مدل شینیون جمع وباز جدید

  • رمان گروگان دوست داشتنی 9

    اروم از اتاق اومدم بیرون کسی توی حال نبود.یه نگاه هم به حیاط انداختم...کسی نبود. لب حوض نشستم وبه ستاره ها نگاه کردم(البته ستاره ای تو اسمون نبود.)ناگهان یکی هولم داد و افتادم تو حوض .حالا خداروشکر استخر نبود با حرص نیم خیز شدم وبه ارشام نگاه کردم...دویدم سمتشکه پام لیز خورد و باسرم خوردم زمین.دیگه اشکم دراومده بود...مامان که صدای جیغ من وشنیده بود اومد تو حیاط و یا ابولفضلی گفت...عادتشه وقتی می ترسه این کلمه رو به کار می بره چشمام سنگین وسنگین تر می شد .****نور شدید تو چشمام تابید که مجبور شدم چشمام وببندم.بعد از چندثانیه چشمام وباز کردم.میکاییل بود که بایه چراغ قوه کوچیک(اسمش ونمی دونم)داشت چشمام ومعاینه می کرد.تامتوجه شد بیدار شدم خندیدوگفت:_تو که همه رو نگران کردی...دستش و گذاشت روی گونه ام ماساژش داد .درد کمی و حس کردم.که باعث شد چشمام وببندم.گفت:_همه جات و هم زخم کردی...به اطرافم نگاه کردم مامان و بابا کنارم نشسته بودن ارشامم جلوی دراتاق وایساده بود.دقیق نگاهش کردم...معلومه ناراحته.ولی نمی دونم چرا حتما برای اینکه هلم داد تو استخر(همون حوض ..به این میگن اغراق...)چه ادم نامردیه چطور تونست هلم بده تو حوضاگر یه بلایی سرم میومد چی؟میکاییل گفت:_چندساعت پیش که باهات حرف می زدم حالت خوب بود.چی شد یه دفعه؟ارشام سرش وبرگردوند ومتعجب به من نگاه می کرد...منم با تته پته جواب دادم:_ااا؟کی ومیگی؟_همین یه ساعت پیش دیگه.چشمام واروم بستم وباز کردم .جوابش وهم ندادم.دقیقا میدونم الان ارشام چه حسی داره.الان داره نقشه قتل من ومی کشه.خب به من چه اینقدر شکاکه... ادم می ترسه چیزی وبهش بگه.انگار صد دفعه بهش خیانت کردم که بهم اعتمادنداره.حالا خوبه زنش نیستم.زنش بودم چیکار می کرد؟از بچگی از ادم های شکاک بدم میومد._شنیدی چی گفتم؟میکاییل بود که داشت ازم میپرسید...گیج نگاهش کردم پرسیدم:_چی و شنیدم؟_دختر حواست کجاست؟گفتم فردا میام دنبالت باهم بریم از سرت عکس بندازیم._نه... لازم نکرده خودم می برمش...این صدای ارشام بود...روبروی میکاییل وایساد وگفت :_خودم می برمش.نمی خواد زحمت بکشیدمیکاییل سرش ولاروم تکون داد وگفت:_شما نمی دونید چیکار باید..._گفتم که..خودم می برمش...پریدم وسط حرفشون وگفتم:_من با اقا میکاییل میرم...بابا هم حرفم وتایید کرد و گفت:_اره اشام جان میکاییل می دونه باید چیکار کنه...دکتره بالاخره وارده.ارشامم خنده تصنعی کرد وگفت:_بسیار خوب...پس من دیگه رفع زحمت می کنم.رفت...چند دقیقه بعد هم میکاییل رفت...البته قبلش یه سری توضیحات وداد که دوتاشون وهم یادم نیست.صدای اس ام اس گوشی ام اومد...باز ارشام بود.بازش کردم:_خوب استراحت کن...تا نصفه شب بیدار ...



