مدل بالتو کوتاه
جدیدترین و زیباترین مدل های پالتو زنانه
جدیدترین و زیباترین مدل های پالتو زنانه دنیای عکسعکس های منتخب جهان صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من | قالب وبلاگ | پروفایل درباره وب سلام به تمام شما عزیزان بازدید کننده امیدوارم از وبلاگم خوشتان آمده باشدمن در این وبلاگ سعی کرده ام عکس های منخب جهان را انتخاب کنم!در انتخاب عکس معمولا وسواس دارم و هر عکسی را نمیپسندم!تقریبا تمام پست های من پر از عکس هستنداز نظراتی که جهت ارتقای وبلاگ باشه استقبال میکنم. جهت اطلاع عکس پروفایلم عکس جوانی فیدل کاسترو رهبر انقلاب کوبا هست . این کد لوگوی وب من هست اگه خواستین میتونید در وب خود قرار بدید:<P align=center><A title="دنیای عکس" href="http://m5793m.blogfa.com/" target=_blank><IMG border=0 hspace=0 alt="دنیای عکس" align=baseline src="http://s4.picofile.com/file/7861400749/m5793.gif"></A></P>+ دامنه دیگه وبم http://m5793m.e72.ir/ هست!موفق باشید *مجید* لینک دوستان قالب وبلاگ تنها کسم خدا هبوط × درهم و برهم × دلنوشته یک کبوتر آلبوم تصاویر بیا بخند...!!؟ زیبایی ها کرسام نیوز شبکه من وتو ★تفریح و سرگرمی★ مدیریت و تکنولوژی سربداران 313 وبلاگ حمید رضا فلاح تفتی حرفه وفن ترابی عکسونه آموزش طراحی وب سایت با فلش و جاوا سرباز جنگ نرم *♥ یادگاری ، دختر پررو♥* لشت نشا/lashtnesha AllPhoto خورشید اطمینان -اهواز مسجد آنلاین به همین سادگی پایگاه مذهبی چهارده معصوم(ع) دنیای سخت نشنیدنی هایمان گالری عکس پارسی پیک سایت حقوقی تبصره وفا جمع نیـــــک اندیـــــشــان 【ツ】زنْدگْے بآ اِسانْسِ لَبخَنْد【ツ】 ღ♥ღ my lovely dreams ღ♥ღ ساخت کد لوگو یا بنر برای وبلاگ یا حی و یا قیوم هفت خط ( پایگاه ناصرین صالحین) ܓܨانتظارشهداܓܨ ♥دختری از جنس ماه♥ یک مشت تنهایی !!!!!!!! خر داغ!!!!!! الحمدلله من حیدریم khasteam *** هر چي دلت بخواد *** 3پایه A Generation Searching For Freedom لطافت باران اُتــ ــاقـَکـَـ ــم .:: M S R ::. دنیای قشنگ من in your head in your life ღدریــــــــــــــای آرام دلღ زیباسرای برفین عشق تلخ نسیـــمـــ فــتو گــالری (◕‿◕)✗ønly girl✗(◕‿◕) مَــنــگُــل أستم..! بدوبیاتو حجاب تاج بندگی عشـ ـقـ ـ ژانـ ــپـ ـل گوتیـ ـه دنياي عكس متحرك و تصاوير زيباساز وبلاگ قاطی پاطی استقلال✯✯ ★تفریح و سرگرمی★ *یه دنیـــــــــــــــــــــا توت فرنگی* ما سمپادی ها آن سوی پرده سالهای انتظار...!!! ریحانه ختم جمعی قرآن کریم رایحه ذکرمعبود ((دعاوذکر)) :) سر گرمي :) یار دبستانی یا اباعبدالله الحسین(ع) یار مهربان اندیشه جوان - ملکشاهی ܔ° -- گروه سایبری مهندس میرزابیگی --ܔ° picture box عاشقی ممنوع دایی جونای عاشق و شهیدمون... دل نوشته های عذرا رنگارنگ وبلاگ ...
