متن ادبی روز مهندس

  • پیامک و متن ادبی روز دانشجو

    دانشجویان عزیز روز همگی مبارک انشاالله که این روزای دانشجویی تموم نشه. چون فک کنم بهترین خاطره های زندگیمون همین روزاست. اینم کلی ژیامک جالب واس شما: دست از طلب ندارم تا کام من برآیدیا تن رسد به مدرک یا جان ز تن درآیددانشجوی عزیز! مهندس بعد از این! واحد پاس نکن! کلاس دو در کن! استاد مسخره کن! خلاصه... دانشجوی نمونه! روزت مبارک!روز دانشجو بر "سرکاران" امروز و "بیکاران" فردا مبارک باد!این هم چند تا مسیج جدی:روز قلم های تیز، روز فکر های خلاق، روز اندیشه های نو، روز تو، روز دانشجو مبارکروز دانشجو را به تو تبریک نمی گویم. تو را به این روز تبریک می گویم. که این روز بی تو، و بی حس "آرمان خواهی" و "ایمانت به حق طلبی"، وجودی بی معناست.دانشجو یعنی تلاش، امید، آینده، صبر، یعنی تو، یعنی من، یعنی تمام اونایی که رفتن تا ما بمونیم.روزت مبارکروز دانشجو بر "سرکاران" امروز و "بیکاران" فردا مبارک باد! در کوچه درس رهگذاریم هنوزوین راه دراز می سپاریم هنوزاز اول ثبت نام سال ها می گذردما واحد پاس نکرده داریم هنوز!روز دانشجو مبارکروزت مبارک



  • ۱۰۰- روز مهندس را چگونه تبریک بگوییم؟

    امروز پنج اسفند است و به یاد خواجه نصیرالدین طوسی روز مهندس نامگذاری شده است. از آنجا که بنده یک عدد مهندس هستم پس حتمن باید هرطور شده به مناسبت این روز یک چیزی بنویسم، حتا اگر حس و حالش را نداشته باشم. خوب از کجا شروع کنیم؟ برای شروع می‌توان از روش کلیشه‌ای و رایج در اکثر نوشته‌ها و سخنرانی‌های مناسبتی استفاده کرد و آن این است که در یک اقدام ضربتی و با یک پرسش مهم و بدیهی، به خوانندگان یا شنوندگان بفهمانید که برداشت و فهم ایشان از موضوع سخنرانی تا کنون بسیار سطحی و نازل بوده و این شما هستید که می‌خواهید دریچه‌ی تازه‌ای به رویشان بگشایید. پس می‌گویم: به نظر شما مهندس کیست و آیا هرکسی که صرفن مدرک کارشناسی در یکی از رشته‌های مهندسی دریافت کرده باشد مهندس است؟ در اینجاست که شنونده بر ناآگاهی و دید سطحی خویش واقف شده و پیش خود خجل می‌شود. چراکه تاکنون تعریفی جز این از مهندس نداشته است. و برای کاهش این بار خجالت، سرخود را به نشانه‌ی تایید حرف‌های شما به شدت تکان می‌دهد1. و در همین حال که افراد هنوز از شوک آن ضربه‌ی اولیه بیرون نیامده‌اند مابقی خزعبلاتی که به ذهنمان می‌رسد را تحویل ایشان می‌دهیم. به فیلمبرداران مراسم هم می‌سپاریم که روی چند نفر از حضار که به شدت و سرعت مشغول یادداشت برداری هستند زون2 کند. در ضمن این کار باید با اعتماد به نفس تمام انجام شود. شاید بترسید که از میان جمع ناگهان کسی برخاسته و بگوید "مردک دهانت را ببند..." اما در همینجا به شما اطمینان می‌دهم که چنین اتفاقی هرگز نمی‌افتد. آمارها نشان می‌دهد که بیش از 90 درصد حاضرین جملاتی مانند این و حتا بدتر را در دلشان می‌گویند، اما به‌طور قطع هیچکس جرات ابراز علنی آن‌را ندارد. فقط دقت کنید که زمان سخنرانی‌تان نباید بیشتر از 20 تا 30 دقیقه باشد. زمان‌های بالاتر از این فقط در توانایی و انحصار شیخانی همچون ماست! مثلن فقط کسی مانند شیخ تقی می‌تواند در حالیکه هیچ اطلاعاتی از دانش پزشکی ندارد، به مدت یک ساعت برای پزشکان و متخصصان درباره‌ی بیماری آبسه و علل وقوع آن صحبت کند3 (استفاده از تکنیک "خودآگاه و دیگران گوسپند پنداری" از مجموعه کتاب‌های روانشناسی مدرن تالیف شیخ اول). دو کلمه حرف حساب و اما قبل از اینکه این منبر را رها کنم اجازه بدهید دو کلمه حرف حساب هم بزنم. یکی از وظایف مهم یک مهندس در دنیای امروز داشتن دیدی کل نگر است و توجه به مساله توسعه‌ی پایدار. مثلن آن مهندسی که درکی از اهمیت محیط زیست ندارد، یعنی درکش از مفهوم توسعه ناقص است و توان دیدن و درک افق‌های دوردست را ندارد. همچنین است مساله‌ی استفاده‌ی بهینه از امکانات و ابزار ...

