وبلاگ غم انگیز
به وبلاگ شب غم انگیز خوش آمدید.
به دیدارم بیا هر شب در این تنهایی تنها و تاریک خدامانند بیا ای روشن ای روشنتر از لبخند شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها دلم تنگ است
آهنگ غم انگیز نقطه ضعف عشق(پویا بیاتی)
لینک دانلود
بهار غم انگیز
بهار آمد، گل و نسرين نياورد نسيمي بوي فروردين نياورد پرستو آمد و از گل خبر نيستچرا گل با پرستو همسفر نيست؟ چه افتاد اين گلستان را، چه افتاد؟که آيين بهاران رفتش از ياد چرا خون مي چکد از شاخه ي گل؟چه پيش آمد؟ کجا شد بانگ بلبل؟ چه درد است اين؟ چه درد است اين؟ چه درد است؟که در گلزار ما اين فتنه کردست چرا در هر نسيمي بوي خون است؟چرا زلف بنفشه سرنگون است؟ چرا سر برده نرگس در گريبان؟چرا بنشسته قمري چون غريبان؟ چرا پروانگان را پر شکسته ست؟چرا هر گوشه گرد غم نشسته است؟ چرا مطرب نمي خواند سرودي؟چرا ساقي نمي گويد درودي؟ چرا خورشيد فروردين فرو خفت؟بهار آمد، گل نوروز نشکفت مگر خورشيد و گل را کس چه گفته ست؟که اين لب بسته آن رخ نهفته ستمگر دارد بهار نو رسيده دل و جاني چو ما در خون کشيده؟مگر گل نو عروس شوي مرده ست که روي از سوگ و غم در پرده برده ست؟بهارا، تلخ منشين، خيز و پيش آي گره وا کن ز ابرو، چهره بگشايسر و رويي به سرو و ياسمن بخش نوايي نو به مرغان چمن بخشبر آؤ از آستين، دست گل افشان گلي بر دامن اين سبزه بنشانگريبان چاک شد از ناشکيبان برون آور گل تر چاک گريباننسيم صبحدم گو نرم برخيز گل از خواب زمستاني برانگيزبهارا بنگر اين دشت مشوش که مي بارد بر آن باران آتشبهارا بنگر اين خاک بلا خيز که شد هر خاربن چون دشنه خون ريزبهارا از گل و مي آتشي ساز پلاس درد و غم در آتش اندازبهارا شور شيرينم بر انگيز شرار عشق ديرينم برانگيزبهارا شور عشقم بيشتر کن مرا با عشق او شير و شکر کنگهي چون جويبارم نغمه آموز گهي چون آذرخشم رخ برافروزمرا چون رعد و توفان خشمگين کن جهان از بانگ خشمم پر طنين کنبهارا زنده ماني، زندگي بخش به فروردين ما فرخندگي بخشهنوز اينجا جواني دلنشين است هنوز اينجا نفسها آتشين استبر آيد سرخ گل، خواهي نخواهي وگر خود صد خزان آرد تباهيبهارا، شاد بنشين، شاد بخرام بده کام گل و بستان ز گل کاماگر خود عمر باشد، سر بر آريم دل و جان در هواي هم گماريمدگر بارت چو بينم، شاد بينم سرت سبز و دلت آباد بينم به نوروز دگر، هنگام ديدار به آيين دگر آيي پديدار هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سايه) دانلود دکلمه شعر: ترانه:وطن خواننده: بابونه خانوم
غم انگیز...
غم انگیز... ایـن روزهــا.... دروغ گفتــــن را خــــــوب یـاد گرفتــــــــــه ام حــال مـ ــن خــــــــوب است خــوبِ خــوب فقـط زیــــاد تا قسمتــی هــــوای دلــ ــم طوفــــانی همــراه با غبـــارهـای خستگـــــــــــــی ست و فکـر مـی کنـــم ایـن روزهـــا... خــدا هـم از حـــرف هـای تکـــ ــراری مــ ــن خستـــه است چـه حــس مشتـرکـــی داریــم مــ ــن و خـــدا او... از حــرف هـای تکـــ ـــراری مــن خستـــه است و مـــن... از تکـــ ــرار غـــــم انگیــز روزهــــایم...
داستان غم انگیز
داستان غم انگیز چهارمعاشقانه…کنار خیابون ایستاده بودتنها ، بدون چتر ،اشاره کرد مستقیم …جلوی پاش ترمز کردم ،در عقب رو باز کرد و نشست ،آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ، - ممنون - خواهش می کنم …حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد ،نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ، - چیزی شده ؟چشمامو از نگاهش دزدیدم ، - نه .. ببخشید ،خودش بود ، شک نکردم ، خودش بودبعد از ده سال ، بعد از ده سال …. خودش بود .با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،خودش بود .نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،پرسید : - مسیرتون کجاست ؟گلوم خشک شده بود ،سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟به آینه نگاه نکردم ، سرمو ت****** دادم ،صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،به چشمام جراءت دادم ،از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ،سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ،روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ،خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،به خدا خودش بود ،به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ،خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من … خدای من ….با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ….زمان به سرعت می گذشت ، قطره ...