نویسنده رمان بی پناهم پناهم ده
معذرت خواهی
سلااام به دوستای گل خودم بچه ها من یه معذرت خواهی بهتون بدهکارم بابت رمان بی پناهم پناهم ده ازونجایی که این رمان زیادی صحنه داربود مجبور به حذف حذفش شدیم چون ممکن بود به خاطرش وب فیلترشه ازرشش رو نداشت به هر حال امیدوارم منو ببخشید دوستدار همتون..المیرا
رمان پناهم باش 9
دستاش رو از توی دستام بیرون کشید و گفت وایسا ببینم. تو چی داری میگی؟ توی این مدت ربوده شده بودی؟ سرم رو تکون دادم. دستاش رو جلوی دهنش گرفت و گفت وای خدای من... شوخی که نمیکنی نیاز هان؟ لبخند تلخی زدم و سرم رو تکون دادم. لبش رو گاز گرفت و گفت پس چرا عمو محمدت ... پاهام رو از روی تخت آویزون کردم و وسط حرفش اومدم و گفتم دروغ دروغ هم که نگفت ولی خب همه واقعیت رو هم برات نگفته بوده. در اصل من ربوده شدم ولی ناخودآگاه توی یه عملیات بزرگ هم درگیر شدم. راستش اون کسی که تمام مدت گروگانش بودم و من فکر میکردم جز خدمه خلافکاراس با عموم همکار بود. هینی کرد و گفت اِ راست میگی؟ یعنی پلیس بود ولی خودش رو جای خلافکارا زده بود؟! -آره محکم زد رو شونه ام و گفت پس خودت خبر داشتی و خیالت تخت بود که هیچ آسیبی بهت نمیرسه. سرم رو تکون دادم و گفتم نه اصلا... من به هیچ عنوان خبر نداشتم. حتی فکر میکردم اون خیانتکار هست .چون قبلا دیده بودمش و میدونستم جز پلیسه. دوباره دستاش رو روی لباش گذاشت و با چشمای گرد شده گفت وای نیاز... داره هیجانی میشه. تو رو خدا مو به مو برام تعریف کن اخم مصنوعی کردم و گفتم زهر مار .مگه دارم برات رمان تعریف میکنم. به چشماش چرخشی داد و گفت اوووه. خیلی خب بابا... اصلا تعریف نکن بعد هم روش رو ازم گرفت. لبخند زدم و گفتم تو که میدونی همه چی رو بهت میگم پس اینطوری ادا نیا شونه اش رو بالا انداخت و گفت مجبور نیستی زدم رو شونه اش و گفتم مرض.مجبور هستم یا نیستم به خودم مربوطه ولی میخوام همه چی رو بگم.حتی در مورد اون پلیس مخفی که حالا.... وسط راه حرفم رو خوردم. حتی خودمم تعجب کردم چی میخوام در مورد آراد بگم ! -پلیس مخفی که حالا چی؟! نگاهم رو از چشماش گرفتم و برای اینکه حرف رو عوض کنم گفتم من توی این درگیری تا لب مرگ رفتم.یه مدت توی بیمارستان بستری بودم با تعجب گفت واقعا؟ سرم رو تکون دادم و گفتم آره. توی درگیری که بین اونا و پلیسا پیش اومد خیلی ها کشته شدن. صاف نشست و گفت خدای من. ...برام همه چی رو میگی؟ سرم رو تکون دادم و درست از همون روز که جلوی خونمون ربوده شدم شروع کردم به تعریف کردن. ***** توی تمام راه که از خونه بر میگشتم به این فکر میکردم که چرا لحظه آخر عاطفه ازم پرسید به نظرم این کل کل هات با آراد یه نشونه دیگه داره؟ برای پاسخ سوالش فقط سکوت کرده بودم. حتی نتونسته بودم منکر بشم . با صدای مسافر بغل دستیم که از راننده میخواست نگه داره ، به بیرون نگاه کردم. فاصله زیادی با خونه نداشتم. یه کم پیاده روی حالم رو بهتر میکرد. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. یه نفس عمیق کشیدم. دیگه از حال و هوای بهاری خبری نبود. بین راه به همه چی میخواستم فکر کنم بجز آراد ...