رمان اعدام یا انتقام 34
آخرين قطره اشكى كه به خاطر سهيل ريختمو با سر انگشتم گرفتمو با لبخند وارد خونه امون شدم..ديگه هيچ اشكى به خاطر سهيل نخواهم ريخت..با حرفهاى امروزش بيشتر از قبل نا اميدم كرد..هرچى از سهيل نا اميدتر ميشم ، به على اميدوارتر! ظهر كه على اومد ، با روى باز به استقبالش رفتم...بد عادتم كرده با اين بوسه هاى روى پيشونيم..لبخند عميقى رو لبم نشستو به چشمهاى مشتاقش خيره شدم..- سلام.. خسته نباشى! - شما هم خسته نباشى و عليك سلام به روى ماهت! خنده اى كردمو به آشپزخونه رفتم ، در همون حين بهش گفتم- تا لباساتو عوض كنى ميزو ميچينم! چشم غليظى گفت و به اتاقش رفت..هنوز نميتونم بگم اتاقمون..شايد تا وقتى كه همه جوره مشترك نشده بينمون برام اينطور باشه..مشترك....زندگى مشترك...و بعد اصليش كه تو زندگى ما حذف شده..دلم ميخواد اون خلا پر بشه..بايد پر بشه...ديگه دختر نازك نارنجى يك سالو چند ماه پيش نيستم كه همش فكر و ذكرم به يه نفر خلاصه بشه...الان فكرو ذكرم يه نفر ديگه ست..يكى كه شايد دير شناختمش.. ولى خوب شناختمش...ناهارو تو سكوت خورديم...على يه چايى بعد از غذا خوردو دوباره آماده شد بره بانك..امروز عصر كار هم بود.. بايد ميرفت شعبه..در عوض فردا به خاطر عيد قربان تعطيله! امشب شب عيد بزرگيه... برنامه ها دارم براى امشب...با تكون خوردن دست على جلوىصورتم از فكر اومدم بيرون..خم شدو گونه امو بوسيدو گفت- خانوم من كجا غرق شده بودن ؟!با شيطنت ابرومو بالا انداختمو گفتم- جاهاى خوب خوب! - كجا ؟- بماند! لبخند دندون نمايى زدو ازم خداحافظى كرد..كنار در ايستادم تا وارد آسانسور شدو رفت..امشب برام يه شب خاص و رويايى خواهد بود..با عسل رفتيم حمام...اونكه عادت داشت بعد از حمام بخوابه و تا بيرون اومديم خمار خواب بود..خوابوندمشو لباس پوشيدمو به آشپزخونه رفتم..از اونجايى كه امشب ميخوام سنگ تموم بذارم ، دو نوع غذا درست ميكنم و براى پيش غذا هم سوپ مرغ و دسرم كه ژله درست ميكنم..مواد شيرين پلو رو آماده كردم و دوتا سينه مرغم گذاشتم بيرون از فريزر تا بپزم..بعد رفتم سراغ رنده كردن گردو ، براى فسنجون..تا ساعت هشت تو آشپزخونه مشغول بودم..عسلم كه تازه بيدار شده و اومده كنارم..خيالم از بابت غذاها راحت شدو به اتاق رفتم..اول لباس هاى عسل رو عوض كردم..يه پيراهن عروسكى ليمويى داشت كه آستين هاش پوفيه..با پوشوندنش به عسل ، يادم اومد خودمم يه لباس ليمويى كوتاه دارم..فكر كنم جالب بشه..اونو پوشيدمو به خودم نگاه كردم..لباس تا بالاى زانومه و فقط دوتا بند داره و كلا مدلش تنگه! بهم مياد.. لبخندى زدمو به عسل نگاه كردم كه با اشتياقداشت به منو خودش نگاه ميكرد..يه بوس از لپش كردمو مشغول آرايش كردن شدم..خط چشم درشت و با ...
