هدف برتر 98ia
هدف برتر 12
برســـــــــــــامبعد از اینکه از هم جدا شدیم ... ته دلم یه حسی داشتم، حس دلسوزی بود فکر کنم. پس این دخترم مثل من زخم خورده، زخم آدمی مثل گلزار. اعصابم ریخته بود به هم، با او لین ماشینی که جلوم وایساد راهی خونه شدم. ، دلم می خواست هر چه زودتر رضا رو ببینم و باهاش در مورد خواسته یاس حرف بزنم ، همه اش هم به خاطر حس دلسوزی شدیدی بود که نسبت بهش پیدا کرده بودم! شاید یه کمش هم به خاطر حس غرورم بود، یه جورایی دوست نداشتم بهش بگم نمی تونم. به خونه که رسیدم ، بر خلاف روزای قبل رضا قبل از من اومده بود خونه و تو آشپزخونه مشغول بود . رفتم توی آشپزخونه و گفتم :- چه عجب ، ما شما رو قبل از تاریکی هوا تو خونه دیدیم! رضا میوه هایی رو که شسته بود گذاشت توی سبد و گفت : امروز از اول صبح درگیر یه گزارش بودم ، انقدر خسته م کرده بود که دیگه نمی تونستم تا شب بمونم و کار کنم ... در همون حال که حرف می زد، سبد میوه رو برداشت و گذاشت رو میز پذیرایی ، بعد هم نشست روی مبل روبروش ، منم کنارش . قسمت های مصاحبه با کاگردان تازه تموم شده بود، پاکنویسی شده و آماده، از توی کیفم ، دراوردمشون و دادم بهش : اینم بقیه پروژه بنده ، خدمت شما ... استاد ! رضا کاغذ ها رو گرفت، نگاهی بهشون کرد و گفت : خوبه! مشکلی پیش نیاد تا آخر هفته کارتت آماده می شه. حالا که بحث کارت و کار شد ، بهترین موقع رفتن به سر اصل مطلب بود ، صدامو صاف کردم و گفتم : رضا ، وقتی کارتم بیاد می تونم با هرکسی که بخوام مصاحبه کنم ؟رضا که مشغول پوست کندن خیار بود گفت : آره ، فقط بستگی به شخصش داره ... مثلا تو می خوای با کی مصاحبه کنی ؟گفتم : من می خوام یه ملاقات خصوصی با گلزار داشته باشم . رضا گفت : ما که نفهمیدیم چی بین تو و گلزار گذشته ! اما کلا ، قرار با گلزار خیلی سخته ، می دونی که ! سرش شلوغه و شاید با خبرنگارای تازه کار اونجور که باید راه نیاد ، اما هر کاری نشد نداره ... اگه یه کم سریش بشی ، حتما می تونی باهاش صحبت داشته باشی. - خوبه ، پس بالاخره میشه باهاش ملاقات داشت؟رضا : آره خیالت راحت ، فقط باید صبر کنی تا کارتت بیاد . ---------------------------------چند روزی از قرارم با یاس می گذشت و هنوز کارتم نیومده بود تابتونم برم دنبال مصاحبه خصوصی و به قول رضا سیریش بشم! تکلیف کارم هم مشخص نبود! واسه خودم داشتم توی پارک قیطریه قدم می زدم که گوشیم زنگ خورد ، رضا بود ... جواب دادم: -الو ؟-سلام برسام کجایی ؟-تو پارکم-بیا دفتر مجله که کاری پیش اومده . -چه کاری؟-بیا اینجا ، خودت می فهمی- باشه خودمو می رسونمگوشی رو قطع کردم و رفتم سمت مجله . امیدوار بودم هر چی که هست خیر باشه، صدای رضا که به نظر خوشحال می یومد! وارد دفتر که شدم ، ...
