چگونه ببافم
هرگاه یک نگاه به بیگانه می کنی
هرگاه یک نگاه به بیگانه می کنی خون مرا دوباره به پیمانه میکنی ای آنکه دست بر سر من میکشی! بگو فردا دوباره موی که را شانه میکنی؟ گفتی به من نصیحت دیوانگان مکن! باشد، ولی نصیحت دیوانه میکنی ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی در سینهی شکستهدلان خانه میکنی؟ بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت چون رنگ رخنه در پر پروانه میکنی عشق است و گفتهاند که یک قصه بیش نیست این قصه را به مرگ خود افسانه میکنی فاضل نظری
"هر گاه یک نگاه به بیگانه می کنی"
هر گاه یک نگاه به بیگانه می کنیخون مرا دوباره به پیمانه می کنی ای آنکه دست بر سر من می کشی ! بگوفردا دوباره موی که را شانه می کنی ؟ گفتی به من نصیحت دیوانه گان مکنباشد ، ولی نصیحت دیوانه می کنی ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدیدر سینه ی شکسته دلان خانه می کنی ؟ بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبتچون رنگ رخنه در پر پروانه می کنی عشق است و گفته اند که یک قصه بیش نیستاین قصه را به مرگ خود افسانه می کنی "فاضل نظری"
رقابت سکون ندارد
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند.یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.
قصه آدم ،قصه یک دل است......
زیر سقف آسمان روی تخت چوبی نشسته ام سجاده ای باز، چشمهایی بسته دستهایی خالی و ناز دلی پر از نیاز خواب می بینم شباهنگام رقص قرص ماه در میهمانی باغ آهنگ باد ، پیچ وتاب برگ ، هم آغوشی ابر عاشقانه ای در راه..... ناگهان صدای ناله ای !!!!!!!!! سکوت باد، سکون برگ.... اما هم آغوشی ابر و بارش اشک بر لرزش رخ ماه حسرت دلی بی قرار در آرزوی رسیدنی محال: آهنگ باد، پیچ وتاب برگ، هم آغوشی ابر ، بوسه ی پلنگ هنگامه ی باران در امتداد جاده ی نگاهت ثانیه های دلتنگی به سرعت نور می گذرند... و من صبورتر از هر لحظه ای چشم به راه روزهای آینده ی نیامده ام! یادت می آید آن شبی که آب دیدگانت را در کاسه ای سفالی بدرقه ی راهم کردی؟ همان فیروزه ای که پیاله ی مستی هر شبمان بود!!!و من چه بی محابا قطره قطره ی آن شراب را توتیای چشمانم ساختم تا مست شوم از باران نگاهت تا دل سپارم به بی دلترین دلدار عالم!!! در زوایای تاریک و روشن ذهنم به دنبال واژه ای بودم،واژه ای که پاسبان حرمتش باشد...آن سان که بی محابا خیره اش می شوی و گوییا خداوند قدرت تکلم از تو ربوده تا محو فریادش شوی،فریادی که به اندازه ی تمام صلواتهای عالم بی صداست...فریادی پراز گفته های نگفته...فریادی به راز یک سکوت محو آغشته... و تو در می مانی در جادوی آن نگاه که تو را به مسلخ دل می کشاند و تو گم می شوی در نبض وجودش و تو می شوی قرار دل بی قرارش آه که چه می کند جادوی چشمهایش... قصه آدم ،قصه یک دل است و یک نردبان. قصه بالا رفتن ،قصه پله پله تا خدا. قصه آدم،قصه هزار راه است و یک نشانی قصه جست و جو ، قصه از هرکجا تا او... قصه آدم قصه پیله است و پروانه،قصه تنیدن و پاره کردن،قصه به درآمدن، قصه پرواز. اما من هنوز اول قصه ام ؛قصه همان دلی که روی اولین پله است ، دلی که از بالا و بلندی ،واهمه دارد از افتادن!! پروردگارا دست دلم را میگیری؟مواظبی که نیوفتد؟ من هنوز اول قصه ام ،قصه هزار راه و یک نشانی نشانی ات را گم کرده ام....باد غرور وزید و نشانی ات را برد. نشانی ات را دوباره به من می دهی؟ با یک چراغ و یک ستاره قطبی؟! من هنوز اول قصه ام ،قصه پیله و پروانه،پیله بافتن را فراموش کرده ام ... می گویی پیله ام را چگونه ببافم؟پروانگی را یادم می دهی؟.... دوبال ناتمام و یک آسمان....من هنوز اول قصه ام.... دِلا مَعــــاش چِنآن کُن کِه گَر بِلَغزد پایــــ فِرشـــــتِه اَت به دو دَســــت دُعــــآ نگه دارَد...