عشق توت فرنگی نیست4
-اي بدك نیست؛ الان راحته بعدا پدر درمی آره.هر چقدر اصرار کردم جلوي قنادي نگه نداشت. حتی از مقابل قنادي هم رد نشدیم. مدام می گفت: بابا و مامان که قنددارن، منم که رژیم لاغري دائم العمر دارم. شیرینی واسه کی می خواي بگیري؟-آخه زشته دست خالی.-چه زشتی عزیز من؟ مگه داري خونه غریبه می ري؟ تازه اولین بارتم نیست. قبلاها که ادم بودي و می اومدي هفتههفته چتر پهن می کردي.... یادت رفته؟-نه ولی اونوقت با خانواده بودم.-اونام مهرتاش بودن مام مهرتاشیم دیگه... رسیدیم.-بهی زشته ها!-باز گفت. باز گفت. دختر اینقدر تکرار نکن. زشت پیرزنه که ارایش کنه، حالا بیا بریم.زنگ رو زدیم و رفتیم تو. بهنام و عمو و زن عمو اومدن استقبال. وقتی تو بغل عمو قرار گرفتم احساس آرمش کردم،بوي بابامو می داد و چقدر دلم براش تنگ شده بود. زن عمو با مهربونی صورتم را بوسید و احوالپرسی کرد.بهنام چه قدي کشیده بود، بهش گفتم: واسه خودت مردي شدي ها! دفعه قبل این قدري بودي.بعد با دست تا کمرمو نشون دادم.صورتش سرخ شد، صداش دو رگه بود. شونزده ساله بود، درست هم سن و سال ترنج! زن عمو خیلی زبر و زرنگبود، یه زن ریز میزه فلفلی. براي من و بهنوش چایی با بیسکویت آورد: ترمه چه خبرا؟ بابا چطوره؟ سودابه جون!تورنگ و ترنج! همه خوبن؟-سلام دارن خدمتتون.-واي عزیزم هر دفعه که می بینمت از دفعه پیش خوشگلتري. بزنم به تخته چشم نخوري.بهنوش دخالت کرد: بذار چشم بخوره؛ چه معنی داره دختر این قدر خوشگل باشه. تو هر مهمونی پا بذاره کار وکاسبی بقیه دخترا کساد می شه.یه نگاه دقیق به من کرد : خدا ترمه رو سر حوصله و با دقت افریده. هیچ عیب و ایرادي نداره. نه تو صورت نه تواندام.... حالا رفتارش رو یگی یه ذره! بد که نه! گنده! زبو تلخ و پر رو!زن عمو اخم کرد: بهنوش!با خنده گفتم: بذار بگه زن عمو، من که بدم نمی اد؛ اخلاقش درست به خودم رفته.-اخلاق تو به من رفته، مثل اینکه بیست ماه از تو بزرگترم.یواش در گوشش زمزمه کردم: شتر از همه بزرگتره!ناخن هاشو فرو کرد تو بازوم: وقتی می گم پر رویی، نگو نیستم.... دختر یه ذره غذا بخور. به هر جات دست می زنمپوست و استخوانه! لاجون مردنی.عمو هادي ادمد روبه روم و شروع کرد با من حرف زدن. اولش حال همه رو پرسید، دومش یه عالمه گله که چرابهشون سر نزدم و سومش از کار و بار بابا سوال کرد. با حوصله جوابشو دادم. می دونستم خیلی نگران وضعیتاقتصادي کارخونه باباس.پاشو انداخته بود رو پاش و پشت هم سیگار می کشید. از لحاظ ظاهري اصلا به بابام شباهت نداشت ولی روحیه ورفتارشون با هم مو نمی زد.شام رو تو محیطی گرم و دوستانه اي خوردیم،بعد با بهنوش ظرفها رو شستیم.رفتیم تو اتاقش،تو که رفتم سوت بلندي کشیدم:اینجا اتقه یا دیوونه خونه!خودشو ...
