پاتوق رمان
دانلود رمان
با عرض سلام خدمت تمامی دوستاندانلود رمان برای کامپیوتر را فراهم کردیم حالا شما میتوانید رمان "عشق چیز دیگری است"را به صورت پی دی اف دانلود کنید اما به صورت رایگان با دانلود کردن این رمان می توانید این کتابو با کامپیوتر و همین طور با موبایل با انواع سیستم عامل ها باز کنید فایل به صورت پی دی اف میباشد و نرم افزاری برای سیستم عامل های اندورید و سیمبین و همین طور جاوا میباشد که می توانید با نصب ان به گوشی خود این کتاب را به راحتی باز کنید.سعی ما بر این است که به درخواست های کاربران بلاگ جواب مطلوبی بدهیم.دانلود در ادامه ی مطلب. دانلود : دانلود رمان عشق چیز دیگری استپسورد : patogh-roman.mihanblog.com
رمان هوس و گرما
آرتا:در اوستا به معنی مقدس وستا:الهه ی آتش آخ جووووون.بلاخره تونستم همرو بپیچووونم.وووی جونم چه حالی بده.حالا چی بپوشم؟ فکر کنم اون پیرهن مشکیه که تا زانومه خوب باشه.مطمئنم اگه بابا بفهمه منو میکشه.ولی دیگه چه میشه کرد؟جوونیه و شیطننتاش.برای اولین باره میخوام تنهایی برم یه جشن.حالا فکر بد نکنینا.از اون جشن خونوادگیاس.حالا خونوادگی هم نه.تولد دوستمه .اسمش مراله.بعضیا میگن مرال اشتباهه باید مارال باشه.میگن مرال آهوی نره.ولی به نظر من که فرقی نداره.البته من خودم مرالو بیشتر دوس دارما. خلاصه مرال یکی ازدوستای یونیمه.الان ترم آخریم.رشتمونم مهندسی کامپیوتر تو دانشگاه آزاد گرگانه.از اول یونی باهمیم.الانم برای تولدش منو دعوت کرده.منم به بابا مامانم گفتم دارم میرم خونشون چون بابا مامانش دیشب رفتن آلمان پیش داییش که حالش یکم بد شده.مرال و آجیش رویا هم از من خواستن امشب من برم پیششون تا باهم باشیم.ولی نمیدونن چه خبره اونجااااا.تک فرزندم دیگه.اگه میفهمیدن حتما باید مامانمم میومد که یه وقت یکی یه دونشونو ندزدن.منم که متنفر از این لوس بازیا پیچوندمشون.خدایا منو ببخش. پوتین پام کنم؟چی بپوشم؟دیوونه شدم.میخوام امشب همرو دیووننه و مست خودم کنم عاشق اینکارم.ولی هیچوقت زیاده روی نمیکنما.فقط یکم پسرارو با این قیافم و هیکلم از راه بدر میکنم بعدشم که کلا بیخی.با هیچ پسریم دوست نمیشم.بابام از این لحاظ خیالش راحته. میخوام اونجا متفاوتتر باشم.چون استاد خوشگلمونم هست.همونکه چشم همه دخترا پیششه.دانشگاه آزاده دیگه.اونم گرگان که آزادیه.استاد ما هم شیطووووون. تازه پسرای فامیل مرالشون تکن.من ندیدم.فقط شنیدم.اونم از خودش.یه آن چشمم به ساعت افتاد.وای خاک به سرم.این مرال منو تو خونشون راه نمیده که.مثلا بهم گفته بود زود بیام.الان که ساعت5 شده.سریع پیرهنمو برداشتم از خیر پوتین گذشتم به جاش یه کفش پاشنه 3 سانتی مشکی که بنداش تا زانوم میرسید و رنگ سیاش با پوست خوشگل سفیدم که هر کسیو مات میکرد میومد گرفتم دستم تا دم در بپوشم آرایشمم که اونجا میکنم.موهای خوشگل مشکیمم فر میکنم.اینا قراره همشون تو خونه ی مرالشون اتفاق بیفته.بدو بدو از اتاق اومدم بیرون حالا کیه که نصیحتای این مامان منو گوش بده.وااااای -وستا _جونم مامان. _داری میری پیش مرال؟. _آره مامان جون _دیگه سفارشت نکنما.غذا اگه نتونستین بپزین از بیرون بگیرین.شبم زود بخوابین. _چششششم.مامان من برم دیگه.یه زنگ میزنی تاکسی تلفنی؟زودتر برم.مرال سفارش کرده بود زود بیام.شما هم که از ظهره دارین منو میکشین.اینکارو کنین.اونکارو نکنین.صبح ساعت فلان برگرد مامانم ...
