هنزفری رم خور

  • لپ تاپ

      لپ تاپ 1501.   مشکل سخت افزاری در ویندوز 7 برای لپ تاپ dell1502. خرابی dvd-rom1503. نصب ویندوز ویستا روی lap tab dell1504. مشکل بزرگ روشن نشدن لب تاب dell15571505. استفاده از کابل hdmi منجر به از بین رفتن صفحه نمایش لب تاب من شد1506. مشکل در ویندوز اکس پی بر روی اپ تاپ1507. کمکککککککککک در usb bluetooth dongle1508. نصب ویندوز اکس پی روی لپ تاپ با ویندوز 71509. لپ تاپم هیچ مودم وایرلسی را نمیشناسه !!!1510. مشکل عجیب لپ تاپ asus1511. راهنمایی در مورد بلوتوث و دی وی دی رام اکسترنال1512. مشکل با ریکاوری ویندوز اورجینال لپتاپ سونی1513. ناشناخته بودن باتری1514. نصب اکس پی روی لپ تاپ1515. مشکل در نصب شدن ویندوز در لوجیکال !1516. لب تاپ من فنش خاموش نميشه1517. ارتقا لب تاب1518. باطری لپ تاپ1519. بلوتوث لاب توبم کار نمیکنه کمک1520. درخواست نصب ویندوز xp در لپ تاب جدید1521. راهنمایی برای استفاده از لپ تاپ در منزل1522. راهنمایی در مورد نمایش میزان رم1523. بکاپ گیری از لپ تاپ1524. windows 7 xp mode1525. اینترنت وایمکس و لپ تاپ1526. لپ تاپم کارنمی کنه1527. صدای فن Sony VGN-CS325J1528. مشگل در نصب ویندوز XP در لبتاپ دل مدل Latitude E55001529. مشکل بلوتوث1530. مشکل در آوردن باتری1531. دیشب sony vio CW1 CGX خریدم اما انگار مشکل داره...کمک!1532. مشکل در نصب ویندوز XP در لبتاب مدل Sony Vaio FW590 FBZ1533. برداشتن پسورد بایوس لپتاپ سونی مدل vgn cr3901534. low level format1535. چه جوری ADSL رو به لپ تاپم وصل کنم؟1536. سوال در مورد کالیبره کردن باطری !1537. تقریبا هیچ برنامه مورد نیازم رو لپ تاپ نصب نمیشه1538. آموزش نصب درایور finger print نوت بوک dell vostro 15201539. low level format لپتاپ acer1540. کمک:اموزش بازکردن لپ تاپ برای تعویض فنpresario f7001541. مشكل با كيبورد Vaio Cw1542. باتری لپ تاپم (سوزوکی) بیشتر از 20 دقیقه شارژ نگه نمیداره1543. طولانی بوت شدن اسوس1544. لپ تاپمو 4 روزه خریدم باتریش شارژ نمیشه1545. VAIO 46GJ/B و دمای CPU 65 درجه!!!1546. پورت usb بعداز تعویض ویندوز فلش رو نمی خونه1547. نصب finger print لپ تاپ سوني مدل CW 1JGX/U1548. هنگ كردن لپتاپ پس از بالا آمدن ويندوز1549. مشكل نصب ويندوز روي لپ تاپي كه لينوكس دارد1550. ويندوز Xp لپ تاپ Lenovo1551. 21 گیگ لعنتی...1552. كمك درباره نصب ويندوز xp بر روي لپ تاب هاي HP با پردازش گر amd1553. كمك،TouchPad لپ تاپ Lenovo1554. لپ تاپ sony vaio fw 590 fzb1555. 2 مشکل با لپ تاپ 15371556. hdd password in 15641557. باتری دل 15641558. فن لپ تاپ1559. مشكل با وايرلس لن acerr اسپير 5738z1560. شارژ لپ تاپ1561. error 680 در لپ تاپ hp هنگام وصل شدن به اينترنت1562. مشکل ری استارت شدن لب تاپ Acer5715z به جای خاموش شدن1563. شبکه های م ا ه و ا ر ه ا ی در لپ تاپ1564. تفاوت ویندوز 7 Ultimate با home Premium1565. لب تاپم turn off نميشه !!!1566. esata و استفاده از آن به عنوان usb1567. نصب ویندوز سون روی لپ تاپ دل 14201568. درایور های لپ تاپ1569. درخواست کمک ...