هدف برتر 16
باز هم لبخند زد و اون چال هاشو به نمایش گذاشت. در عجب بودم از خودم که تا به امروز متوجه چال های یاس نشده بودم و اینقدر برام جالب نشده بودن! یه گیلاس دیگه هم خوردیم، هیجان و حراراتم لحظه به لحظه داشت بالا می رفت ، دست ظریف یاس رو گرفتم توی دستم و دوباره کشیدمش وسط ... انقدر گرم خودمون بودیم که اصلا یادمون رفت واسه چی اومده بودیم به این پارتی ! کم کم همه آماده رفتن شدند ، رفتیم یه گوشه وایسادیم و به یاس گفتم بره آماده شه تا بریم ... باز دوباره مظلوم نگام کرد و ازم خواست دنبالش تا پشت در اتاق برم. منم چاره ای نداشتم جز اطاعت ... چند دقیقه بعد از بین جمعیت زدیم بیرون ، از پله های جلوی در که خواستیم بریم پایین یاس دستم رو گرفت و با خنده گفت :- می خوام ، مثل بچگی هام ، لی لی کنم و از پله ها پایین بیام ، تو هم میای ؟ نگاهش کردم ، خندید ، ... خندیدم ... دستش رو محکم گرفتم ، دستم رو محکم گرفت ، هم زمان یه پامون رو بردیم بالا و از پله ها اومدیم پایین .... هیچوقت انقدر از پله پایین اومدن بهم نچسبیده بود ! دست تو دست هم رفتیم سمت در حیاط ، که یاس وایساد ، منم وایسادم ... : چیزی شده یاس ؟ یاس که داشت کفشش رو از پاش در میاورد ، سرش رو بالا آورد و گفت : - خیلی گرممه برسام ... اون یکی کفشش رو هم درآورد ، شوت کرد اون طرف، چشماش رو بست. دو تا پاش رو با احتیاط گذاشت روی زمین و با لذت گفت :- آخـیـــــش! بعد هم بی توجه به من و کفشاش چشماشو بست و پا برهنه سریع از حیاط رفت بیرون . مونده بودم تو کار این دختر ! خوبه حالا یه کم خورده بود که فقط گرم شه ! ناچار خم شدم کفش هاش رو برداشتم و افتادم دنبالش ... از ترس اینکه نکنه بلایی سرش بیاد سریع در ماشین رو براش باز کردم و سوار شد . بعد هم خودم سوار شدم کفشاشو انداختم روی صندلی عقب و راه افتادیم . تو اون وضعیت یاد سیندرلا افتاده بودم! صدای یاس منو از فکر کردن به سیندرلا و کفشاش بیرون کشید:- برسام ؟ -: بله ؟ یاس که مشخص بود هنوز هم کاملا تخلیه نشده گفت: - دلم آهنگ می خواد .... یه آهنگ تووووپ. باهاش موافق بودم، منم هنوز داغ بودم. بلند گفتم :- به چشـــــم ! بعدش دستم رو بردم جلو و از توی داشبورد اولین سی دی ای که دستم بهش خورد رو برداشتم و گذاشتم تو ضبط . یاس : چی گذاشتی ؟ خودمم نمی دونستم ! گفتم : راستشو بخوای ، خودمم نمی دونم ! ندیده گذاشتم تا سورپرایز شیم! هنوز ضبط سی دی رو نخونده بود که راه افتادیم ... با شنیدن اولین تیکه آهنگ ، هر دو تامون منفجر شدیم از خنده ! پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت برگشتنی یه دختری خوشگل و با محبتیاس از خنده روده بر شده بود منم دست کمی از اون نداشتم. یاس وسط خنده هاش شروع کرد به خوندن:همسفر ...
هدف برتر 13
یــــــــــــــــــــــــ ــاساز گوشه چشم نگاش کردم ... خندید و شونه هاشو بالا انداخت ... گفتم:- آره؟با خنده گفت:- آره دیگه ...راه افتادم و گفتم:- باشه من چیز برگر می خورم ...اونم دوید که بهم برسه و گفت:- منم همینطور ... - حالا کجا بریم؟- پیاده بریم تا برسیم به یه ساندویچ فروشی ...- بخیه هات اذیت نمی کنن؟نگاهی به پهلوش کرد و گفت:- نه بابا جاشون گرم و نرمه ...خندیدم ... اونم خندید ... چقدر زود با برسام صمیمی شده بودم ... اما هنوز زود بود که بهش به چشم دوست پسر نگاه کنم ... یه دوستی معمولی داشتیم که هر دومون بهش نیاز داشتیم ... رفتم تو فکر حرفای پری ... اون لحظه حس کردم برسام از حرفاش ناراحت شده ... زمزمه وار گفتم:- برسام ...از گوشه چشم نگام کرد و گفت:- هوم؟- راستش ... چیزه ...- چیه؟ چرا حرفتو می جوی؟- تو از دست پری ناراحت شدی؟یه دفعه اخماش در هم شد و گفت:- بیخیال ...- باور کن اون شوخی می کنه ... من همچین چیزی نگفته بودم ... - می دونم ...با تعجب نگاش کردم ... از کجا می دونست؟به روبرو خیره شد و گفت:- آخه بهت نمی یاد ...آهان از اون لحاظ ... - در هر صورت ...- بیخیالش ... راستی دزده شناسایی شد ... گویا بازم شاکی داشته ...- چه خوب! به منم گفتن فعلا اینجا بمونم ... گویا به اداره پست استعلام فرستادن که اگه مدارکم پست شده بفرستن براشون و اونا خبرم کنن ...- خوبه! پس هستی فعلا ...