رمان دریا 1
« اولین روز دانشگاهه!دانشگاه تهران!یه آرزو !» جلوي در اصلی دانشگاه وایستادم!ترسیدم!جرات نمی کنم برم تو!جلوي در دانشگاه واستادم و به سر در قشنگش نگاه می کنم! همیشه آرزوي یه همچین روزي رو داشتم! حالا اون روز شده اما من می ترسم! یه لحظه چشمامو بستم و به خودم گفتم: -تو دریا هستی!پر اراده و شجاع!با پشتکار زیاد!آروم اما سخت کوش!وقتی هم که عصبانی دیگه چیزي جلودارش نیست!پس برو تو!و رفتم تو! تا از در دانشگاه وارد شدم،چند تا سال آخري جلوي در وایستاده بودن.نمی دونستم باید کجا برم.رفتم جلوتر و از یکی از اون پسرا پرسیدم : -ببخشید آقا،من سال اولی م،می شه بفرمایین من کجا باید برم؟ « : تا اینو گفتم،اونم معطل نکرد و گفت -قربون من! « ! یه دفعه همشون زدن زیر خنده !مونده بودم چی جوابشو بدم بغض گلومو گرفته بود.چیزي نمونده بود بزنم زیر گریه ،اما جلو خودم رو گرفتم و محکم واستادم و بهشون نگاه کردم که یکیشون با خنده گفت که این فقط یه شوخی بوده و همگی با من راه افتادن و با خنده و شوخی،منو رسوندن جلو دانشکده ام. شروعش برام خیلی جالب بود.یه شروع خاطره انگیز!دانشگاه تهران!سال ٤٨ !یه آرزو! اولین کسی که یادمه باهاش آشنا شدم ژاله بود.یه دختر درس خون و زرنگ مثل خودم.داشتم این ور و اونور نگاه می کردم که از پشت بهم گفت: -میدونم چه احساسی داري! « برگشتم ظرفش » -سلام،اسم من ژاله س. سلام،اسم منم دریاس. -چه اسم قشنگی،مثل خودت میمونه! -اسم تو هم مثل خودت قشنگه. -از کدوم دبیرستان دیپلم گرفتی؟ -هدف -واي !خدا جون!حتما شاگرد اول کنکور شدي! -نه،چهارم. -راست میگی؟!!پس حتما باید با من دوست شی!بیا اینجا ها رو بهت نشون بدم. -مگه اینجا ها رو بلدي؟ -نه،اما حالا که دو تا شدیم میریم یاد میگیریم!! « دو تایی زدیم زیر خنده،داشتیم می خندیدیم که گیتام از در دانشگاه اومد تو.البته اون موقع هنوز نمیشناختیمش.اومده بود و واستاده بود تو سالن و هی این ور رو نگاه می کرد ، مثل خود من. تا چشمش به ما افتاد که داریم می خندیم ، اونم خندید و اومد جلومون و گفت : - خوش به حالتون که دارین می خندین! منکه الآن نزدیکه بزنم زیر گریه!)) دوباره ماها زدیم زیر خنده که اونم شروع کرد به خندیدن و با هم آشنا شدیم و سه تایی راه افتادیم که به قول ژاله فوضولی کنیم و به همه جا سرك بکشیم. از در دانشکده اومدیم بیرون و پیچیدیم به سمت راست که پرِ شمشاد بود.یه خرده که رفتیم که ژاله گفت: -بچه ها! اونجا رو!عینِ پارك دم خونه ي ماس ! راست می گفت ، یه مجوطه بود که بین شمشادها محصور شده بود وخیلی دنج و خلوت! چند تام نیمکت زیر درختا و شمشادا که خیلی م ارتفاع داشت گذاشته بودن.سه تایی رفتیم طرف اونجا و تا رسیدیم ، یه که خیلی م هول ...