  • رمان خانم بادیگارد 1

    فصل اول __ای بر ابا و اجدادت صلوات اخه مشهدی رضا من از کجا وسط زمستون خونه پیدا کنم؟کسی این موقع سال به یه دختر تنها که خونه نمی ده.بیا وبزرگواری کن به من بدبخت لطف کن.قول می دم تا عید یه خونه پیدا کنم._نچ.نمی شه.تا اخر هفته بیشتر وقت نداری.ای توروح ننه ات که تو رو زایید.همه مارو بدبخت کرد.ای تو روح اقات که ننه ات و گرفت. ای تو روح کسی که ننه ات و برای اقات گرفت.سرم وانداختم پایین رفتم تو اتاق.اسمم ماهانه.مادرم این اسم و برام انتخاب کرد.می گفت اسمه هم پسرونه اس هم دخترونه برای یه دختر تو این دنیا خوبه.از بچه گی پسر بار اومدم.مادرم 5سال پیش مرد.بابام هم یک ماه قبل از تولد من کشته شد.پلیس بود.ما هم اواره شدیم.مادرم سخت کار می کرد.اما دکتر گفت بخاطر سرطان سینه جونش و از دست داد.دیپلمم و گرفتم اما کسی بامدرک دیپلم بهم کار نمی داد.مجبور شدم کار های دیگه انجام بدم.یک سال تعمیرگاه موتور و ماشین کار می کردم.یک سال بعد و کارگری می کردم.کارگری ساختمون باغ و..گچ کاری.در کنار کارم انواع ورزش های رزمی و انجام می دادم . تکواندو کاراته جوجیدسوو...الانم اموزش می دم.تو یه اتاق نه متری زندگی می کنم که البته شاهد بودید تا اخر هفته بیشتر وقت ندارم باید شرو کم کنم.صدای در اومد.رضا بود اومد داخل.رضا همسایه مه که از بچگی ورزش های رزمی بهم اموزش می داد:__ماهان؟__چی شده باز ؟بهش بگو می رم دیگه.__یه کار برات پیدا کردم.بد جور ذوق زده شدم.گفتم:__ناموساَ؟__اره ولی..زکی به ما که کار می رسه ولی واماو اگر داره:__ولی چی؟__خب راستش این کار و به من پیشنهاد دادند منم گفتم این کار به درد شاگردم ماهان می خوره.__خب؟__اونا دنبال یه بادیگارد مردن؟اونا بادیگارد زن نمی خوان.__بیخیال ایشالله یه کار دیگه.__نه ماهان منظور من این نبود.تو شناسنامه ات اسمت ماهانه می تونم دستکاریش کنم جنسیتت و مرد کنم ماهان اون کار فقط به درد تو می خوره.تو خونه اشون بهت اتاق می دن.هر ماه یه عالمه پول می دن این شانس بزرگیه.__بی خی دادا من می ترسم.__مگه اون مسابقات و یادت نیس که به عنوان مرد رفته بودی مالزی و سنگاپور مگه کسی فهمیده بود؟__رضا بی خیال شو یه گندی می زنم خیط می شه ها؟تازه صدا مو چی کارکنم؟__ببین هیکلت که ریزه.سینه هم که نداری خدا رو شکر موهاتم که متوسطه.فقط می مونه صدات که می گم لاله.__ننه ات لاله.__خب بابا حالا واقعا که لال نشدی.راست می گه.هیکلم اصلا به دخترا نمی خوره.سایز سینه امم که کوچیکه 22 سالمه اما 48 کیلو بیشتر نیستم.فقط موهام که همرنگ چشمامه.عسلی.موهام تا زیر گوشامه اغلب با یه کلاه و کافشن و شلوار می رم بیرون کسی هم نمی فمه که دخترم.الان 5 ساله اینجوری بزرگشدم حتی چند بار به جای مسابقات ...