  • کارت تبریک های آماده زیبا برای روز معلم

    کارت تبریک های آماده زیبا برای روز معلم

    در این نوشته تعدادی کارت تبریک های زیبا برای تبریک روز معلم آمده است که می تواند به صورت پرینت شده و یا در ایمیل مورد استفاده قرار گیرد. یک متن دوستانه با تصویری زیبا از گل و پروانه  برای تبریک روز معلم: معلم عزیزم , تو مرا به سرزمین نور و دانش بردی ، روزت مبارک یک متن  زیبای دیگر برای تبریک روز معلم به همراه تصویر فانتزی از درخت: معلم عزیزم، شما مثل یک باغبان مهربان درخت دانش را در وجودم پروراندی هرگز فراموشتان نمی کنم روز مبارک   یک متن کوتاه و قشنگ برای تبریک روز معلم بهترین معلم دنیا، روزت مبارک     منبع : کودک سیتی

  • متن ادبی وفات ام المومنین حضرت خدیجه کبرا سلام الله علیها

    متن ادبی وفات وفات ام المومنین حضرت خدیجه کبرا سلام الله علیهامتن ادبی «اندوه و اشک آخرین فرستاده»کوچه‏های شهر را غمی سنگین فرا گرفته است. فضای مکه گویی آکنده از اندوه است! کعبه نیز چند روزی است بر فرشته‏ای لبخند نمی‏زند و مگر می‏توان چهره نورانی رسول‏خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله را گرفته و اندوهناک دید و بی‏تفاوت بود؟! وقتی شب پیش، یکی از اصحاب در کنار زمزم، آهسته در گوش دیگری گفت: «خدیجه همسر رسول‏خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله سخت بیمار است»، زمزم گویی دیگر نمی‏جوشید، اشک می‏افشاند! حتی سنگریزه‏های حرم نیز دریافته‏اند دل رسول‏خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله از چه لبریز غم است. این رسول‏خداست که از خانه بیرون می‏آید؛ چقدر شکسته شده! آه، این قطرات اشک است که از چشمان آسمانی‏اش می‏ریزد؛ چه شده؟ خدای من، چه بر زبان زمزمه می‏کند؛ «انّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ» آخرین وصیتملائک، بی‏تاب و اشک‏ریزان بر گرد حجره‏ای کوچک، در اطراف بستری محقر، یکی از غمبارترین لحظه‏های تاریخ را به نظاره نشسته بودند. بزرگ بانوی اسلام، خدیجه کبرا، ساعات آخر عمر خویش را می‏گذراند. برترین مخلوق خدا، رسول خاتم کنار بستر او دل‏شکسته و محزون به وصایای خدیجه گوش فرا می‏داد. ناگهان خدیجه از سخن باز ایستاد و فرمود: «وصیت دیگرم را از زبان فاطمه به شما خواهم گفت که شرم، مانع گفتارم می‏شود».پیغمبر خدا نیز با لبخندی تلخ، مادر و دختر را تنها گذاشت. چیزی نگذشت که فاطمه کوچک آکنده از اندوه، از حجره بیرون آمد و نگاه منتظر پدر را این‏گونه پاسخ گفت: «مادر فرمود به پدرت بگو من از قبر وحشت دارم؛ از شما می‏خواهم لباسی را که هنگام نزول وحی الهی به تن داشتید، به من عطا کنید تا آن را کفن خویش سازم ـ تا مایه آرامش من گردد ـ ».و تو از اوج معرفت و عظمت بانویی که همه هست و نیست خود را در راه رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله و رسالتش فدا کرد، متحیر می‏مانی و بی‏اختیار، درودی خالصانه از وجودت نثار آن روح آسمانی می‏شود.خدایا! به فاطمه صبر بده!پیامبر، اندوهگین و افسرده، اما لبریز از رضا و صبر، به خانه می‏آمد. چشم‏های مبارکش هنوز نمناک از اشک بود و دلش سوگوار فراق خدیجه؛ اما اکنون به غم دیگری می‏اندیشید؛ غم تسلای دختر یتیم خدیجه. آیا قلب کوچک فاطمه، تاب فراق مادر را دارد؟ در را که گشود، نگاه نگران و به در دوخته فاطمه بود که انتظارش را می‏کشید؟ فاطمه با دیدن پدر به سوی او دوید و خود را به او چسباند: مادرم کجاست؟ پدر! مادرم خدیجه کجاست؟ و این تنها سؤالی بود که مدام از زبان کودکانه دختر، وجود رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله را آکنده ...