رمان عشق و احساس من قسمت ششم
قسمت ششم رمان عشق و احساس منفصل ششمهمون موقع یه ماشین برام بوق زد برگشتم ..تاکسی بود..نگه داشت..سوار شدم..کنار پنجره نشستم و به حرفایی که امروز کیارش بهم زده بود فکر کردم..واقعا یه ادم چقدر می تونه پست و عوضی باشه که اینطور به بدبختیه یه نفر بخنده..انگار هیچی توی این دنیا براش مهم نبود..همه رو به بازی می گرفت..راننده کنار خیابون نگه داشت..1 مرد و1 زن نشستن تو ماشین..زنه بغلم نشسته بود نیم نگاهی بهش انداختم روشو برگردوند..یه زن تقریبا 40 ساله بود..با ظاهری معمولی..دوباره برگشتم واز پنجره بیرونو نگاه کردم..کیفمو گذاشتم کنارم و درشو باز کردم..کرایه ی راننده رو برداشتم و دادم بهش..--همینجا پیاده میشین؟..- نه ..1 خیابون بالاتر..-باشه چشم..-ممنون..به پشتی صندلی تکیه دادم و بیرونو نگاه کردم..ذهنم درگیر بود..تا اینکه رسیدم و کیفمو برداشتم و پیاده شدم..تا مطب فاصله ی زیادی نبود..ولی خب دوست داشتم تا اونجا رو پیاده برم..*******--از مرکز به فجر 4..از مرکز به فجر 4..اریا بی سیم را جواب داد :از فجر 4 به گوشم..--فجر 4 موقعیتتون رو اعلام کنید..- ما تو موقعیت 6 هستیم..-- به مرکز گزارش دادن یک دختر با مانتوی مشکی و روسری سفید ..یک کیف سفید حامل مقداری مواد مخدر به همراه داره توی موقعیت 8 دیده شده..واحد های 2 و 4 وارد عمل شید..-پیام دریافت شد..وارد عمل میشیم..تمام..رو به راننده گفت :بروموقعیت 8..-بله جناب سرگرد..ماشین اژیرکشان حرکت کرد..نزدیک موقعیت بودند که اریا دستور داد اژیر را خاموش کند..دختری با مانتوی مشکی و روسری سفید که کیف دستی سفیدی هم در دست داشت از دور نمایان شد..-از فجر 4 به واحد 2..--از واحد2 به گوشم..- ما تو موقعیت اعلام شده هستیم..سوژه رویت شد..--پیام دریافت شد..تمام..اریا رو به راننده گفت :پشت سر من حرکت کن..-بله قربان..از ماشین پیاده شد وبه طرف همان دختر رفت..دختر پشتش به او بود و اطرافش را نگاه می کرد..انگار دنبال ادرس بود..اریا پشت سرش قرار گرفت و با لحن محکمی گفت :خانم ..دختر برگشت و به او نگاه کرد..اریا ماتش برد..در دل گفت :این که..اینکه نامزد کیارشه..یعنی این..بهار با تعجب به او نگاه کرد..یک مامور پلیس که لباس سبزرنگه نیروی انتظامی را به تن داشت و با جدیت او را نگاه می کرد..به نظرش چهره ی او اشنا بود..*******با تعجب نگاش کردم..این دیگه با من چکار داره؟..نگاهم به ارم روی سینه ش افتاد.." آریا رادمنش "..--شما باید با ما بیاید..با تعجب گفتم :کجا بیام؟..برای چی؟..به کیفم اشاره کرد وگفت :اونو بدید به من..کیفمو محکم تو دستم نگه داشتم :اخه چرا؟..کیفمو برای چی می خواین؟..با لحن محکم و جدی گفت :خانم کیفتون روبدید..با من هم بحث نکنید..اروم دستمو بردم جلو و کیفمو بهش دادم..درشو ...
عاشقی زلزله
تاحالا انقدر دقیق به کامرانی نیگا نکرده بودم...چشم و ابروی مشکیش با صورت گندمیش خیلی جوره... قدوهیکلم که دیگه نگووو...وقتی من جلوش واستم سرم روی سینش قرار میگیره...(اینو وقتی داشتم ازپله ها دوتا یکی میومدم پایین و نزدیک بود بامخ پخش زمین شم و کامی منو گرفت وچند دقیقه توی بغلش نگه داشت تا آروم بشم کشف کردم...)آره دیگه...خوشگل وخوش هیکل ولی عصبی ولجباز...البته با من که جرات نمیکرد بد رفتاری کنه.... عصبی شدنشم تازگیا اینجوری شده یعنی دقیقا از بعد ازطلاق گرفتن مامان باباش...خیلی دلم میخواست کمکش کنم ولی...خب من نمیدونم اون چه احساسی نسبت به من داره...منم طاقت هرچیزی رودارم جز ضایع شدن....واسه همین اخلاقای عجیب غریبم حتی پیش خودمم اعتراف نمیکنم...تنها کسی که منو بهتر ازخودم میشناسه عزیزترین دوستم ستاره وشقایق هستن...من با اونا خیلی راحتم...دیگه جلو اونا لازم نیست واسه اخلاق عجیب غریبم توضیح بدم...اینکه میگم عجیب غریب واقعا عجیب هستما چون خودمم به این واقعیت رسیدم.... مثلا من به کسی که خودمم نمیشناسمش وفا دارم...(خلم دیگه...)عادت کردم پیش خودم بگم اگه من به ه پسر اهمیت بدم به شوهرآیندم خیانت کردم...(چیکارکنم؟دوس دارم اینجوری باشم...)هم ضد پسرام هم نیستم... یعنی واسه پسرای غریبه مثل دیو میشم ولی پسری که بشناسم و بدونم جنبه داره وپررو نمیشه یکم کمتراذیتش میکنم...(تازه اگه بفهمم پررو نمیشه که تا حالا هیشکی جزکامران ندیدم اینجوری باشه...)منم بااینکه خودم فکرمیکنم قیافم معمولیه ولی اطرافیان میگن کلا خوشملم...چشمای قهوه ای با ابروای مشکی نازک که درنگاه اول همه فکرمیکنن خودم برش داشتم...لب صورتی کم رنگ بایه مماغ خوشمل که زیادی روفرمه...اینا تعریفای دوسی جونیامه که به علت تکرار مکرر منم قبولشون کردم...خب حالا شمام میفهمین من یه خورده عجیب غریبم...راستی یادم رفت بگم قراره کامران توی سال بهم کمک کنه....تودرسام....آخه هم رشته ای هستیم...پنج شنبه ها میاد دنبالم دم در مدرسه...بعدش باهم میریم خونشون تا فرداش باهام کارمیکنه فرداشم مامااینا میان خونه مادرجون...پس یعنی واقعا خوش به حالم میشه... واسه اولین باره که دوس دارم زودتر تابستون تموم شه....چه شود...کامرانی...استاد...
