معرفی چند رمان عاشقانه
رمان عاشقانه
در دانشگاه هم دختر با هوشی بود که پسرهای زیادی رو به خود جذب میکرد ولی اون از هیچ کدوم از پسر های دانشگاه خوشش نمی امد همیشه به خود می گفت پسر ها ارزش اینو که یه دختر بهشون علاقه مند باشه رو ندارند اونا به عنوان یه دستمال از یه دختر استفاده می کنن و بعد استفاده پرتش میکنن یه گوشه و نگاهش هم نمی کنن اصلا به عشق اعتقاد نداشت نه اینکه بگه اصلا وجود نداره فقط می گفت هیچ عشقی سرانجام نداره اگر هم الان زن و شوهر هایی وجود داره برای اینه که عاشق هم نیستند فقط به هم علاقه دارند یا در بیشتر موارد دارند همدیگرو تحمل می کنن.... به خاطر همین زیاد به پسر های دورو برش اهمیت نمیداد... باید تو همین دو3روزه به استادش خبر میداد استادش رییس یک بیمارستان معروف بود که به خاطر علاقه ای که به عسل داشت او را انتخاب کرده بود آقای صالحی مردی در حدود 53ساله بود که به دلیل نداشتن فرزند علاقه ی خاصی به عسل داشت... عسل با مادر و پدرش در این مورد صحبت کرده بود انها قبول کردند دوستانش هم گفتند دیوونگی کرده اگر قبول نکنه خودش هم عاشق این کار شده بود به همین خاطر رفته بود به بیمارستانی که استادش رییس آن بود حس اضطرابی تمام وجودشو فرا گرفته بود خودش خوب نمی دانست چرا ولی حس عجیبی داشت انگار که این مسئله تاثیر زیادی بر زندگی زیادی داشت و زندگی او را به کلی تغییر می داد با این حال سعی کرد به خودش مسلط باشد دم در ورودی چشم هایش را بست و سعی کرد آرام شود بعد با نیرویی تازه وارد شود. عسل بشدت از اسانسور می ترسید و هیچ وقت سوار نمیشد از اطلاعات پرسید که کجا می تواند رییس را ببیند متصدی جواب داد که در حال ویزیت بیماری هستند و باید به طبقه ی 5 بروند خیلی ناراحت شد چون باید بدون آسانسور می رفت زیر لب گفت: تازه اولشه ولی سعی کرد به چیز های خوب فکر کند به حالت دو پله ها را طی کرد تو پاگرد طبقه ی سوم ناگهان پسر جوانی که روپوشی سفیدی بر تن داشت جلویش ظاهر شد نزدیک بود با هم بر خورد کنند ولی عسل سریع خود را کنترل کرد ولی تعادلش را از دست داد لحظه ای در اغوش پسرجای گرفت ولی سریع خود را بیرون کشیدو شرمگین گفت: -متاسفم عجله داشتم... پسر که متعجب بود گفت: -شما همراه مریض هستید؟چرا از اسانسور استفاده نمی کنید ؟ عسل که نمی خواست غرور خود را بشکند و دلیلش را بگوید گفت: معذرت می خواهم من باید برم و شروع کرد به طی کردن پله ها. پزشک جوان نظاره گر رفتن عسل بود عسل به طبقه ی 4 کمی مکث کردو خودش را سرزنش کرد -همیشه باید کار های اشتباه کنی .....حالا اگرهمکارش بشی حتما بهت میخنده و بهت می گه خانوم دکتر ترسو..... تو همین افکار بود که صدای استادش را شنید _خانم سعادت اومدید ...