آوای عشق
-مادر کجاس؟ -رفت که بخوابه!راستی . . . شما فردا می رین شهر؟ -آره چند تا کار دارم که باید انجامشون بدم! -کی بر می گردین؟ حامد مستقیما در چشمان سبز و زیباي سارا زل زد و گفت: -جنابعالی خیالت راحت باشه . . . می تونی یه هفته آزاد باشی و هر آتیشی که می خواي بسوزونی . دیگه این جا نیستم که مراقب خراب کاري هات باشم . فقط امیدوارم وقتی بر می گردم زیاد دسته گل به آب نداده باشی! سارا که لحن آرام او رادید گفت: -اتفاقا خیلی دلم براتون تنگ می شه! حامد نگاه سنگینش را به سویش حواله کرد آنقدر نگاهش کرد که سارا از خجالت آب شد . حس کرد حرف بدي زده سرش را پایین گرفت . حامد به ناگاه جدي شد و گفت: -بهتره بري بخوابی! سارا از جایش بلند شد و به ایوان رفت . نباید پایش را از گلیمش دراز تر می کرد . با خود فکر کرد که چرا رفتار حامد تا این حد متغیر است . هر وقت که دلش می خواهد مهربان و خنده روست و هر گاه که بخواهد جدي ست!کنار عمه دراز کشید و به آسمان صاف و پر ستاره با چند تکه ابر کوچک خیره شد . باد ملایم می وزید و ابرها را آرام آرام از دور ماه دور می کرد . نمی خواست به حامد فکر کند ولی بدجوري به او عادت کرده بود . با همین افکار مشوش و آشفته بخواب رفت . دو سه روزي از رفتن حامد می گذشت . اصلا حوصله ي هیچ کاري را نداشت . دیگر او نبود که به پرو بالش بپیچد و به او امرو نهی کند . خیلی دلتنگ شده بود . ترانه به دیدنش آمد . وقتی قیافه ي پکر و گرفته ي سارا را دید پرسید: -چته ؟دمقی! سارا آهی کشید و در جواب گفت: -چیزي م نیس! -من می خوام امروز برم چرا گاه . . . با آقا جون و حمیدو . . . هادي خان!و هادي خان را با احساس بیان کرد به طوري که سارا خنده اش گرفت . یک جورایی او را درك می کرد . چون در خودش نیز احساس نو شکفته اي بیدار شده بود . احساسی که قبلا نداشت و به تازگی در دلش رخنه کرده بود . ترانه که انگار متوجه چیزي شده بود موذیانه لبخندي زد و پرسید: -نکنه عاشق شدي؟! سارا بدون هیچ گونه عکس العملی به ترانه چشم دوخت . نه از حرفش رنجید و نه ناراحت شدحتی لبخند هم نزد . ترانه با اخم به بازویش زد و گفت: -این چه رفتاریه سارا؟بالاخره می آي یا نه؟ -راحتم بذار ترانه!اصلا حوصله ندارم . ترانه چپ چپ نگاهش کرد و با تندي گفت: -آخه دیوونه . . . اون آدم عبوس و خشک دیگه دوست داشتن حالیشه؟به کسی جز خودش اهمیت نمی ده!اصلا دخترا رو آدم حساب نمی کنه!مغرورتر از اونیه که درك کنه دوستش داري !چه اهمیتی به تو می ده ؟خصوصا با تو که سابقه داري و آب خوردنت هم از دیدش مخفی نمی مونه!حداقل به یکی دل ببند مثل هادي خان!قدر محبت بدونه و پاسخت رو با محبت بده نه این که مدام تشر بزنه و اخم و تخم کنه دختر! وسپس مکث کرد . سارا با تمسخر نگاهش کرد و پرسید: -نطقتون ...
رمان عملیات عاشقانه 3
مهیاس وای خسته شدم این پسره انگا روباته خستگی نمی فهمه که یهو واستاد منم حواسم نبود با مخ رفتم تو ستون فقراتش-ای ای ای-چیکار داری میکنی ؟ حواست کجاست اخه؟جلوتو نگاه کن-خسته شدم بسه دیگه غصه نخور تموم شد بعد هم از کیفش زیر انداز در اورد انداخت روی زمین من خوش خیال فک کردم واسه استراحته نشستم روش-چرا نشستی شروع کن تا بدنت سرد نشده -چی رو شروع کنم؟-شنا زدن رو -نـــــــــــــــــــــه من دارم هلاک میشم عمرا-تا 3 میشمرم شروع کرده باشیمن هنوز ده تا هم شنا نزدم اونوقت این پسره 143 تا رفته به پشت دراز میکشم و زل میزنم بهش یک فکری به ذهنم میاد-اگر من پشتت بشینم هم میتونی شنا بری؟ عمرا نمیتونیانگار حواسش نبود چون گفت – اره که میتونم همیشه شایسته مینشست پشتم-شایسته کیه ؟