  • رمان نوتریکا 2 ( جلد اول )

    فصل دوم : بطالت... سپهر در حالی که خمیازه میکشید گفت: وای به حالت بگیرنت....نوتریکا لبخندی زد و گفت: حواسم هست...سپهر ست ر جیب شلوارکش برد و گفت: کارت ماشینم بردار یهو لازم میشه...نوتریکا پذیرفت و با سپهر دست داد و سوار ماشین قراضه ی او شد. هرچند می ارزید.هنوز یک خیابان را رد نکرده پشت چراغ قرمز مانده بود.هوای داخل اتومبیل گرم و مطبوع بود و صدای ضبط را کم کرد و با حرص به ثانیه شمار چراغ قرمز که روی عدد 10 پنج دقیقه نگه داشته بود نگاه میکرد گه گاهی هم در اطراف چهارراه چشم میچرخاند و به دنبال افسر میگشت کلافه شده بود ناگهان با نهایت عصبانیت مشتش را روی فرمان کوبید که اشتباهاً صدای بوق را دراورد...صدای خشن راننده ی کناری را شنید که گفت:چیه عمو...چرا بوق میزنی ؟مگه چراغ و نمیبینی....لبش را به خاطر این اشتباه به دندان گرفت سری برای مرد به نشانه ی عذر خواهی تکان داد .اما فکری مثل جرقه از ذهنش گذشت بار دیگر به چراغ راهنمایی نگاه کرد و دستش را روی بوق گذاشت و بی توقف فشار داد تا اعتراضش را بدین وسیله اشکار کند. در یک چشم به هم زدن صدای بوق اکثر رانندگان کل خیابان را فرا گرفت با اینکه هیچ کس از این صداهای ناهنجار راضی نبود ولی حسنی که داشت چراغ سبز شدونوتریکا لبخندی فاتحانه رابه لب راند...از دور زدن در خیابان ها حوصله اش سر رفته بود نگاهی به گوشی اش انداخت و با شیده تماس گرفت...بوق ازاد به 3 نرسیده صدای ظریف و پر عشوه ی شیده به گوشش رسید.شیده:بله...بفرمایید؟نوتریکا: سلام شی شی...حالت چطوره؟شیده:اممممم.... ببخشید به جا نیاوردم؟نوتریکا با دلخوری گفت:جدی مثل اینکه خیلی سرت شلوغه...ok...مزاحم نمیشم...شیده: نوتریکا تویی...خدا منو بکشه....وای ببخشید تورو خدا نشناختمت....الو نوتریکا...هانی... هنوز اونجایی؟نوتریکا که دلخورشده بود گفت : اره ..ولی کار دارم باید برم...خوب شرمنده مزاحم شدم...شیده به سرعت میان کلامش امد و گفت: این چه حرفیه؟مزاحم چیه عزیزم...به خدا گوشیم و عوض کردم هنوز فرصت نکردم شماره هارو saveکنم...الو.. نوتریکا...نوتریکا:هووووم...شیده:نوتری... قهری؟نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت...شیده: نوتریکا ....هانی ... قهر نکن دیگه...من که ازت عذر خواهی کردم...حالا چه خبرا؟چی کارا میکنی؟چه عجب یادی از ما کردی؟نوتریکا با بی حوصلگی گفت:هیچی زنگ زده بودم ببینم اگه کاری نداری بیای بریم بیرون ببینمت...ولی مثل اینکه بد موقع زنگ زدم...باشه دفعه ی بعد...قرار اصلیشان پنج شنبه بود.پس چه علتی داشت که نوتریکا زودتر از موعد بخواهد او را ببیند.شیده که قند در دلش اب شده بود گفت:دلت واسم تنگ شده بود؟نوتریکا پوفی کشید و دندانهایش را روی هم می سایید. از این که دخترها هر چیزی را به ...