رمان گناهکار قسمت یازدهم
ولی خب کشک و دوغ که نیست..چجوری باید از اینجا در برم؟!..مطمئنم این اطراف کلی نگهبان وایسادن کشیک میدن..اَکه هی..اگه گیرشون بیافتم که دیگه خر بیار و باقالی بار کن ..اونوقت حتما فک می کنن خبرایی بوده که زدم به چاک..اما اخه بود و نبودم اینجا فرقی نمی کنه..تهش سرمو میذارن رو سینه م..این یارو که حسابی قاطی ِ تا بهش میگی «تو» انگار فحش ناموسی کشیدی به هیکلش..گر چه فک نکنم اینا حالیشون بشه اصلا ناموس چیه!!..بازم باید یه فکری می کردم..اینجوری هم کُلام پس ِ معرکه ست..فک کن ، فک کن دلی تا بیشتر از این هوا پَس نشده بتونی از اینجا فرار کنی..نشستم رو تخت و زل زدم به دیوار..انگار رو اونجا نقشه ی فرارم کشیده شده بود که اونجوری محوش شده بودم..هی من به دیوار زل زدم هی اون به من..هی من به اون و هی اون به من تا اینکه خسته شدم نگامو چرخوندم سمت پنجره..ولی ..اره خودشـــــه..راه فرار..اونم از پنجــــره..خیز برداشتم سمتش و کنارش وایسادم..پرده که خود به خود کنار بود قفلشو باز کردم ولی با دیدن توری که جلوش نصب شده بود پنچر شدم..اَه این که حفاظ داره..نمی تونستم خم شم و ببینم به کجا راه داره..یه دستی به توری کشیدم که حس کردم یکی داره در اتاق و باز می کنه..دیگه فرصت نشد پنجره رو ببندم واسه همین دویدم و رو تخت نشستم..تا نشستم در باز شد و یه خدمتکار که تو دستش سینی صبحونه بود به همراهه یکی از نگهبانا اومدن تو..نگهبان تو درگاه ایستاد و خدمتکار سینی رو اورد طرفم..رومو ازش گرفتم ..با دیدن نگهبان که از جلوم رد شد چشمام گرد شد..یه راست رفت سمت پنجره و بستش!!..بهش توپیدم: هی یارو چرا پنجره رو می بندی؟..با اون هیکل ِفیل آساش جلوم وایساد و صدای نخراشیده ش و شنیدم که خشک گفت: نباید پنجره رو باز کنی..حالا خوبه پنجره ش قفل خور نیست وگرنه که مطمئنم محکمترین قفل رو می بستن بهش..حالا انگار بزرگترین جاسوس دنیا اینجا حبس ِ..بلند گفتم: باز می کنم که می کنم..ای بابا ، عجب گیری کردما..حتی اگه داشتم خفه هم می شدم نباید بازش کنم؟..پس این بی صاحاب رو واسه چی اینجا نصب کردید؟!..بی توجه بهم رفت سمت در و به خدمتکار اشاره کرد بره بیرون..هر دوتاشون که رفتن لنگه کفشمو از پام دراوردم و محکم پرت کردم که خورد به در پشتش یه داد زدم و گفتم: کری یا لال عوضی؟..الهــــی همتون به درک واصل شین ..کثافتـــــا..یکی محکم و با ضرب زد به در که ترسیدم و جیغ کشیدم..خاک بر سرت دلی که انقدر ترسویی..نه بابا ترس کجا بود یهویی زد خب..حالا هر چی..جلو اون خون آشام قد علم می کنی و زبونتو تا ته بهش نشون میدی و ترست و پشتش قائم می کنی که چی؟..که مثلا نفهمه ترسویی بعدش حالتو نگیره؟..بد جور با خودم درگیر بودم که تو دلم جواب ...
