ورق هاي زد
یک داستان زن پسند !
زن وارد آپارتمان که شد تا خواست در را باز کند متوجه پاکتِ پستي بزرگي شد که جلو در افتاده بود . با تعجب پاکت را برداشت و داخل شد . از آشپزخانه صـداي شيرِ آب مي آمد . کيفش را از روي دوشش برداشت و روسري اش را از سرش باز کرد . در حالي که سعي مي کرد نشاني فرستنده را پشتِ پاکت بخواند ، دکمه هاي مانتويش را باز کرد و يک دستش را از مانتو بيرون آورد . بعد بسته را به دستِ ديگر داد و مانتو را از تنش در آورد و روي جارختي پشت در آويزان کرد .آرام روي مبل نشست . پاکت را باز کرد و ديد که ناشناسي شماره جديدِ مجله «زنان» را برايش فرستاده استآرام آرام مجله را ورق زد تا رسيد به « صفحه مردان » . با بي ميلي نگاهي به عنوانِ مطلبِ اين شماره انداخت . نظرش را جلب کرد : « يک داستانِ زن پسند »از سرِ کنجکاوي خواست شروع کند به خواندنِ داستان اما براي لحظه اي چشم از صفحه برداشت و در خيالاتش غوطه ور شد ...صداي گريه بچه به گوشش رسيد . گفت : « اون بچه چرا اينقدر نق مي زنه ؟ »مرد شير آب ظرفشويي را بست و گفت : « فکر کنم خيس کرده . »زن گفت : « خب عوضش کن . نمي بيني من خسته ام ؟ »مرد پشتِ دستش را به پيشبند ماليد تا خشک شود . بعد کمي سرش را به جلو خم کرد و بندِ پيشبند را از سرش در آورد . سريع از آشپزخانه بيرون آمد . سلام گفت و به اتاق خواب رفت .زن نگاهي به او انداخت و روزنامه را از روي ميز برداشت . لحظاتي بعد مرد در حالي که کهنه خيس بچه را کف دست گرفته بود از اتاق خواب بيرون آمد و تند به سمت دستشويي رفت .زن گفت : « مواظب باش نچکه ! »مرد دستِ ديگرش را هم گود کرد و زيرش گرفت . بعد شيرِ دستشويي را باز کرد و کهنه را شست .زن دماغش را گرفت و گفت : « خب ببند در رو ! بوش خفه م کرد ! »مرد با پشت پا در را هل داد و تا نيمه بست .زن صفحات آگهي را از لاي روزنامه درآورد و خواند : « به يک ماشين نويسِ مرد نيازمنديم . تلفن 8909739 » « به يک منشيِ آقا ، ديپلمه ، مسلط به زبان انگليسي و تايپ فارسي و لاتين ... »زن از اين که آگهي هاي استخدام بيشتر براي مردان بود لجش گرفت و صفحات آگهي را روي ميز پرت کرد .مرد از دستشويي بيرون آمد . کهنه بچه را که چلانده بود باز کرد و تکاند و به سمت بالکن رفت . درِ بالکن را باز کرد و کهنه را روي طناب پهن کرد و گيره زد .بچه باز شروع به گريه کرد . زن نگاهِ چپ چپي به مرد انداخت و گفت : « بچه سرما نخوره ! »مرد سريع به اتاق خواب رفت و از کشوي کمد ، کهنه اي ديگر بيرون آورد و دورِ بچه پيچيد . بعد بلندش کرد و در حالي که تکان تکانش مي داد از اتاق بيرون آمد .گريه بچه قطع نمي شد . زن گفت : « شايد گشنه شه . »مرد به سمت زن آمد : « يه لحظه بغلش مي کني ، شيرِشو درست کنم ؟ »زن کف دست هايش را نشان داد و گفت : « بذارش رو ...
