نگاه دانلودرمان پلیسی

  • دانلود رمان عملیات عاشقانه

    دانلود رمان عملیات عاشقانه

      دانلودرمان عملیات عاشقانه برای موبایل(جاوا،اندروید،ایفون)،pdf،تبلت،ایپد دانلود عملیات عاشقانه برای موبایل(جاوا،اندروید،ایفون)،پی دی اف،تبلت،ایپد نوشته سرمه کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عشقی پلیسی سعی کردم طنز هم داشته باشه خلاصه : یک دختر داریم شیطونه شوخ شلووووغ اما به موقعش حسابی مغرور یک پسر داریم سرگرد مغرور اما دلش شیطنت میخواد ادمه بلاخره این دو تا میخوان با هم یک پرونده مهم رو حل کنن در کنار این پرونده چی میشه خدا میدونه…پایان خوش دانلودرمان عملیات عاشقانه برای موبایل(جاوا،اندروید،ایفون)،pdf،تبلت،ایپد  jar مستقیم ۴۵۱ صفحه jar مستقیم آپلود بهترین jar غیر مستقیم pdf مستقیم ۱۲۹ صفحه pdf مستقیم زیپ apkمستقیم»اندروید،تبلت epubمستقیم»ایپد،ایفون منبع دانلود::نگاه دانلود منبع رمان  : عملیات عاشقانه | سرمه کاربر انجمن نودهشتیا مطالب زیر هم میتونه براتون جالب باشه دانلود رمان شرط می بندی ؟ جاوا،اندروید،ایفون،pdf،تبلت دانلود رمان فقط در چند ثانیه جاوا،اندروید،ایفون،pdf،تبلت دانلود رمان پریای من جاوا،اندروید،ایفون،pdf،تبلت دانلود رمان هرگز به احساسم شلیک نکن (جلد دوم ) دانلود رمان دنیا را به پایت خواهم ریخت لينک هاي دانلود رمز فايل : www.negahdl.com    



  • رمان ازدواج صوری

    – می دونستی که دوسالی هست که کسی به این پیانو دست نزده؟ سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم. وای خدایا دارم دیوونه می شم.من نمی فهمم مگه بشر چیزی به نام تی شرت اختراع نکرده ؟ پس این چرا با زیر پوش میگرده؟ شاید فکر کرده که مثلا اون هیکلشو بیرون بزاره دیوونه میشم! احمق! وای نه فکر کنم دارم میشم. موهاشم که بهم ریخته زنجیرشم که بیرون . نه نمی تونم تحمل کنم! دوباره تپش قلب! الان که لو برم. از جام بلند شدم . – گوشیم داره زنگ می خوره. با تعجب نگام کرد. منم با تمام سرعتم دویدم تو اتاقم. در بستم و به در تکیه دادم.چشمامو بستم. این پسره داره دیوونم می کنه! نکنه عاشقش بشم؟ نه این نباید اتفاق بیفته! توبرناممون نبود، قرار نیست باشه! اون صداهه گفت : قرار نیست که هرچی که قرار باشه اتفاق بیفته نه؟ - سوگل؟ چشمامو باز کردم. سریع اشکامو پاک کردم و یه نفس عمیق کشیدم . در باز کردم : بله؟ تلفن گرفت سمتم. تلفن ازش گرفتم و رفتم بیرون. – بله؟ - سلام سوگل خوبی؟ - مرسی دادش خوبم چه خبرا؟ روی مبل نشستم. – هیچی فقط فکر نکنم مامان فردا بیاد. - حالش خوبه؟ - نه! فعلا خوابیده ولی تو خواب صداشون می کنه. – مامان حالش خوب بود که چرا یهو اینجوری شد؟ - چه میدونم والا. خوب کاری نداری؟ - نه فعلا خدافظ! – خدافظ. گوشیو قطع کرد. اروم روی مبل نشستم و به خط کاغذ دیواری که همرنگ مبلا بود نگاه کردم. اووف! میگن فاصله ی خوشبختی تا بدبختی به اندازه ی یه تار مو! از وقتی که سوگند رفته اون تار مو پار شده. با اینکه هنوز مادر و تیرداد بودن ولی هیچ وقت اون حس دیگه برنمی گشت! هیچ وقت. – سوگل ! صداشو پس کلش انداخته بود و از اتاقش به سمتم اومد. با بغض نگاش کردم . خیلی شیک و مرتب اومد بیرون. – بله؟ - من میرم بیرون. با خودم گفتم خوب به من چه؟ نکنه اجازه می خوای؟؟ - ساعت نه خونه باش. از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم . – اونوقت چرا؟ - چون تو عقلت دست خودت نیست! رفتم و در اتاقم بستم. می دونستم خوب فهمیده بود چی می گم. با عصبانیت تمام در کوبوندم. دختره ی احمق فکر کرده کیه! زود بیا خونه. هاه! منو باش که فکر می کردم آدم! همش تقصیر اون بابای ... در آسانسور باز شد و سیامند با کت شلوار خاکستری که تنش بود بهم نگاه کرد. وارد آسانسور شدم و دکمه ی همکف زدم. داشت با تلفن حرف میزد منم فقط دستمو بردم جلو. اونم باهام دست داد.داشت درباره ی کارای شرکت حرف میزد و عصبانی بود. تلفنش که قطع شد ازش پرسیدم : چطوری داداش ؟ چه خبر؟ عصبانی می زنی. – هیچی بابا این صبحانی اعصاب واسه آدم نمی ذاره! من که دیگه حریفش نمیشم! – دوباره قاطی کرده؟ - آره بابا ! دختره ی گیج امروز زنگ زده می گه قراردارین! می گم باید حداقل ...

