هر کدام حکایتی هستیم

  • حکایت شهرزاد در شب یازدهم

    شب یازدهم ....شهرزاد گفت: ای ملک جوانبخت،دختر با آن همه خشم از گفتۀ حمال بخندید و با آن جماعت گفت: از زندگی شما ساعتی بیش نمانده هر کدام حکایت خود باز گویید. پس از آن رو به گدایان کرده از ایشان سوال کرد که شما سه تن با هم برادرید؟ گفتند: نه به خدا ما فقیرانیم که جز امشب یکدیگر را ندیده بودیم. آن گاه با یکی از آن سه تن گدایان گفت: آیا تو از مادر به یک چشم بزادی؟ گفت: نه، من چشم داشتم و نابینایی من طرفه حکایتی دارد. پس دختر ازآن دو گدای دیگر حدیث باز پرسید. ایشان نیز مانند گدای نخستین جواب دادند و گفتند:ما هر کدام از شهری هستیم و خوش حدیثی داریم. دختر گفت: ای جماعت، یک یک حکایت باز گویید و سبب آمدن بدین مقام بیان سازید. نخست حمّال پیش آمده گفت: ای خاتون، من مردی بودم حمّال این دلاله مرا بدین مکان آورد. امروز در پیش شما بودم وبا شما در میان گذشت، آن چه گذشت مرا حدیث همین است والسّلام. دختر گفت بند از او برداشتندو جواز رفتنش بداد. حمال گفت: تا حدیث یاران نشنوم نخواهم رفت.حکایت گدای اولپس از آن گدای نخستین پیش آمده گفت: ای خاتون، بدان که سبب تراشیده شدن زنخ و نابینایی چشم من است که پدرم پادشاه شهری و عمّم پادشاه شهر دیگر بود. روزی که مادر مرا بزاد، زن عمّم نیز پسری بزاد. سال ها بر این بگذشت هر دو بزرگ شدیم. من به زیارت عمّ رفتم. پسر عمّم همه روزه میزبانی کردی و گونه گونه مهربانی به جا آوردی. روزی با هم نشسته باده خوردیم و مست گشتیم. پسر عمّم گفت: حاجتی به تو دارم باید مخالفت نکنی. من سوگندها یادکردم که مخالفت نکنم. در حال برخاست و زمانی از من پنهان شد. چون باز آمد دختری ماه منظر با خود بیاورد و با من گفت که: این دختر را در فلان گورستان و فلان مکان به سردابه اندر برده به انتظار من بنشینید. من نتوانستم که مخالفت کنم دختر رابرداشتم و به همان جا بردم.هنوز ننشسته بودیم که پسرعمّم بیامد و کیسه ای که گچ و تیشه ای در آن بود و طاسک آبی بیاورد و گوری را که در میان سردابه بود بشکافت و خاک و سنگ به یک سو ریخت. تخته سنگی پیدا گشت و به زیر اندر دریچه نردبانی پدید شد. پسر عمّم به آن دختر اشارتی کرد. در حال، آن دختر از نردبان به زیر شد. پسر عمّم روی به من آورده گفت: احسان بر من تمام کن. گفتم:هر چه گویی چنان کنم. گفت: چون من از نردبان به زیر شوم سنگ بر دریچه بینداز و خاک بر آن بریز.پس از آن گچ را با آب عجین کرده گور را گچ اندود گردان. بدان سان که کسی نداند که این گور شکافته است و بدان که یک سال است من در این مکان زحمت می برم تا این مکان را آماده ساخته ام و حاجت من از تو همین بود. این بگفت و از نردبان به زیر رفت.من سنگ به دریچه بازگرداندم بدان سان کردم که سپرده بود. ...