  • رمان نیش 3

    چهارشنبه عصر بود .نمی دانست چرا هر کار کرد راضی نشد از کیوان کمک بخواهد . او به خاطر هر جنس لطیفی ، همه کار می کرد ...حتی زیر اب رفیقش را هم میزد.و با اینکه اصلا دلش نمی خواست اما پنج دقیقه ای می شد با حنانه توی کافی شاپ بهداد ، منتظر سفارششان بودند .صبح که زنگ زدو با کلی منت به خواهرزاده اش گفت " می خوام با یه دختری بیام کافی شاپت ..."بهداد هنگ کرد و سریع گفت" دایی جون هر وقت اومدی قدمت رو تخم چشمام ..."با خودش فکر کرد"به خاطر یه عشق و حال ِ ساده باید دم ِ این بهداد ِ تاپاله رو هم بگیرم "حنانه به دوروبرش نگاه می کرد .پیروز کنایه زد: تا حالا کافی شاپ اومدی ؟-هان؟!پیروز بی حوصله گفت:چه خبر ؟و توی دلش گفت" اه لعنتی ...منو چه به دختر بازی "-خوبه ...پیروز پوزخندی زدو گفت: کی خوبه ؟ محمد جان ...-چه گیری دادی بـ ...پیروز با نگاه تمسخرامیزش به صورت زیبای حنانه خیره شد که حرف توی دهانش ماندو نگاه خیره و متعجبش به پشت سرش دوخته شد.-هان چیه ؟برگشت ببیند چه چیزی باعث تعجب حنانه شده که چشمانش از شگفتی گرد شد . مادرش ، پوری و پیمانه در استانه ی در کافی شاپ ، چشم چرخاندند و با دیدن اندو به طرف میزشان امدند .پیروز برخاست و قبل از اینکه فکر کند همه چیز خیال است متوجه برق چشمان شرر بار بهداد شد و با نفسهای خشم الود به استقبال مادرو خواهرانش رفت و اهسته غرید: شما اینجا چه کار دارین ؟پیمانه از کنارش رد شدو گفت: برو ببینم زن داداشم کیه !چشمان ِ پیروز داشت از حدقه در می امد و با التماس به پوری زل زد اما او دست مادرش را کشیدو تا پیروز به خودش بجنبد ،سه تایی مقابل حنانه که او هم دست کمی از پیروز نداشت جا خوش کردند .کلافه و مستاصل گفت"ای خدا چرا همچی میشه من این دختره رو واسه ...؛ اینا چرا ..."و با تمام خشم و کینه به سمت پیشخوان رفت اما بهداد سریع از در بیرون زد و پیروز بعد از کمی دوندگی و هن و هن توانست گوشه ی ژاکت طوسی ِ بلندش را به چنگ بیاورد .غضبناک فریاد زد: مرتیکه ی بی شعور واسه چی خبرشون کردی !بهداد نفس نفس زنان گفت: اولا من فقط امارتو به مامانم دادم اون خودش زنگ زده به مامانی و خاله پوری ...ثانیا این واسه خاطر اون شکری خوری ِ شما که برگشتی به مامانم گفتی ،بهداد همه کاره س ...پیروز با نفرت گفت: خاک تو سرت بچه ننه ی انگل ... اگه کاری نکردم رسیدن به هنگامه واسه ت بشه ارزو ...مرد نیستم بهداد !کمی که دور شد ،بهداد جراتی یافت و گفت : دایی چه خوش سلیقه ای ها زن داییم چه خانومه !و تا پیروز چرخید پا به فرار گذاشت .پای رفتنش به کافی شاپ نبود . اصلا دیگر حوصله ی حنانه را هم نداشت حوصله ی دختر بازی را هم نداشت اصلا به او نیامده فکرای +18 توی سرش پرورش بدهد . بعد هم برای دلداری دادن ...

  • رمان خانم بادیگارد 4

    رو به فروشنده گفتم:__سلام خانوم یه خواهشی ازتون داشتم.__چی شده پسرم.زرشک.حالا که باید دختر باشم پسرم.یه قطره اش از گوشه چشمم جاری شد(اشک تمساح ریختم)جواب دادم:__چند نفر دنبالمونن.می خوان گروگان بگیرنمون.از حرف هاشون فهمیدم.باید از دستشون فرار کنیم اما ماشینمون بد جایی پارک شده.__من چیکار باید انجام بدم.__5 دقیقه چادرتون و بهم قرض بدید.__همین؟__بله.از روی صندلی کنارش یه چادر برداشت و به سمتم گرفت.چادر مشکی کلفتی که نقش گل چهار برگ روش داشت.لبخندی زدم و چادر و از از دستش گرفتم.گفت:__چادر خودمه.__واقعا ممنونم.چادر و به سمت رهام گرفتم چند لحظه ای بهم نگاه کرد.گردنش و کج کرد و پرسید:__چرا داری می دی به من؟یعنی من باید چادر بذارم؟__پ ن پ بیست سوالیه میخوام اسم این چادر و بدونم...خوب معلومه تو باید چادر بذاری من که رانندگی بلد نیستم تو برو ماشین و بیار.چند لحظه ای مکث کرد بعد که دید چاره ای نداره با حرص چادر و از تو دستم کشید. انداخت رو سرش و جلوی صورتش و پوشوند.خیلی با مزه شده بود قدش هم که بلند چادر براش کوتاه شده بود.پاهاش از زیر چادر زده بود بیرون.من و فروشنده بهش می خندیدیم و مسخره اش می کردیم. از مغازه که خارج شد خانوم فروشنده ازم پرسید:__می دونه که دختری؟چشام 4 تا شد.فهمید دخترم؟مگه این به من نگفت پسرم؟چرا الان می گه من دخترم؟ تو چشماش نگاه نکردم سرم و انداخته ام پایین جواب دادم:__ می دونه.__پس چرا خودت و مثل پسرا در اوردی؟__چون چند نفر می خوان گروگانم بگیرن منم تغییر چهره دادم منو نشناسن.ایول...عجب خالی بستم.. .خب چی می گفتم؟که می خواستم برم باشگاه ورزشی مردونه برای همین تغییر چهره دادم که جنسیتم رویت نشه...سرش و تکون داد. دوباره مشغول رسیدگی به حساب هاش شد.چند دقیقه ای گذشت که رهام وارد مغازه شد درحالی که ادای زن ها رو درمیاورد دستاشم تکون می داد گفت:__خانوم خیر از جوونی ات ببینی که زندگی من و این بچه رو نجات دادی؟ایشالله هرچی از خدا می خوای بهت بده.ایشالله پیر شی ننه.حجاب چه چیز خوبیه از این به بعد چادر می ذارم.صد درصد...فروشنده بلند بلند می خندید. رهام چادر و از سرش بردشت تا کرد و رو به فروشنده گرفت و گفت:__ممنون بابت لطفتون.فروشنده چادر و از رهام گرفت. داد دستم و گفت:__بیا دخترم.خوب نیست بدون روسری بری خونه این چادر و بذار سرت برو خونه.دستم و به سرم کشیدم.پس کلاهم کجاست؟من مطمئنم کلاه رو سرم بود.خود رهام کلاه و بهم داده بود... چادر و ازش گرفتم و انداختم روی سرم جلوی اینه قدی خودم و دیدم خیلی بهم میومد.چادر قشنگی بود.فروشنده یه روسری هم بهم داد روسری وهم گذاشتم ...روسری نارنجی بود چادرم و درست کردم. رهام از تو اینه بهم نگاه می کرد ...

