چیدمان خونه هاتون چه شکلیه

  • رمان سرنوشت و جریان زندگی من قسمت 4

    من: خاک تو سرت هنوزم بی غیرتی بد بخت... آن چنان زد تو صورتم که محکم سرم کج شد و خورد به دیوار به اون یکی گفت ایشا: یخ بیار می خوام آخر هفته بدرخشه... نباید جاش کبود شه... من: وقتی شنیدم مردی خوشحال شدم که یه انتر از جمعمون کم شده همینطور از شنیدن مرگ بابا... ایشا: من گردنبندم رو انداختم گردن یکی از اونایی که بابا سوخته بود همه فکر کردن منم که با بابا سوخته... خرن دیگه... آمیتیس بزرگ شدیا... پس این پرونده بزرگ من تو بودی خواهر خودم... چه جالب... پس خانم وکیل خانم میلیاردر معشوقه استاد تویی... من: با گریه گفتم خفه شو آشغال...   با صدا نفسش رو داد بیرون گفت هیف که عربه سالم می خوادت... بلند شد... رفت سمت اسکندری اسلحش رو درآورد بهش گفت: ایشا: من تو رو نخواسته بودم اما گفتن اگه نمی آوردنت دردسر میشدی اما حالا دخلت رو میارم که یه جماعتی مثل من از دستت خلاص شن... اومددستش به واسه خلاصی که گفتم: من: هوی هوی هوی حواست باشه به اون دلقکاتم گفتم یه مو از سرش کم شه دخلتون رو میارم نمی کشمتون اما یه کار میکن چیزی ازتون نمونه اون بمیره همچین خودم رو زخم و زیلی می کنم و به عربه میگم کار شماست می دونم که اونم خط خطیتون می کنه... ایشا: لات شدی خواهر بی زبونم... چیه معشوقه جدیدته؟ من: بی شخصیت ترین آدم دنیا تویی گمشو بیرون... یخ رو انداخت جلو پام و رفت بیرون... منم همونطور که داشتم گریه میکردم دستم که دوتاش رو بهم به جلو بسته بودن مُشَمایِ یخ رو گذاشتم بینشون و گذاشتمش رو صورتم... اسکندری : مرسی دومین باره جونم رو نجات میدیا حالا چرا؟ من: چب چرا؟ اسکندری: چرا جون من انقدر مهم شده؟ من: خیالات ورت تداره می خوام یه جوری آزادت کنم تو می تونی من و نجات بدی فقط تو از پس اینا بر میای.... اسکندری: اها اونوقت چه جوری ... من: صبر کن شب شه بهت می گم....دعا کن پیش هم بخوابیم... اسکندری: ببخشید پیش هم؟ من: با عصبانیت سرم رو چرخوندم سمتش که باعث شد لبخندش رو جمع کنه... گفتم الان وقت مزه ریختن نیست آقا منظورم این بود که هر دومون همینطور که الان پیش همیم شبم باشیم... اسکندری با لحن معنی داری گفت آها... من: بجه پررو خجالتم نمیکشه... وجدان: چه کار کنه خوب اونجور که تو گفتی اگه من بودم همون موقع میومدم کنارت و ... من: حرفش رو قطع کردم گفتم واقعا که بی شخصیتی بیتربیت... خدایا یعنی ایشا برادر واقعیمه چهطور روش شد وقتی من لختم بهم نگاه کنه چرا وقتی من رو دید یه کم احساس نزدیکی نکرد چرا نخواست بغلم کنه خدایا اینهمه بدب در حقم کردن اما من از ته دل خوشحال بودم که سالمه کاش یکم مردونگی تو وجدش بود... کاش اون مرد برگشت گفت خواستم ادبش کنم میزد تو دهنش ککه چرا لختم کرده اما اون خندید حتی بعدم ...



