معرفی رمان های زیبا
رمان افسونگر
از جا بلند شدم و گفتم: - من می رم توی اتاقم، درس دارم ... دنیل زد روی صندلی کناریش و گفت: - یه کم پیشمون بشین، ما که اصلاً فرصت نمی کنیم ببینیمت. با تصمیم قبلی رفتم به طرفش یکی از دستامو گذاشتم روی رون پاش خم شدم و در گوشش با صدای آروم و کشداری گفتم: - هر موقع یاد گرفتی دخترت رو هی توی خونه تنها نذاری ... منم می شینم پیشت! ولی وقتی بودن با دوروثی رو به من ترجیح می دی منم تنهات می ذارم. با دستم فشار آرومی به پاش دادم و صاف شدم و صورتمو جلوی صورتش نگه داشتم. دنیل با دهن نیمه باز بهم خیره شده بود. نفس داغش روی صورتم پخش می شد. چشمکی بهش زدم و ایستادم و راه افتاد سمت در نشیمن. ادوارد خواست چیزی بهم بگه که سریع دوروثی سر حرف رو باز کرد تا شر من کم بشه. منم بی توجه بهشون رفتم سمت اتاقم و توی دلم به همه شون خندیدم ... بدبختا! *** چند دور دور استخر چرخیدم، آب زلال و شفاف بهم چشمک می زد. چقدر دوست داشتم بپرم وسط آب ... اما حیف! کاش بلد بودم شنا کنم ... بیخیال استخر رفتم سمت دستگاه های بدنسازی دنیل. بیخود نبود هیکلش اینقدر روی فرم بود! اینجا می یومد روی خودش کار می کرد. باشگاه شخصی! خدا شانس بده ... بدبختانه کار با دستگاه ها رو هم بلد نبودم. یه دفعه چیزی تو ذهنم جرقه زد، دویدم سمت پله ها و رفتم بالا. بدون توجه به دایه که توی سالن پذیرایی مشغول مرتب کردن گل ها بود رفتم سمت پله ها و دوباره دویدم بالا. یه راست رفتم سمت اتاق دنیل ، بی اختیار دستم رو بردم بالا تا در بزنم اما با یه تصمیم شیطانی بدون در زدن پریدم توی اتاق. دنیل که پشت میز کارش نشسته بود یهو از جا پرید و حوله ای که روی گردنش انداخته بود افتاد روی زمین. یه عرق گیر پوشیده بود با یه شلوار گرم کن. لبخندی شیطانی زدم و گفتم: - باشگاه بودی؟ دنیل که به خاطر ظاهرش کمی هول شده بود گفت: - نه، تازه می خوام برم. این چه وضع وارد شدنه افسون؟ ترسیدم ... - من بلد نیستم در بزنم! گیر نده دنیل ... دنیل لبخندی زد و گفت: - فقط چون تویی ایرادی نداره ... پریدم طرفش و گفتم: - می شه منم باهات بیام باشگاه؟ دنیل خواهش می کنم!! دنیل با تعجب گفت: - می خوای ورزش کنی؟ - اوهوم ... - بدنسازی؟ - اوهوم ... - هیکل تو که خیلی رو فرمه! آهان! همینو می خواستم بشنوم با خنده گفتم: - اوه دنی خواهش می کنم! می دونم خوبم، اما می خوام خیلی بهتر بشم. نفسشو فوت کرد و گفت: - باشه، برو یه لباس مناسب بپوش تا بریم. مسلما اینطوری نمی تونی ورزش کنی. با ذوق گفتم: - الان می یام ... دویدم سمت در ، لحظه آخر برگشتم به طرفش و گفتم: - دنیل ... - بله؟ - می شه من اتاقمو عوض کنم؟ یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت: - از اتاقت راضی نیستی؟ چیزی کم داری؟ - چیزی که کم ندارم ... اما عاشق رنگ بنفشم! - ...
پرنده بهشتی
نام رمان: پرنده بهشتی نویسنده:عاطفه منجزی نشر:علی قیمت:۰۰۰/۱۱۵ریال تعدادصفحات:۶۳۲ نظرمن: به نظر من بد نبود ولی شاه ماهی خیلی قشنگ تر از این بود به هر حال دوستای خوبم امیدوارم خوشتون بیاد خلاصه: داستان در رابطه با دختریست به نام ساناز که طی ملاقات با یک نویسنده تصمیم به نوشتن رمانی می گیرد که قهرمان داستان خودش باشد و گمان می کند می تواند به طور ارادی عاشق شود،ضمن اینکه دوست دارد داستانش داستان عشقی سوزان با پایانی ناخوشایند باشد و طی این تصمیم خواستگار جوانش شهاب را علی رغم میل باطنی رد می کند و تصمیم به کار در یک شرکت می گیرد تا بتواند با کار در آنجا با افراد گوناگون در ارتباط باشد و عاشق شود که ماجرا هایی رخ می دهد و از این رو ساناز از کار در آن شرکت پشیمان می شود که........................