نظر سنجي اول»»»خدا را چگونه شناختيد؟؟
سوالي بود كه مرا دقايقي به فكر فرو برد تا به حال به جواب اين سوال فكر نكرده بودم آيا من واقعا خدا را شناختم؟ چقدر براي شناخت خدا سعي كردم؟ چقدر سعي كردم بنده ي خوبي براي آفريده ام باشم؟ و.... سوالاتي بودند كه از ذهن من پشت سر هم ميگذشتند به داستان كوتاه پيرزن و نخ ريسي كه در اين باره است توجه كنيد: از پيرزني پرسيدند چگونه خدارا شناختي؟وجودش را احساس كردي؟ گفت:همين كه اين چرخ ميچرخد،ميتوانم و استعداد اين را دارم كه ببافم و براي خودم و فرزندانم لباس بدوزم وجود خدا را براي من اثبات ميكند به راستي چه اندازه خدا را ،خالقمان راو محبوبمان را شناختيم؟ اين سوال را معلمي در كلاس ما مطرح كرد و از دانش آموزان خواست تا پس از دقايقي تفكر پاسخ اين سوال را بدهند تعداد زيادي پاسخ دادند كه خدايي رو كه نشناخته اند دوست دارند؟ اما آيا به راستي ميتوان وجودي را نشناخته دوست بداريم؟ در جواب اين سوال كه فكر ميكني چند درصد بنده ي خوبي براي خدا بودي تعداد زيادي درصد هايي بالاي 70% در پاسخ گفتند!!!جالبه نه؟؟؟شما چند درصد؟؟؟ تعدادي از آنها را مينويسم تا شما هم استفاده كنيد: 1)از اتفاقاتي كه تو زندگيش افتاده وجود كسي رو احساس كرده كه هميشه همراهشه و كمكش ميكنه فكر نميكنه خدا رو خيلي خوب شناخته باشه براي نزديك تر شدن به خدا تصميم ميگيره كه عادت هاي بدش رو تغيير بده 2)از ديدن طبيعت و صوت زيباي قرآن احساس آرامش بهش دست ميده و با دقت در اونها خدا رو شناخته!!! 3)اعتقاد به بودن خدا داره ولي هنوز كامل اونو نشناخته حرفي رو كه در مورد وظايفش نسبت به خدا ميشنوه سخت باور ميكنه"حس ذاتي كه كسي وجود داره كه همراهمون در همه هست اما بايد تقويتش كنيم" 4)احساس وجود نيرويي كه پاسخگوي نياز و سوالاتش هست رو داره و ياد خدا هميشه از گناه منصرفش كرده 5)در سختي ها خدا رو شناخته فكر ميكنه بنده ي خوبي براي خدا بوده و ميتونه بيشتر از اينم باشه 6)وجودش رو احساس كرده اما هنوز نشناخته!!"چرا براي كسي كه دوستش داره نكرده؟"7)فكر ميكنه كه اول خودش رو بايد خوب بشناسه و بعد خدا روخدا رو نشناخته و تلاشي براي شناختش نكرده كتابي نخونده و از افراد زيادي در مورد خدا نپرسيده "اعتراف تلخيه كه ساعتها براي نمره اي موقت كتابهاي درسي رو ميخونيم اما....يراي گرفتن نمره از خدا كاري كرديم؟كتابامون رو خوب خونديم؟؟امتحان نزديكه..."8)و خدايي كه در اين نزديكي است:لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.روي آگاهي آب، روي قانون گياه.9)بچه كه بود بيشتر به وجود خودش و خدا فكر ميكرد بعضي وقتا كه مشكلي داشت و ياد خدا ميكرد خودش رو نفرين ميكرد كه چرا فقط وقتي مشكل دارم خدا رو ياد ...
غیرت
هر گاه یک نگاه به بیگانه می کنیخون مرا دوباره به پیمانه می کنیای آنکه دست بر سر من می کشی ! بگوفردا دوباره موی که را شانه می کنی ؟گفتی به من نصیحت دیوانه گان مکنباشد ، ولی نصیحت دیوانه می کنیای عشق سنگدل که به آیینه سر زدیدر سینه ی شکسته دلان خانه می کنی ؟بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبتچون رنگ رخنه در پر پروانه می کنیعشق است و گفته اند که یک قصه بیش نیستاین قصه را به مرگ خود افسانه می کنی