  • بانگاهت آرامم کن

    خلاصه رمان رمان در مورد دختریه به اسم اناهید یلدا .. دختری مغرور …. زیبا … اناهید عاشق .. عاشق خانوادش … بعد مرگ خواهرش اناهید به کشور پدرش ایران بر میگرده تا انتقام خواهرشو بگیره .. ولی به خاطر مشکلی که برای پسر عموش پیش میاد …مجبوره خودشو فدا کنه … مشکلی که زندگی اناهید و دچار تغیر و تحول میکنه …پایان خوش ژانر : کل کلی … عاشقانه . .. پلیسیمنبع:نگاه دانلودjarمستقیم»۱۰۶۵صفحهjarمستقیم۲apkمستقیم » اندروید،تبلتepubمستقیم» ایپد،ایفون،تبلتpdfمستقیم»۳۷۰صفحهpdf مستقیم زیپ

  • رمان دزد و پلیس 14

    ازش جدا شدم و خوب برندازش کردم. باورم نمیشد اینقدر تغییر کرده باشه! – وای مهسا خودتی؟ - آره خانوم جون! – تو این جام دست از سر این خانوم جون گفتنات برنمیداری؟ - شرمنده خانو.. هوران جون!لبخند زدم.- عزیزم خیلی خوشگل شدی! نگفته بودی از این چیزام داریا بلا!خندید و گفت : راستشو اینو اقا برام خریده! – اترین؟ بهش نمیخوره از این کارام بلد باشه! بیا بریم یه جا بشینیم و بعد برام بگو! رفتیم و روی یکی از صندلیایی که گوشه ی سالن بود نشستیم. – خوب بگو ببینم. – راستش اقا اینو به عنوان کادو برامون خریده. یکی واسه من و یکیم واسه سروش! – سروش؟ سرمو چرخوندم و گفتم : پس کجاست؟ - اوناهاش اونجاست! و با دستش به مردی که از اشپزخونه بیرون اومد اشاره کرد. سروش توی اون کت و شلوار قهوه ای سوخته خیلی خوشتیپ بود. – وووهه! عجب جیگری شده داداشت! خندید. – به پای شما که نمیرسه! – تو روخدا؟ ولی من که دارم میمیرم توی این کفشا! –منم! – پس موافقی بیشتر بمیریم؟ - اوهوم! بلند شدم و دستشو گرفتم و باهم رفتیم سمت باغ.جایی که اهنگ گذاشته بودن. – داریم میریم رقاص خونه؟ - کجا؟- رقاص خونه! ....مهسا ، سروش زیاد توی رقاص خونشون نرقصینا! می دزدنتون!! خندیدم و گفتم : مامانت گفته؟ - اوهوم! –دمش گرم. رقاص خونه! ..پیش به سوی رقاص خونه! - حالا کیفامونو کجا بزاریم؟ - اونجا! و با دستم به میز ارمین و دلارام اشاره کردم. باهم رفتیم سمتشون و بعد از سلام و علیک مجدد و تعریف و تمجید دلی و ارمین از مهسا کیفامونو گذاشتیم.داشتیم میرفتیم که ارمین گفت : وایسین ماهم باهاتون میایم! – پس کیفامون چی؟! – کسی به کیف پلیس دست نمیزنه که! و رفتیم وسط پیست. هنوز شروع نکرده بودیم که طلا اومد وسط ودم گوشم گفت که اترین تو اتاقش منتظرمه ! با غر غر از اونجا جدا شدم و رفتم توی خونه.پله ها رو با بدبختی بالا رفتم و در زدم. – بیا! در باز کردم و گفتم : باز چی شده؟ برگشت و نگام کرد. یا ابوالفضل! این چرا شبیه خون اشاما شده؟!! نکنه منو بخوره!! – به به! هوران خانوم! از این ورا؟ لیوان مشروبشو گذاشت روی میز عسلیش. – مگه باهام کار نداشتی؟ - کار که نه ! یه عرضی داشتم! اومد جلو. – چیزی شده؟ - چیزی نشده! تو .. تو خجالت نمیکشی از این لباسا میپوشی؟ -چی؟ - کوفته قلقلی! یعنی تو این تهران خراب شده لباس از این پوشیده تر نبود؟ بود یا نبود؟ - بود. – خوب پس چرا اینو پوشیدی؟ - اِاِاِ! اصلا تو چرا فقط به من گیر میدی؟ خواهرت که از من باز تره! – خواهرم شوهر داره! – خوب .. – خوب چی؟ - خوپ..خوپ اصلا دلم میخواد! – میدونی تاحالا چندتا مرد سراغ تورو از من گرفتن؟ میدونی ازم چه چیزایی پرسیدن؟ میدونی یا نمیدونی؟ دستمو بردم پشتم. – حالا اون به کنار. من نمیفهمم ...