  • عشق غرور غیرت2

        امروز به فرناز قول داده بودم برم به شرکتی که کار میکنه تا من وببینه   دلم براش یک ذره شده بود سوار ماشین شدم به سمت احمدآباد راه افتادم ترافیک بدی بود بالاخره به خیابون مورد نظر رسیدم   به بدبختی جا پارک پیدا کردم از ماشین پیاده شدم یک ساختمون بلند روبروم بود   اوه خوش به حالش عجب جایی کار میکنه   شرکت ساختمانی مهرگستران تاجیک   اوه اسمش تو حلقم آسانسور طبقه اول بود دستم و رو دکمه گذاشتم در باز شد پسری اتو کشیده در حالیکه سرش پایین بود به ورقه هاش نگاه مییکرد از در خارج شد چقد قیافش آشنا بود پسر بدون توجه به من از لابی خارج شد   سوار آسانسور شدم طبقه 8 ام وزدم 2 دقیقه بعد رسید صدای زن با ظرافت خاصی طبقه 8 ام واعلام میکرد.   از آسانسور بیرون اومد و وارده واحد شدم یک خانومی بسیار سخاوتمند که همه جاشونو به نمایش گذاشته بودن جلوی در پشت میزش نشسته بود از دور به سمتش رفتم   مانتو قرمز ،مقنعه مشکی مدل کرواتی  ، رژ قرمز چشا مشکی کرده ناخون مصنوعی قرمز، مژه مصنوعی لبا پروتز ،گونه ها تزریقی، بینی عملی   ای جانم چقدر طبیعییییییییی   -سلام   زن سرش و به سمت من برگردوند نگاهش و از بالا تا پایین من چرخوند سرش و با عشوه تاب داد   -متاسفم آقای تاجیک وقت ندارن   -آقای تاجیک؟   -زن موشکافانه نگام کرد   -بهتره خودت وبند نکنی چون محل سگم بهت نمیده   زنیکه ........... چه زری زد؟ به من میگه خودم وبند نکنم ؟؟؟؟؟؟/ عصبانی شدم خیلی   -اولا بهتره بری توآینه به خودت نگاه کنی از طرز لباس پوشیدن و آرایش کردنت معلومه چی هستی و درای چه غلطی میکنی   صدام بالا رفته بود فرناز سراسیمه از اتاقش اومده بود بیرون   -هیس آیناز آروم باش   -دوما تاجیک کدوم خریه که بخواد به من نگاه کنه   فرناز رنگش پرید به تته پته افتاد   منشیش هیچی نمیگفت   چرا همه ساکت شدن فرناز هر لحظه در حال غش بود   -چته فرناز خوبی ؟   دیدم داره پشت سرم ونگاه میکنه   بایک حرکت برگشتنم همانا چشای اندازه نعلبکی همانا، دهن بازم همانا   این.....این ...اینجا چیکار میکرد   دست به سینه به من نگاه میکرد:   - خوب سخنرانی میکنی    دورم چرخید   -نه عالیه تو همه جا سرت هست   من واقعا تو بهت بودم   با دادش چهار ستون بدنم شروع کرد به لرزیدن   -خانوم امیری این جا چه خبره چاله میدونه؟    فرناز بدتر از من حالش داغون بود نمیدونستم اینجا چه خبره یعنی آرتام صاحب شرکت به این بزرگی بود؟ وای خدا   نمیدونم چرا ولی احساس کردم رنگم داره میپره بازم مثل همیشه روزای اولم فشارم پایین می افته سرم و آوردم بالا   بازم با نگاه خشک و مغرورش داشت نگام میکرد   پوزخند زد   -ببخشید آقای تاجیک این دوستم آیناز رادش امروز قرار بود ...