  • دیدار امام زمان (عج) و حکایتی شیرین

    دیدار امام زمان (عج) و حکایتی شیرین

    دیدار امام زمان (عج) و حکایتی شیرین هر شخص مضطری در هر مكانی كه باشد به حضرت بقیه الله متوسل شود، خود حضرت تشریف می‌آورند. اصل رؤیت و ملاقات با امام زمان در عصر غیبت امکان پذیر است. بسیاری از بزرگان که در عدالت آنان شکی نیست و می توان بر سخن آنان اعتماد کرد، جریان ملاقات یا دیدار خود با امام زمان (ع) را نقل کرده اند. حتی کتاب هایی درباره این دیدارها نگاشته اند و در آنها نام کسانی را که توفیق این زیارت را یافته اند ذکر کرده اند. این دیدارها هم در دوران غیبت صغرا و هم در عصر غیبت کبرا رخ داده است[۱]. در طول غیبت صغرا که حدود ۷۰ سال به طول انجامید، حضرت ولی عصر (عج) به وسیله نایبان خاص که خود تعیین کرده بودند، با مردم ارتباط داشتند. این نواب چهار گانه هر کدام یکی پس از دیگری، مدتی نیابت امام را عهده دار بودند. در طول این غیبت کوتاه مدت، هم این نایبان با امام ملاقات داشتند و هم گاه غیر این نواب نیز توفیق زیارت آن ماه تابان را می یافتند. نائب خاص دوم، محمد بن عثمان عمری بود که بعد از پدر خود عثمان بن سعید به دستور امام عصر منصب نیابت را بر عهده گرفت و حدود ۴۰ سال  این سفارت را دارا بود. از خود محمد بن عثمان روایت شده است که در جواب پرسش عبد الله بن جعفر حمیری که از وی پرسیده بود: آیا امام زمان را ملاقات کرده ای؟ پاسخ داد: آخرین باری که حضرت را مشاهده کردم در بیت الله الحرام بود، در حالی که حضرت دعا می کرد و می گفت: “بار پروردگارا آن چه را به من وعده داده ای محقق ساز”.[۲] هم چنین محمد بن عثمان گفته است امام را در حالی دیدم که پرده کعبه را در مستجار گرفته و می گفت: “پروردگارا از دشمنانت انتقام بگیر”.[۳] از محمد بن عثمان نقل شده است که می گفت: سوگند به خدا که امام عصر (عج) هر سال در موسم حج حضور می یابند. او مردم را می بیند و آنها را می شناسد. مردم نیز او را می بینند، ولی نمی شناسند.[۴] شواهدی که این سخن محمد بن عثمان را تأیید می کنند: 1- امام صادق (ع) می فرماید: “مردم امام خود را از دست می دهند او در موسم حج حضور می یابد و مردم را می بیند، ولی مردم او را نمی بینند”.[۵] 2- در سیره عملی ائمه (ع) شاهد هستیم که خود این بزرگان می کوشیدند حج را ترک نکنند؛ به گونه ای که درباره امام حسن مجتبی (ع) گفته اند که حضرت بیش از بیست بار با پای پیاده در حج حضور یافتند. در کتاب های فقهی نیز، فقها بابی را برای استحباب حج در هر سال و مداومت بر آن اختصاص داده اند.[۶] بعید است که حضرت امام عصر از این فضیلت محروم شوند و سفارشی را که اجداد بزرگوارشان کرده اند، به کار نبندند. از این رو می توان گفت یکی از جاهایی که حضرت در آن جا زیاد حضور می یابند، حرم خدا است؛ به ویژه ...

  • الی متی احار فیک یا مولای . . .

    بیاد می آورم تمامی صحنه های سخت زندگی ام را ، بی استثناء . . . که فریاد زده ام و مهدی فاطمه به فریاد رسی دستم گرفته است از توفان های آتشین و جحیم برزخی ناگهان و ناگهانی به ساحل زیبای امن الهی رسانده است . . . آنقدر این حکایات تکرار شده که حقیر دیگر در دنیا چیزی برایم اهمیت ندارد و مدعی این مطلبم ، غیر مهدی (عج) و یاوران ایشان در هر سطحی . . . و کسانی که بویی از ایشان دارند . . . ما آزاد کرده قائم آل محمد و فاطمه زهراییم ، به این حقیقت محض می بالیم . . . شدیدا دلتنگ هستم ، بوی ظهور و عطر ظهور پررنگ است ، بسیار . . . یاوران و غیوران این سرزمین هر کدام به نسبت ظرف خویش ، ایامی است که به پا خواسته اند ، و عزیزانی سالهاست که به پا خواسته اند . . . به هر حکایتی بی قید راضی هستم که به تسریع در ظهور بیانجامد و این فراق عظمی به پایان برسد . . . می ترسم که هر تبصره و قیدی به تاخیر بینجامد . . . و در موضع ترس هستیم ، و فزع . . . متی ترانا و نراک . . . یا مولای  ________ ما از شما ابلیسیان هیچ هراسی نداریم . . .