رمان پناهم باش 10
روی تخت که دراز کشیدم باز فکر اینکه از دستم ناراحت شده آزارم میداد.از یه طرف هم به خودم حق میدادم. نیم ساعتی بود که روی تخت به قصد خواب دراز کشیده بودم .از این پهلو به اون پهلو شدم.اما انگار خواب از چشام فراری شده بود. گوشی ام رو دستم گرفتم .دلم تنگ شده بود برای حرف زدن باهاش.حتی اگه دعوا کنیم.نمیدونستم این چه دردی بود که به جونم افتاده بود نمیدونستم چرا نمی تونستم ناراحتیش رو تحمل کنم. از یه طرف هم دلم نمی خواست غرورم رو بشکنم و بهش تلفن بزنم.گوشی رو چند بار توی دستم چرخوندم و عاقبت به نوشتن پیام براش اکتفا کردم.با دست سالم براش نوشتم "سلام آقای حسینی ببخشید مزاحم شدم،خواستم بپرسم کیفم تو ماشین جا نمونده؟" پیام رو که سند کردم کمی ازسنگینیی که روی قلبم بود کم شد.روی تخت نشستم و منتظر شدم تا جواب بده.اما هیچ خبری نشد.ده دقیقه بعدش هم خبری نشد. بلند شدم و گوشی به دست تو اتاق قدم زدم.بعد از نیم ساعت که خبری نشد فهمیدم قرار نیست جواب بده گوشی رو روی تخت پرت کردم و خودمم کنارش نشستم و خیره شدم به صفحه اش که قرار نبود روشن بشه. نفهمیدم چقدر به گوشی زل زده بودم که صفحه اش روشن شد و اسم آراد روش نوشته شد. اینبار من دلخور بودم دلم نمی خواست جواب بدم.حتی نمی دونستم چه مرگمه که الان که اون زنگ زده بود نمی خواستم جواب بدم.دلخور بودم که چرا زودتر زنگ نزده بود. خب شاید پیام رو ندیده بود.گوشی قطع شد و من هنوز بی حرکت نگاش می کردم که دوباره شروع کردن به زنگ خوردن.دست دراز کردم و گوشی رو دستم گرفتم. دستم رو روی صفحه اش لغزوندم و گوشی رو به گوشم چسبوندم. فقط سکوت بود که به گوشم رسید.یه سکوت که صدای نفسهای آرومی توش گم شده بود. -کیفتون رو میدم سردار بهتون بده خانم نیاز همین و دوباره سکوت کرد.بغضم رو قورت دادم و گفتم:چرا اینجوری حرف میزنی؟ صدای پوفش رو شنیدم :نمی خوام پررویی کنم و چیزی بگم که به خانم بربخوره. آب دهنم رو قورت دادم . مثل اینکه این بازی نمیخواست تموم شه.نفسم رو بیرون دادم و آهسته گفتم من .... مکث کردم... حالم گرفته شده بود و بغض اذیتم میکرد.. بعد از چند ثانیه که حرفی نزدم گفت دستت چطوره؟ یه لبخند ناخواسته روی لبم نشست. با این حرفش انگار سبک شدم و اخمام باز شد. -نیاز پشت خطی؟ -آره دستت بهتره؟ -آره .. -باشه.. به نظر خسته ای برو استراحت کن .کیفت رو میدم جناب رضایی بیاره. قبل از اینکه قطع کنه گفتم بابت دیروز ... معذرت میخوام حس کردم باید این رو بگم . حس کردم اینبار باید من کوتاه بیام. حس کردم اگه اینو نگم ممکنه دیر بشه. نفسم رو حبس کردم تا ببینم چی میگه.. بعد از مکث کوتاهی گفت مواظب خودت باش. بعد هم قطع کرد. به سقف زل زدم و گوشی رو روی قلبم گذاشتم ...
گمــشده در زمــان 2
-آخ سرم..از جلو با یک تاکسی سمند تصادف کردم.راننده با عصبانیت از ماشین پیاده شد.همون موقع با صدای خنده برگشتم.خنده از ماشین پسرها بود.یه چیزی هم گفتند که من از بس استرس داشتم نشنیدم.فقط گفتم:ای حناق بگیرین که این مصیبت رو به سرم آوردین.راننده در حالیکه ماشینشو وارسی میکرد: خدایا بیچاره شدم.از ماشین پیاده شدم:ببخشید آقابا صورتی پر اخم برگشت سمتم:آخه بچه چی کار کردی.حواست کجاست.بیچاره ام کردی.یعنی اگه داییم بفمه حسابم با کرام الکاتبینه: معذرت می خوام حالا هرچقدر خسارت میشه بگید.راننده:آخه رانندگی که شوخی نیست.اگر مسافر داشتم چی؟!- شرمنده آقا گفتم که هر چقدر خسارت باشه میدم.راننده: نه باید پلیس بیاد-آقا خواهش می کنم... من کار مهمی دارم که زودتر باید برم.رنگم پریده بود و به خاطر شوک دست و پاهام می لرزید.موبایلمو در آوردم و زنگ زدم.-الو ،سلام،فرشید میای به این آدرس؟ نه چیزی نشده فقط یه تصادف کوچیک کردم،.... آره ،هر چه زودتر بیا... خداحافظرو کردم به راننده : آقا الان میان.. فقط صبر کنید..راننده با اکراه گفت:باشه .فقط بیا بزن کنار تا ماشینا راحت رد شن.به ماشین طرف نگاه کردم زده بودم صندوق عقب و جلوی ماشین خودمو داغون کرده بودم.راست می گفت جای ماشین بد بود و باعث ترافیک شده بود.رفتم سوار شدم و کنار خیابون پارک کردم و منتظر اومدن فرشید شدم.