خاله بازی عاشقانه
مقدمهنگاهم چیزی را در اعماق پنجره می جست......که هرگز یافت نشد و تنها چیزی که می شد دید،همان مترسک حصیری و لاغری بودکه در ژرفای انتظار دست هایش همیشه در مسیر باد بود ...مترسک تنها مانده بود......در دریای زرد بیکران گندم.او دلش چه می خواستکلاغ های مزاهم را؟؟؟؟آری به راستی مترسک ها همنگران میشوند؟؟آن هم نگران کلاغ ها؟؟؟پاییز کوله باری از غروب های نارنجی رابر زمین گرم تابستان کوفت و به هنگام شکستن بلور تابستان صدای قا ر قار کلاغ هابه هوا برخاست چمدان انتظار بسته شد وگندمزار باز هم تماشاگر بازی مترسک بود .ایام رخ می نمودند از پس شب های مخملی ومن در چهار چوب پنجره نظاره می کردم ....که مترسک چگونه به ساز موسیقی باد می رقصد...باد وزید و مترسک را به ضیافتی در شفق فرا خواند مترسک سری تکان داد وباد او را با خود بردتا کلاغ ها تفاوت بازی رابا ترس درک کنندتا گندم زار قدر مترسک را بفهمدتا باری مترسکی دیگر ساخته شوداگر مترسک ها همیشه سراپا می ماندندآیا کلاغ ها پس از دو روز...دوماه ودرنهایت دوسال باز هم میترسیدندمترسک رفت و به جای اوشاهین تنهایی ...بروی شانه ی آدم برفی نشستو چه زیبا زمستان آمدو بدن های بی روح و خشک شده درختان رادر جامه ی برفها پوشاندو هیچ کس هیچ کس حتی خورشید های نارنجی پاییز هم نتوانستند درختان را از خواب شیرینشان در آغوش زمستان بیدار کنندجوانه ها بیهوش شدندوفراموش کردند که چگونه باید جوانه زدچگونه باید سبز شد و طراوت بخشیدو اما نگاه های خاکستری من هنوز هم نگران تنهایی آدم برفی بود.او شب ها....زیر نور ماه ارغوانی در قاب پنجره نقش می بست تا اینکه پرستو آمدو مژده ی طلوع پر رنگ خورشید رابرای میزبانی بهتر زیر گوش کوه زمزمه کردصدا در کوه انعکاس یافت و رسید به گوش آدم برفی مشرق خود را برای بهترین طلوع سال با ستاره ها رنگین کرده بود.آسمان آزین بسته بودنقاش طبیعت قدم های بهار راروی بوم زندگی نقش میزدوجوانه به یاد آورد که چگونه باید رویید چگونه باید با ذرات خاک جنگید و چگونه باید رها شد.....شکوفا شداگر زمستان جوانه را مخفی نمیکرد همواره و در آغوش هر فصل جوانه میروییدآنوقت غنچه بی معنا بودگل از زمستان دریغ شد اما همه مفهوم بهار را فهمیدندشاخه ها روییدند.آه ه ه ه ه ه ه ه ه ه آدم برفی دربرابر نورآسمان آب شدی در گهواره ی زمین خواب شدی تبخیر شدی وهمسایه آفتاب شدی و تا به ابد بردیوار آسمان قاب شدی ...افسوس عزیزک سردماما چرا افسوس.......اگر خورشید این کار را با او نمی کردشاید آدم برفی دیگری ساخته نمیشد و قتی همیشه آدم برفی باشد همیشه زمستان است وساختن گلوله ی برفی معنی نداردتابستان و پاییز و زمستان واژه ی عشق را در لغت ...
