متن ادبی مرگ
مرگ (متن ادبی)
مرگ همچو خاموش شدن تلویزیون است... که با خاموش شدنش دیگر خوبی ها وبدی هارا نشان نمی دهد اشک هاولبخند ها که هیچ... ای دوست!!! سعی کن درد هارا با لبخند نشان دهی آه ای زندگی چرا؟... خدایا چرا مارا بادرد آفریده ای؟ شاید درد ها راهی برای رسیدن به تو باشد یا این دردها راهی برای آزادی. یارب مرا از این زندگی رها گردان زندگی پوچ و بی حاصل زندگی بی دلیل...
متن ادبی
نازنین نگاری عاشق بیقرار خود رااذن وصال داد وپیش خود خواند....عاشق ماتو مبهوت از رسیدن لحظه وصل بلافاصله نامه ایی راگوشودوباالقاب وستایش فراوان شروع به خواندن آن متن مکتوب کرددر مدحو ستایش محبوب وتوصیف روزهای فراقو شبهای دیجورو هجران نگار بود. دلدار بگفتا:این نامه رابرای که نوشته ای؟یار گفت:ازبرای تو معشوق گفتا:حالاکه به وصالم رسیده ایی وربرویم قرارگرفته ای خواندن چنین نامه پرسوزوگدازی جز اطلاف وقت چیزی دیگر نیست. گفت معشوق:گراین بهر من است گاه وصل عمر ضایع کردن است یارپاسخ داد: بلی من هم از لحظه ای که پیش تو باریافتم آن شوری که در نامه نگاشتم در خود نمیابم وآن همه جمال وکمال رویایی را که تصور میکردم در تو نمیبینم. دلدار گفت:در این صورت بدان که من به تنهایی معشوقت نبوده ام بلکه معشوقه تودو تا هست یکی وجود من ودیگری آن شور وحال دست نیافتنی وهجرانی که تو رابر من عشق ومایل کرده بود من نیمی از مقصود تو ام.معشوق حقیقی مافوق ابن قال وحالهاست که برو و در پی نگاری باش که گذشت ایام وهجرو وصل عشق وی رادر دلت سردو در نظرت به دو نیم نکند. هست معشوق آن که اویک تو بود مبتداومنتهایت او بود چون بیابیش ونباشی منتظر هم هویدا او بودهم نیی رسد روچنین عشقی گزین گر زنده ایی ورنه وقت مختلف رابندهایی بسیاری ازما آدمیان همواره بر چیزهایی نداریم حسرت میخوریم واز نعمتهایی پیداو پنهان خویش غافلیم.
متن ادبی
گرچه خسته ام گرچه دلشکسته ام باز هم گشوده ام درى به روى انتظار تا بگويمت هنوز هم به آن صداى آشنا اميد بسته ام. اى تو صاحب زمان! اى تو صاحب زمين! دل جدا ز ياد تو آشيانه اى خراب وبى صفاست ياد سبز وروح بخش تو ياد لطف بى نهايت خداست کوچه باغ سينه ام اى گل محمدى به عطر نامت آشناست آنکه در پى تو نيست کيست؟ آنکه بى بهانه تو زنده است در کجاست؟ اى کرامت وجود! باد غربتى که مى وزد به کوچه هاى بى تو بوى مرگ مى دهد بوى خستگى فسردگى کوچه ها در انتظار يک نسيم روح بخش يک پيام آشنا ودلنواز سينه را گشوده اند. کوچه هاى ما هميشه عاشق تو بوده اند. اى کبوتر دلم هوايى محبتت! سينه ام آشناى نعمت غم است گر هزار کوه غم رسد هنوز هم کم است از درون سينه ام ناله هاى مرغ خسته اى به گوش مى رسد. بالهاى زخمى ام نيازمند مرهم است. صبحگاه جمعه ها آفتاب ياد تو ز (ندبه)هاى ما طلوع مى کند. آنکه شب پس از دعا با سرود اشتياق ونغمه اميد با دلى سفيد خواب رفته است روز را به شوق ديدنت شروع مى کند اى تو معنى اميد وآرزو! اى براى انتظار عاشقانه آبرو! عشقهاى پاک در ميان خنده ها وگريه هاى عاشقان پيش عصمت الهى ات خضوع مى کند. اى بهانه اى براى زيستن! اشتياق همچو سبزه بهاره هر طرف دميده است. جمکران جلوه اى از انتظار وشوق ماست اى بهار جاودان اى بهار آفرين ما در انتظار مقدم توييم اى اميد آخرين! اى عزيز دل پناه شيعيان اى فروغ جاودان! سايه بلند نام وياد تو از سر وسراى عاشقان بيقرار کم مباد قامت بلند شوق جز بر آستان پرشکوه انتظار خم مباد. نویسنده : رضا موحدی