- آره تا یکی دو هفته دیگه می مونم ...به ساندویچ فروشی که کمی جلوتر از ما بود اشاره کرد و گفت:- بریم اونجا ...سرمو تکون دادم و دوتایی با هم رفتیم تو ... یه محیط مستطیل شکل همراه با چند تا میز و صندلی پیش رومون بود و آخر مغازه پیشخوان و صندوق قرار داشت ... برسام چرخید سمت من و گفت:- چیزبرگر؟- آره ...- باشه بشین تا بیام ...بی حرف رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم ... چشمم خورد به تلویزیونی که بالای در قرار داشت ... از جایی که نشسته بودم به خوبی می تونستم برنامه های تلویزیون رو ببینم ... برسام خودشو انداخت روی صندلی کنار من و گفت:- ا تلویزیون هم داره؟ امروز بازیه ...- بازی؟- آره فوتبال ... - جدی؟ کجا و کجا؟با تعجب نگام کرد و گفت:- مگه توام فوتبالی هستی؟بادی به غبغب انداختم و گفتم:- پس چی؟- ایول!- حالا کجا و کجاست؟- پرسپولیس قهرمان و سپاهان سوراخ!چشمامو گرد کردم و گفتم:- چی گفتی؟غش غش خندید و گفت:- اوه اوه ببخشید! یادم نبود که شما اصفهانی هستین!- پاشو جمعش کن! هر اوسکولی می دونه که سپاهان برنده است ... می بینی که زرت و زرت داره قهرمان می شه ...- هه هه! صد در صد ... ما هم اگه بلد بودیم داور و بخریم قهرمان می شدیم ...پوزخندی زدم و گفتم:- خوبه اینو دارین که بگین! بالاخره باید یه جوری خودتونو تخلیه کنین ...بازی شروع شد ... هر دو در سکوت خیره شدیم به صفحه ...
هدف برتر 11
برســـــــــامفکر کنم یکی از سخت ترین روزای زندگیم رو گذرونده بودم ، داغون بودم ، له له اما نه از نظر جسمی ، از نظر روحی ... انگار چند ساعت روحم رو زیر مشت و لگد گرفته بودند .ولی نه ؛ گرفته بود بهتر بود ، فرناز روحم رو آزار می داد ، اون روحم رو له کرده بود ... هر دفه دیدنش توی این لوکیشن و اون لوکیشن یه روز از عمرم کم می کرد ، بس که اذیت می شدم با دیدنش .کسی که یه مدت تمام عشقم بود و زندگیم ، کسی که مایه آرامشم بود حالا مایه عذابم شده بود ... کاش کارم هیچوقت دیگه به این جاها نخوره که چشمم به سوهان روحم بیفته .---------------وقتی به دفتر مجله رسیدم ، یه راست رفتم پیش رضا ، سخت مشغول کار با کامپیوتر بود ، برای اینکه متوجه حال خرابم نشه ، یه لبخند مصنوعی زدم و بلند گفتم : سلام ، استاد !رضا که از سرو صدای من جا خورده بود ، یه تکونی خورد و با اخم سرش رو آورد بالا ، تا چشمش به من افتاد ، اخماش باز شد ، لبخندی زد و گفت : به ! سلام بر دانشجوی خودم!بیا بگو امروز چه کردی ؟!رفتم داخل و روی نزدیک ترین صندلی به میز رضا نشستم ، از توی کیفم ، اون چند صفحه مصاحبه ای رو که نوشته بودم رو به همراه فلشم که فایل ضبط شده مصاحبه رو ریخته بودم روشدادم بهش و گفتم : اینم پروژه ما ، خدمت شما، استاد !رضا برگه ها رو ازم گرفت و شروع کرد به خوندنشون ... بعد از اینکه همه رو خوند ، لبخندی از روی رضایت زد و گفت : حقا که کشف خودمی ! عالی بود برسام ، به عنوان کار اولت حرف نداشتمی تونم از همین الان ورودت رو به جرگه خبرنگاران تبریک بگم !از اینکه از پس پرژه م به خوبی بر اومده بودم خوشحال گفتم : پس من این جلسه آخرو نیام دیگه ! یه روز بیام فقط کارتم رو بگیرم !رضا : نه دیگه ! این مرحله اول پروژه ت بود .با تعجب گفتم : مگه این پروژه چند مرحله ایه ؟رضا : دو مرحله ای ... کخ خدا رو شکر مرحله اولت رو عالی بودی ، ایشالا مرحله دومت رو هم عالی تر از این می گذرونی .فقط خدا خدا می کردم ، دیگه این مرحله ربطی به اون لوکیشن های کذایی نداشته باشه ، از رضا پرسیدم : خوب توی این مرحله باید چکار کنم ؟رضا کاغذهای مصاحبه م رو همراه با فلش گذاشت توی کیفش و گفت : مثل مرحله قبل ...این رو که گفت پریدم وسط حرفش : یعنی باز با گلزار مصاحبه کنم ؟رضا : نه ، مثل مرحله اولت فردا باید بری لوکیشن همون فیلم ، اما ایندفعه با کارگردان فیلم مصاحبه کنی ... بعد روی کاغذ چیزی نوشت و گرفت جلوی من : اینم نامه معرفیت به علاوه آدرس لوکیشنه .دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و نفسم رو با صدا دادم بیرون. لعنتی، اصلا دیگه دوست نداشتم پامو بذارم توی اون خراب شده! وقتی دیدم رضا هنوز دستش به سمت من درازه ناچار؛ نامه رو گرفتم و پرسیدم : مگه ...