رمان«هستی» نوشته فرهاد حسن زاده
بابا. بابا هم جيك نميزد، به جايش غلغل ميكرد. عينهو ديگ آبجوشي كه آبش از كنارههاي درش بزند بيرون، جيز و جيز جوش ميزد و راه ميرفت. آن قدر عصباني بود كه اگر تمام نخلهاي آبادان و خرمشهر را هم به نامش ميكردي خوشحال نميشد. يا حتي اگر تمام كشتيها و لنجهاي بندر را ميدادي، يا حتي... - بيا ديگه ادبار.هر كس نميفهميد فكر ميكرد اسم من ادبار است. در حالي كه معني بدي داشت. نميدانم چي، ولي هرچه بود، بد بود. من هم يواش ميرفتم. چون ميترسيدم. ميترسيدم از پلهها بيفتم و دوباره شر به پا شود. دلم نميخواست باز بروم توي اتاق گچ و دكتر بدري آن يكي دستم را هم گچ بگيرد. بابا پايين پلهها ايستاد و نگاهم كرد. آفتاب دم ظهر چشمهاش را تنگ كرده بود. عينك دودياش را يادش رفته بود بياورد. سفيدي تخم چشمهاش معلوم نبود ولي ميدانستم چهقدر از ديدن من برزخ است. همان طور كه بدجور نگاهم ميكرد، گفت: «بذار برسيم خونه، بلالت ميكنم!» بلال نميكرد، نه بلال و نه شلال. من فقط از اخم و برخورد تندش بلال ميشدم. هيچي نگفتم و اول بغض بعد عطسه كردم. عادتم اين بود، هرموقع بغضم ميگرفت پشتبندش عطسه ميآمد. يك تاكسي جلوي بيمارستان ايستاده بود كه دو تا مسافر داشت. رانندهاش داد ميزد: «فرحآباد... ايستگاه هفت...»
یادداشت مصطفی پورنجاتی
دربارهي «اين دفتر را باد ورق خواهد زد» نوشتن باد مصطفی پورنجاتی منبع: روزنامهي فرهيختگان ( پنجشنبه، اول مهر ۱۳۸۹) و از شما چه پنهان صداي ساعت كوكي ميآيد. تيكتاك. تيكتاك. آرام ميگيريم؛ به سمت خواب. پلك بر هم ميگذاريم و انفجار. در شعرهاي «اين دفتر را باد ورق خواهد زد»، سروده شهاب مقربين، تقريبا در هر شعر، اين حادثه تكرار ميشود: آرامشي منتهي به انفجار؛ و ما هر شعر را كه به پايان ميبريم، وقتي تكهپارههاي تصاوير منهدمشده در ذهنمان فرو مينشيند، ديگر ميدانيم كه صداي مهيب انفجار بعدي نزديك است: شعرِ صفحه بعد. گمان ميكنم اين «جا خوردن ادبي»، نماد اصلي شعرهاي اين كتاب باشد. گفتن ندارد كه هنر اعجابانگيزي در اين آثار، دستاورد شگردهايي است كه در كار مقربين بسيار بسامد دارد و من در اين نوشته كوتاه، به برخي از اين شگردها پرداختهام:۱- رفت و آمد ميان خيال و واقعيت: ميخواستم عنوان اين شگرد را بگذارم: تاب خوردن ميان خيال و واقعيت؛ زيرا ناخودآگاه شعري شهاب مقربين، استادِ نشاندن خواننده بر وسيلهاي ساده به نام تاب است، كه البته كاركرد بزرگي دارد. بر اين تاب مينشينيم و او كه ما را تكان ميدهد، ميرويم ميان ابرها و برميگرديم به حوالي زمين و باز سر در ابرها و پا نزديك زمين و باز... : در تمام ايستگاهها/ تو ايستادهاي و/ دست تكان ميدهي/ من سراسيمه/ پياده ميشوم/ در تمام ايستگاهها/ تو رفتهاي (ص ۱۳). اگر اين شعر را دو تكه كنيم، تكه اول تا پايان «دست تكان ميدهي»، فضاي تخيل راوي را نشان ميدهد و تكه دوم، رفتار بيروني و واقعي او را. خيلي معمولي: راوي به چيزي فكر ميكند؛ اما وقتي دست به عمل ميزند، به واقعي نبودن تخيلش پي ميبرد.۲- تضاد بيپايان: شعرهاي مقربين، آينه برخوردهاست: تضاد. آسمان آبي/ بهار سبز/ چرا مداد من سياه مينويسد (ص۷۵). و ما در شعرهاي او همواره به صحنههايي نگاه ميكنيم كه در آنها اشخاص و عناصر و اشيا با هم ستيز ميكنند و ما لذت ميبريم. از چالش كلمهها (= آرايه مطابقه در ادب كلاسيك) گرفته تا رويارويي تصاوير و حوادث در داستانك ـ شعرها. در شعر «زن گفت...»، عشق و نفرت، مرد و زن، و دو روي سكه كه با هم نميسازند (ص۸۸)، سازندگان تضادهايند و در شعرهاي ديگر، صحنههايي ديگر از ناسازههايي ديگر. تنوع اين اجزاي ناهمساز بسيار است و ميتوان آنها را به گونههايي تقسيم كرد؛ مثل تضاد شكلي و مفهومي، تضاد ساده و تركيبي و... . همنشيني اجزا و حقيقتهاي رويارو، شگفتآور و از رازهاي هنر شعر است. ۳- ساده مثل جادو: تصور كنيد كسي روي سن، شعبده ميكند. از كلاهي تو خالي، كبوتر ...