بعد از مدت تقریبا کمی سرو کله فرشید پیدا شد.زود از ماشینش پیاده شد و اومد سمت ما.فرشید:چی کار کردی؟!خودت مشکلی نداری؟راننده:آقا زودتر بیا کار مارو راه بنداز کلی معطل شدیم از کار و زندگیمون افتادیم.فرشید شروع کرد به وارسی ماشین ها بعد رو کرد به من گفت:سوئیچتو بده بعد برو تو ماشین من تا بیام.با احساس خوبی که از اومدن فرشید بهم دست داد رفتم تو ماشین نشستم.به صندلی تکیه دادمو چشمامو بستم. بعد از لختی زمان با صدای در ماشین چشمامو باز کردم..فرشید: چی کار کردی؟!حواست کجا بود؟خودت طوریت نشده؟با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: نه خوبم.فقط مزاحمم شدن منم کنترل از دستم در رفت و تصادف کردم.حالا مگه چی شده؟!فرشید: چی می خواستی بشه..ماشین یارو کج شده، صندوق عقبش رفته تو.باید بره شاسی کشی..می دونی چقدر خسارت دادم تا رضایت داد؟! حالا اون به کنار جلوبندی ما هم اومده پایین.باید بدیمش تعمیرگاه.-کی ماشین و پس می دن؟فرشید استارت زد و گفت:حرفی می زنیا.حداقل یه هفته کار داره. به دوستم که مکانیک گفتم ،حالا خودم فردا میام می برم پیشش.از استرس ناشی تصادف یهو اشکم دراومد.- فرشید تورو خدا.اگه دایی بفهمه پدرم رو در میاره.فرشید:کاری که شده منم نمی ذارم بابا کاریت داشته باشه.پوزخندی زدمو رومو کردم سمت پنجره.. گوشامو گرفتم ...
رمان در حسرت اغوش تو
صدای داد و فریاد بی بی دوباره خونه رو برداشته بود . باز گیر داده بود به آقا غلام بدبخت (باغبونمون رو میگم )که چرا درختا رو اونجوری که می خواستم هرس نکردی ؟ چرا گلا رو آب ندادی ؟ و از این جور چیزا ..... آقا غلام هم از ترس پشت سر هم می گفت :« الان درستش می کنم خانم ... همین الان درست می کنم . » فکر کنم بیچاره زهره ترک شده بود .. همه تو این خونه از بی بی می ترسیدند ( بین خودمون بمونه حتی بابام ) نه این که بیچاره بد اخلاق باشه ها .. نه ... فقط یه ذره جذبه اش زیاد بود .. خلاصه .... دیشب از سردرد نتونسته بودم بخوابم تازه ساعت شش صبح بود که یه ذره بهتر شده بودم داشتم سعی می کردم که بخوابم که بی بی شروع کرد ... دیگه داشتم روانی می شدم آخه این وقت صبح وقت داد زدنه ؟ بالشم رو محکم روی سرم فشار دادم بلکه نشنوم اما مگه می شد ؟ دیگه داشت گریم می گرفت ! بلند شدم و به حالت دو خودم رو تو تراس انداختم و با صدای نسبتا بلندی گفتم :« بی بی جون هر کی دوست داری بذار یه ذره بخوابم ... یه ذره آروم تر ... آقا غلام که دو متر بیشتر باهات فاصله نداره چرا انقدر داد می زنی ؟ » بی بی سرش رو بالا گرفت و بهم نگاه کرد از ترس سکته کردم نه به خاطره این که نگاش ترسناک باشه به خاطر این که قیافش یه طوری شد که یه لحظه فکر کردم سکته ناقص رو زد . چند لحظه از پایین به بالا و بالا به پایین به من خیره شد و بعد از عصبانیت مثل لبو قرمز شد . دوباره چه گندی زده بودم ؟ بیبی فریاد کشید : « دختره ی بی حیا دوباره با لباس خواب داری تو تراس جولون میدی ؟ چند دفعه باید بهت بگم ...» بقیه حرفاشو نشنیدم چون داشتم چون داشتم می دویدم سمت حمام که به بهانه دوش گرفتن یه دو ساعتی از جلوی چشمش دور باشم .. شاید عصبانیتش بخوابه .... بی بی مادر بزرگ پدری من بود . مثل مادره نداشته ام دوستش داشتم در حقیقت بی بی منو بزرگ کرده بود آخه وقتی تازه دو سالم شده بود مامانم به خاطر سرطان معده فوت کرد .مادر من از طبقه ی متوسط جامعه بود ولی پدرم نه .. یه تاجر بود و پولش از پارو بالا می رفت .ماجرای ازدواجشون اون طور که من شنیدم این طوریه که : بی بی جون یه خیریه تو یه منطقه محروم شهر درست کرده بود و به مردم نیازمند کمک می کرد ... مادر من هم کارهای دفتری خیریه رو انجام می داده ... بی بی من هم کمکم متوجه مادرم میشه و ازش خوشش میاد و دلش می خواد که مادرم عروسش بشه . بی بی وقتی از کسی خوشش بیاد آسمون بیاد زمین ، زمین بره آسمون باز دست از دوست داشتن طرف بر نمی داره البته عکس این مطلبم صادقه !!! بی بی جون هی مادر و پدر منو سر راه هم دیگه میزاره تا با هم بیشتر آشنا بشن ( شاید شاید یه اتفاقایی بیفته ) پدر من پسر بزرگه بی بی بوده و بی ...