  • هنر ومعماری

    اگر بپذیریم که هنر در تعریفی ساده و از منظری اجتماعی، از آنجا آغاز می شود که دغدغه های کاربردی در خلق یک شی یا ایجاد یک پدیده به انتها رسیده باشد و بر اساس مرتبه، تخصص و استادی هنرمند در حوزه مورد نظر فناوری و تکنیک در آن حوزه ارتقا پیدا می کند و بر اساس مرتبه معنوی ، دیدگاه و جهان بینی وی ، آثارش رنگ و بوی معنوی یا انسانی پیدا می کند، می توانیم ادعا کنیم که هنرمند در معرض هر نوع معرفتی که قرار بگیرد آن را در اثرش متجلی خواهد کرد. بسیاری از هنرمندان و هنرشناسان و فلاسفه معتقدند که هنرمند هم خالق است و هم راوی. او می تواند از ساحتی روایت کند که هر کسی قادر به درک آن نیست و نیز قادر به خلق و آفرینش نیز هست. ما بر اساس باورهای دینی خودمان معتقدیم هنرمند برای خلق ، از توانایی ابداع و خلاقیتی که خالق هستی در وجودش به ودیعه نهاده بهره می گیرد. در هر دوره ای بر اساس شرایط سیاسی ، اجتماعی ، اقتصادی و محیطی اثر هنرمندان رنگ و بوی خاصی پیدا می کند. تغییراتی که در تاریخ هنر شاهدیم تا حدودی به ابداع و خلاقیت هنرمندان مربوط می شود و بخش قابل توجهی از آن الهامات و تاثیراتی است که هنرمندان از محیط پیرامون خود می گیرند. بدین جهت است که هنر غرب در دوره های حاکمیت دین مسیح ع ، پیش از رنسانس و پس از آن تغییرات بسیار داشته است و در کشور ما نیز هنر در دوران تیموری ، زند و افشار و قاجار و صفویه تفاوت های کاملا محسوس دارند. حتی در یک دوره خاص مانند دوره صفویه، از ابتدا تا انتهای دوره می توان تغییراتی را در ساختارها، رنگها، بافت ها، موتیف ها، ملودی ها و... دید و اگر چه هنرمند به هیچ وجه منفعل نیست اما آثار هنرمندان هر دوره ای نمایانگر تاثیرات بصری ، شنیداری و ادراک آنها از محیط پیرامون است. آن گاه که هنرمندی به مرتبه اتصال به عالم بالا دست پیدا کند، قدرت و توان گزینش تحلیل و انتخاب را به دست می آورد. معرفت هنری نگاهی به هنر در قرون و اعصار گذشته خوب نشان می دهد که همیشه هنر صادقانه ترین وجه زندگی بشری بوده است که در آن کمترین پنهان کاری صورت می گیرد. بویژه آثار و قالبهای هنری خاصی که امکان تجلی روح انسان ، فردیت او و وجوه انسانی زندگی بشری بیشتر میسر است. بنابراین هنر تجلیگاه درونیات و باورهای اکتسابی ، غریزی و خلاقانه شخص هنرمند هم هست. از همین روست که نگاه به معماری گرانسنگ و فاخر این سرزمین تنها نشان دهنده توانمندی هنرمندان و معماران گذشته نیست و هر بنایی بی پرده از مکنونات قلبی و ریاضت ها و معرفت های خالقش نیز سخن می گوید. بی تردید هیچ هنرمند یا معماری با استادکاری و تسلط بر فناوری ، شناخت رنگ و فرم و فضا و... نمی توانست و نمی تواند ...