یادداشتی از " لیلا کردبچه "
کلمات چون دقیقهها نگاهی به اشعار شهاب مقربين به نقل از : دوماهنامهی «الفبا»، ( سال چهارم، شمارهی۲۴ ) ليلا كردبچه كارشناس ارشد زبان و ادبيات فارسي شهاب مقربين، متولد ۱۳۳۳، اصفهان و صاحب مجموعههاي "اندوه پروازها"، "گامهاي تاريك و روشن"، "كلمات چون دقيقهها"، "كنار جادهی بنفش كودكيام را ديدم" و مجموعهی منتشر نشدهی "اين دفتر را باد ورق خواهد زد"، از انگشتشمار شاعراني است كه پس از گذشت حدود چهار دهه از آغاز فعاليت شاعري، سادگي و صراحت زبان شعري خود را از آغاز تا به امروز حفظ كرده است. سادگي و صراحتِ اشعار "شهاب مقربين" خاصِ خودِ اوست، به گونهاي كه حتي در برخي از اشعار او كه متأثر از شاملو است، نظير: «سپيده/ آنگاه / بر شيشههاي پنجرهام ميكوبد / كه تو ديده از هم بگشايي» (اندوه پروازها) يا جايي كه تحت تاثير زبانِ فروغ است، مانند: «چه كسي تو را كشت / چه كسي مرا كشت/ چه كسي با هزار پاي عقربه وار/ دم و ساعت / گرداگردِ من/ قدم ميزند» (كلمات چون دقيقهها) و يا حتي در مواردي كه تحت تاثير مضامينِ اخوان ثالث است، مثل: «كلاهم آسمان / كفشم تمام زمين / جامهام باد / عريانيام آفتاب» (كلمات چون دقيقهها)، ميتوان به وضوح نام "شهاب مقربين" را زير شعرها ديد. اين مشخصه، یعنی ممتاز و مشخص بودن زبان شعري "مقربين" در مجموعههاي "كلمات چون دقيقهها" و "كنار جادهی بنفش كودكيام را ديدم"، بسيار پررنگتر از مجموعههاي پيشينِ اوست. در اين مجموعهها شاهد ويژگيهايي هستيم كه مختصِ زبان "مقربين" هستند. يكي از دیگر مشخصههاي شعرهاي "شهاب مقربين" رفتن به يك فضاي حسي و بازگشتن از آن و دوباره رفتن به سوي همان فضا با رويكرد و كيفيتي ديگرگونه است: «آدميان و جادهها / عهدي كهن دارند / همواره جادهها / ميبرند و رهاشان ميكنند/ و آدميان بازميگردند / آنجا كه جادهها / ميبرند و رهاشان ميكنند» (كنار جادهی بنفش كودكيام را ديدم ). سادگي زبان و فضاي شعرهاي "شهاب مقربين" ستودني است، آنجا كه ميگويد: «با عقربهها جنگيديم / مانند دن كيشوت / با آسياي بادي» (اين دفتر را باد ورق خواهد زد). اما در كنار همين سادگيِ زبان و فضا، توجه شاعر به نكات ريزِ زباني، موسيقيِ كلمات و دقايقِ ادبي درخور توجه است. توجهِ شاعر به موسيقي كلمات به گونهاي است كه حتي ميتوان در مواردي رد پاي وزن عروضي را در اشعارش مشاهده كرد: «انگار كه باد در آبادي / با عربده هر طرف در هر راه / سر در پي آشيان ويران شدهی ما دارد» (گامهاي تاريك و روشن). «از او كه من ميميرم از او / از او كه من ميمانم از او» (گامهاي تاريك ...