روزای بارونی71
تانیا با حرص پا روی پا انداخت و گفت:- غلط کرده! این د اره واسه تو جونش در می ره ... الان به من اس ام اس زد بیا ترسا رو ببر با هم از رو آتیش بپرین اما هواشو داشته باش وگرنه من می دونم و تو ...ترسا ذوق زده چرخید سمت تانیا و گفت:- راست می گی؟!تانیا پوفی کرد و گفت:- والا ... هم می خواد بهت کم محلی کنه هم دلش طاقت نمی یاره ... الانم که ولش کنم منو زنده زنده می بلعه ...ترسا چند لحظه خوشحال بود اما بازم با یاداوری تصمیم آرتان اخماش در هم شد ... چه فایده؟ باز داشت محبتش رو غیر علنی نشون می داد اما اگه جدی جدی هوس می کرد ترسا رو طلاق بده و آترین رو هم ازش بگیره چی؟! اون وقت باید چی کار می کرد ... زیاد نتونست تو فکر فرو بره چون آرتان با لیوان شربت قند برگشت و وداراش کرد کل لیوان رو بخوره ... تانیا با اخم گفت:- زنت دستت سپرده ... من می خوام برم برقصم ...آرتان چپ چپی نگاش کرد و گفت:- بفرمایید ...بعد از رفتن تانیا آرتان نشست کنار ترسا و گفت:- خوبی؟!- بهترم ...- چرا سرت گیج رفت؟! الان که وقت مریض شدنت نیست ... هست؟ترسا به روبرو خیره شد ... انگشتاش دور لیوان توی دستش محکم شد و گفت:- نه ...- پس مشکل چیه؟!ترسا آهی کشید و گفت:- هیچی خوب می شم ..اینقدر مظلوم گفت که قلب آرتان فشرده شد ... یه جورایی حال همسرش رو درک می کرد ... نگاهی به افرادی که وسط در حال رقص بودن انداخت و گفت:- رقص آخره ... قبل از شام ... آره؟ترسا هم بهشون نگاه کرد و گفت:- آره ... فکر کنم ...آرتان لیوان رو از دست ترسا گرفت ... روی میز گذاشت و گفت:- اونقدر خوب هستی که برقصی؟!!ترسا ذوق زده به آرتان نگاه کرد و وقتی شوخی توی چشماش ندید لبخندی زد و دستش رو توی دستش گذاشت ... دلش می خواست بگه نمی رقصم و غرور خورد شده اش رو جمع کنه ... اما نمی تونست ... دیگه نمی تونست از آرتان دوری کنه ... می خواست همه تلاشش رو بکنه که از دستش نده ... صدای مامانش توی گوشش زنگ می زد ... همیشه به آتوسا می گفت :- دو تا من با هم نمی تونن زندگی کنن ... اگه تو منی شوهرت باید نیم من باشه تا سنگ روی سنگ بند بشه ... دو تاتون هم که نیم من باشین تو سری خور می شین و حقتون رو می خورن ... اگه یه روز شوهرت من بود تو سعی کن نیم من باشی ... از خودت و غرورت بگذر تا بتونی زندگی کنی ...از بس آتوسا همیشه غد و لجباز بود مامانش اینو بهش می گفت ... آتوسا من موند ... مانی بیچاره نیم من شد ... اما تو زندگی ترسا همیشه سر من و نیم من بودن با آرتان مشکل داشت ... گاهی اوقات آرتان کوتاه م یومد و گاهی اوقات هم اون ... اون لحظه هم باید کوتاه می یومد ...ارکستر داشتن یه آهنگ ملایم می خوندن و همه زوج های جوون کنار توی آغوش هم آروم می رقصیدن ... همین که دستای آرتان پیچید دور کمرش با همه وجودش آرتان رو بغل کرد و سرش رو ...