-خواهرم -پس من هم میام میشینم-نه-پس نمیتونی-اگر تونستم باید 200 تا شنا بری-باشهبا یه جهش پریدم پشتش که اخ بلندی نثارم کردشروع کرد شنا رفتن اولش دستش میلرزید اما بعدش خوب شد یادم رفت موقعی که کول مهران سوار میشدمپشت بلوزش رو گرفتم و گفتم پیتــــــــــکو پیتـــــــــکو برو اسب خوبم یهو واستاد من میدوم و اون پشت سرم داد میزنه-زندت نمیذارم دختره ی سرتق زبون دراز من اسبم ؟ جرات داری واستا-جرات ندارم فرار میکنم از پشت موهامو گرفت و کشید افتادم در اغوش پر مهرش(اره جون خودم میخواد سر به تنم نباشه:)برم گردوند سمت خودششاهین -که من اسبم اره؟-اسب که خیلی حیوونه نازیه خیلی هم خوب و نجیبهبا دستام شونشو فشار میدم-که اسب حیوون نجیبیه الان که لازمت دارم اما بعد این پرونده میندازمت انفرادی یک هفته شایدم یک ماهحالا بدو بیا بریم باید 200 تا شنا بری یادت نرفته که -شاهین نمیشه بیخیالش شی 200 تا زیاده خوب -نخیر زود باش ببینم حرف زدی پاش واستا-139 140 زود باش هنوز شصت تا مونده بلند شد انگشته شصتشو گرفت طرفم -بیا اینم شصت تا منم نامردی نکردم شصتشو گذاشتم تو دهنم و محکم گاز گرفتمبرای امروز بسه بیا بریم یک ساعت استراحت کنیم بعد هم کلاس کامپیوتر رو شروع کنیم اخ که چقد خستگیم در رفت ساعتمو نگاه کردم 5 شدمن از کامپیوتر هیچی نمیدونم و اصن هم دوست ندارم بدونم اخه اینم رشتست این دختره داره ؟ میرفت دکتر میشد خوب صدای اب میاد فک کنم قورباغه کوچولو رفته حموم از اتاق میام بیرون که همزمان میشه با بیرون اومدنش از حموم خوبه میخواستم برم اشپزخونه که نبینمش هر دو زل زدیم به هم کف دستام عرق کرده من میدونم این اخر کار دستم میده یک نفس تا اشپزخونه میرم یک لیوان اب واسه خودم ریختم دوباره یادش میوفتم خیس خیس با یه حوله سفید با موهای بازو بلنـــــد-به منم یه لیوان بدههمچین سرمو بر میگردونم که فک کنم ...
بگذار آمین دعایت باشم 6
صيام – بابا ؟تيام – چيه باز ؟اخم صيام تو هم رفت و دي وي دي تو دستش كنار صورت ما دوتا گرفته شد و گفت : اينو ميشه بذاري ؟ آهنگاشو دوست دارم.جناب پدر از خودشون حركتي نشون دادن و دي وي دي تو دل دستگاه فرو رفت.ثانيه اي نگذشت كه صداي نكره ي ساسي مانكن فضاي ماشينو پر كرد و به علاوه ابروهاي جناب پدر ابروهاي بنده هم با هم دخيل شدن.ورجه وورجه ها و بچگونه هاي صيام روي صندلي عقب مي ارزيد به شنيدن صداي نخراشيده و متني بس بي سر و ته.تيام – سارا چه مرگشه ؟ با باباش مشكل داره چرا ما رو طرف حساب خودش ميدونه؟............................................... - من سعي ميكنم توي مسائل سارا دخالت نكنم.تيام – واقعا تحت تاثير قرار گرفتم ، ببين دختر جون من كاري به خودت ندارم كه يهويي افتادي وسط زندگيم پس بحث سارا رو سواي خودم و خودت بدون.- منم هيچ وقت سارا رو درگير زندگيم نميكنم .تيام – راستي از باباجونت چه خبر ؟ اصلا سراغي ازت ميگيره ؟ يا دادتت حاجي حاجي مكه ، نكنه سر راهي هستي ، آيلين با اون همه خوشگلي كجا و تو كجا ؟ پس يه چي اين وسط هست.- من شبيه عمه مهشيدمم ، آيلين هم شبيه مامانشه ، پس هيچ نقطه اشتراكي بينمون نيست.تيام – صيام چند ساعت كلاس داري؟اسمش باباست و نميدونه پسر پنج سالش چند ساعت كلاس داره.صيام – نميدونم ، هر وقت عمو وثوق مي اومد دنبالم كلاسم تموم ميشد.تيام – زنگ بزن ، تو مسير بود ميام ، جواب ندادم يه آژانس بگير.به خاطر من نيست ، نه ، عمرا اگه باشه ، محبت پدرونش هم نجوشيده ، فقط مسئوليت و بار پدريه .كوله صيام توي يه دستمه و دست ديگم بند اون دست كوچيكيه كه گرماش روح مينوازه عجيب.- كوله سنگين نيست ؟- چرا مي پرسي؟- آخه هر وقت ميام كوله سنگينه برام ، منم دستم درد ميگيره ، واسه تو سنگين نيست؟