معرفی رمان نمیتوانی و قسمت اول
باصدای قوقولی قوقوی موبایلم سعی کردم چشامو باز کنم ولی انگار پلکام به هم دیگه چسبیده بودن ! همش تقصیر این میترای خل و چله نذاشت من دیشب بخوابم، همینجوری با چشمای بسته و کورمال کورمال پاشدم ولی چون چشمم هیچ جا رو نمیدید تا دومین قدمو برداشتم پام محکم خورد به پایه پاتختی ...وای خدا ناخن نازنینم شکست! سعی کردم چشمامو باز کنم تا بازم بلایی سرم نیاد ، یه کم که چشمامو مالیدم دیگه همه جا رو دیدم .. بعد از این که همه جا رو دیدم تازه یادم افتاد که ای وای من دیشب بی لباس خوابیدم به حواس پرتی خودم خندیدم و به سمت کمدم رفتم یه تی شرت قرمز ساده با یه شلوار تنگ و مشکی برداشتم و بی خیال موهام شدم... از پله ها که رفتم پایین دیدم صدای جیغ جیغ بچه ها از تو آشپزخونه میاد راهمو به سمت آشپز خونه کج کردم همه توآشپز خونه بودن و دور میز ناهار خوری رو صندلی نشسته بودن ....طبق معمول همه به خاطر گندی که شب قبل زده بودن دپرس بودن،صدای پامو شنیدن برگشتن به سمتن، سی ثانیه آنالیزم کردن بعد یهو صدای شلیک خندشون به هوا رفت منم که عین خنگا نگاهشون میکردم !! یه دفه میترا با لحنی که رگه هایی از خنده توش موج میزد گفت:قربون اون فرم بدریختت برو خودتو تو آینه ببین بعد عین جن جلو ما ظاهر شو.. شونه ای بالا انداختم و رفتم ببینم چه شکلی شدم..وقتی خودمو دیدم از زندگی زده شدم به معنای واقعی انگار با ادیسون روبوسی کرده بودم ! موهام عین جوجه تیغی هر کدوم یه طرف بود و بخاطر آرایش جیغ دیشبم رژ قرمزم کامل دور لبم پخش شده بود و ریمل و مژه مصنوعی و خط چشمم رسما قاطی شده بود..از دیدن قیافه خودم خندم گرفت ولی خوب زیادم مهم نبود ما خیلی وقته هم دیگه رو با این قیافه ها یا حتی از اینا بدتر تحمل کردیم....لبخند تلخی زدم ..یاد وقتی افتادم که تو خونه ام همین شکلی میگشتم و مامانم جیغ میزد..بازم ایول به معرفت دوستام..بی توجه به خاطراتم رفتم پایین و به بچه ها گفتم:بیخیال قیافه من شین بروبچ بیاین یه فکری برا گند دیشبمون بکنیم! اعصاب هممون با یاد آوری دیشب به هم ریخت..سایه با عصبانیتی که تا حالا ازش ندیده بودم گفت:اگه اون پسره ی...یه لاقبا... بیاد زنگ این جا رو بزنه چه غلطی بکنیم؟همینجوریشم پسرای همسایه ها میدونن ما شیش تا دختر مجردیم هیز بازی در میارن ،همین که میدونن ما بعضی شبا دیر میایم خونه به اندازه کافی واسمون بد هست!!حالا اگه اون پسره ی هر...الله و اکبر بیاد در خونه که میشه قوز بالای قوز ! میترا دست سایه رو گرفت و اونوبه نشستن وادار کرد و با لحن آرومی گفت:سایه جون اروم باش ...خونسرد باش اون پسر دیشب مست بود به زورداشت رانندگی میکرد احتما لش یک درصده که آدرس اینجا رو یادش مونده باشه...پس ...
رمان مستی برای شراب گران قیمت
با صدای زنگ گوشیم بلند شدم . نگاهم و از کتاب پیش روم گرفتم و به طرف تلفنم رفتم . روی کابینت اشپزخونه بود . با دیدن اسم بابا اه بلندی کشیدم . گوشی رو برداشتم . صدای بابا بلند شد : دخترم سلام .-:سلام . -:خوبی بابا ؟ -:خوبم . نپرسیدم اونم خوبه یا نه . خیلی وقت بود برام مهم نبود خوبه یا بده . -:زنگ زدم بگم این چهار روز تعطیلی رو داریم میریم شمال میای ؟ چهار روز تعطیلی ؟ یادم نبود از فردا تعطیل بود . چهار روز تعطیلی . بدون مهیار ؟ مهیار ... تعطیلات و با هم می موندیم خونه و خوش می گذروندیم .چه سخت می گذشت بدون اون . یعنی اینقدر به حضورش عادت کرده بودم ؟ مهیار برام مهم بود . بیشتر از اونی که فکرش و می کردم . فکری به ذهنم زد . -:نه بابا ... قراره با دوستام برم جایی . -:کجا دخترم ؟-:یعنی چی بابا ؟-:خوب می دونی دخترم ... تو دیگه یه دختر یا زن شوهر دار نیستی ... می دونی که ...