  • رمان در آغوش مهرباني(قسمت سيزدهم)

    ماکان: روژان حالت خوبه؟سری تکون میدمو میگم: خوبم... من از اول هم بچه ی شری بودم... نمیدونم چرا ولی هیچوقت آروم و قرار نداشتم ولی رزا بچه ی حرف گوش کن خونواده بود... کلا بچه مثبت خونواده... مامان و بابا هم با رزا خیلی راحت تر بودنو راحت باهاش کنار میومدن.. رزا هیچوقت رو حرفشون حرف نمیزد... اما من همیشه ساز مخالف میزدم... مامان و بابا که شیطنتامو میدیدن بدجور کلافه میشدن اما رزا خیلی وقتا هوامو داشت... وقتی از شیطنتام با خبر میشد دعوام میکرد ولی به مامان و بابا نمیگفت ماکان: خونواده ی پدری چی؟ -مامان بزرگ و پدربزرگم قبل از به دنیا اومدنم فوت شدن... یه عمو دارم که اونم بعد از فوت شدن پدر و مادرش از ایران رفت... با بقیه فامیلای دور هم رفت و آمد آنچنانی نداریم... با تنها کسی که رفت و آمد میکنیم دوست صمیمی بابامه... که این روزنامه هم پسرشه ماکان با تعجب میگه: روزنامه؟ -اوهوم... کیهانو میگم دیگه با صدای بلند میخنده و میگه: تو دیگه کی هستی بعد از چند دقیقه که خنده هاش تموم میشه میگه: تو مدرسه و دانشگاه هم اینقدر شیطون بودی؟ -اوف..... تا دلت بخواد... همه از دستم ذله بودن... تو مدرسه که نصف سال رو اخراج بودم با چشمای گرد شده نگام میکنه و میگه: پس چه جوری به اینجا رسیدی؟ با خنده میگم: هویجوری مردد مپرسه: هیچوقت هیچ پسری تو زندگیت نبود... نامزدی... یا پسری که خونوادت بخوان باهاش ازدواج کنی با خنده میگم: نامزد که نداشتم... ولی چند باری چند تا خواستگار اومد که تا پاشون به خونه میرسید فرار رو به قرار ترجیح میدادن... یکیش همون علیرضا که رزا برات تعریف کرد خنده ای میکنه و میگه: مگه بعد از علیرضا باز هم خونوادت راضی شدن کسی به خواستگاریت بیاد -نه... ولی قبلش که یه خورده کوتاه میومدم اجازه میدادن ماکان: اونا رو چه جوری رد میکردی؟ -دور از چشم مامان و بابا... ولی وقتی ماجرای علیرضا رو شنیدم دیگه خیلی عصبی بودم واسه ی اولین بار جلوی چشمشون اون همه بلا سر علیرضا آوردم... میدونستم اگه این بار هم کوتاه بیام... پدر و مادرم دیگه دست بردار نیستن... هر دفعه میگفتن این اخریه اگه نپسندیدی دیگه کسی رو راه نمیدیم اما دفعه ی بعد دوباره همینو میگفتن ماکان: چرا مامان و بابات اینقدر اصرار داشتن که ازدواج کنی... رزا که ازت بزرگتر بود -رزا بچه ی سر به زیری بود، واسه ی همین تو همه چیز بهش اعتماد داشتن... من خیلی جاها زیر آبی میرفتم... خیلی شیطنتا میکردم... بیشتر اوقات نمیگفتم ولی اونا بالاخره میفهمیدن... میخواستن شوهرم بدن شاید آدم بشم میخنده و میگه: مطمئنی بچه ی سرراهی نیستی... رزا که بیشتر به خونوادت شباهت داره تا تو؟ با صدای بلند میخندمو میگم: باور میکنی هزار بار ...