دلم ميسوزه ، آتيش ميگيره ، جزغاله ميشه.ميخواد جلوي من سوتي نده و با دقت حركت ميكنه و حرفاي مربيشو گاهي گوش ميده و گاهي با شيطنت سرباز ميزنه .حضور كسي رو با فاصله يه صندلي كنارم حس ميكنم و صداشو ميشنوم و نگاه ميندازم به استيل قشنگ نشستنش.- پرستار جديد صيامين؟عينكم رو با نرم ترين حالت ممكن از روي چشمم كنار ميزنم و اون خيره من ميشه.- شما صيام رو ميشناسين؟- اونقدري كه هر آخر هفته رو باهاش بگذرونم.- ببخشيد ؟- من شوهر همسر سابق جناب ملكانم.- آهان.نگاش ميكنم و چقدر جذاب و خوش تيپه.هنوز خيره منه و من از نگاه بي حالت ولي جذابش دستپاچه ميشم.- و بنده افتخار آشنايي با كيو دارم ؟- به نظرت خودتون ، شما كامل به من معرفي شدين؟- اوه ، من واقعا متاسفم بابت اين حواس پرتي ، من زند هستم...- خوشبختم آقاي زند.- نگفتين ؟- چي رو ؟- خودتونو معرفي نكردين.- من...خب من چند وقتي مهمون خونه جناب ملكانم .- مهمون ...
رمان عملیات عاشقانه - 3
یهو واستاد من میدوم و اون پشت سرم داد میزنه -زندت نمیذارم دختره ی سرتق زبون دراز من اسبم ؟ جرات داری واستا -جرات ندارم فرار میکنم از پشت موهامو گرفت و کشید افتادم در اغوش پر مهرش(اره جون خودم میخواد سر به تنم نباشه:) برم گردوند سمت خودش شاهین -که من اسبم اره؟ -اسب که خیلی حیوونه نازیه خیلی هم خوب و نجیبه با دستام شونشو فشار میدم -که اسب حیوون نجیبیه الان که لازمت دارم اما بعد این پرونده میندازمت انفرادی یک هفته شایدم یک ماه حالا بدو بیا بریم باید 200 تا شنا بری یادت نرفته که -شاهین نمیشه بیخیالش شی 200 تا زیاده خوب -نخیر زود باش ببینم حرف زدی پاش واستا -139 140 زود باش هنوز شصت تا مونده بلند شد انگشته شصتشو گرفت طرفم -بیا اینم شصت تا منم نامردی نکردم شصتشو گذاشتم تو دهنم و محکم گاز گرفتم برای امروز بسه بیا بریم یک ساعت استراحت کنیم بعد هم کلاس کامپیوتر رو شروع کنیم اخ که چقد خستگیم در رفت ساعتمو نگاه کردم 5 شد من از کامپیوتر هیچی نمیدونم و اصن هم دوست ندارم بدونم اخه اینم رشتست این دختره داره ؟ میرفت دکتر میشد خوب صدای اب میاد فک کنم قورباغه کوچولو رفته حموم از اتاق میام بیرون که همزمان میشه با بیرون اومدنش از حموم خوبه میخواستم برم اشپزخونه که نبینمش هر دو زل زدیم به هم کف دستام عرق کرده من میدونم این اخر کار دستم میده یک نفس تا اشپزخونه میرم یک لیوان اب واسه خودم ریختم دوباره یادش میوفتم خیس خیس با یه حوله سفید با موهای بازو بلنـــــد -به منم یه لیوان بده همچین سرمو بر میگردونم که فک کنم مهره 5و6 گردنم جابجا شد یک پیراهن سفید پوشیده که تا روی زانوهاشه موهاشم باز ریخته دورش عینک هم زده چه با عینک بامزه می شه ها دلم میخواد دستمو رو موهاش بکشم -بیا من نمیخورم لیوان رو میگیرم سمتش درسته محرمیم اما سعی کن یکم مراعات کنی به هر حال بعد این پرونده جدا میشیم برای خودت بد میشه-میشه تو نگران خودت باشی ؟ من همیشه تو خونه راحت میگشتم نمیتونم یک هفته خودم رو بپیچم لای پتو چون تو میگی سختته نگاه نکن -حالا هم برو بالا لپ تاپ رو بیار تا من یک چیزی واسه شام بذارم بعد شام هم اصول اولیه سخت افزار کامپیوتر رو یادم داد و هرچی لازم بود یادداشت کرد تا من بخونم رخت خوابم رو پایین تخت روی قالیچه میندازم خوابم نمی بره فکرم مشغوله مهیاس روشو بر میگردونه و به پشت میخوابه -فکر میکنی می تونیم بگیریمشون ؟ -اره حتما میتونیم -پس تا الان چرا میپرم وسط حرفش – این دفعه فرق داره اونا بین ما جاسوس دارن من این پرونده رو بدون اطلاع کسی دنبال میکنم فقط من و سرهنگ میدونیم حالا من با وجود تو و کمک تو راحت میتونم نفوذ کنم بینشون حداقل از بعضی کارهاشون سر در ...
