متن زيباي كارتهاي عروسي
حریم عشق
- منتظر كساني كه قرار نيست بيان؟- واقعا؟ برنامه شون عوض شده......كاش به منم اطلاع مي داديد مزاحمتون نشم- اختيار داريد خانم شما ومزاحمت؟ اصلا بنا نبود بياننيكا با تعجب به كيانوش نگاه كرد و پاسخي نداد كيانوش از جا برخاست و روبروي نيكا قرار گرفت. چند لحظه اي مستقيما به چشمانش خيره شد ولي او با شرم سرش را بزير انداخت كيانوش آهسته گفت: مي دونستي خيلي بي معرفتي؟ باورم نمي شد آنقدر بي معرفت باشي؟نيكا نگاهي پر تعجب و گذار به او انداخت و پرسيد:من؟- بله شما- چرا؟- حالا ديگه از منم پنهون مي كني؟- چي رو؟- سر تو بلند كن تا بگمنيكا سرش را بلند كرد و حيرت زده پرسيد: شما چتون شده آقاي مهرنژاد؟ حالتون خوبه؟- سالهاست كه به اندازه امروز حالم خوب نبوده- اگر اينطوره ، يه كم بيشتر توضيح بديد تا منم منظورتون رو بفهممكيانوش با حركت آهسته لبش نجوا كرد: كي از ايرج جدا شدي؟نيكا با حالتي عصبي سرش را پس كشيد وگفت: پس مي دوني؟ .. از كجا فهميدي؟- مادرت شب عروسي گفته بود- مي دونستم نميتونه زبونشو نگه داره- خيلي هم كار خوبي كرده، تو چرا زودتر به من نگفتي دختر خوب؟- مگه به شما ارتباطي داشت؟- بله كه داشت- شما امروز حسابي قاطي كرديد، البته ببخشيد كه اينطور رك صحبت ميكنم ولي واقعيته- اشكالي نداره- اگه حرفي براي گفتن نداريد، من مي خوام برم- اولا كه شما به اين زودي نمي ريد، چون تازه يه ساعت ديگه ميخوام با هم بريم هوا خوري، يه عصرونه مفصل بخوريم، بعد شما رو مي رسونم خونه....... راستي امروز چند شنبه است؟- چهارشنبه- خوبه تا جمعه خيلي نمونده جمعه مي آيم خونه شما، جايي كه برنامه نداريد، اگه هم داريد لطفا بهم بزنيد، چون من آدم بي طاقتي هيتم تصور نكنم بتونم تا هفته ديگه صبركنم......... وقتي هم اومديم محض رضاي خدا زياد طولش نده زود كارو تموم كن باشه- چه كاري رو آقاي مهرنژاد؟- آنقدر به من نگيد آقاي مهرنژاد، بابا من اسم دارم- خوب چرا عصباني مي شيد؟- من دوست ندارم همسر آينده ام باهام رسمي صحبت كنه نيكا احساس كرد اشتباه شنيده ، دوباره به كيانوش نگاه كرد، ولي او با لبخندي دلنشين و در كمال خونسردي سخنش را با تاكيد بر روي كلمه همسر تكرار كرد .نيكا آنچنان غافلگير شده بود كه زبانش بند آمده بود .با لكنت بسختي گفت: من منظورتون رو نمي فهمم.- نيكا خوب گوش كن تو از اولم نبايد با پسر عمه ات ازدواج ميكردي، ببين عزيزم نمي خوام ازش بدگويي كنم نه ، ولي مهمترين مساله اين بود كه شما با هم هيچ نوع تفاهمي نداشتيد درسته؟نيكا با سر تائيد كرد و كيانوش ادامه داد:خوب حالا انتخاب ناموفقي انجام شده بود كه تصحيح شد، انتخاب تو به همون اندازه اشتباه بود كه روزي انتخاب من .حالا اين درست ...
رمان رویا قسمت هجدهم
چشم باز كرد و نگاه گذرايي به سمت او نمود. پرسيد: "منظورتان چيست؟"- به نظرم رسيد رفتارت نسبت به او خيلي خشك و رسمي است.- بايد غير از اين باشد؟- نمي دانم؛ ولي مگر شما همكار نيستيد؟- چه ربطي دارد؟- به نظرم آدم بدي نمي آيد. تو چه فكر مي كني؟طعنه را در ته كلامش حس كرد. گفت: "هيچ فكري نمي كنم."- منظورت چيست؟ او مثل يك آدم عقل پريده دور و بر تو مي چرخيد و دقيقه اي تنهايت نمي گذاشت؛ آن وقت تو هيچ فكري درباره اش نمي كني؟- بايد به او فكر كنم؟- چرا نه؟ اينطور آدمها ايده آل هر دختري هستند. او مي تواند كارهاي زيادي براي تو انجام دهد.با خشم به خود گفت: "او چطور مي تواند به اين راحتي درباره اين مرد با من حرف بزند، در حاليكه به خوبي از احساس من نسبت به خودش آگاهي دارد؟ باور نمي كنم. بعد از گذشت هفت سال حرف مرا، علاقه مرا، نسبت به خودش فراموش كرده باشد. شايد مي خواهد به من بگويد بايد به فكر كس ديگري باشم... معلوم مي شود هنوز بر همان احساس سابق خودش است. شايد هم دليل اينكه اينقدر مراقب من است، در اين مدت به فكر من بوده است. باز به خاطر همان احساسات پدرانه اش است... واقعاً كه، پروردگارا!- خوب چه مي گويي؟- درباره چي؟- نظرت درباره مهندس.- گفتم كه نظري ندارم- چرا؟- چه اصراري داريد كه بدانيد... چون ياد گرفته ام به هيچ مردي اعتماد نكنم.