  • آقای حکایتی از برنامه محبوب بچه‌های دهه شصت می‌گوید/نقش ایرج طهماسب و مرضیه برومند در «زیر گنبد کبود

    مرد قصه گویی که با شالی بر گردن و کتاب قصه‌ای بزرگ در دست در چارچوب تلویزیون‌هایمان ظاهر می‌شد و حکایت‌های جدیدش را طوری برایمان نقل می‌کرد که جلوی تلویزیون میخکوب می‌شدیم؛ آن حکایت‌ها آنچنان در پس ذهنمان مانده که با وجود گذشت این همه سال، هنوز هم  ترانه زیرگنبد کبود را از یاد نبرده‌ایم و هر تلنگری پلی می‎شود برای بازگشت به آن سال‎ها تا باز هم دهه دهه شصتی‎ها، این بار نه با همان رسایی صدای کودکی‌شان، بلکه با مرور خاطرات سال‎های دور، با همان هیجان قبل از شروع برنامه و به یاد توشه‌ای که آقای حکایتی ذخیره راه این روزهایشان کرد، بخوانند "قصه گو قصه می‌گفت / از کتاب قصه‌ها / قصه‌های آشنا / قصه باغ بزرگ / قصه گل قشنگ / قصه شیر و پلنگ / قصه موش زرنگ" حالا هر چند پس از گذشت نزدیک به دو دهه، در میان جیغ و هوراهای خاله‎ها و عموهای مجری، نه صدایی از آقای حکایتی به گوش می‎رسد و نه نشانی از او پیدا می‎شود، اما هنوز هم، با گذشت این همه سال" آقای حکایتی" اسم قصه گوی ما دهه شصتی‌هاست. آقای حکایتی این روزها صورتش تکیده‌تر شده، گرد سپیدی بر موهایش رنگ زده، آوای میانسالی بر صدایش خوش نشسته؛ اما صدا و نگرانی‏‌هایش برای کودکان از رمق نیفتاده است، نگرانی‎هایی که در تمام لحظات مصاحبه از پس هر سئوالی گریزی به آن‎ها می‎زد و بارها تکرار کرد که تنهایی کودکان امروز دغدغه این روزهایش هستند. متن زیر حاصل گفتگوی ما با بهرام شاه‌محمدلو  است: آقای حکایتی، چندی پیش در خبرها شنیده شد که گویا شما قصد دارید سری جدید زیر گنبد کبود را بسازید، ولی ظاهرا خبری از آن نیست. طرح سری جدید زیرگنبد کبود در شبکه 2 سیما نزدیک به 2 سال پیش تصویب شد. ساخت سری جدید نیازمند حساسیت بیشتری بود، چون از یک سو باید مخاطب هدف که همان کودکان امروز هستند را راضی نگه داریم و از سوی دیگر نیز نباید به مخاطبان پیشین که به نسل دهه 60 برمی‌گردد، بی‌توجه باشیم ولی به هرحال کار جلو نرفت. چرا؟ سری جدید زیرگنبد کبود ظاهرا به موضوع بی‌پولی شبکه ختم شد. در حالی که این پروژه نیازمند بودجه آنچنانی هم نیست. همیشه از من سئوال می‎شود که چرا زیرگنبد کبود را نمی‎سازید، واقعیت این است که برای شروع کار باید حداقل شرایط مالی مهیا باشد که متأسفانه هنوز این امکان فراهم نشده است.   یعنی پرونده سری جدید گنبد کبود بسته شده؟ ما چشم انتظار حامی مالی برای ساخت هستیم و موضوع هنوز بسته نشده است. برخی از افراد بود‎ه‎اند که برای حمایت مالی قدم پیش گذاشتند اما به نتیجه ختم نشد. این کار برای خود بنده بسیار ارزشمند است و به دلیل همین حساسیت، نمی‌توانم اجازه بدهم ...

