چطوری سقط کنم
نی نی سایت
این روزها داریم تمرین میکنیم که چطوری زندگی با برنامه ای داشته باشیم : خونه مون همیشه تمیز و مرتب باشه ، چطوری همیشه ناهار و شام آماده باشه ، چطوری همه چیز سر جای خودش باشه .... خب من و همسر جان تا حالا خیلی عشقی زندگی کردیم ، نه اینکه زندگیمون خیلی بی برنامه باشه ، اما خب هیچوقت هیچ فورس و اجباری هم هم نداشتیم برای انجام دادن کارهای مختلف! روزها شده که صبحونه ساعت 1 خوردیم و ناهار ساعت 5 ! شبها شده که ساعت 4 صبح تازه خوابیدیم ! هر موقع عشقمون کشیده خونه رو تمیز و مرتب کردیم و هر موقع دلمون خواسته خوابیدیم و بیدار شدیم ! هر موقع از شب یا روز عشقمون کشیده نشستیم به فیلم دیدن و فیلم تحلیل کردن ! کتاب خوندن و تفسیر کردن ! خداییش هم تا حالا کیف زندگی رو کردیم.اما با اومدن نی نی دیگه نمیشه با این سبک زندگی کرد. باید زندگی یه برنامه و اصول مشخصی داشته باشه. و الان ما مشغول تمرین این اصول هستیم. زندگی با برنامه هم طراوت و تازگی خاص خودش رو داره :) الان چند وقته که دیگه ظرف کثیف تو سینک نمی مونه ، همیشه وعده های غذایی به موقع اماده ست. و خونه به محض نامرتب شدن ، سریع تمیز و مرتب میشه... البته هنوز چند ماه دیگه وقت داریم که برنامه مون رو قوی تر کنیم و این سبک زندگی رو تو خودمون نهادینه کنیم :)مخصوصا همسر جان که خیلی تغییرات مثبت کرده. دیگه مثل قدیما بی نظم نیست و خیلی داره سعی میکنه در مرتب و منظم بودن. آشپزیشم هم که قبلا خوب بود ، دیگه به لطف این نی نی که من آشپزی نمی کنم ، شده مستر شف ! یعنی غذاهایی درست میکنه که شاید نمونه اش تو بهترین رستوران های دنیا پیدا بشه :) دست گلش درد نکنه از این همه لطف و مهربونی و فهمیدگیش . ***این روزها هر از گاهی به نی نی سایت سر میزنم و مطالب به درد بخورش رو میخونم. دیروز به یه تاپیک برخوردم که واقعا داشتم شاخ در می آوردم. باورم نمیشه که هنوز در قرن 21 هم از این جور آدمای نفهم اونهم انقدر زیاد پیدا بشن ! یه تاپیکی بود که خانوما در مورد جنسیت بچه صحبت میکردن ، و چه حرفااااااااایی ......... یعنی عرب های عصر جاهلیت هم فکر نکنم تا این حد احمق و خدانترس بوده باشن. کسانی بودن که به محض اینکه متوجه شدن بچه شون دختره عزا گرفته بودن و دنبال جایی میگشتن برای سقط کردن اون طفل معصوم ! حالا این حرکتشون به کنار ، حرفها و توجیهاتشون بود که شاخ رو سر ادم سبز میکرد. یکیشون نوشته بود من که خداااااا رو شکر رفتم سونوگرافی بچم پسره ولی بیچااااااره اونایی که دختر دارن ! یکی دیگه نوشته بود تو خیابون این دخترا رو که میبینم دلم به حال خانواده هاشون میسوزه !!!!! یکی دیگه نوشته بود از روزی که فهمیدم بچم دختره یک چشمم اشکه یک چشمم خون ...