قسمت ...
آروم سر هری رو از روی شونم برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم اون خدمتکاری ک اونجا کار میکرد هم نبود فک کنم احتمالا خواب بود آروم و بی سر و صدا در یخچالو باز کردم بطری آب رو خارج کردم و یک لیوان برداشتم آب رو تو لیوان ریختم بطریو سر جاش گذاشتم همینطور ک لیوان آب رو به لبم نزدیک میکردم آروم برگشتم تا به سمت حال برم ولی یا خدا جن بود فک کنم من = جیغ - آروم باش هریم نفس نفس میزدم لیوان از دستم افتاده و خرد شده بود آروم با کفشم از رو شیشه خورده ها گذشتم هری که انگار از من بیشتر ترسیده بود با وجود جیغی ک من کشیدم هنوز از در آشپزخونه بیرون نیومده بودم که لوئی و آرتان با حول و حراس تو آشپزخونه اومدن با دیدن هری توی آشپزخونه نمیدونم چه فکری به سر آرتان زد که به سمت هری حمله ور شد یقه ی لباسش رو گرفت و چند سانت اونو تو هوا بالا اورد بعد در حالی که داد می زد - خیلی ... هستی خدایا این چه فکری پیش خودش کرده بود که حالا اینقد عصبی بود هری - اونجوری ک تو فک میکنی نیست آرتان - پس چ جوریه ؟ سریع پریدم وسط حرفشون مسلما اگه چیزی نمی گفتم هری رو زیر مشت و لگد می گرفت - آرتان هری راست میگه بزارش زمین من اومده بودم آب بخورم که وقتی هریو اینجا دیدم ترسیدم و جیغ زدم آرتان هری رو پایین اورد و یقه شو ول کرد بعد مچ دستمو محکم گرفت و منو دنبال خودش کشید بعد مستقیما به سمت آسمان رفت که سرشو رو پای لیام گذاشته و خوابیده بود با دست دیگش آسمانو تکون داد تا بیدار شه ولی آسمان بیدار نشد آرتان دیگه زد ب سرش داد کشید - آسمان همین حالا پاشو که با این فریادش لیام و آسمان هر دو از خواب پریدند لوئی با دست آزادش مچ دست آسمان رو گرفت و درحالی که ما رو عین دو تا نی نی دنبال خودش میکشید به لوئی گفت - ما دیگه می ریم ... و راه افتاد دیگه آفتاب دراومده بود منو رسوندن کالج و خودشون رفتن چون اونروز آسمان کلاس نداشت وارد ساختمون شدم دو روز می گذشت و من مشغول درس شدم دوباره شدم ملیکا خرخون بر خلاف میل باطنیم چون آدم که عین من بدبخت و بیکار باشه همین میشه دیگه روز دوم بود که مامان جان به من زنگ زد و ازم خواست تا دو ساعت بعد برم به فرودگاه و بهم گفت یه مهمون دارم خدای من کی می تونست باشه نکنه بابا میبود وای خدا خودت ب دادم برس زنگ زدم ب آسمانو ازش خواستم تا با آرتان بیان دنبالم خودم هم یه تی شرت سفید و با یه سوئیشرت سورمه ای و جین پوشیدم موهامو هم ساده از پشت بستم ... دو دقیقه بعد آرتان و آسمان دم در بودن اونا گویا از منم بیکار تر بودن ... سوار شدم بی مقدمه گفتم - فرودگاه آرتان نگاهی بهم انداخت و گفت - چمدون که نداری پس حتما مهمون داری آره
