه با کوبیدن روی شاسی های کیبورد و فریادهای شاد کودکانه، درددل کردن مان وقتی طوری به حرفهایم گوش می کنی که یادم می رود خواهری ندارم، دعواهای گاه و بی گاهمان، دراز کشیدنت وسط جاده های جنگلی و گرفتن عکس هایی از من که به نظر خودت هنری اند و به نظر دیگران دیوانگی. به زودی جمع کوچک خانواده ما از این هم کوچکتر می شود، اما دیدن شادی و خوشبختی تو در کنار شایسته ترین دختری که می توانست قلب مهربان تو را تسخیر کند غم جدایی را از دل پاک می کند و من ایمان دارم روزهای زیباتری در انتظارمان است. ممنون که با وجود اینکه از من کوچکتری همیشه مراقب و نگرانم هستی. اولین سالگرد پیوندت مبارک و خوشبختی تان ابدی عزیز دلم.   * عکس رو همین داماد دوست داشتنی چند روز پیش توی ...

  • زندگی یا چیزی شبیه به آن

    احتمالا فکر کردین که دارم فیلم سینمایی رو که آنجی جولی توش بازی کرده رو براتون نقد میکنم چون اسم موضوعم شبیه اسم اون فیلمه ولی نه--- میخوام از چیزایی حرف بزنم که بیشتر ماها به عنوان زندگی میشناسیمش---به دنیا اومدن-دندون درآوردن-پا گرفتن-حرف زدن-رفتن به مدرسه-راهنمایی-دبیرستان-دانشگاه-ازدواج-بچه دارشدن-پیرشدن وبالاخره راحت شدن شاید اکثر ماها اینارو زندگی بدونن...ولی دوستان عزیز زندگی فقط اینها نیست...زندگی خیلی خیلی بیشتر از ایناست اونقدر که حتی تصورش رو هم نمیشه کرد......قسمتی از شگفتی های زندگی به احساسات ما مربوط میشه.....ترس.شادی.ناراحتی.غرور.خودبینی.تعصب.خوشبختی.رنج.غم.هیجان و.... متاسفانه این اواخر با اضافه شدن وسایل و امکانات رفاهی-تفریحی و تکنولوژی های جدید بسیاری از احساسات بشر درحال انقراض هستند آنهم به صورت تدریجی و بسیار وحشتناک...موبایل-ماهواره-اینترنت-دنیاهای مجازی مثل فیس بوک و تویتر-ماشینهای درخدمت انسان-زندگی آپارتمانی به منظور افزایش سرپناه-افزایش ثروت-دنیای سیاست و خیلی چیزهای دیگه امکان نفس کشیدن برای انسان رو باقی نذاشته واین آغاز یک پایان است-پایانی پر از تنهایی و احساس سرماکردن مردي بود كه عمر بي پاياني داشت و حدودا هزار سالش ميشد تا اينكه خداوند به عزراييل فرمان داد تا سه روز بعد جانش را بگيرد...عزراييل به مرد خبر مرگش را داد و مرد هراسان شد دعا كرد و دعا كرد و دعا كرد از خدا خواست كه زندگيش را ببخشد آنقدر گريه و زاري كرد و نذري داد تا خسته شد و يك گوشه آرام گرفت آنوقت خداوند به فرشته اي گفت تا با مرد حرف بزند و فرشته پيش مرد رفت و به او گفت تو هزار سال عمر كردي ولي به اندازه يك ساعت هم كار جالبي انجام ندادي-خوردي و خوابيدي و پوشيدي و دورانداختي از يك روز باقي مانده ات استفاده كن و زندگي كن-----مرد متحول شد صبح از خواب بيدار شد و طلوع خورشيد را نگاه كرد و از زيباييش غرق در شادي شد.......به درياچه رفت و شنا كرد بيرون آمد و روي سبزه ها دراز كشيد و به آسمان نگاه كرد ابرها را ديد پرندگان را ديد وجودش با لذتي وصف ناپذير درآميخت بلند شد و در امتداد جنگل دويد گلها درختان پروانه ها و برگهاي زيبا را ديد---از ميوه درختان با ولع بسيار خورد و مثل كودكان به شادي پرداخت وهنگام غروب خورشيد را نظاره كرد.....ديگر نگران مرگ نبود خوشحال بود بسيار خوشحال...روحش تعالي پيدا كرده بود.....فردايش فرشتگان گفتند امروز مردي مرد كه هزار سال زندگي كرد........ بله عزيزانم احساسات ما مثل چشمه هاي  دامنه كوهستان زلال و پاك است ولي شرايط را طوري پذيرفته ايم كه انگار يك روبات هستيم سرد و بي روح عاري از احساس...........واقعا وقتش ...