ســــــقـــــــــط و گــنــاه
نمی دونی چه عشقی می کنم وقتی شاگردهای مدرسه یا همکارهای جدید بهم می گن ،وای چطوری شما بچه ی به این بزرگی دارید ؟؟!!!....خوب شاید یه زمانی بد بود ، دانشجو بودن و نی نی داشتن ولی حالا ؟؟؟....یا خیلی بد بود وقتی بیشتر مواقع نی نی ام پیش مادرم بود چون هنوز خودم حس مادری نداشتم و دنبال کلاس ها و کار و حتی سینما ،شب شعر و ... بودم .خوب راستش خیلی خیلی بد بود حس اینکه مادر خوبی نیستم .....احساس گناه .... ولی حالا خوشحالم که می تونم با ذوق بگم آره من یه پسر 13 ساله دارم و با سبز شدن شاخ ها و گرد شدن چشم هاشون و گفتن این جمله که باورم نمیشه ،کلی ذوق کنم ...البته شاید این فقط یه حس دفاعی غیر ارادی برای پوشاندن حس گناه در مقابل حس خوب نبودن باشه..هیچ وقت نی تونم خودم رو برای کارهایی که باید برای گلم انجام می دادم و ندادم ببخشم . نمی توم خودم رو برای اون لحظه های زیبای بچگیش که هیچی ازش درک نکردم و یادم نیست ببخشم . نمی تونم از این حس شرم فرارکنم وقتی فکر می کنم مادرم ،بیشتر مامان پسرم هست تا من .....هیچ وقت فراموش نمی کنم استرس ها و ناراحتی های لحظه ایی که می فهمی مادر شدی ولی روحت این رو نمی خواد . .. همیشه مثل فیلم ها نیست که همه از خوشحالی خبر مادرشدنشان بالا و پایین بپرند...بعضی از مواقع هنوز بچه ای ..یا نه هنوز شرایط رو نداری و بنابراین نمی تونی مادر باشی...و در این مواقع اولین چیزی که به ذهنت می رسه سقط این جنین نا خواسته است ...نمی گم نوزاد !چون هنوز نوزاد نشده ...آخه یه جنین زیر دو ماه که هنوز نوزاد نیست اصلا معلوم نیست چی هست ...چرا گناه داره ؟؟ چرا نمی شه این کار و کرد ؟؟آخه این که هنوز روح نداره دست و پا نداره ..چشم و گوش نداره ...هیچی نداره ..ولی من که دارم قلب دارم روح دارم آرزو دارم حس های مختلف دارم .. می خوام جوانی کنم کلاس برم شنا و سینما برم .. اصلا می خوام بی مسئولیت باشم ..و خلاصهنمی خواهم مادر باشم ......شاید هم بعضی مواقع بخواهی ولی شرایطش رو نداشته باشی ...واین مادر شدن به زور نمی شه .... وقتی شنیدیم قراره مادر بشم چقدر به در ودیوار زدیم تا همه رو راضی کنیم که این نطفه باید سقط بشه ولی من وشوهرم تسلیم حرف بزرگ ترها شدیم و نهایتا بدنیا آمد ...پسرم ، عزیزم ، گلم ...و بزرگ شد بدون اینکه من لذت مادر انه ای رو تجربه کنم خیلی مواقع من آنقدر دنبال بدو بدو هایم بودم که او فراموشم می شد .. ..تا 4 سالگی عملا مادرم بزرگش کرد بدون کمک من ...ومن سر کلا س و یا سر کار بودم ....بعد هم خیلی مواقع خودش بود و خودش تنها و حالا ....من هر بار به گذشته فکر می کنم فقط حس حسرت از ندیدن و لذت نبردن از بهترین لحظات کودکی پسرم و حس گناه از مادر خوب نبودن که از بدترین ...
پرسش و پاسخ >>>>> ناباروری
این وبلاگ غیر فعال شده سوالات خود را در سایت جدید ما مطرح کنید : www.mamasite.ir 1)الی سلام دوست جونم، خوفی؟ فواره من این ماه از روز اول نصف قرص دگزامتازون و از روز 4 روزی دوتا کلومفین می خورم، دکتر بهم گفته که 13 ،14،15 برم برا سونوی فولی ولی می افته به تعطیلات عید فطر و من دوشنبه یعنی 16 عادتم می تونم برم، به نظر شما 16 برم یا 11؟ جواب >>> هی وای من ! کاشکی میتونستی از این سونوگرافیهای شبانه روزی بری! اشکال نداره . روز 11 برو . 16 دیره . دیگه تخمکی باشه آزاد شده به احتمال زیاد __________________________________________________________________________________ 2)محبوب جون سلام عزیزم من سال قبل تو 6 هفته سقط داشتم بعد از اون همیشه تو رحمم احساس سوزش میکنم درد عجیبیه!!!!4ماه ام هست اقدام کردم ولی باردار نشدم به نظرت دلیلش چیه؟ جواب >>> سلام . شرح حالتون خیلی ناقصه . من با این 2 جمله چه تشخیصی بدم؟ به چه روشی سقط کردین؟ عفونت یا زخم دهانه رحم نداری؟ سن ؟ بچه داری؟ زایمان کردی؟ سوال >>>سلام من 30 سال دارم بچه هم ندارم سقطم خود به خودی بود .عفونت هم ندارم .فقط یه سوزش عجیبی رو رحمم احساس میکنم به دکتر م گفتم اهمیت نداد ولی خودم احساس می کنم دلیل باردار نشدنم همینه نظر شما چیه؟علایم اندومتریوز نیست؟ جواب>>> سقط خودبخودی یعنی بدون هیچ دستکاری ای افتاد دیگه ؟ نه عزیزم . اندومتریوز دردش همزمان با پریود شروع میشه و در اصل بیشتر درد داره تا سوزش. اگه معاینه شدی و روی دهانه رحمت زخم و عفونتی دیده نشده مشکلی نیست . بعدشم عزیزم یه همچین مسئله کوچیکی نمیتونه باعث ناباروری بشه . شما باید اولا همسرت آز بده . خودت هم باید سونو بدی فولیکولات و کارکرد تخمدانت مشخص بشه .حالا مگه چند وقته تو اقدامی؟ ______________________________________________________________________________ 3) مینا سلاممن متولد 69 هستم و از سال 84 بی وقفه اسپرونولاکتون و سیپروترون کامپاند استفاده میکنم 16 ماه هم ست که ازدواج کردمتو مراجعم به پزشک زنان توصیه اکید داشته که باردار بشم و گلوکوفاز برام تجویز کردهقدم 1.64 و و وزنم دوسه سالی میشه حدود 61 هستش و ترشح هم از سینم ندارم (سال 84 75 کیلو بودم)من نمیدونم گلوکوفاز رو باید برای چی باید مصرف کنم؟ سیپروترون رو قطع کنم یا همزمان؟واینکه چقدر احتمال داره بعدا واسه بارداری به مشکل بخورم اخه دکتر غددم میگه به این حرفا توجه نکن اشکالی پیش نمیادویک سوال دیگه اینکه پزشک زنان گفتن هروقت بخوام باردار شم فقط کافیه دیان رو قطع کنم ولی شنیدم 3 ماه قبل باید اسید فولیک استفاده کرد و ازمایش خون داد.نظرشماچیه؟ببخشید زیاد شد جواب>>> سلام عزیزم. گلوکوفاز درسته واسه لاغری و قند و ...تجویز میشه . اما دکتر بخاطر ...
قسمت 28 روز نود و سوم
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0in 5.4pt 0in 5.4pt; mso-para-margin-top:0in; mso-para-margin-right:0in; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0in; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;} قسمت بیست و هشتم «صبح لباسم پوشیدمتا صبح فکر کرده بودم نه این لجبازی به قیمت جونم بود ولی افتاده بودم رو دنده اش باید حرفمون ثابت میکردم با کینه و عاز و حرص گفتم:» - بریم بچه رو سقط کنم امیرمحمد با شک نگاهم کرد،تا حالا ساکت بود فقط نگاهم میکرد باهاش از اتمام حجت دیشب یه کلمه حرف نزده بودم ،یه ابروشو داد بالا و آهسته گفت »: -مطمئنی ؟!!! «با حرص و جیغ و بغض گفتم:» -انقدر استخاره نبین پاشو بریم «امیرمحمد کلافه و گرفته گفت:» – پس چرا دوباره بغض کردی ؟ با حرص گفتم : به تو ربطی نداره بلند شو بریم از شر بچت راحت شم «امیرمحمدبا حرص و دندون قروچه انگشت اتهامش رو به سمتم گرفت و از روی تخت بلند شد و گفت:» -با من اینطوری حرف زدی نزدیا «با گریه و کلافه پامو رو زمین کوبیدمو با جیغ گفتم : » -امیرمحمد میایی یا خودم برم ؟ «امیرمحمد با تردید نگاهم کرد وسویشرتشو از روی تخت با خشم برداشتو روی اون تیشرت جذب مشکیش پوشید و سوییچش رو برداشت و سپس نگاهش رو از من گرفت و از اتاق رفت بیرون منم دنبالش راه افتادم پر از تشویش و نگرانی بودم میدونستم دارم اشتباه میکنم ولی دیگه سر لج افتاده بودم مرگ یه بار شیون هم یه بار،پر از بغضو درد بودم ،هیچ کس نمیتونه بچه خودش رو بکشه ،منم شده بودم از همون حیوون پستری که به امیرمحمد گفته بودم ،تمام راه رو اشک ریختم شده بودم قاتلی که مدافع خود مقتوله امیرمحمد هم جرات نداشت یه کلمه با من حرف بزنه، رسیدیم به دکتر ساختمون رو که دیدم پس افتادم زیر زانوهام خالی شد اگه امیرمحمد دور کمرم رو نگرفته بود با زانو میخوردم زمین یه حسی مدام تو وجودم با صدای بلند میگفت : » (هیفا داری چیکار میکنی ؟ ولی هیچ جوابی به خودم نداشتم که بگم ) امیرمحمد - میخوای خونه برگردیم ؟ -بغضم رو قورت دادم دست و پاهام چنان میلرزید و تنم ...