  • رمان دزد و پلیس 15

    وارد هتل شدیم. یه هتل خوشگل با کار کنای شیک و مرتب. خیلی زرق و برقی بود .دلارام دستمو کشید و گفت: وای هوری قراره اینجا بمونیم؟ - هیسسس! زشته حالا جلوی این پسره ضایمون نکن! دلارام سریع خودشو جمع کرد و صاف ایستاد. دانیال : خوب اینجا یکی از بهترین هتل هایی هستش که با ما همکاری داره. یعنی میتونیم روش حساب کنیم. تا شما یه نگاهی به این دور و برا بندازین من برم اتاقتونو ردیف کنم. با اجازه! و به سمت قسمت پذیرش رفت. ارمین : بچه ها به نظرتون این یکم زیادی فارسی نیست؟ برم ردیف کنم؟.. دلارام : نه اتفاقا به نظر من که بامزست! و به پسره نگاه کرد. ارمین :من میرم با اترین یه دوری این ورا بزنم. شما میاین؟ و به ما دوتا نگاه کرد.دلارام : نه ما ترجیح میدیم اینجا بمونیم. – خیلیه خوب پس در دسترس باشین! اترین بریم؟ - بریم! و اون دو تا باهم حرکت کردن و دور شدند. منو و دلارامم یه گوشه وایستادیم و اطرافو نگاه کردیم. یه لحظه به طور اتفاقی برگشتم و دانیال نگاه کردم که دیدم اونم داره منو نگاه میکنه. لبخند زد. منم متقابلا جوابشو با یه لبخند دادم. که یهو بازوم سوخت. –آی! برگشتم سمت دلارام – بپا یه وقت نپره تو گلوت! – وحشی چرا ویشگون میگیری؟ - حقته! اداشو دراوردم. دانیال با چندتا کارت اومد سمت ما.جلوم وایستاد و به انگلیسی گفت : آقای نوذری. سوئیت. دلارام دستشو دراز کرد و کارتو گرفت. – و ... اینم برای شما.. کارتو گرفتم و گفتم مرسی. – و اینم برای ..اَت.. چی؟ -آترین! – یعنی ؟ - نمیدونم تا حالا ازش نپرسیدم... اووم.. دلی تو نمیدونی؟ -یه بار بهم گفته بود ولی الان یادم نیست. – خسته نباشی! دانیال به فارسی ادامه داد: اشکالی نداره .. خوب من دیگه مزاحمتون نمیشم.. در ضمن خانوم امیری اینم کارت اتاق پدرتون. اتاقاتون طبقه ی ششم.. و طبقه ی یک و دو پول ( استخر) و جیم ( باشگاه) و کلاب و ایناست و رستورانشه که طبقه ی اول. و یه پت کلاب ( باشگاه حیوانات ) داره که اگه دوست داشتین می تونین سر بزنین....آهان یه چیز دیگه .. فعلا یه دو روز رو استراحت کنین تا بعدش بریم سرکارمون.. – باشه . مرسی – خواهش میکنم پس اگه فعلا کاری ندارین من برم دیگه.– خواهش میکنم بفرمائید. – با اجازه.و رفت. من و دلارامم تا اخرین لحظه ای که از در بره بیرون با نگاهامون همراهیش کردیم. دلارام : وای هوری چی میشد اگه این تو ایران بود ... بعد همو میدیدم ... بعدعاشق هم میشدیم .. بعد ازدواج میکردیم .. و من هرروز میپریدم بغلش و بوسش میکردم .. اونم منو تو بغلش میگرفت ..– بعد بوی قرمه سبزیت باعث میشد توررو از خودش دور کنه .. بعد شیش هفتا توله میاوردین ... تو هرروز کهنه ی بچه میشستی بعدش پاهای شوهرتو میمالوندی .. بعد ازت خسته میشد میومد سراغ من .. بعد ...