  • فـوت و فـن هایی برای مقابـله با خـواب صبـحگاهی

    فـوت و فـن هایی برای مقابـله با خـواب صبـحگاهی

    فـوت و فـن هایی برای مقابـله با خـواب صبـحگاهی  با وجود همه فیلم ها و سریال ها و مهمانی ها و فعالیت های شبانه، سعی کنید کم کم عادت کنید که زود بخوابید. خانواده تان هم مثل شما کم کم عادت می کنند زود بخوابند، چرا که دیگر هم صحبتی مثل شما را از دست می دهند! با شکم پر نخوابید! خودتان را سنگین نکنید. یا شب ها کم تر بخورید یا اگر می خواهید شام خوبی بخورید، ۲ ساعت قبل از خواب بخورید تا بدن تان درگیر هضم غذا نباشد. یک جهش یک ساله! یک برنامه درست و حسابی برای ساعاتی که زود بیدار می شوید، بریزید. این طوری به خودتان انگیزه می دهید. مثلا ساعت های ۵ تا ۷ صبح یک سال را برای حفظ قرآن، زبان، بررسی اخبار روز و... بگذارید. این طوری جهش خودتان را جلو جلو می بینید. به خودتان برسید! خودتان را تشویق کنید. بالاخره شما دست به کار مهمی زده اید آن هم وقتی که همه خوابند و شما دل تان غنج می رود تا یک دقیقه بیش تر بخوابید و هی با خودتان می گویید: خوش به حال شان...! پس اول کاری جایزه ای برای خودتان بگذارید. مثلا برای افراد شکمو این جایزه می تواند یک شیرینی باشد و برای افراد فیلم باز، یک برنامه، مستند یا فیلم، سرصبحی! یک چوب بالا سر! برای بیش تر آدم ها بدون اجبار کارکردن، خیلی سخت است. پس خودتان را محدود کنید. مثلا قرارهای کاری مهم تان را سرصبح بگذارید یا انجام تکلیف ها و خواندن دروس حساس تان. این طوری دیگر نمی توانید از زیر کار در بروید! ضمن این که بهتر هم یاد می گیرید. حالا اگر مسابقه ای هم سر صبح در تلویزیون پخش شود که دیگر همه با کله بیدار می شوند! سریعا از رختخواب دور شوید! اگر برنامه و جایزه و... برای تان کار ساز نبود و در مقابل خواب، سست تر از این حرف ها بودید؛ کاری کنید که خواب از سرتان بپرد. اول این که اصلا به رختخواب برنگردید و با افسوس هی به بالشت و پتوی خود نگاه نکنید. سریع بروید آبی به سر و صورت تان بزنید و یک چای نوش جان کنید. بعد هم سریع آماده شوید و پیاده به محل کار یا مدرسه و دانشگاه بروید. اصلا به خودتان فرصت فکر کردن هم ندهید! یواش یواش کسی یک شبه سحرخیز نمی شود. از کم شروع کنید. هر روز یک ربع زودتر... بیداری در وقت اضافه بدترین کار این است که ساعت تان را در وقت های متعدد کوک کنید. ضمن اذیت و آزار روانی برای افراد دیگر خانواده، این کار شما را به زنگ بعدی تشویق می کند و از آخر هم بیدار نمی شوید! پس از همان اول برای یک زمان کوک کنید تا ملزم شوید بیدار شوید. زنگ ساعت، لالایی نیست! زنگ ساعت تان هرچه قدر دلخراش تر بهتر! ...

  • شانس زیادی شانس( نیمچه گزیده گویی)!