  • رمان از ما بهترون 2 - 3

     شهین با سینی چای وارد هال میشه .-مرسی شهین ، زحمت نکش…شهین میگه : زحمتی نیست ….داشتم چایی میریختم،… خیلی به طور ناخواسته حرفاتونو شنیدم ….آرش در حالیکه چاییشو مزه میکنه ، خنده ای ریز سر میده .لبخندی میزنم و میگم : خب حرفای من خنده دار بود ؟شهین ابرو های قهوه ایشو بالا میندازه و میگه : نه اتفاقا خیلی هم نگران کننده اس ، مهین شنیده که توی سازمان دهن به دهن پیچیده ، مامور پرونده یه ناشر زیر زمینی بوده .آرش میگه : شهین خانوم ، به نظر شما اگه آنی استعداد این طور کارا رو نداشت میتونست وارد این پرونده بشه ؟شهین پوزخندی میزنه و میگه : بر منکرش لعنت ، اما از شما بعید بود که تو این مورد طرف آنیا رو بگیرید .مشتی به بازوی آرش میزنم و میگم : استعداد چه جور کارایی ؟ مگه من خلاف کارم ؟آرش میگه : خلاف سنگینه دیگه .شهین میگه : آنیا ، ما دوس داریم تا پیدا کردن آخرین خال سیاه یه جو آرومی توی سازمان باشه ، مواظب باش بی هوا کاری نکنی که ازت آتو بگیرن !با لبخند میگم : اون کارا فقط تو دنیای خودم خلاف بود ، من الان دیگه اون جا نیستم .آرش استکانو سر جاش برمیگردونه و میگه : از اینا بگذر ، از این یارو شمل بگید ، تونستید سر از کارش دربیارید ؟شهین میگه : راستش هیچ نشونی از اون توی سازمان نیست ، نمی دونم چرا آنیا همیشه روی یه چیزای بی اهمیتی قفل میشه . میدونی منظروم چیه آنی ؟ …خالای سیاه خیلی دست نیافتنی ترن ، حتی من شک دارم یکی مث شمل بتونه ما رو به یکی از سرشاخه ها برسونه .آرش لحظه ای توی فکر فرو میره .رو به شهین میگم : بذارید فقط چند روز دیگه بگذره ، من احساس میکنم اون یه چیزایی میدونه …قراره برام یه چیزی پیدا کنه که اگه بتونه …..آرش و شهین نگاه خاصی بهم میندازن .شهین میگه : خب ، قراره چیکار کنه ؟-خب اون قراره برای من یه مهره ی مار خاص پیدا کنه ….یه نوع کم یاب ، میدونید منظورم چیه ؟آرش میگه : خب اونوقت چه کمک به ما میکنه ؟شهین حرف منو کامل میکنه و میگه : اگه بتونه یعنی یه عده اونو ساپورت میکنن….آنیا تو چجور یه همچین چیزی به ذهنت رسید ؟سری تکون میدم و میگم : خیلی اتفاقی توی خونه ی اطلسی یه مشت خرت و پرت پیدا کردم …..تو اون بین یه مهره ی مار قدیمی بود که دیگه قدرت خودشو از دست داده بود ، اون جرقه شو توی ذهنم زد .آرش میگه : مهره ی مار که خیلی راحت به دست میاد ، حتی سایتای اینترنتی هم این جور چیزا رو مث نقل و نبات میفروشن .شهین میگه : البته اگه به جای مهره ی مار آشغال دیگه ای رو قالب نکنن.شهین ادامه میده : در هر حال وقت خودتونو زیاد تلف نکنین چون من و مهین همین فردا باید بریم . هنوز معلوم نیست کجا بفرستنمون . احتمالا شما رو هم بخوان بفرستن .آرش میگه : کجا ؟-معلوم ...