رمان روز نود و سوم قسمت 28
قسمت بیست و هشتم روز نود و سوم «صبح لباسم پوشیدم تا صبح فکر کرده بودم نه این لجبازی به قیمت جونم بود ولی افتاده بودم رو دنده اش باید حرفمو ثابت میکردم با کینه و عاز و حرص گفتم:» - بریم بچه رو سقط کنم امیرمحمد با شک نگاهم کرد،تا حالا ساکت بود فقط نگاهم میکرد باهاش از اتمام حجت دیشب یه کلمه حرف نزده بودم ،یه ابروشو داد بالا و آهسته گفت »: -مطمئنی ؟!!! «با حرص و جیغ و بغض گفتم:» -انقدر استخاره نبین پاشو بریم «امیرمحمد کلافه و گرفته گفت:» – پس چرا دوباره بغض کردی ؟ با حرص گفتم : به تو ربطی نداره بلند شو بریم از شر بچت راحت شم «امیرمحمدبا حرص و دندون قروچه انگشت اتهامش رو به سمتم گرفت و از روی تخت بلند شد و گفت:» -با من اینطوری حرف زدی نزدیا «با گریه و کلافه پامو رو زمین کوبیدمو با جیغ گفتم : » -امیرمحمد میایی یا خودم برم ؟ «امیرمحمد با تردید نگاهم کرد وسویشرتشو از روی تخت با خشم برداشتو روی اون تیشرت جذب مشکیش پوشید و سوییچش رو برداشت و سپس نگاهش رو از من گرفت و از اتاق رفت بیرون منم دنبالش راه افتادم پر از تشویش و نگرانی بودم میدونستم دارم اشتباه میکنم ولی دیگه سر لج افتاده بودم مرگ یه بار شیون هم یه بار، پر از بغضو درد بودم ،هیچ کس نمیتونه بچه خودش رو بکشه ،منم شده بودم از همون حیوون پستری که به امیرمحمد گفته بودم ،تمام راه رو اشک ریختم شده بودم قاتلی که مدافع خود مقتوله امیرمحمد هم جرات نداشت یه کلمه با من حرف بزنه، رسیدیم به دکتر ساختمون رو که دیدم پس افتادم زیر زانوهام خالی شد اگه امیرمحمد دور کمرم رو نگرفته بود با زانو میخوردم زمین یه حسی مدام تو وجودم با صدای بلند میگفت : » (هیفا داری چیکار میکنی ؟ ولی هیچ جوابی به خودم نداشتم که بگم ) امیرمحمد - میخوای خونه برگردیم ؟ -بغضم رو قورت دادم دست و پاهام چنان میلرزید و تنم داغ کرده بود که انگار تب و لرز کرده بودم به سختی گفتم : نه امیرمحمد –خب پس چرا اینطوری میکنی ؟ «با همون صدای لرزون و بغض آلود گفتم »: _ من خوبم «امیرمحمد دستم رو گرفت و با تعجب و نگرانی گفت »: _ دستت یخه خوبی ؟ برات یه آبی ، آبمیوه ای چیزی بگیرم ؟ «تا حالا فکر میکردم که تنم داغه ولی انگار که این قلبم بود که داغ کرده بود از بغلش خودم رو کشیدم بیرون و گفتم» : نه امیرمحمد- خیله خب ،صبر کن «دزدگیر ماشین رو زد و با همدیگه رفتیم اون دست خیابون ، انگار به پاهام آجر وصل کرده بودن هر قدمم هزاران کیلو بود ،سنگین و بی رمق نام داشت از وجودم میرفت ،قلبم تو گوشم میزد، سینم میسوخت ، در آسانسور که باز شد آینه بزرگ توی آسانسور معلوم شد خودم رو تو آینه دیدم فهمیدم که هیچ فرقی با مرده ندارم همون پوست سفید و ...