رمان رویای نیمه شب - قسمت اول
کم کم داشت خوابم می برد که صدایی در گوشم طنین انداز شد. غلتی زدم و روی شکم خوابیدم. صورتم را به بالشت فشار دادم و پتو را روی سرم کشیدم تا شاید به کمتر شدن صداها کمک کند. تئوری احمقانه ام را برای هزارمین باربه خودم القا کردم:" این صدا فقط ناشی از خستگیه. واقیت ندارد." سرم را به چپ و راست حرکت دادم و به آرامی زمزمه کردم:" واقعیت داره." خسته تر از آن بودم که با مشغول نگه داشتن ذهنم، از خوابیدنم جلوگیری کنم.صبح با صدای ماشین پاپا از خواب بیدار شدم. احتمالا داشت لوسیِ عزیزش را به بیمارستان میبرد. لباس خوابم را عوض کردم و کوله ی مدرسه ام را قبل از خوردن صبحانه داخل ماشینم پرتاب کردم. اما قبل از اینکه صدای بسته شدن در ماشین فکستنی عهد بوقم، گوشم را آزار دهد، صدایی از داخل ماشین آمد که حاکی از پرتاب شدن چیزی از توی کیفم به کف اتومبیل بود. اهمیتی ندادم و بسمت در خانه حرکت کردم. نان سبوس دار و کره بادام زمینی را از یخچال برداشتم و روی میز گذاشتم. بعد از درست کردن ساندویج ها یکی را به عنوان صبحانه خوردم و دوتای دیگر را برای سارا توی یخچال قرار دادم. وقتی به سمت میز می رفتم تا آن را تمیز کنم، دوباره صدای ماشین پاپا به گوشم خورد. وقتی با دو ماهی که توی کاغذ پیچیده شده بودند و ۳ کیسه میوه وارد خانه شد، من در حال فاصله گرفتن از آینه قدی کنار راهپله بودم. همزمان با خم شدن روی کیسه ی سیب که هنوز توی دستش بود، سلام کردم. با لبخندی که تقریبا همیشه روی لبش بود پاسخم را داد. درحالیکه در را باز می کردم، گفتم:" با لوسی بر می گردم. به سارا بگو ساندویج هاشو جا نذاره." قبل از بسته شدن در صدایش را شنیدم:" مراقب خودت باش." کفش کتانی سفیدم را که متناسب با بلیزم بود برداشتم و چون در حال خوردن سیب بودم، زحمت بستن بندهایش را به خودم ندادم. بسمت ماشین رفتم و قبل از باز کردن در نگاهی به درون آن انداختم تا از حضور بارانی خاکی رنگ و کوله ام، روی صندلی کنار راننده اطمینان پیدا کنم. روی صندلی نشستم و همچنان که سیب را به دندان گرفته بودم استارت زدم. مثل اکثر اوقات، باران نسبتا تندی می بارید. در افکارم غرق بودم که خیابان یکطرفه ی منتهی به دبیرستان را رد کردم. باید حداقل 200 متر می رفتم تا بتوانم دور بزنم و دوباره باید مسافتی طولانی را طی می کردم تا به مسیر اولیه ام برگردم. سرعتم را زیاد کردم و ادامه ی مسیر را با استرس ناشی از تاخیر در اولین کلاسم، رانندگی کردم. هنگامی که وارد پارکینگ دبیرستان شدم، فضای خالی از انسان و پر از ماشین ماشین پارکینگ بر استرسم افزود. ماشینم را در اولین مکان ممکن، یعنی پشت ابوغرازه ی جسیکا پارک کردم. هنگام پارک کردن به ...
رمان مجنون 1
از تاکسی پیاده شدم و بی رمق به سمت خونه حرکت کردم.پشت در که رسیدم دستم را تا جایی که میتوانستم روی زنگ فشار دادم تا در باز شد داخل حیاط که شدم زیر لب غر زدم که باید این مسیروهم برم....اه ه ه.....قبل ازین که به در برسم عری درو برام باز کرد...(عری یعنی عرفانه که عری صداش میکنم) عرفانه :دختر کمتر غر بزن باز چی شد؟کار پیدا نکردی؟؟ -مردشور این هوا روببرن مثلا5 روز از پاییز گذشته ولی دریغ از یه نمه باد مثل چهله تابستونه..این ترافیکم جای خود.....نه بابا کی به منی که هیچی سابقه کاری ندارم کار میده؟؟ عرفانه:مگه مجبوری کار کنی؟خدا رو شکر کم و کسری تو زندگیمون نداریم -تو خودت چرا کار میکنی؟به قول خودت ما که کم و کسری نداریم؟؟... عرفانه:اولا" مگه فوضولی؟دوما"برای سرگرمی میرم کار میکنم... -اخه اون کاره؟؟من که میدونم اون یه عدس مخی هم که داری از دست میدی... از صبح تا شب با یه مشت بچه سرو کله میزنی....ازمن گفتن بود عرفانه:تو نمی خواد نگران یه عدس مخ من باشی...حالاهم پاشولباساتو عوض کن وشام یه چیزی درست کن... -اااا.....مگه نوبت منه!برو جوجه که نوبت خودته عارفه:من تا الان سر کار بودم باید شامم درست کنم؟!عجب رویی داری تو دیگه هزمان که به اتاقم میرفتم گفتم:منم بیرون بودم...پس مجبوریم به اون بچه های عاقل تر از تو بگیم بیان شام درست کنن...