  • اکسیر عشق قسمت9

      سریع رفتم خونشون تا شرطارو بشنوم که از بینشون دوتاش از همه سخت تر بود یکیش مهریه ی سنگین پریچهر بود تا من به خاطر وضع مالی بدی که داشتم نتونم طلاقش بدم و بعدیش پریچهر حق نداشت چیزی از اموالش به من بده درصورتی که من میخواستم از این وضع بد نجات پیدا کنم ولی حالا با شرط پدرش این امکان نداشت ولی با این حال قبول کردم و ما خیلی سریع با هم ازدواج کردیم و رفتیم توی خونه ی که پدر پریچهر گرفته بود چون نمیخواست دخترش هیچ سختی بکشه و زندگی مشترکمون شروع شد اولیل زندگی خوب و عالی بود مثل همه ی زندگیا پریچهر خیلی دوسم داشت و هوامو همه جوره داشت و به بهانه های مختلف مثل روز تولدم دور از چشم پدرش یه چیزی به نامم میکرد برام ماشین میخرد همون خونه ای که توش بودیمو به نامم میزد همه کاری برام میکرد و منم کم کم بهش وابسته میشدم یا شاید فکر میکردم وابسته شدم پریچهر انقدر به نامم کرده بود که حالا من جزء ثروتمندان میشدم و تونستم برای خودم یه مغازه بگیرم و برم تو کار فرش همه چی خوب بود و زندگی راحتی داشتیم تا اینکه .......به این جا که رسید معکس کرده یه نگاه به مامانم که هنوز داشت گریه میکرد و یه نگاه به من که از تعجب خشکم زده بود کرد و لبشو تر کرده و گفت تا اینکه مادرتو دیدم پدرش از مشتریام بود و هر وقت میومد نوشینم باهاش میومد چون خیلی به فرش علاقه داشت میومدو برای خودش تموم فرشای مغازه رو نگاه میکرد این قدر رفت و اومد تا دلمو دزدید آره عاشق مامانت شدم عشقی که توی این سه سالی که با پریچهر زندگی کردم با وجود تموم محبتاش نتونستم بهش بدم به نظر میرسید خودشم بی میل نیست برای همین به بهونه ی نشون دادن یه تخته فرش باهاش حرف زدمو گفتم دوسش دارم برق شادی توی چشماش دیدم ولی وقتی فهمید زن دارم اون برق شادی از بین رفت و جاشو تاریکی داد این قدر دوسش داشتم که طاقت دیدن ناراحتیشو نداشتم برای همین گفتم اگه طلاقش بدم حاضره باهام زندگی کنه اولش میگفت دلش نمیخواد زندگی کسی رو بهم بریزه اما من انقدر توی گوشش خودم که زنم منو دوست نداره و داریم زوری باهم زندگی میکنم که قبول کرده بهم گفت اونم منو دوست داره اینگار تموم دنیا رو بهم دادن از اون روز با پریچهر سرد شدم حتی دیگه اون حس وابستگی رو هم که فکر میکردم نداشتم اونم متوجه شده بود برای همین همه ی تلاششو میکرد تا من دوباره همون فرهاد سابق بشم ولی فایده نداشت کارم شده بود دعوا کردن باهاش توی یکی از این دعواها زدم به سیم آخر و گفتم دوسش ندارمو یکی دیگه رو دوست دارم و میخوام با اون زندگی کنم فقط به خاطر ثروتش باهاش ازدواج کردم شکستنشو دیدم هیچی نگفت و فقط نگام کرد من دیگه صبر نکردمو از خونه زدم بیرون یه هفته ...