آشنايي با هنر پتينه 9
دوستان هنر دوست سلام از اينكه وقفه طولاني اي بين اين مطلب با مطلب قبلي افتاد بايد ببخشيد . ولي در عوض دراين نوبت با يك تكنيك جذاب و متنوع پتينه آشنا مي شويم . تكنيك ورق طلا يا نقره Silver & gold leaf techniques اين تكنيك يكي ديگر از تكنيكهاي آنتيك كاري محسوب مي شود بايد بگويم كه كلا پتينه به دوروش اجرا مي شود: 1 – روش فانتزي 2 – روش كلاسيك ý در روش هاي فانتزي هيچ گونه قانوني وجود ندارد كه حتما بايد از چه رنگي استفاده كارد و يا كدام تكنيك را با كدام تكنيك تركيب كنيم ؟ بايد توجه داشت كه در هر دو نوع روش يك قانون كلي حاكم است و آن هم چيزي نيست جز : شناخت : رنگ – فرم – فضا – نور دراين روش مي توان از رنگها مكمل استفاده كرد يا از كنتراستهاي شديد هيچ قانوني بابت اينكه چه نوع رنگ مايه اي بايد استفاده كرد وجود ندارد ولي درروش كلاسيك قانوني كه هميشه حاكم است استفاده از رنگهاي گرم به همراه انواع رنگهاي اكليلي طلايي – مسي – آلبالويي – سبز – فيروزه اي ونقره اي . بايد بدانيد كه همانطور كه مثلا رنگ آبي داراي طيف هاي متفاوتي است رنگهاي طلايي هم همينطور ، نظير طلايي اشرفي طلايي آنتيك طلايي ترياگي طلايي خاكي طلايي كاهي و... كه در بازار انواع مختلفي وجود دارد كه هر كس براي آن يك اسم مي گذارد . كافي است فقط براي اطمينان سري به رنگ فروش هاي روبروي مسجد شاه ( بازار بزرگ تهران ) بزنيد تابيشتر متوجه شويد حتي خود رنگ فروشيها هم براي هر كدام يك اسم انتخاب كرده اند مثلا به طلايي ترياكي رنگ سربي هم مي گويند. به هر حال بگذريم ، در روش كلاسيك چيزي كه بسيار رايج است استفاده از ورق طلا است البته ورق نقره ومس هم هست ولي كمتر مورد توجه واقع شده . روش كار بسيار ساده است . منتهي اجراي تكنيكهاي مختلف است كه كار با ورق طلا را زيبا مي كند . فقط بدانيد كه اين ورق هاي طلا بسيار نازك و شكننده هستند به نازكي پوست پياز وبه لطافت حرير وبسيار شكننده ، كه حتي موقع كار كردن نبايد درمجاورت جريان هوا قرار بگيريد چراكه ورق طلايتان به سرعت پاره مي شود ويا تا مي خورد . موار استفاده : 1 - از اين تكنيك براي انتيك كردن فريم انواع قاب عكس وآينه استفاده مي شود . 2 – تلفيق با دكوپاژ بدين صورت كه كه دكوپاژ روي ورق طلا انجام پذيرد 3 – انتيك كردن انواع مجسمه ، چوب ، فلز 4 – استنسيل ( به جاي رنگ از ورق طلا استفاده كنيد) 5 – انتيك كردن انواع ظروف شيشه اي 6 – انواع افكتهاي رنگي برروي ورق طلا 7 – استفاده از مواد بازي واسيدي براي پتينه كردن والوان كردن ورق طلا . یادتان نرود که حتما هنگام کار باورق طلا ویا نقره ویا ...
بزرگ ترین منبع انرژی
تلفن زد و براي روز جمعه به منزلش دعوتم كرد .برخلاف ميلم قبول كردم. خيلي از دستم ناراحت بود. خوب حق هم داشت .مدت ها قبل مثل دو تاخواهر بوديم .مدام تلفني با هم حرف مي زديم . هرجايي كه قرار بود برويم با هم هماهنگ مي كرديم . هرچيزي كه قراربود بخريم با هم مشورت مي كرديم .حتي براي خريد يك دكمه ي كوچك ، نظر هم را مي پرسيديم. اما حالا؟.... از وقتي به آن موسسه رفت و در كلاس هايش شركت كرد ،كم كم اخلاقش تغيير كرد. ديگر آن دختري نبود كه من قبلا مي شناختم.يك روز آمد وگفت:« تصميم دارم گياه خوارشوم .استادم پنجاه سالش است . اما مثل يك بچه شاداب است. مي گويد به این خاطر سالم مانده كه تنها گياه مي خورد.» خلاصه دوست ما هم شروع كرد به حذف هرنوع غذاي گوشتي وتنها انواع و اقسام گياهان دريايي و غيردريايي را مي خورد . چند وقت بعد آمد و گفت:«رفتم كلاس هاي آرامش با يوگا،مديتيشن وريلكسيشن و...استادم شسصت سالش است اما به خاطر اين دوره ها مثل يك كودك باطراوت مانده.» خلاصه مدتي هم تمام روزش را در اين جور كلاس ها مي گذراند. چند ماهه بعد آمد و گفت: «همه ي آن كلاس ها بي فايده بودند .آدم بايد روحش را قوي كند . مي خواهم دردوره ي جديد ثبت نام كنم ؛ بايد آن قدرتمرين كنم تا بتوانم روي شيشه هاي شكسته وذغال هاي گداخته و آب دريا راه بروم.» خوب منم كه حواصم به درس و مشقم بودوحوصله ي اين چيزها را نداشتم ،كم كم رابطه ام با او سرد شد. روزي كه زنگ زد و گفت جمعه عصر دعوتم كرد ، با خودم گفتم: اين بارديگر سراغ چه كلاسي رفته؟ .*** اين بار دكور خانه اش عجيب تر از هميشه بود . روي ميز به جاي گلدان ،يك تكه سنگ مرمربودكه نامرتب برش داده شده بود .هرگوشه ي سالن يك تكه سنگ بزرگ بود . روي ديوارهابا فاصله، سنگ هاي ريزو درشت ورنگارنگ چيده شده بودندوسقف پربود از آويزهاي سنگي .آن قدر متعجب شده بودم كه يادم رفت بپرسم آن هايافته و ساخته ي دست خودش هستند يا سفارش داده و برايش آورده اند ؟ صداي چينگ چينگ برخورد گردنبند مرواريدش به ليوان هاي شربت را كه شنيدم به خودم آمدم . - به چي زل زدي؟ - خيلي جالبه .خانه ات شبيه يك غار با ديواره هاي سنگي شده . خنديد: - تقصير خودت است. از بس صبح تا شب سرت توي دفترو كتاب است نمي دوني تو دنيا چه خبره دختر يك كمي هم به خودت برس. مثل هميشه: بي تفاوت به حرف هايش، ليوان شربت را برداشتم و روي صندلي نشستم . - راستي چرا اين قدر پاي چشم هايت گود رفته؟ در صندوق سنگيه كوچكي را باز كرد و انگشتري رااز آن بيرون آوردو روي ميز گذاشت .ركاب فلزيه انگشتر تكه سنگي درشت و قرمزرنگ رامحكم نگه داشته بود. ادامه داد: چند وقت اين را دستت ...
داستان زنانه
زن وارد آپارتمان که شد تا خواست در را باز کند متوجه پاکتِ پستي بزرگي شد که جلو در افتاده بود . با تعجب پاکت را برداشت و داخل شد . از آشپزخانه صـداي شيرِ آب مي آمد . کيفش را از روي دوشش برداشت و روسري اش را از سرش باز کرد . در حالي که سعي مي کرد نشاني فرستنده را پشتِ پاکت بخواند ، دکمه هاي مانتويش را باز کرد و يک دستش را از مانتو بيرون آورد . بعد بسته را به دستِ ديگر داد و مانتو را از تنش در آورد و روي جارختي پشت در آويزان کرد ..آرام روي مبل نشست . پاکت را باز کرد و ديد که ناشناسي شمارة جديدِ مجلة «زنان» را برايش فرستاده استآرام آرام مجله را ورق زد تا رسيد به « صفحة مردان » . با بي ميلي نگاهي به عنوانِ مطلبِ اين شماره انداخت . نظرش را جلب کرد : « يک داستانِ زن پسند »از سرِ کنجکاوي خواست شروع کند به خواندنِ داستان اما براي لحظه اي چشم از صفحه برداشت و در خيالاتش غوطه ور شد ...صداي گرية بچه به گوشش رسيد . گفت : « اون بچه چرا اينقدر نق مي زنه ؟ »مرد شير آب ظرفشويي را بست و گفت : « فکر کنم خيس کرده . »زن گفت : « خب عوضش کن . نمي بيني من خسته ام ؟ »مرد پشتِ دستش را به پيشبند ماليد تا خشک شود . بعد کمي سرش را به جلو خم کرد و بندِ پيشبند را از سرش در آورد . سريع از آشپزخانه بيرون آمد . سلام گفت و به اتاق خواب رفت .زن نگاهي به او انداخت و روزنامه را از روي ميز برداشت . لحظاتي بعد مرد در حالي که کهنة خيس بچه را کف دست گرفته بود از اتاق خواب بيرون آمد و تند به سمت دستشويي رفت .زن گفت : « مواظب باش نچکه ! »مرد دستِ ديگرش را هم گود کرد و زيرش گرفت . بعد شيرِ دستشويي را باز کرد و کهنه را شست .زن دماغش را گرفت و گفت : « خب ببند در رو ! بوش خفه م کرد ! »مرد با پشت پا در را هل داد و تا نيمه بست .زن صفحات آگهي را از لاي روزنامه درآورد و خواند : « به يک ماشين نويسِ مرد نيازمنديم . تلفن 8909739 » « به يک منشيِ آقا ، ديپلمه ، مسلط به زبان انگليسي و تايپ فارسي و لاتين ... »زن از اين که آگهي هاي استخدام بيشتر براي مردان بود لجش گرفت و صفحات آگهي را روي ميز پرت کرد .مرد از دستشويي بيرون آمد . کهنة بچه را که چلانده بود باز کرد و تکاند و به سمت بالکن رفت . درِ بالکن را باز کرد و کهنه را روي طناب پهن کرد و گيره زد .بچه باز شروع به گريه کرد . زن نگاهِ چپ چپي به مرد انداخت و گفت : « بچه سرما نخوره ! »مرد سريع به اتاق خواب رفت و از کشوي کمد ، کهنه اي ديگر بيرون آورد و دورِ بچه پيچيد . بعد بلندش کرد و در حالي که تکان تکانش مي داد از اتاق بيرون آمد .گرية بچه قطع نمي شد . زن گفت : « شايد گشنه شه . »مرد به سمت زن آمد : « يه لحظه بغلش مي کني ، شيرِشو درست کنم ؟ »زن کف دست هايش را نشان داد و گفت : « بذارش رو ...