وسریع رفتم تو اتاقو درشو قفل کردم عرفانه از پشت در گفت:حالتو جا مییارم زود بیا یه چیزی ردیف کن..میرم یه دوش بگیرم... سریع یه تاپ وشلوارست سفید تنم کردم رفتم اشپزخونه دو تا تخم مرغ نیمرو کردم ومنتظر عری شدم عرفانه با حوله ی حمام که تنش بود داخل اشپزخونه شدوپشت میز نشست:بازم که نیمرو درست کردی....بابا کم مونده که تخم بزارم.... -حرف زیاد نزن بخورو برو شکرکن که وگرنه همینم گیرت نمیومد عرفانه:برو بابا تودو روز دیگه میخوای شوهر کنی یه خورده غذا پختنو از مامان یاد بگیر -حالا تا دو روز دیگه بعدشم یه چیزی بگو بگنجه....مامان کی خونس که غذا بپزه وماهم ازش یاد بگیریم؟ عرفانه:راست میگیا...خوب منظورم بی بی بود.... که اونم در حال حاظر نیست....پس در نتیجه میترشیم...والکی صدای گریه کردن از خودش در اورد... -خاک بر سرت عری...شوهر ندیده بدبخت....شامتو بخور.....ادم جلوی یه بزرگتر برای شوهر گریه نمیکنه غرفانه:خوب تو هم کشتی منو با 8دقیقه بزرگتر بودنت.. -حقیقت تلخه؟؟!!ظرفارو قشنگ عین کزت میشوری و بعدش خشک میکنی...فهمیدی جوجو؟.....عرفانه اومد یه چیزی بگه که سریع گفتم:راستی مثل اینکه این نیمرو ها بهت ساختن...واشاره به بالا تنش که از زیر حوله مشخص بود اشاره کردم...عرفانه جیغ زدو گفت:ایییی هیییزز-اه....خرس گنده رو نگاه.....چجوری بغلم کرده...پاشو ...
رمان گناه کار قسمت 13 و 14
نگاهش به قدری نافذ و سرد بود که طاقت نیاوردم و نگامو به زمین دوختم ولی زیر چشمی می پاییدمش..رو به روم که ایستاد اب دهنمو قورت دادم..منتظر بودم هران یه چیزی بگه ولی سکوت کرده بود و این سکوت هر لحظه به تشویشم دامن می زد..تک سرفه ای کرد و گفت: نگام کن..چشمامو بستم و روی هم فشار دادم..وای..نمی تونستم..صداشو برد بالا و گفت: من عادت ندارم یه حرفی رو دوبار تکرار کنم..و همینطور دوست ندارم وقتی دارم با شخص مقابلم حرف می زنم نگاهش به هر کجا غیر از من باشه..پس نگام کن..همونطور که یه ریز پشت سر هم حرف می زد منم اروم اروم سرمو اوردم بالا و همین که حرفش تموم شد نگاهه منم تو چشمای سیاهه به رنگ شبش قفل شد..حین ِ اینکه تو صورتم زل زده بود بی مقدمه گفت: شایان تو رو می خواد..اسمش که اومد دهنم از وحشت باز موند..و با جمله ی بعدیش حس کردم دیگه جونی تو تنم نمونده..-- و من هم قبول کردم..-چ..چـــی؟؟!!..خونسرد بود..همینش ازارم می داد..سرشو تکون داد و پشتشو به من کرد..در حالی که به میزش نزدیک می شد گفت: درست شنیدی..حالا که دیگه به کارم نمیای پس موردی نداره تو رو بهش بدم..پشتش رو به میز تکیه داد ..یک تای ابروشو بالا داد و گفت: خب..نظرت چیه؟!..همین امشب بفرستمت ویلای شایان یا فردا؟!..اون که خیلی عجله داشت..با حرف اخرش از شوک بیرون اومدم و با ترس ولرز رفتم جلوش وایسادم..تا تونستم تو نگام التماس ریختم..خدایا نذار بدبخت بشم..اشک تو چشمام حلقه بسته بود و کم مونده بود بزنم زیر گریه..احساس خلاء ِ شدیدی می کردم..نگاهش توی چشمام در گردش بود..صدام بغض داشت..- م..من که..قبلا گفتم..حاضرم بمیرم ولی..پیش اون نامرد نمیرم..شما هم.. اینکارو نکنی خودم ، خودمو می کشم..ازتون خواهش کردم یه کاری کنید دستش به من نرسه ولی حالا که دل ِشمام مثل اون کثافته رذل از جنس سنگ ِ فقط همین راه برام می مونه..عین مجسمه سر جام خشک شده بودم و فقط لبام بود که به ارومی تکون می خورد و چونه م در اثر بغض می لرزید..صورتم خیس از اشک بود و قلبم با هر تپش کم مونده بود سینه م رو بشکافه..هیچی نمی گفت..منم دیگه حرفی نزدم..الان فقط باید غرورموحفظ می کردم..نمی خواستم بهش التماس کنم..ولی نگام اینو نمی گفت..نگام بهش التماس می کرد این کارو نکنه..ولی لحن و بیانم ..نفسش رو عمیق بیرون داد و گرماش توی صورتم پخش شد که همون گرما باعث شد نگام رو کل صورتش بچرخه و تو چشمای سرخش محو بشه..-- و اگه راهه دیگه ای جز مرگ هم باشه؟!..اول جمله ش رو درک نکردم ..ولی بعد از چند لحظه با تعجب بهش خیره شدم..منظورش از این حرف چی بود؟!..مگه راه دیگه ای هم داشتم؟!..فرار می کردم خب کجا برم؟!..یه طرف شایان..یه طرف هم این خون آشام..دیگه برای همیشه اسایشم گرفته می ...