متوجه شد كه چطور با تعجب به سويش برگشت و نگاهش كرد.- از مردها چه ديده اي كه اينطور درباره شان قضاوت مي كني؟- كم نديده ام.- اما همه مردها را نمي شود به يك چوب راند. در ميان آنها هستند افرادي كه مي شود چشم بسته هم به آنها اعتماد كرد.با تمسخر پرسيد: "مثلاً؟"- مثلاً همين مهندس.خنده اي از روي تمسخر نمود و گفت: "نه متشكرم. نمي دانم چه قصدي داريد كه اينطور درباره او با من صحبت مي كنيد؛ ولي من ترجيح مي دهم درباره اش هيچ صحبتي نكنم. من به همان چند نفر آشنايي كه دارم، قانعم."چند نفر؟سكوت كرد و به اين شكل خواست تا او ديگر ادامه ندهد.با دور شدن اتومبيل او، نفسش را با تمام توان بيرون داد. در حاليكه با خودش فكر مي كرد: "همه چيز ديگر تمام شد." مهندس اكرمي با اميد به اينكه آن مهماني وسيله اي براي نزديكي بيش از پيش آنها شود، سعي كرد به شقايق نزديك شود؛ اما بر خلاف انتظارش رفتار و عكس العمل شقايق تغييرچنداني نكرده بود؛ جز اينكه با گرمي بيشتري نسبت به گذشته با او سلام و احوالپرسي مي كرد و بعد بدون هيچ نشاني از صميميت مهماني دوباره به كار مشغول مي شد. اما با خودش فكر كرد:" هنوز زود است. بايد اميدوار باشم. اون زن مغرور و بي تفاوتي نسبت به احساسات است. به خصوص در محل كارش. من بالاخره روزي يخ احساس او را آب خواهم كرد تا در كنار من نيز چون پناهي بخندد و با ...
رمان حریم عشق قسمت17
- بسلامتكيانوش سلانه سلانه از اتاق بيرون آمد، درحاليكه جملات آخر نيكا تمام ذهنش را پر كرده بود . پنج شنبه 7 مهربالاخره دوران بلا تكليفي سپري ميشود همه چيز درست خواهد شد و زندگي به روي من لبخند خواهد زد، من خوشبخت خواهم شد. ديروز مادر نيلوفر با او تماس گرفته، آزيتا خانم دوشنبه هفته آينده براي برگزاري مراسم ازدواج ما خواهد آمد ، خيلي خوشحالم كه او بالاخره مي آيد و كارها سر و سامان مي گيرد، اما هنوز هم بر سر مساله اس بلا تكليف هستم، آن هم وجود پدر نيلوفر است، دلم ميخواهد او نيز در مراسم ازدواج ما شركت داشته باشد، ولي آيا اين صلاح است؟ در اينمورد با نيلوفر هنوز صحبتي نكرده ام ولي مي دانم كه او بشدت مخالفت خواهد كرد ، اما من دلم براي آن مرد بيچاره ميسوزد، او هم حق دارد در شادي دخترش سهيم شود . همينطور مادربزرگ او هم بايد بيايد ، من هر دوي آنها را دعوت خواهم كرد البته اگر دكتر اجازه اينكار را بدهد!سه شنبه 12 مهرامروز ساعت 4 بعد ازظهر پس از مدتها انتظار كشنده مادر نيلوفر به تهران رسيد، من، مادر، مهندس مهرنژادو كيومرث همراه نيلوفر به استقبالش رفتيم، البته كيومرث به اصرار فراوان مهندس و مادر با ما همراه شد و من در تمام مدت آثار نارضايتي را در چشمانش مي ديدم . بهر حال آزيتا خانم آمد، او ظاهري بسيار آراسته داشت و چهره اش بسيار جوانتر از سن و سالش مي نمود ، زني بذله گو و خوش مشرب بود، چنين مي نمود كه هرگز در زندگي خود با مشكلي ربرو نشده ، مادر معتقد بود كه او تمثال نيلوفر در بيست سال آينده است ، وواقعا هم شباهت آندو به يكديگر بي نظير بود . اما من همچنان اسير هيجان و دلهره بودم، مي ترسيدم كه براي مادر زن آينده ام خوشايند بنظر نرسم، ولي در منزل مهندس وقتي هر سه تنها مانديم آزيتا خانم لبخندي پر شيطنت زد كه او را شبيه دختران كم سن وسال جلوه داد بعد با لحني غرورآميز رو به نيلوفر كرد و گفت: خوشم اومد نيلوفر،صيدت حرف نداره! گرچه از لقبي كه گرفته بودم هيچ خوشم نيامد، ولي از اينكه پذيرفته شده بودم، بخود مي باليدم. حالا ديگر مطمئن هستم كه بزودي نيلوفر به من تعلق خواهد يافت!نيكا با اشتياق ورق زد تا ادامه ماجرا را دنبال كند، اما با كمال تعجب صفحه با خط ناشناسي مواجه گرديد، وقتي سرفصل نوشته را از نظر گذارنيد تعجبش دو چندان شد ، زيرا تاريخ بعدي متعلق به هفت ماه بعد بود . نيكا با هيجان و سرعت ادامه داد.يكشنبه 23 ارديبهشتهميشه مي دانستم كه كيانوش خاطراتش را با نيلوفر مي نگارد، ولي هرگز تصور نميكردم چنين زيبا و پيوسته نگاشته باشد و در ضمن هيچ نمي دانستم كه او تا اين حد نيلوفر را دوست دارد . نمي دانم وقتي كيانوش يكبار ديگر بحال طبيعي ...