داستا سفید مثل برف
به نام خدا به سپيدي برف برق آبادي رفته بود آخه باد شديدي ميوزيد حتماً دوباره يه جايي يه درختي افتاده و سيمهاي برق و پاره كرده شدت وزش باد به حدي بود كه شاخههاي بلند درختان گردو را ميكوبيد روي بام مدرسه و دانه هاي ريز برف كه مدام به پنجره ميخورد سكوت عجيبي حكمفرما بود كه هر از چندگاه با صداي زوزه باد ميشكست. مشغول تصحيح ورقهاي امتحاني بودم كه ناگهان كسي فريادكنان به شيشه اتاقم ميكوبيد و مرا صدا ميزد. آقا مدير، آقا مدير، بيداري كاپشنم و روي دوشم انداختم و از اتاق زدم بيرون آقا يحيي بود پدر رضا و نرگس سر تا پا گلي و خيس و برفهايي كه محاسن سياهش را سپيد كرده بود نفس زنان ميگفت: آقاي مدير، تو رو خدا كمكم كنيد بيچاره شدم - چي شده آقا يحيي - رضا و نرگس بعدازظهر كه رفتن جنگل هنوز برنگشتند - آخه جنگل براي چي - طبق معمول رفتند تا هيزم بيارن. امروز گفتن اول يه خورده ازگيل ميكنيم بعد هيزم بياريم. چهقدر زنم گفت هوا خرابه نذار تنها برن - صبر كن لباسمو عوض به داخل اتاق رفتم و هر چي لباس گرم داشتم پوشيدم و فانوس را برداشتم با يك چوبدستي به همراه آقا يحيي از حياط مدرسه خارج شديم عدهاي از اهالي هم فانوس به دست و تفنگ بدوش به ما ملحق شدند به چند گروه تقسيم شديم و راه افتاديم به سوي جنگل. بارش برف تندتر و تندتر ميشد و اين كار ما را سختتر ميكرد بيچاره نرگس و رضا- خدا كنه بلايي سرشون نيومده باشه همه يكصدا رضا و نرگس و صدا ميزديم. نرگس- رضا- نرگس رضا .... ظاهراً بايد خيلي جلوتر بريم آخه اونا كجا رفتن- صداي زوزه گرگهاي گرسنه نگراني ما را بيشتر ميكند. بيچاره آقا يحيي همينطور با خودش حرف ميزد و به خودش بد و بيراه ميگفت. توي اين تاريكي و ريزش برف كاري نميشد كرد بايد صبر ميكرديم تا تاريكي هوا جاش و به روشنايي صبح بده. صداي هنهن نفسهامو ميشنيدم و بخاري كه به محض بيرون آمدن از دهانم در هوا يخ ميزد و چكمههام كه مدام توي برف گير ميكرد و با اصرار من از برف بيرون ميآيد و نور فانوس كه در اثر تمام شدن نفت مدام چشمك ميزد. بيچاره نرگس- بيچاره رضا- بيچاره مادرشون- حتماً هنوز توي اين سرما حيرون و ويرون تو كوچههاي آبادي چشمبراه اومدن بچههاشه- بيچاره اشكها مادرانه كه مجبوراً توي اين سرما يخ بزنن خدايا خودت كمكشون كن. يواشيواش ستارهها بايد جاشونو به آفتاب تند زمستاني ميدادند- بيچاره ستارهها كه مدام چرت ميزدند اونا هم مثل همه شبهاي سال نمي تونستند چشم رو هم بزارن اين بار نگران دو تا بچهاي بودن كه توي اين سرما توي جنگل بيسرپناه بودند. آفتابم يواشيواش كارشو شروع كرده بود ولي ...