-:بابا ... -:می دونم دخترم . اما برات حرف در میارن .-:می دونم بابا . من باید برم . به مامان سلام برسون .-:حتما ... مامانت و سامیار هم سلام می رسونن .-:بله . بله . خداحافظ .سامیار ... برادر خل و چل من . ازش متنفرم . نمی بخشمش ... هیچوقت . گوشی رو دوباره روی کابینت انداختم و به طرف اتاق خواب دویدم . از توی کشوی میزم جعبه کوچیک کنده کاری شدم و بیرون کشیدم و بهش خیره شدم . درش و باز کردم . با دیدن کلید لبخندی روی لبم نشست . به سرعت از جا کنده شدم . به طرف کمد رفتم . تمام لباسهایی که اون روز خریده بودیم و از توی کمد بیرون کشیدم و توی ساک ریختم . چند تا لباس دیگه هم برداشتم و توی ساک ریختم . بعد از برداشتن وسایل و اماده شدن بالاخره بعد از چک کردن همه چیز گوشیم و از روی کابینت برداشتم و توی جیبم گذاشتم . در و قفل کردم و از وارد اسانسور شدم . ماشین و از توی پارکینگ بیرون اودرم . به نگهبان خبر دادم چند روزی میرم مسافرت و حواسش به خونه باشه . پیرمرد قابل اعتمادی بود . پشت فرمان که نشستم شماره سروش و گرفتم : سلام سروش .-:سلام ابجی خانم . حالت چطوره ؟ -:خوبم . تو خوبی ؟ -:خدا روشکر مثل اینکه بالاخره شما خوب شدین . -:چرت و پرت نگو . زنگ زدم بگم دارم چند روزی میرم مسافرت . نیای ببینی نیستم دنیا رو بهم بریزی . -:کجا کجا ؟ تنهایی ؟ -:اره دیگه تنهایی . می خوام یه چند روزی با خودم خلوت کنم .-:مرسده خوبی ؟ -:اره عزیزم . نگران نباش .-:کجا میری ؟ -:میرم کردستان ... اون طرفا . -:مرسده اونجا چرا ؟ دختر خوب اونم تنهایی . دیوونه شدی ؟ -:نگران نباش حواسم هست . یه کاری دارم . زود برمی گردم . -:کی میای ؟ می خوای باهات بیا م.-:نه . خودم میرم . اخر تعطیلات برمی گردم .-:باشه . زود زود باهام در تماس باش نگران میشم . -:باشه . کاری نداری ؟ -:نه عزیزم . -:به بهار سلام برسون . گوشی ...
رمان وسوسه
رو تخت دراز كشيده بودم و دستمو گذاشته بودم رو سرم و به لاله فكر مي كردم ...به حاتم نگاه كردم كه پشت ميزش ..مشغول نوشتن بود حاتم- اونطوري نگام نكن ..حواسم پرت مي شه..لبخندي زدم- اقا جونم خيلي تنها شده ...-نمي دونم چرا انقدر لاله اخلاقش عوض شده ..-اون اوايل يادته ...وقتي بعد از سالها رفتم دنبالش ..انگار داشت با يه غريبه حرف مي زد ...-نه احساسي ..نه..-چه مي دونم حاتم- ناراحت نباش ...به مرور خوب ميشه ...دستمو از روي سرم برداشتم دستاشو برد و بلا و به بدنش كش و قوسي داد ...حاتم- امسال براي عيد يه برنامه خوب دارم ..به پهلو شدم -چي ؟از پشت ميز بلند شد و امد اباژور روشن كرد... برقا رو خاموش و كنارم دراز كشيد ..دستاشو گذاشت زير سرش ...حاتم- دوست دارم امسال تمام عيدو بريم سفر ...مي خوام چند روز قبل از عيد راه بيفتيم بريم ...-واي نه حاتم يه عالمه از كارا م مي مونه ...دستاشو از زير سرش برداشت و گذاشت رو سينه اش ...حاتم- مشكل خودته ..من برنامه ريزيمو كردم ...نياييم به زور مي برمت ...خندم گرفت ..- قبل از عيد نباشه ..من مريض دارم..حاتم- به من چه ..من سفر مي خوام..كارتو جفت و جور كن - حاتمحاتم- خودتو مظلوم نكن... من گول نمي خورم ..خنديدم..- باشه تسليم هر چي تو بگي ....اصلا خودمم خيلي خسته ام...چند ماهي بايد به خودم استراحت بدم ...اين هفته رو مي رم و از هفته ديگه در اختيار اقامونيم بينيشو كشيدم.-خوبه اقا با لبخند دستشو از روي سينه اش برداشت و اغوشش برام باز كرد ......-اي اي باز من به روت خنديدما خنديدو خنديدم.... و سرمو گذاشتم رو بازوش با احساس سرما كمي تو جام..... جا به جا شدم ...همونطور كه دمر خوابيده بودم ....دستمو پايين تخت كشيدم ..تا تيشرتمو بردارمو و تنم كنم ولي دستام چيزي پيدا نمي كرد..بي خيالش شدمو و چشم بسته.... پتو رو تا زير گلوم كشيدم ..