دانلود رمان همخونه
سلام دوستان از این به بعد می خوام علاوه بر معرفی رمان ها براتون دانلود رمان های زیبا رو بزارم امیدوارم که خوشتون بیاد نام کتاب : همخونه نویسنده : مریم ریاحی حجم کتاب : 5.44 مگابایت قالب کتاب : PDF تعداد صفحات : 458توضیحات: داستان دختر جوانی است که بنا به خواست پدرخوانده خود به صورت شش ماهه موقتاً با پسر او ازدواج میکند تا مانند دو همخونه در کنار هم زندگی کنند و در مقابل ثروت پدر به صورت نصف نصف بینشان تقسیم شود. این دو زندگی خود را در کنار هم آغاز میکنند در حالیکه دختر جوان رفته رفته به پسر علاقه مند می شود... دانلود رمان همخونه
دانلود رمان درامتداد حسرت
دانلودحجم:۴۹۱ کیلو بایت منبع:ایران وب دانلود
رمان عشق به توان 6 ( قسمت 2 )
شقایق : دیشب نفس و میشا قرار گذاشتن که صبح باهم بریم بنگاه ها رو بگردیم تا شاید یه جایی پیدا کردیم... به قول معلم شیمیمون آما..... هیچ جایی رو پیدا نکردیم به قول نفس همه شون تا میفهمیدن که ما تنهاییم چشاشون ستاره پرت میکرد! آخه نه این که ما خیلی خوشگلیم!(خب هستیم دیه).... بگذریم از ساعت نه صبح تا نه شب داشتیم میگشتیم ولی هیچی به هیچی بالاخره آخرین بنگاه رو هم که رفتیم نفس اعصابش از این ستاره های توی چشم آقاهه خرد شد و و دست من و میشا رو گرفت و کشید بیرون..... چون میشا گشنه اش شده بود رفتیم فست فود و مهمون نفس جونم بودیم! خیلی کلافه شده بودم و اگه دست خودم بود شالم رو از سرم درمیاوردم اما نمیشد من و میشا داشتیم با هم اصرار میکردیم که برگردیم تهران چون دیگه کلافه شده بودیم..نفس میخواست حرف بزنه که یهو گفت ـ بچه ها یه دقیقه خفه! و گوشاش رو تیز کرد..داشتم فکر میکردم که به چی گوش میده که تو همین حین صدای دو پسر رو شنیدم پسر -اخه اتردين ما يه هفته اي چه جوري ازدواج كنيم؟ اتردين-ساميار جان من ميگم صوري ازدواج كنيم نميگم كه واقعي پسر سوميه-مگه كشكه يا دوغ يا رمان عاشقونه كه صوري ازدواج كنيم؟ ساميار-خودت ديدي كه صابخونه شرطش رو متاهل بودن ما گذاست تا بهمون خونه بده اتردين- اخه دانشگاه كم بود ما براي تخصص شيراز قبول شيم؟ چشمام شد اندازه نعلبکی! چی میشنیدم؟! اونا هم مثل ما بودن... به میشا و نفس نگاه کردم.... هردوشون شوکه بودن مثل من و مطمئنم توجهشون به حرفای اون سه پسره جلب شده بود.... ماشالا هرسه شون هم خوشتیپ بودن.... نگاهم افتاد به پسر سومیه که اسمش رو نمیدونستم..... بی نهایت کنجکاو بودم بفهمم اسمش چیه میدونید آخه من کلا از بچگیم دختر فعالی بودم و در زمینه فضولی تبحر داشتم!!! تو همین لحظه همون پسر خوشتیپه که فکر کنم اسمش سامیار بود بلند شد... به نفس گفتم شقایق ـ نفس چه تيپه اين سامياره با تو ست شده نفس به لباسش نگاه کرد و خودش رو با اون مقایسه کرد خنده ام گرفته بود اما هیچی نگفتم... که یهو جیغ میشا من و نفس رو پروند.... ميشا- نفس چشماش كپي رنگ چشمايه تو ا واييييييی این میشا از بس بلند حرف میزد فکر کنم پسرا فهمیدن ولی تو همین لحظه نفس موبایلش رو درآورد و الکی شروع کرد به حرف زدن..... نفس-اقاي كاشاني ما اينجا نه خوابگا پيدا كرديم نه خونه دانشجويي چون همشون يا بايد متاهل ميبودي يا به درد نميخوردن ما برميگرديم تهران ميشا با تعجب طبق معمول با صدايه بلندی پرسید ميشا- با كي حرف ميزني؟ نفس هم با صدايه بلند – وكيل بابام از کارش خنده ام گرفته بود شدیدا واقعا از مخ آکبندش خوب استفاده کرده بود..... همون موقع اتردین اومد اونجا خواست بشینه و نفس با ...
طلايه
نام رمان:طلايهنويسنده:نگاه عدل پرورنشر:عليتعداد صفحات:٧٦٠نظرمن:كتاب فوق العاده قشنگي بود من كه خيلي خوشم اومد اميدوارم شما هم خوشتون بيادنام شخصيت هاي اصلي: طلايه و اردوان