متن ادبی درباره اربعین
از پرهاى سوخته و خیمه هاى خاکستر، چهل روز مى گذرد؛ از شانه هاى بى تکیه گاه و چشم هاى به خون نشسته، از لحظاتى که سیلى مى وزید و صحرا در عطشى طولانى، ثانیه هایش را به مرگ مى بخشید. حالا چهل روز است که مرثیه هامان را در کوچه هاى داغ، مکرر مى کنیم.چهل شب است که بر نیزه شدن آفتاب را سر بر شانه هاى آسمان مى گرییم. «اى چرخ! غافلى که چه بیداد کرده اى».از شام تا کربلااز کربلا تا شام، حکایت سرهاى جسور شماست که شمشیرها را به خاک افکند.من از روایت خونابه و خنجر مى آیم؛ از شعله هاى به دامن نشسته و فریادهاى بى یاورى.امروز، اربعین خورشید است. نگاه کن چگونه پرندگان، بر شاخه هاى درختان روضه مى خوانند؛ چگونه ابرها، فشرده فراقى عظیم، پهنه زمین را مى بارند!رفته اید و پس از شما، جاده ها، اسیر زمستانى همیشگى اند. پرواز ناگهان شما آتشى است که هرگز فرو نمى نشیند.زخم عاشورا همیشه تازه استپاییز را دیده اى، چگونه نوباوگان تابستان را به زمین مى ریزد و سر و روى جهان را به زردى مى نشاند؟! اکنون دیرى است که پروانه هاى هاشمى مان را شعله هایى یزیدى، بر تپه هاى خاکستر فرو ریخته اند.دیرى است که گیسوان کودکى رقیه را بادهاى یغماگر، با خویش برده اند.زمین، پاییزش را از یاد مى برد، اما زخم عمیق عاشورا را هرگز.سال ها مى گذرد و ما همچنان سوگ کبوترانى آزاده را بر سینه مى کوبیم.اربعین لاله هانزهت بادىبشیر!وقتى به مدینه النبى رسیدیم، مبادا کسى جلوى قافله اسراى کربلا، گوسفندى را سر ببرد! این کاروان، از سفر چهل روزه با سرهاى بریده بر بالاى نى مى آید.نگذار هیچ لاله اى را در رثاى شهدایمان پرپر کنند! سراسر خاک کربلا، پر بود از گلبرگ هاى خونین و پاره اى که از هر سو مرا صدا مى زدند: «أخَىَّ اخَّى».اجازه نده کسى بر سر و رویش خاک بریزد؛ هنوز باد، گرد و خاک کوچه هاى کوفه و شام را از سر و روى زنان و کودکان عزادار نربوده است.این صورت هاى کبود و دست هاى سوخته، نیازى به گلاب افشانى ندارند؛ هنوز اربعین گل هایى که با تشنه کامى بر خاک و خون افتادند، نگذشته است.بگو پاى برهنه به استقبالمان نیایند؛ این کاروان پر است از کودکانى که پاى پرآبله دارند.سفارش کن شهر را شلوغ نکنند و دور و برمان را نگیرند، ما از ازدحام نگاه هاى نامحرم و بیگانه بازگشته ایم.بگذار آسوده ات کنم بشیر!دل زینب علیهاالسلام براى خلوت مزار جدش پر مى کشد تا به دور از چشم خونبار رباب و سکینه و سجاد علیه السلام و این کاروان داغدار، پیراهن کهنه و خونین حسین علیه السلام را بر سر و روى خویش بنهد و گریه هاى فرو خورده چهل روزه اش را یک سره رها سازد.