رمان ازدواج صوری16
وقتی لباسمو پوشیدم از اتاق اومدم بیرون. به باراد نگاه کردم که اونم داشت بهم نگاه می کرد. رفتم کنارش و وایستادم. لباسمو تحویل دادم. - خوب هیراد جان فعلا! لباسمو تو یه ساک گذاشت و بهم داد. بد شد می خواستم قیمتشو بفهم. ساک گرفتم و خواستیم که بریم بیرون که یهو هیراد گفت : راستی باراد ! برگشتیم سمتش. – می گم حالا که شمام تازه ازدواج کردین و این فرصت پیش اومده .بیا بریم پایین ، کافی شاپ! بچه ها هستن و شمام شیرینی و بله .. – نه مرسی ! بقیه خریدای ... هیراد اومد به سمت باراد و گفت : لوس نشو دیگه حالا یه یک ربعه.. هم ما با زنت بیشتر آشنا میشیم... اووف! همینو کم داشتم! بعدم دستشو گذاشت پشت باراد. – خیله خوب باشه فقط یه ربع. – پس بریم. خودش جلوتر راه افتاد مام پشت سرش از مغازه رفتیم بیرون. اون برگشت که در قفل کنه منم سریع و یواش گفتم : چرا قبول کردی؟ - چون اگه نمی رفتیم تا عمر دارم اصرار می کرد . تو هنوز نمیشناسیش! – اما من ... – بریم؟ صدای شاد هیراد بود وبعد از گفتنش راه افتاد. ماهم پشت سرش. کافی شاپ طبقه ی آخر همین پاساژ بود . نزدیکای کافی شاپ بودیم که هیراد دست تکون داد. من و بارادم به اونجا نگاه کردیم باراد گفت : اوه اوه اوه! کیام هستن. با استرس بهش نگاه کردم. حالا چرا استرس نمی دونم . شاید فکر کنم به خاطر نگاه هایی بود که اون دو پسر و دختر به من و باراد کردن. پسرا با ذوقی که تو چشماشون بود و دخترا با ناراحتی به من نگاه می کردن. هیراد رفت جلو و باهاشون دست داد بعدم رو به همشون کرد : بچه ها این باراد واینم همسرش. – همسرش؟ یکی از یان دخترا که موهای بلوند داشت و لباش هر کدون اندازه ی بادکنک بود گفت. موهاشو بالا بسته و بقیشم از بغل ریخته بود پایین. یه مانتوی سفید رنگ پوشیده بود با شلوار تفنگی پاره و کفش پاشنه ده سانتی همرنگ مانتوش. پسریم که بغلش بود موهاشو بالا داده بود و چسب عمل رو دماغش بود و یه تی شرت یقه هفت که عکس ماشین روش بود پوشییده بود. و اون یکی دخترم مثل دختر کناریش بود فقط با تفاوت این که موهاش مشکی بود و مانتوش سرخابی با کفشای ده سانتی مشکی ئئ و پسر کناریش پلیور یقه هفت مشکی پوشیده بود و سینه ی عضلالنیشو بیرون گذاشته بود. موهاشم مدل خاصی نبود. چهره هام که درب و داغون! هیراد گفت : بله! منم امروز فهمیدم! – پس کو عروسی؟ دختر مو مشکیه گفت. باراد گفت : فعلا تو فکریم! پسر تی شرت ماشینیه گفت : ایشاالله . هیراد گفت : راستی سوگند این امیر ! و به پسر پلیور مشکیه اشاره کرد. دستشو آورد جلو منم بردم ودست دادیم. – اینم طرلان! و به دختر مو مشکیه اشاره کرد. با اونم دست دادم که محکم دستمو فشار داد. - اینم کتی ! و به مو زرد اشاره ...