  • رمان عملیات مشترک1

    عملیات مشترک نام:جسیکا تیلورملیت:ایرانیسن:25درجه:مامور ویژه بخش عملیات های فوق سرینظامی بودن و نظامی بار امدن توی خون و سرشته وجود خاندان ما بود پدربزگم افسر نیروی دریایی بود و پدرم افسر پلیس و من هم دنباله رو راه پدر و پدربزرگ پدرم مرد خوبی بود و البته نظامی قابلی می گم بود چون الان نیست سال پیش در حین عملیات انهدام و دستگیری باند بزرگ قاچاق انسان کشته شد روز خاکسپاری پدر اشک نریختم فقط به تابوت پر ابهتی که بر دوش سربازان جوان حمل می شد خیره شدم پدرم هم در روز مرگ پدرش اشک نریخت این اشک نریختن از سر سنگ دلی و سرد مهری نبود یک قانون بود.اره یک قانون.اصلی که بنیان گذارش پدربزرگم بود و نانوشته ملزم به اجرا:یک افسر حتی در سخت ترین و غم انگیزترین لحظه زندگیش اشک نمی ریزد زیرا که اشک نشانه ضعف است و ضعف عامل نابودی یک افسرروز خاکسپاری لباس نظامی به تن داشتم بعد از اینکه سربازان جوان تابوت پدر را پایین آوردن همگی عقب کشیدن.فاصله بین من و تابوت پدر ده قدم بود ده قدم را رژه رفتم و رو به روی تابوت پدر احترام نظامی دادم دلم اشک می ریخت اما چشمانم نه.سخنرانی بر سر جنازه پدر سختترین کار ممکن بود اما من ادم روزای سخت بودمپشت تریبن قرار گرفتم مقتدرانه سر بلند کردم و با صدای صاف و لحن جدی و همیشگی خودم شروع کردم:من جسیکا تیلور فرزند جان تیلور به داشتن پدری شجاع و دلیر مفتخرم و از اینکه پدرم در راه دفاع از منافع انسانی جان خود را فدا کرد ابراز خرسندی می کنم و در همین مکان و در همین لحظه با پدر عهد می بندم که چون سربازی وظیفه شناس در راه برقراری عدل و دفاع از انسانیت قدم بردارم و همیشه وی را الگوی انسان دوستی خود قرار دهم. روحش شاد و قرین رحمت بادخم شدم و تابوت پدر را بوسیدم و عقب گرد به کنار فرمانده پدر برگشتم روز خاکسپاری پدر بی تردید غم انگیز ترین لحظه زندگیم بود اما باز هم از قانون نانوشته پیروی کردم اشک نریختم حتی در خفااز 15 سالگی آموزش نظامی دیدم و در سن 22 سالگی یعنی 3 سال پیش از دانشکده فارغ التحصیل شدم یک افسر معمولی مثل پدر اما همیشه آرزو داشتم پا از محدوده پدر فراتر بگذارم همین طور هم شد نمرات بالا و سربلند بیرون امدن از آزمون های تئوری و عملی بخش عملیات ویژه باعث شد به استخدام این گروه در بیام.2 سال آموزش متداوم دیدم اینبار نه در پادگان بلکه در کوهستان و کویر شرایط سختی بود اما خوب کار کشته بارمون آورد 1 سالی بود که مشغول به کار شده بودیم اما کارای که به ما محول میشد عملیات سری نبود بیشتر قتل های خیابانی و سرقت های مسلحانه را پیگیری می کردیم.کار دشواری نبود که حدس بزنیم هنوز هم تحت آزمایش و آزمونیم .خبر کشته شدن ...