رمان دریا 13
درهر صورت تو بدون که من سعی خودمو کردم و تو همین مدت خیلی با گذشته ام فاصله گرفتم.اومده بودم این چیزا رو بگم که بفهمی عشق تو چقدر تو من اثر کرده! اومده بودم که ازت عذر خواهی بکنم. عذر خواهی به خاطر عادت بدي که داشتم!ببخش دریا! اینا رو گفت و بلند شد و راهش رو کشید و رفت!دستاشو کرده بود تو جیبش و همون جور مثل قدیم بی هدف سرشو انداخته بود پایین و می رفت فکر می کردم یه خرده که بره بر می گرده اما اینطوري نبود! انگار دوباره برگشته بود به عادت هاش ! بر گشته بود به زندگی سابقش همون جور نشسته بودم مات بهش نگاه می کردم. گاهی دولا می شد و از رو زمین یه گوله برف ور می داشت و پرت می کرد به درختا! انگار تو همین یکی دو دقیقه زیر و رو شده بود! دلم می خواست برم دنبالش اما پاهام به اختیار خودم نبود!همونجور نشسته بودم و رفتنش رو نگاه می کردم. اونقدر نگاهش کردم تا رفت و دیگه دیده نشد. فریبرز بقیه هفته رو دانشگاه نیومد اخر هفته ام که دیگه کلاس نداشتیم ژاله و مهناز خیلی کنجکاو شده بودند بفهمن موضوع از چه قراره اما بهشون هیچی نگفته بودم.فکر می کردن که با فریبرز قهر کردم. نمی خواستم چیزي در مورد زندئگی فریبرز بدونن. روحیه ي خودمم افتضاح شده بود. پشیمون بودم که چرا دنبالش نرفتم.! به این غرور احمقانه لعنت می فرستادم و از دست خودم عصبانی بودم که چرا حرفاشو باور نکردم. حرفایی که صادقانه بهم زد. جاش واقعا تو کلاس خالی بود! جاش تو قلبم خالی بود!وقتی می رفتم سر کلاس اصلا نه درس رو می فهمیدم و نه حال خودم رو!تو خونه م اخلاقم عوض شده بود.تو دلم حق رو به فریبرز دادم.حق داشت که به خاطر شغل پدرش هزار تا اخلاق بد دیگ هم پیدا کنه اما چقدر سریع و تند تونسته بود خودشو عوض کنه!و اینا همه به خاطر عشق به من بود!پس واقعا منو دوست داشت!پس چرا من این رفتار رو باهاش کردم؟!چرا درکش نکردم؟!مثل یه ابله رفتار کردم!حالام نمی دونستم باید چی کار کنم.از کجا پیداش کنم؟ می خواستم برم دفتر دانشگاه و آدرسش رو از اونجا بگیرم اما خجالت می کشیدم. تازه متوجه قدرت عشق شده بودم که چقدر راحت می تونه زندگی یه نقر رو عوض کنه! و چقدر راحت می تونه زندگی یه نفر رو بریزه به هم !» روز آخر دانشگاه تو اون هفته بود.از بچه ها خداحافظی کردم و راه افتادم سر چهار راه که « سوار اتوبوس بشم و برم خونه.تو خیابون همش چشمم این ور و اون ور بود که شاید ببینمش.هم هش فکر می کردم که الان یه گوشه واستاده و الانه که مثل قدیم یه مرتبه بیاد جلو و سلام کنه و با هم قدم بزنیم و از زندگی آیندمون صحبت کنیم!مثل قدیم!اما اینجوري نبود.انگار فریبرز واقعا رفته بود! این فکرا رو با خودم می کردم و راه می رفتم.گری هم گرفته ...