به خيال اينكه امروز جمعه است ..چشمامو محكمتر بستم ...اما نور اتاق اذيتم مي كرد چشمامو كمي باز كردم و به ساعت رو عسلي چشم دوختم ...ساعت 9 صبحو نشون مي داد..برگشتمو طاق باز خوابيدم ...به سقف اتاق چشم دوختم كه يه دفعه چشمام باز باز شد و از جام پريدم -امروز كه جمعه نيست سريع به بغل دستم نگاه كردمحاتم نبود ...به نقطه انفجار داشتم مي رسيدم كه ديدم يه برگه رو عسليه ..ملافه رو بيشتر كشيدم رو خودمو به طرف برگه خم شدم ...دندونامو از عصبانيت بهم فشار دادم...و اروم جمله هايي رو كه روي كاغذ ....و دقيقا زير يه نقاشي نوشته شده بودن خوندم" احتمالا اگه ازخواب بيدار شي اين شكلي شدي .."به نقاشي نگاه كردم ..موهاي دربو داغون و اشفته من به همراه دادو بيدادام "دوست نداشتم اون شكلي ببينمت ..چون اين جور موقعه ها ...خيلي ازت مي ترسم ...اين بود كه گفتم بخوابي بهتره ..تازه يه دعايي هم به ...
رمان قرار نبود
- خب بریم دیگه ... مانی و شایان اون پایین علف که زیر پاشون سبز شد هیچی ... گلم دادن ... من غش غش خندیدم ... می خواستم به آرتان نشون بدم که هیچی برام اهمیتی نداره ... برام مهم نیست که عین بقیه عروسا داماد جلوم خشک نشد و از زیبایی ام تعریف نکرد دستمو نگرفت نگفت دوستم داره نگفت تنها آرزوش رسیدن به من بوده ... هیچی برام مهم نیست .... بذار همه فکر کنن گفته ... بذار فکر کنن از حرفای عاشقونه اون من به عرش رسیدم .... همه با هم به سمت در راه افتادیم ... تازه یادم افتاد از فیلمبردار خبری نیست ... بازم از شاهکارای آرتان بود لابد .... آخه احمق اینقدر خرج کردی یه فیلمبردار هزینه ای داشت ؟ تو هیمن فکرا بودم که بنفشه در گوشم گفت:- شنلتو از روی سرت بردار عروسک ... فیلمبردار اون پایین منتظره که ازتون فیلم بگیره. با تعجب به بنفشه نگاه کردم ولی حرفی نزدم. دم در آسانسور که رسیدیم آتوسا و شبنم و بنفشه رفتن داخل منم خواستم برم تو که آتوسا جلومو گرفت و گفت:- تو و آرتان بعد از ما بیاین ... فیلمبردار گفت از وقت که می رین بیرون از آسانسور می خواد ازتون فیلم بگیره ... حواستون باشه قشنگ و عاشقونه بیاین بیرون بعد از این حرف چشمکی به هر دوتامون زد و رفتن. تکیه دادم به دیوار کنار آسانسور و با پاشنه پام مشغول ضرب گرفتن روی زمین شدم. حتی به آرتان نگاهم نکردم ... بعد از چند لحظه سکوت گفت:- انگار جدی جدی لباسه اندازته ...- پ ن پ شوخی شوخی یه ذره تو روش خندیدم تا اندازه ام شد وگرنه هی قر می یومد سرم ...چنگی توی موهاش زد و گفت:- دخترا همه اش فکر می کنن گوله نمکن ...- پسرا هم همه اش فکر می کنن خدای جذابیتن و همه اشون اعتماد به نفس کاذب و غرور حال به هم زن دارن ...- واسه همینه که می میرین واسه غرور پسرا؟!!!- حالا که پسرا دارن تلپ تلپ غش و ضعف می کنن واسه دخترای مغرور ...با باز شدن در آسانسور بحث ادامه پیدا نکرد و هر دو سوار شدیم. در آسانسور داشت بسته می شد که یه دفعه آرتان خم شد و سریع دنباله لباسمو کشید داخل. اگه جمعش نکرده بود لباس جر خورده بود. باید تشکر می کردم ولی اصلا به روی خودم نیاوردم. لباسو رها کرد و زیر لب غر زد:- دست و پا چلفتی ....- نخود هر آش ... شاید من می خواستم لباسم پاره بشه این مجلس حال به هم زن به هم بخوره از شر تو راحت بشم ...- تو؟! تو از شر من راحت بشی؟ تو از خداته با من باشی این اداهات هم همه اش فیلمه ....- آرتان در خواب بیند پنبه دانه ... آرزو که بر جوانان عیب نیست پسر جون ...- ای وای مادر ببخشید تاریک بود موی سفیدتون رو ندیدم ...صدای ضبط شده خانومه توی آسانسور گفت:- لابی ...در داشت باز می شد سریع اومدم بیرون که حس کردم لباسم گیر کرده و داره کشیده می شه. چون سرعتم زیاد بود و تقریبا با حالت دو ...