  • رمان خانوم بادیگارد

    فصل اول __ای بر ابا و اجدادت صلوات اخه مشهدی رضا من از کجا وسط زمستون خونه پیدا کنم؟کسی این موقع سال به یه دختر تنها که خونه نمی ده.بیا وبزرگواری کن به من بدبخت لطف کن.قول می دم تا عید یه خونه پیدا کنم. _نچ.نمی شه.تا اخر هفته بیشتر وقت نداری. ای توروح ننه ات که تو رو زایید.همه مارو بدبخت کرد.ای تو روح اقات که ننه ات و گرفت. ای تو روح کسی که ننه ات و برای اقات گرفت.سرم وانداختم پایین رفتم تو اتاق.اسمم ماهانه.مادرم این اسم و برام انتخاب کرد.می گفت اسمه هم پسرونه اس هم دخترونه برای یه دختر تو این دنیا خوبه.از بچه گی پسر بار اومدم.مادرم 5سال پیش مرد.بابام هم یک ماه قبل از تولد من کشته شد.پلیس بود.ما هم اواره شدیم.مادرم سخت کار می کرد.اما دکتر گفت بخاطر سرطان سینه جونش و از دست داد.دیپلمم و گرفتم اما کسی بامدرک دیپلم بهم کار نمی داد.مجبور شدم کار های دیگه انجام بدم.یک سال تعمیرگاه موتور و ماشین  کار می کردم.یک سال بعد و کارگری می کردم.کارگری ساختمون باغ و..گچ کاری.در کنار کارم انواع ورزش های رزمی و انجام می دادم . تکواندو کاراته جوجیدسوو...الانم اموزش می دم.تو یه اتاق نه متری زندگی می کنم که البته شاهد بودید تا اخر هفته بیشتر وقت ندارم باید شرو کم کنم.صدای در اومد.رضا بود اومد داخل.رضا همسایه مه که از بچگی ورزش های رزمی بهم اموزش می داد: __ماهان؟ __چی شده باز ؟بهش بگو می رم دیگه. __یه کار برات پیدا کردم. بد جور ذوق زده شدم.گفتم: __ناموساَ؟ __اره ولی.. زکی به ما که کار می رسه ولی واماو اگر داره: __ولی چی؟ __خب راستش این کار و به من پیشنهاد دادند منم گفتم این کار به درد شاگردم ماهان می خوره. __خب؟ __اونا دنبال یه بادیگارد مردن؟اونا بادیگارد زن نمی خوان. __بیخیال ایشالله یه کار دیگه. __نه ماهان منظور من این نبود.تو شناسنامه ات اسمت ماهانه می تونم دستکاریش کنم جنسیتت و مرد کنم ماهان اون کار فقط به درد تو می خوره.تو خونه اشون بهت اتاق می دن.هر ماه یه عالمه پول می دن این شانس بزرگیه. __بی خی دادا من می ترسم. __مگه اون مسابقات و یادت نیس که به عنوان مرد رفته بودی مالزی و سنگاپور مگه کسی فهمیده بود؟ __رضا بی خیال شو یه گندی می زنم خیط می شه ها؟تازه صدا مو چی کارکنم؟ __ببین هیکلت که ریزه.سینه هم که نداری خدا رو شکر موهاتم که متوسطه.فقط می مونه صدات که می گم لاله. __ننه ات لاله. __خب بابا حالا واقعا که لال نشدی. راست می گه.هیکلم اصلا به دخترا نمی خوره.سایز سینه امم که کوچیکه 22 سالمه اما 48 کیلو بیشتر نیستم.فقط موهام که همرنگ چشمامه.عسلی.موهام تا زیر گوشامه اغلب با یه کلاه و کافشن و شلوار می رم بیرون کسی هم نمی فمه که دخترم.الان 5 ساله اینجوری بزرگ شدم حتی چند ...