    1- گاهی احساس می کنم بدشانس ترین انسان روی زمین هستم  به شکلی که هنگام عبور از عرض خیابان علاوه بر سمت چپ و راست ،  پایین و بالا را هم نگاه می کنم مبادا رانش زمین از زیر پای من شروع شود یا  توپولفی که  قصد فرود پیش از هنگام  را دارد روی سر من خراب شود! برای فرار از  این حس به خودم تلقین می کنم خوش شانس تر از من کسی نیست چرا که با پاهای خودم و بدون کمک دیگری عرض خیابان را طی می کنم!2- شانس در خدمت انسانهای عاقل است و من به آن اعتقاد دارم. چه بسا شانس بدون آنکه در بزند به داخل خانه می آید اما گوشش را می گیریم و از خانه بیرونش می کنیم!3- ما خالق بد شانسی و خوش شانسی ها هستیم.4- آنچه را که ما اکنون خوش شانسی می دانیم ممکن است در یک موقعیت زمانی و مکانی یک بد شانسی باشد.5- حکایتی از گلستان شیخ اجل:اعرابی را ديدم در حلقه جوهريان بصره که حکايت همی کرد که وقتی در بيابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چيزی با من نمانده بود و دل بر هلاک نهاده که همی ناگاه کيسه ای يافتم پر مرواريد. هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بريان است ، باز آن تلخی و نوميدی که معلوم کردم که مرواريد است . پ.ن* بهتر بود به جای " شانس " می گفتم بخت و اقبال _خوش بخت و بدبخت_ اما بهتر دیدم اصطلاح رایج را به کار ببرم.* در باب بدشانسی: اگر خود را بد شانس می دانید نیم نگاهی به عکس زیر بیندازید شاید نظرتان عوض شود! باز هم تاکید می کنم اگر چنین احساسی دارید روی لینک کلیک کنید!لینک عکس

  • پادشاهی در میان دزدها

    به نام خدا مولانا جلال الدین محمد (مولوی) در دفتر ششم مثنوی حکایتی از سلطان محمود غزنوی نقل کرده که بااین ابیات شروع می شود: شب چو شه محمود برمی گشت فرد با گروهی قوم دزدان بازخورد پس بگفتندش کیی ای بوالوفا؟ گفت شه ،من هم یکی ام از شما.... خلاصه داستان اینست که سلطان محمود به طور ناشناس از کاخش بیرون آمده تا در شهر بگردد و ببیند اوضاع و احوال مملکت از چه قرار است که با گروهی از دزدان برخورد می کند و به آنها می گوید من هم مثل شما دزد هستم.آن دزدان هریک هنری دارند و از شاه می پرسند که هنر تو چیست؟و شاه می گوید هنر من درریش من است..... نثر این داستان را از سایت تبیان بخوانید و ببینید نتیجه ی اخلاقی آن چیست؟زیرا مولوی از نقل هر داستان منظوری دارد.داستان های مثنوی سراسر معنا هستند،با خواندن هر داستان می توانیم به نتایج خوب و مفیدی برسیم و از آنها درس زندگی بگیریم. پادشاهی در میان دزدها شبی سلطان محمود با خود فکر کرد: خوب است به طور ناشناس به میان مردم بروم تا از اوضاع و احوال آنها به خوبی آگاه شوم. سپس لباسی  معمولی و ارزان قیمت بر تن کرد و به راه افتاد. همین‏طور که می‏رفت به خرابه‏ای رسید. دید که چند نفر در آن خرابه آتشی روشن کرده، دور هم نشسته‏اند و با هم صحبت می‏کنند. نزدیک آنهارفت و سلام کرد. یکی از آنها با دقت و کنجکاوی سر تا پای او را برانداز کرد و گفت: تو که هستی و اینجا چکار می‏کنی؟ سلطان محمود گفت: من هم یکی از شما هستم و برای همکاری آمده‏ام. مرد خنده‏ای کرد و گفت: بیا! بیا اینجا بنشین که امشب کار مهمی داریم! سلطان محمود پرسید: چه کاری؟ مرد گفت: ما گروهی دزد هستیم و قرار است امشب به قصر سلطان محمود برویم و خزانه‏ی قصر را خالی کنیم! سلطان محمود گفت: آیا مرا هم با خود می‏برید؟ مرد درشت هیکلی که پیدا بود رئیس آن گروه است رو به سلطان کرد و گفت: ما هر یک هنری داریم که به خاطر آن هنر در این گروه پذیرفته شده‏ایم. سلطان محمود با علاقه پرسید: خیلی دلم می‏خواهد هنرهای شما را بدانم. مثلاً خود تو بگو ببینم چه هنری داری؟ مرد قوی هیکل لبخندی زد و با غرور گفت: هنر من در زور و بازوی من است! من می‏توانم بدون هیچ وسیله‏ای در هر کجا که بخواهم تونلی حفر کنم و از هر کجا که بخواهم سر در بیاورم! دزد دیگری که کنار مرد قوی هکیل نشسته بود گفت: هنر من در گوش های من نهفته است! سلطان محمود با تعجب گفت: گوش که جز شنیدن کار دیگری نمی‏تواند بکند! مرد لبخندی زد و گفت: گوش‏های من می‏توانند بفهمند که سگ‏ها در موقع پارس کردن چه می‏گویند؟! دزد دیگر رو به سلطان کرد و گفت: هنر من در چشم‏های من است. اگر من کسی را در سیاهی شب ببینم، در روز هم می‏توانم ...