رمان ز مثل زندگي
كنار پنجره ي عمرت نشستي و برگ هاي زرد زندگاني ات را بيهوده ورق مي زني !؟؟؟بيهودگي هايت را ببلع ، نت هاي زندگي را بنويس ، كنار هم رديف كن ، بنواز ....ز مثل زندگي ، ز مثل زيبا ، زيبايي مثل روح ، جسم ...هـ مثل هست . هميشه هست و هستند (خدا ،تو ، او ). د مثل دنيا .. د مثل ديدن ، ببين : زندگي زيبا هست ، اگر زيبا ببينيم ...." تنها نيست آنكه تاريكي اتاقش و پرده ي سياه افكارش را در حصار كلمه تنهايي مي كشد ، خدا هم هست . هر روز با نقاب خورشيد طلوع مي كند . "به نام نقاش زندگي . يه حياط صد متري دو تا خونه ي رو به روي هم داشت كه متعلق به خانواده رادمان و فرهودي بود . خونه اي كه ارث پدري رادمان بوده و بهش تعلق گرفته بود و وقتي مي خواست شروع به ساخت و ساز كنه از اونجايي كه ساليان سال با باجناقش فرهودي همسايه بودند تصميم گرفتن شراكتي بسازند و با يه طرح خاص .يعني به جاي آپارتمان و برج دو خونه ي ويلايي تو يه حياط بسازند و كنار هم زندگي كنند . حالا بعد سالها كنار هم زندگي مي كردند و بچه هاشون بزرگ شده بود . باقي فاميل هميشه نزديكي اين دو خانواده رو عجيب مي دونستند . همه اعتقاد داشتن روزي روابط اين دو خانواده بر هم ميريزه . ولي اون ها سعي مي كردند به چنين مسائلي فكر نكنند . گلابتون تنها دختر فرهودي كه يك دختر زيبا و با چهره و حركات دلفريب بود از خانه بيرون رفت . مسير حياط را از چمن هاي كنار سنگفرش هاي حياط رفت تا زودتر برسه . در خانه ي رادمان هميشه براي ورود آنها باز بود و همچنين برعكس . گلابتون وارد شد و گفت : سلام خاله . لبخند رو لبان مهرناز خانم شكفت . با خوشرويي گفت : ـ سلام گلاب جان ، خوبي ؟ گلابتون حرصش گرفته بود . بارها تذكر داده بود كه اسمش رو كامل صدا كنند ولي انگار حافظه دراز مدتشون ضعيف بود . از بچگي اكثراً او را گلاب صدا مي زدند و او واقعاً بدش مي اومد . ـ خاله آن شرلي كجاست ؟ از عمد آهو رو با آن نام خطاب كرد . براي تلافي فراموش كار بودن آنها سر اسمش . ـ خاله جون دخترم رو اون طوري صدا نكن ، آهو بالاس .در حالي كه سمت پله ها مي رفت گفت : ـ بيداره ديگه . ـ نمي دونم . براي صبحونه نيومد گمونم هنوز خوابه . ـ خواب زمستوني مي كنه ؟ در حالي كه دستش را روي نرده ي قطور چوبي كه رنگ قهوه ي تيره داشت ، گرفته بود پله ها را طي كرد . در اتاق آهو را باز كرد و با ديدن او كه روي تخت خوابيده و يك پايش از لبه ي تخت آويزان مانده بود سمتش دويد . روي كمرش پريد نشست . آهو كمي دست و پا زد و بدون باز كردن چشمش "هوووووم" گفت . گلابتون با كف دست به شانه ي عريان او كه يقه ي بلوز نخي اش با بي نظمي از شانه اش سر خورده بود زد و گفت : پاشو خرس خوش خواب . آهو سعي كرد چشم هاشو باز كنه . با چشمان خواب آلود ...