  • رمان عملیات عاشقانه

    یا خدا این صدای جیغ از کجا میاد. درجا میشینم نگاه میکنم به دور و ورم انگار از تو تخت منه صدا. اوپـــــــــــس این که صدای زنگ گوشیمه از عسلی کنار تخت برش می دارم و نگاش میکنم. ساعت 7 چه زود صبح شدا من هنوز خوابم میاد . با یک نگاه غمگین از تخت خوابم دل میکنم و خودمو جلوی آینه نگاه میکنم عادتمه مبخوام انقد خودمو نگاه کنم تا یاد بگیرم مثل آدم بخوابم که صب مثل این آنگولایی ها بیدار نشم. وای که چقد من حرف زدم...خود درگیری دارم دیگه .صورتمو شستم و مسواک زدم خوب حالا وقت حاضر شدنه می پرسین کجا؟(به شما چه؟) شرکت سرکار بدبختی تو این وضعیت که انتظار ندارین ول بچرخم خوب اول ضد آفتاب میزنم بعد فرمژه(آخه مژه هام فر نیست فقط از این درازای بی خاصیت) ریمل و مداد چشم یک رژ صورتی خفن موهامو جل(ژل) میزنم و می بندمشون چتریهامو درس میکنم حله بریم سراغ لباس یک مانتوی آبی روشن یک شلوار مشکی لوله یک دونه از این مقنعه شکلکی ها با یک کفش پاشنه 3 سانتی.از پله ها سر میخورم میام پایین وایـــــــــــــی مامانم با چاقو وایساده جلو پله ها(یا امام زاده بیژن تک چرخ باز) جاقو دیگه واسه چیه قیافمو مثل گربه شرک کردم که نکنه اون چاقو رو بکنه تو شکمم.سلام مامان قشنگممامان-زهرمار...تو دوباره مثل الاغ از اون بالا سر خوردی و مثل گوریل انگوری سروصدا راه انداختی(من ممنونم از این همه توجه)-(مامان ترو خدا اینقدر شرمنده نکن منو) این چاقو چیه دستت؟-خیر سرم اگه تو بذاری داشتم صبونه میخوردم-ببخشید خب فدات شم به منم یه لقمه می دی دیرمه برم-وایسا برات بیارم آخر تو خودتو میکشی انقد هیچی نمیخورینگام به آینه بزرگ راهرو میفته یک دختر لاغر توی یک مانتوی آبی یک دوران من اصلا لاغر نبودم اتفاقا خیلیم تپل بودم تا سال سوم دبیرستان دیدم اینطوری پیش بره دیگه از دروازه اصلی خونه تو نمیام به همین خاطر عزممو جذب کردم و شروع کردم لاغر کردن چهار ماه تمام ب جای غذا عناب میخوردم شده بودم یک بز تمام معنا ولی خب نتیجش خوب بود.مامان لقمه به دست با یک لیوان آب پرتقال میاد سمتم-دستت طلا مهنازی بووس-صد دفعه اینم صدو یک دفعه مهناز نه مامانبرمیگردم با دستم براش بوس میفرستم . با دو پله های حیاط رو میام پایین که سکندری میخورم و نزدیکه با مخ بیام پایین مرگ مغزی شم(دور از جونم). سوییچمو در میارم و Genesisخوشکل قرمزمو سوار میشم.با یه تکاف از خونه میزنم بیرونخوبه رییس شرکتم وگرنه تا حالا صد بار اخراج شده بودم همچین میگم شرکت هرکس ندونه فک میکنه بیل گیتسم. فقط یه شرکت واردات صادرات قطعات کامپیوتره دیگه والا اوه راستی یادم رفت خودمو براتون معرفی کنم من مهیاس سلیمی هستم.از یه خانواده متمول(تقریبا) ...