  • سرزمین جبهه ها یادش بخیر

    حکایتی که سال هاست چون شقایقی تنها در صحرای خشک،در دل بی قرارم کاشته ام و بــا آب حیـات اشک پرورشش داده ام و هـر سـال در سفـر پر ماجرا ی راهیان نور شاخه ای از آن را  بر معراج شهیدی هدیه کرده ام.  سفر راهیان نور بهانه ای برای باز کردن عقده های دل است،شرکت در جشنواره بهانه ای برای باهم بودن. با این که دســتم به نوشتن نمی آید،ولی شور و شوق کاروانیان نور و حسرت نگاهشان مرا وا می دارد تا هر سال خاطره ای را به جشنواره ارسال کنم.حداقل لطف آن، بودن نام کوچک ما در لیست هنرمندان  بزرگ عرصه ی دفاع مقدس که غربیند و تنها . هیچ ادعایی برای هنرمندی ندارند و هیچ رسانه ای برای ابلاغ رسالتشان. زمانی که ساعت ها درباره ی مسائل بسیار کوچک بحث و مناظره می شود یک اخبار کوچک در هیچ رسانه ای از آن ها به گوش نمی رسد. شاید تمامی لطف این جشنواره که از دیگر جشنواره ها متمایز می شود همین بی ادعایی و بی سر و صدایی باشد . نوشته های هر جشنواره ی هنری به جهت اشتیاق برای برنده شدن به اجبار باید سرشار از صنایع ادبی و علمی باشد ولی رزمندگان ما و دفاع مقدس ما از جنس سادگی و بی رنگی ها هستند . هر چه می خواهی قلم سرکش را در وادی بی کران و بی انتهای جبهه ها بگردانی ، کمیتش لنگ تر می شود و سردرگمی آن بیشتر . پس چاره ای جز ساده سخن گفتن نیست . به خصوص در این زمانی که زرق و برق دنیا هر روز چشم ها را تیره و تار کرده است و گوش ها چنان سر گرم شنیدن حدیث خوش زندگی شده اند که هرگز قادر به شنیدن صداهای بلند بی سیم جبهه­ها نیستند . اگر چه هر روز ستاره های جبهه بزرگ تر و نورانی تر می شوند ولی ما به همان اندازه کوچک تر و ضعیف تر می شویم. برای  این که بزرگی ها را فراموش نکنیم چاره ای جز در حال و هوای جبهه زیستن نداریم. (دفاع مقدس ما تنها یک جنگ نظامی نبود بلکه یک دانشگاه ممتاز انسان­سازی بود که همه ی انسان ها با هر سلیقه و درجه ای در آن به بالاترین رشد انسانی صعود می کردند . خاک تیره ی جبهه ها اکسیری بود که جسم و جان ما را طلایی می کرد به طوری که بعد از گذشت سال ها هنوز یاد و نام جای جای جبهه های جنگ قادر است تمام ناخالصی های گذشت زمان را در وجود ما پاک کند.      به همین خاطر بود که به خانواده قول داده بودم که امسال آن ها را نیز با خود همسفر کنم . از ابتدای سال برای اسفند ماه لحظه شماری کرده بودیم . روز موعود فرا رسید . چند روز به عید مانده  بار سفر بستیم . با خودم عهد بستم که وقتی به جبهه رسیدیم سعی کنم جلوی احساساتم را بگیرم . نمی دانم چرا دوست نداشتم که پیش خانواده اشک بریزم. هر سال که تنها می آمدم راحت­تر بودم. سال ها بود که آن را پنهان می کردم، برای چه، نمی دانم! ...