ورنيزني در ماشينهاي افست ورقي
براي نشاندن ورني روي كار چاپي با ماشين افست به صورت مطلوب، بايد نكات فني مربوط به ورني، خشككنهاي ماشين و پودر خشككن در افست به درستي دانسته شود. در اينجا با ورنيهاي پايه روغني و پايه آبي آشنا ميشويد. همچنين درباره مزايا و كاستيهاي يونيت ورني زني به صورت دو نوردي و سيستم دكتر بليد مطالبي را ميخوانيد.از برخي اشكالات ورنيهاي پايه آب و راهحل برطرف ساختن آنها نيز سخن به ميان ميآيد.مطالبي درباره خشككنها و نيز تجهيزات اندازهگيري ويسكوزيته، دما و درخشندگي ورني نيز در بخش دوم ميآيد.ورني پايه روغني (Oil-based varnish)ترکيب ورنيهاي روغني، بسيار شبيه مرکبهاي افست است. (حاوي 75% مواد جامد به علاوه موادي که در سطح چاپي نفوذ کرده يا تبخير ميشوند.) اين نوع ورنيها يک لايه خيلي شفاف با مقدار کمي رنگ را روي کار ايجاد ميکنند. اين نوع ورنيها را ميتوان با خارج کردن سيستم آب (و قرار دادن يک ورق زير لاستيک) به صورت تنپلات و در حالت ديگر با استفاده از يک پليت چاپ و استفاده از سيستم آب به صورت موضعي به کار برد.محاسن:- استفاده آسان شبيه مرکبهاي افست- جذب مناسب ورني- ايجاد جلوههاي موضعي آسان با استفاده از يک پليت- محافظت خوب در برابر رطوبت- متصاعد نشدن حلال در محيط- لايه ورني قابل انعطاف (که مشکلي را در خط زني و تاکني به وجود نميآورد)معايب:- ضخامت كم لايه ورني- خطر زرد شدن- خشک شدن آرام و آهسته- مقدار بالاي استفاده از پودر- پايين بودن تعداد ورقهاي هر تخته از کار- امکان تاثير روي بو يا مزه در بستهبنديهاي مواد غذاييورني پايه آبي (Dispersion Coating)ورنيهاي پايه آبي به دو صورت بدون پيگمنت (مات، ورنيهاي پوششي، براق و خيلي براق) و با پيگمنت (ورنيهاي طلايي، نقره اي و ايرودين) وجود دارند.ذرات پليمري مختلف به نام اکريلات (Acrylate) اساس اين ورنيها محسوب ميشوند. اجزاي ديگر ورنيهاي پايه آبي، رزينهاي قابل حل شدن در آب و برخي افزودنيها هستند كه خواص مختلف (مانند کشش سطحي، قابليت خيس شدن و مقاومت در برابر خراش و سايش) را تقويت ميکنند. بر خلاف ورني روغني که به روش اکسيداسيون خشک ميشود، در ورنيهاي پايه آبي فرآيند خشک شدن بهطور کامل به صورت فيزيکي انجام ميشود: توسط نفوذ و تبخير محتواي آب، ذرات پليمر به سمت يکديگر حرکت ميکنند. ذرات پليمر/ امولسيون با يکديگر مخلوط شده و يک لايه نازك را ايجاد ميکنند.محاسن:- تشکيل يك لايه نازك با سرعت زياد- استفاده از نهايت ارتفاع تخته تحويل- کاهش مصرف پودر- مقاومت خوب در برابر سايش- بي بو بودن لايه ورني خشک شده- تاثير نگذاشتن روي بو و مزه مواد غذايي- زرد نشدن- ماندگاري ...
سهراب سپهری درمرگ فروغ
دوستبزرگ بودو از اهالي امروز بودو باتمام افق هاي باز نسبت داشتو لحن آب و زمين را چه خوب مي فهميدصداش به شكل حزن پريشان واقعيت بودو پلك هاش مسير نبض عناصر را به ما نشان دادو دست هاشهواي صاف سخاوت راورق زدو مهرباني رابه سمت ما كوچاند به شكل خلوت خود بودو عاشقانه ترين انحناي وقت خودش رابراي آينه تفسير كردو او به شيوه باران پر از طراوت تكرار بودو او به سبك درختميان عافيت نور منتشر مي شدهميشه كودكي باد را صدا مي كردهميشه رشته صحبت رابه چفت آب گره مي زدبراي ما يك شبسجود سبز محبت راچنان صريح ادا كردكه ما به عاطفه سطح خاك دست كشيديمو مثل يك لهجه يك سطل آب تازه شديمو بارها ديديمكه با چه قدر سبدبراي چيدن يك خوشه ي بشارت رفتولي نشدكه روبروي وضوح كبوتران بنشيندو رفت تا لب هيچو پشت حوصله نورها دراز كشيدو هيچ فكر نكردكه ما ميان پريشاني تلفظ درهاراي خوردن يك سيبچه قدر تنها مانديم