رمان طلاهای این شهر ارزانند 10
با تردید جواب دادم و این مرد شعور سرش می شود؟- بله ، بفرمایید.- سلام.- سلام.- می دونم دیروقته…یعنی خب تازه فهمیدم…حواسم به ساعت نبود.- مشکلی نیست.- پس بیدار بودی.- تقریبا.- این تقریبا یعنی چی؟- یعنی خب…امری داشتین؟- یعنی خب یعنی خواب بودی؟- نه…داشتیم می رفتیم بخوابیم.- داشتین می رفتین؟…تنها نیستی؟- نه بچه ها پیشمن….شما امرتونو بفرمایین.- سفرتون کی هست؟- به احتمال زیاد پنجشنیه صبح از تهران میریم.- اردوان می گفت این چند روز حسابی خسته شدی.- خب هر کاری خستگی خودشو داره.- فردا نرو رستوران…من میرم بالا سر کارگرا.- نه بابا…چه کاریه؟…آخر ساله…شرکت کاراش زیاده حتما…نمی خواد زحمت بکشین.- گفتم فردا رو هستم…برو خوش باش.نامدار است دیگر….مگر نه؟برای تایید فکرم باز نگاهی به ال ای دی گوشی انداختم و آخرش هم محمد برایم گوشی خرید.- به هر حال ممنون.- شریکیم…نیازی به تشکر نیست….کی از سفر برمی گردی؟- به احتمال زیاد روز قبل گودبای پارتی سیاوش تهران باشیم.- پس به سرکارگر بسپار حواسش به کارا باشه….قبل از اردیبهشت باید رستوران افتتاح بشه.- باشه…حتما.- خسته ای؟- کمی…امشب مهمون داشتم.- آهان….چرا اون وقت همه مهمون تو میشن؟…تو اون خونه سه نفر دیگه هم زندگی می کننن.- خب چون من از همه وقتم آزادتره…پریا دانشگاه داره…محمد هم که خودتون می دونین….کیان هم همین که شبا خودشو خونه میرسونه خیلیه.صدای دم عمیقش آمد و گفت : شبا که میام خونه….تنهام…غذایی رو گاز نیست…شاید حوصلم بشه زنگ بزنم رستوران یا یه نیمرو بزنم…اون دوتا پسر خیلی خوش شانسن که تو رو دارن…شاید این رستوران منو از گشنگی شبونه نجات بده.چه باید می گفتم در این لحظه؟دلم برایش سوخت….بیچاره نامدار…طاها چه کردی با این پسر؟- خب دیگه….برو بخواب…خسته ای…شب بخیر.- شب شما هم بخیر.آمدم قطع کنم که گفت : طلا…گفته بودم که زیبا می گفت طلا؟منظر ادامه حرفش شدم که گفت : فردا یه سر بیا رستوران…شبت خوش.تنها شب بخیری گفتم و قطع کردم و بابت چه باید می رفتم رستوران؟و دقیقا الان طاها کجاست؟چه می کند؟به همه آن چیزهایی که آرزویش را داشت رسیده؟آن وقت ها که به امیرحسین می گفتم همه آرزوهایم رسیدن طاها به آرزوهایش است مسخره ام می کرد…می گفت…طاها آرزو ندارد….عقده دارد….می گفت طاها عقده حقارت زیردست آقاجان بزرگ شدن را دارد….می گفت عقده ی نبود پدرش را دارد….و من هربار که این گونه می گفت چقدر با او قهر می کردم….آن وقت ها طاها بتم بود…تمام داشته ام از روزهای سخت استبداد خانه آقاجان طاها بود…طاها پلم بود….پل…و چه پل سستی…عجیب زیرپایم را خالی کرد لامروت….دلم با همه لامروتی هایش هنوز هم گاهی برایش ...