رمان وسوسه
حاتم- ديدي اينطوري ...اصلا متوجه كاري كه مي گفت نبودم ...گرماي بدنش ...داشت ديونه ام مي كردحاتم- ...چرا صدات در نمياد؟ ..با توام ...؟درست بگير..هدي ؟صورتم گر گرفته بودو از درون داغ شده بودم ...چشممو بستم كه كمي اروم بشم ..تو اين چند ماهه ..هيچ وقت انقدربهم نزديك نشده بود حاتم- هدي؟يه دفعه چشمامو باز كردم - هان؟سرشو اورد جلو ..گونه اش به گونه ام خورد ...به نيمرخم صورتم كه پايين بود نگاه كرد دستشو گذاشت زير چونه ام و سرمو به طرف خودش چرخوندم ...بهم خيره شد ...احساس سرما كردم ...به لرزش دستام نگاه كرد..بهش نگاه كردم دف اروم ازم دستم گرفت و گذاشت كنار ...دستام بي حس شد امد پايين ...چشمامو بستم ...دستاشو دورم حلقه كرد و منو بيشتر تو خودش فرو برد و محكم بغلم كرد .....احساس رها شدن داشتم ...چونه اش كه رو شونه ام بود... و گونه اشم به صورتم چسبونده بود .... با دستش منو برگردون سمت خودش ...اروم چشمامو باز كردم حاتم نشسته بود و نيم تنه بالام به حالت خوابيده تو بغلش بود ...بهم لبخند زد...و تمام اجزاي صورتمو نگاه كرد ...خجالت كشيدم و سرمو زود گذاشتم رو سينه اش .... كه اونطوري نگام نكنه ...مي دونستم چي مي خواد...تو اين چند ماه...رو حرفش مونده بودو بهم نزديك نشده بود ....ولي گاهي مي ديدم وقتي تو خونه است خيلي كلافه ميشه .و خودشو با چيزي مشغول مي كنه ...گاهيم..يهو بدون دليل از خونه مي زد بيرون ....سرم رو سينه اش بود ...منو بيشتر به خودش فشار داد ...احساس كردم ته دلم خالي شد ....همونطور كه سرم تو بغلش بود ..منو از خودش جدا كرد..... ..چشم تو چشم شديم ...لباش به وجدم مي اورد ...تو قلاب دستاش اسير بودم ......چون تازه از بيرون رسيده بوديم وقت نكرده بودم لباسمو عوض كنم ...و هنوز رو سري سرم بود .دستشو اروم برد طرف گلوم و گره روسري رو باز كرد و روسريمو از سرم كشيد موهامو با گيره بسته بودم ..دست كرد و گيره امو باز كرد ...موهاي بلندم رها شدن..... دست كرد توي موهام ...و دستشو به حركت در اورد ...با اين كارش غرق لذت شدم و نا خواسته چشمامو بستم....بعد از مدتي چشمامو اروم باز كردم دسته اي از موها رو گرفت و برد بالا ...و با خنده پخششون كرد روي صورتم ... و منو بيشتر به خودش نزديك كرد ...سرشو پايين تر اوردم ...دست كشيد به روي صورتم و موهامو زد كنار ...رنگم قرمز شده بود .. طاقت نگاشو نداشتم ......چشمامو بستم ...كه داغي لباشو روي لبام احساس كردم ..داغ و پر حرارات ......لحظه لباشو از روي لبام بر نمي داشت...انقدر منو محكم تو بغلش گرفته بود كه احساس مي كردم ..صداي شكستن استخونامو راحت مي شنوم لباشو از روي لبام برداشت ...تا چشم باز كردم سرمو تو گودي شونه اش گذاشتم و محكم فشار داد ..احساس كردم مي لرزه ...سرمو چرخوندم ..تمام صورت حاتم خيس ...