  • رمان سرنوشت و جریان زندگی من قسمت 4

    من: خاک تو سرت هنوزم بی غیرتی بد بخت... آن چنان زد تو صورتم که محکم سرم کج شد و خورد به دیوار به اون یکی گفت ایشا: یخ بیار می خوام آخر هفته بدرخشه... نباید جاش کبود شه... من: وقتی شنیدم مردی خوشحال شدم که یه انتر از جمعمون کم شده همینطور از شنیدن مرگ بابا... ایشا: من گردنبندم رو انداختم گردن یکی از اونایی که بابا سوخته بود همه فکر کردن منم که با بابا سوخته... خرن دیگه... آمیتیس بزرگ شدیا... پس این پرونده بزرگ من تو بودی خواهر خودم... چه جالب... پس خانم وکیل خانم میلیاردر معشوقه استاد تویی... من: با گریه گفتم خفه شو آشغال...   با صدا نفسش رو داد بیرون گفت هیف که عربه سالم می خوادت... بلند شد... رفت سمت اسکندری اسلحش رو درآورد بهش گفت: ایشا: من تو رو نخواسته بودم اما گفتن اگه نمی آوردنت دردسر میشدی اما حالا دخلت رو میارم که یه جماعتی مثل من از دستت خلاص شن... اومددستش به واسه خلاصی که گفتم: من: هوی هوی هوی حواست باشه به اون دلقکاتم گفتم یه مو از سرش کم شه دخلتون رو میارم نمی کشمتون اما یه کار میکن چیزی ازتون نمونه اون بمیره همچین خودم رو زخم و زیلی می کنم و به عربه میگم کار شماست می دونم که اونم خط خطیتون می کنه... ایشا: لات شدی خواهر بی زبونم... چیه معشوقه جدیدته؟ من: بی شخصیت ترین آدم دنیا تویی گمشو بیرون... یخ رو انداخت جلو پام و رفت بیرون... منم همونطور که داشتم گریه میکردم دستم که دوتاش رو بهم به جلو بسته بودن مُشَمایِ یخ رو گذاشتم بینشون و گذاشتمش رو صورتم... اسکندری : مرسی دومین باره جونم رو نجات میدیا حالا چرا؟ من: چب چرا؟ اسکندری: چرا جون من انقدر مهم شده؟ من: خیالات ورت تداره می خوام یه جوری آزادت کنم تو می تونی من و نجات بدی فقط تو از پس اینا بر میای.... اسکندری: اها اونوقت چه جوری ... من: صبر کن شب شه بهت می گم....دعا کن پیش هم بخوابیم... اسکندری: ببخشید پیش هم؟ من: با عصبانیت سرم رو چرخوندم سمتش که باعث شد لبخندش رو جمع کنه... گفتم الان وقت مزه ریختن نیست آقا منظورم این بود که هر دومون همینطور که الان پیش همیم شبم باشیم... اسکندری با لحن معنی داری گفت آها... من: بجه پررو خجالتم نمیکشه... وجدان: چه کار کنه خوب اونجور که تو گفتی اگه من بودم همون موقع میومدم کنارت و ... من: حرفش رو قطع کردم گفتم واقعا که بی شخصیتی بیتربیت... خدایا یعنی ایشا برادر واقعیمه چهطور روش شد وقتی من لختم بهم نگاه کنه چرا وقتی من رو دید یه کم احساس نزدیکی نکرد چرا نخواست بغلم کنه خدایا اینهمه بدب در حقم کردن اما من از ته دل خوشحال بودم که سالمه کاش یکم مردونگی تو وجدش بود... کاش اون مرد برگشت گفت خواستم ادبش کنم میزد تو دهنش ککه چرا لختم کرده اما اون خندید حتی بعدم ...

  • رمان سرنوشت و جریان زندگی من فصل4

    من: خاک تو سرت هنوزم بی غیرتی بد بخت... آن چنان زد تو صورتم که محکم سرم کج شد و خورد به دیوار به اون یکی گفت ایشا: یخ بیار می خوام آخر هفته بدرخشه... نباید جاش کبود شه... من: وقتی شنیدم مردی خوشحال شدم که یه انتر از جمعمون کم شده همینطور از شنیدن مرگ بابا... ایشا: من گردنبندم رو انداختم گردن یکی از اونایی که بابا سوخته بود همه فکر کردن منم که با بابا سوخته... خرن دیگه... آمیتیس بزرگ شدیا... پس این پرونده بزرگ من تو بودی خواهر خودم... چه جالب... پس خانم وکیل خانم میلیاردر معشوقه استاد تویی... من: با گریه گفتم خفه شو آشغال...   با صدا نفسش رو داد بیرون گفت هیف که عربه سالم می خوادت... بلند شد... رفت سمت اسکندری اسلحش رو درآورد بهش گفت: ایشا: من تو رو نخواسته بودم اما گفتن اگه نمی آوردنت دردسر میشدی اما حالا دخلت رو میارم که یه جماعتی مثل من از دستت خلاص شن... اومددستش به واسه خلاصی که گفتم: من: هوی هوی هوی حواست باشه به اون دلقکاتم گفتم یه مو از سرش کم شه دخلتون رو میارم نمی کشمتون اما یه کار میکن چیزی ازتون نمونه اون بمیره همچین خودم رو زخم و زیلی می کنم و به عربه میگم کار شماست می دونم که اونم خط خطیتون می کنه... ایشا: لات شدی خواهر بی زبونم... چیه معشوقه جدیدته؟ من: بی شخصیت ترین آدم دنیا تویی گمشو بیرون... یخ رو انداخت جلو پام و رفت بیرون... منم همونطور که داشتم گریه میکردم دستم که دوتاش رو بهم به جلو بسته بودن مُشَمایِ یخ رو گذاشتم بینشون و گذاشتمش رو صورتم... اسکندری : مرسی دومین باره جونم رو نجات میدیا حالا چرا؟ من: چب چرا؟ اسکندری: چرا جون من انقدر مهم شده؟ من: خیالات ورت تداره می خوام یه جوری آزادت کنم تو می تونی من و نجات بدی فقط تو از پس اینا بر میای.... اسکندری: اها اونوقت چه جوری ... من: صبر کن شب شه بهت می گم....دعا کن پیش هم بخوابیم... اسکندری: ببخشید پیش هم؟ من: با عصبانیت سرم رو چرخوندم سمتش که باعث شد لبخندش رو جمع کنه... گفتم الان وقت مزه ریختن نیست آقا منظورم این بود که هر دومون همینطور که الان پیش همیم شبم باشیم... اسکندری با لحن معنی داری گفت آها... من: بجه پررو خجالتم نمیکشه... وجدان: چه کار کنه خوب اونجور که تو گفتی اگه من بودم همون موقع میومدم کنارت و ... من: حرفش رو قطع کردم گفتم واقعا که بی شخصیتی بیتربیت... خدایا یعنی ایشا برادر واقعیمه چهطور روش شد وقتی من لختم بهم نگاه کنه چرا وقتی من رو دید یه کم احساس نزدیکی نکرد چرا نخواست بغلم کنه خدایا اینهمه بدب در حقم کردن اما من از ته دل خوشحال بودم که سالمه کاش یکم مردونگی تو وجدش بود... کاش اون مرد برگشت گفت خواستم ادبش کنم میزد تو دهنش ککه چرا لختم کرده اما اون خندید حتی بعدم ...