  • 37 دختر یخی پسر اتش

    با برخورد به شیشه ی ماشین سرم رو بلند کردم و شیشه رو دادم پایین.پلیسی وایساده بود کنار ماشینم وگفت:اقا لطفا ماشینتون رو جابه جا کنید این جا پارک ممنوعه. سرم رو تکون دادم و با تشکری زیر لب شیشه رو دادم بالا و ماشین رو به حرکت در اوردم و به سمت خونه روندم. ******* الیکا بیمار از اتاق رفت بیرون و همزمان گوشیم زنگ خورد.نگاهی بهش کردم و با دیدن اسم النا دستم رو روی دکمه ی سبز کشیدم و جواب دادم. -بله النا؟ النا:سلام الیکا. -سلام.چطوری؟دیانا و سامیار اومدن؟ النا:خوبم.دیانا اومده ولی سامیار گفت کاری داره و رفت و گفت واسه ناهارم نمیاد. اخمی کردم وگفتم:یعنی چی؟اون که امروز کاری نداره؟ النا بی خیال گفت:منم بهش گفتم،گفت کار مهمی واسم پیش اومده. -باشه.ممنون که خبر دادی النا:خدافظ. گوشیم رو قطع کردم و گذاشتمش کنار دستم.در اتاقم زده شد و بیمار بعدی اومد تو.اخمام رو کنی باز کردم به پیرزنی که اومد تو نگاه کردم و همزمان از جام بلند شدم. بعد از اینکه که کارشون تموم شد از اتاق رفت بیرون.روی مبل توی اتاق نشستم و نگاه گوشیم که روی میزم بود کردم. یعنی الان بهش زنگ بزنم؟ "واسه ی چی می خوای زنگ بزنی؟" خب،چون می خوام بدونم که چرا ناهار نمیاد؟ "مگه ندیدی النا گفت کاری داره." اره گفت.ولی احساس می کنم که کاری نداره. "تو احساس الکی نکن و بشین کارت رو بکن." سرم رو بین دستام گرفتم و دستام رو گذاشتم روی زانوم.چشمام رو بستم.با یه تصمیم فوری از جام بلند شدم و به سمت تلفن اتاقم رفتم و شماره ی خانوم کیوان رو گرفتم. خانوم کیوان:بله خانوم دکتر؟ -خانوم کیوان از همه مریضا عذر خواهی کن و بفرستشون بره.من حالم خوب نیست. خانوم کیوان:چرا؟ -کاری که میگم رو بکن.بیمارای بعداز ظهر هم همینطور خانوم کیوان:ولی خانوم.... -همین که گفتم. و بعد تلفن رو گذاشتم سرجاش و روپوشم رو در اوردم و به چوب لباسی اتاقم اویزون کردم و بعد از برداشتن کیفم و گوشیم و سویچم از اتاق زدم بیرون و بدون توجه به کسایی که توی مطب بودن زود از مطب زدم بیرون و با پله ها به سمت پارکینگ. تند تند می دوییدم تا زودتر برسم به پارکینگ.نمیدونم چرا با اسانسور نرفتم ولی اینقدر هیجان داشتم که اینا برام مهم نبود. با رسیدن به پارکینگ وایسادم و چندتا نفس عمیق کشیدم تا نفسم سرجاش بیاد.بعد از چند لحظه اروم به سمت ماشینم راه افتادم و دزدگیرش رو زدم و سوار ماشین شدم و به سمت خونه روندم. یه حسی بهم می گفت سامیار الان خونه است.به امید اینکه حسم درست باشه با سرعت بیشتری به سمت خونه روندم. **********توی راه گوشیم زنگ خورد.گوشیم رو برداشتم. -الو؟ -.... -واقعا؟ -...... -باشه ممنون که بهم گفتین. -..... -نه خودم بهش می گم.با اجازه.خدانگهدار -.... گوشیم ...