رمان دنيا پس از دنيا
زندگي ام شده بود تلوزيوني که به زور سر از حرفاش درمياوردم ويکشنبه ها............. که با وجود سردي هوا مي زدم بيرون ومي ررفتم همون پارک هميشگي .چند وقتي بود که پارک خلوت شده بود وتعداد ادمايي که براي وقت گذروندن مي اومدن انگشت شمار .بعضيا رو ديگه از روي چهره میشناختم وبعضيا روهم سعي ميکردم که اصلا نبينم تا نشناسمشون .ازجمله دو تا پسري بودن که از ديدن قيافه وطرز صحبت کردنشون ميشد حدس زد ازاون ادماي مزخرفي هستن که حاضرنيستي حتي تو هوايي که اونا توش نفس ميکشن ،نفس بکشي .کاري به کار کسي نداشتم ولي اينا................... يه جورايي مَشنگ ميزدن .هوا سرد بود وسوز بدي مييومد .نزديکاي 5عصر بود که راه افتادم بيام خونه پشت سرم صداي قدمهايي روشنيدم .ميخواستم بي اعتنا باشم ولي مگه ميشد...صداي قدمها رو نِروم بود .انگار که يکي باناخوناش روي سرم خط ميکشيد .رسيدم به گوشه ءخيابون .پنج ،شش تاکوچه تا خونه مونده بود....راست خيابونو گرفتم وراه افتادم .از سرما پرنده هم تو خيابون پر نميزد .صداي قدمها همچنان رو اعصابم بود .چرا نميرفت ؟؟؟؟صداي کوبش قلبم تو سرم ميپيچيد....تويه لحظه صداي قدمها تند شدواز طرف ديگه داريوشو ديدم که به سمتم ميدوئيد.صداي ترمز يه ماشين بيخ گوشم منو شيش متر پروند.اينجا چه خبره ؟؟؟نگاهمو با گنگي به داريوش دوختم که داد زد ؛؛_پشت سرت مريم ....يه لحظه برگشتم که پشتمو ببينم که يه مرد به هم تنه زد وبا صورت خورد زمين .....نگاهم به مرد اول بود که بازوم بوسيله ءيه مرد ديگه کشيده شد .خودش بود ،،همون اشغال توي پارک .منو کشون کشون به سمت ماشيني که کنارم پارک بود وحالا همه درهاش باز شده بود کشوند .مرد اول از جاش بلند شدو اومد سمتمو اون يکي بازومو که باهاش داشتم مرد غريبه روميزدم گرفت .تا اونجا که ميتونستم تقلا ميکردم که بازوهامو رها کنم وخودمو به سمت عقب ميکشيدمولي زوراونا بيشتر از من بود......................استرس وترس وسرماي هوا وضعف ونگراني باهم بهم فشار اورده بود وکم توانم کرده بود تو همين حين مرد اول که معلوم بود حواسش جمع تره پرتم کرد تو ماشين .خواست سوار شه که يه دست کشيدش بيرون وصداي فرياد داريوش به گوشم رسيد ._فرار کن... مريم فرارکن ........از درِديگه زدم بيرون وشروع کردم به دوئيدن چشمم که به ماشين پليس افتاد خودمو انداختم جلوي ماشين که اگه به موقع ترمز نزده بود الان جنازم زير ماشين بود .با بدبختي ومصيبت بردمشون به هموم خيابون که داريوش با اون مردا گلاويز شده بود.........سروصورتش خون خالي بود ...ولي بازم معلوم بود که زورش به اونا چربيده .................بالاخره مرد ايراني وغيرت مزخرف ايراني چنان نيرويي بهش داده بود که تا خورده بودن کتکشون زده بود .باديدن ...