  • ۲ متن ادبی روز بعثت

    ۲ متن ادبی روز بعثت

                  ۲ متن ادبی روز بعثت          متن ادبی «بخوان محمّد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم» حبیب مقیمیبخوان به خون بسته انسان، اینک ای محمّد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم !حرا نورباران است و محمّد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم حیران، و چنگ وحشیِ شب، گشوده بر دشت مکه و او هر لحظه چنین می‏شنود:بخوان محمّد، بخوان!و محمّد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم همچنان لرزان، چشمان گشوده بر نور و لب خشکیده از حیرت: من خواندن نمی‏دانم.و صدا فریاد بر می‏آورد که: بخوان به نام پروردگارت!این چه آشوب است اینک که بر پاست در جان محمّد، که چنین مضطرب از کوه فرود می‏آید!یا محمّد! خجسته باد برانگیختی‏ات به رسالت و صلوات بر تو و خاندانت.محمّد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم فرود می‏آید، با شور دعوت.می‏آید با بار سنگین هدایت بر دوش.آن نگار به مکتب نرفته می‏آید تا پیامبر بزرگ بشر بخوانندش.از فراسوی کوه نور، دسته دسته فرشته به مبارکباد آمده‏اند که هیچ پیام رسالتی، این چنین با شکوه نبوده است.و از همان روز، جبرئیل امین خود را برای پیشواز از معراجی بزرگ مهیا می‏کند، تا پذیرای این پیام آسمانی باشدو بت‏پرستان، عرق ریزان از تداوم کاری پوچ، اینک نوری، چشم‏هایشان را خیره کرده است؛امّا چرا عبوس می‏نگرندش؟محمّد! بگو، بگو پیام پروردگارت را که امروز بر جانت نثار کرد.بگو که‏ای شب پرستان بی شوکت! من آمده‏ام؛ در دستانم بال پرواز که بسپارمشان به شایستگان، تا پرده بر اندازم و باز گویم راز جهل شمایان را.دست نگه دارید! پیغام آسمانی بر لبان من است.دختران زنده به گور جهل تان را برخیزانید. به راستی هیچ فراموشی نیست اینک؛ بلال برادر من است و برده‏هاتان برادران شما نیز. متن ادبی «بشارت مبعث» رزیتا نعمتیبه اهل مکه خبر دهید که از ارتفاع کوه، آبشاری جریان یافته است که نقطه تلاقیِ خدا با زمین خواهد شد. مردی از عرب برمی‏خیزد تا ردای سبز رسالت را از دوش خود، بر شهر یخ‏زده بت‏ها بکشد تا در پناه آیه‏ها و سوره‏های نگاهش، روح منتظر بشر را به اشارتی، آسمانی کند.به اهل مکه خبر دهید، مردی از بالا می‏آید تا قطره قطره، دریا را به جان قلب‏های سنگی بچشاند و خبر دهد از روزی که خواب از سر دیوارها خواهد پرید و پرندگان ایمان، در تمام زمین، نامه‏رسانِ رسالت او خواهند شد.ای اهل زمین! بگشایید انحنای بازوانِ خود را تا صراط مستقیم او را در آغوش گیرید!محمد دگرگون کننده ارزش‏هاامروز، شهادت می‏دهم که نیست خدایی جز او و محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله رسول و فرستاده خداست.شهادت می‏دهم که سراپرده بهشت را به حرمت دستان امین محمد، بنا کرده‏اند.مبعث، سپیده‏دمی ...

  • 17ربیع الاول:دو متن ادبی ولادت پیامبر اکرم (ص)

    دو متن ادبی ولادت پیامبر اکرم (ص) متن ادبی «آغاز مبارک» شب بود. سال‏های سال از شب می‏گذشت. مردمانی همه محکوم به ناموزونی روزگار خویش، با دست‏های سیاهشان زندگی را زنده به گور می‏کردند. صدایی حتی اگر از آسمان می‏آمد، در طنین نعره‏های مست و واژه‏های جاهل گم بود. سرزمین بود و قحط سالی آدمی... و خدا ناگفته مانده بود در سنگ سنگ آن دل‏های پشت به آفتاب.کسی اما آن سوی بیداد شب، همه لحظه‏ها را می‏شنید. در دل خلوت‏های تا آسمان خویش، بر فراز کوهساری که به سمت خدا رهسپار بود، هر شبانگاه به پروازی ابدی می‏رفت و بازمی‏گشت. هر شبانگاه، نیایش نامرئی او، امان خداوندی را بر فراز شهر می‏پراکند... هر شبانگاه، لب‏های مردی بود و خدای همیشه نزدیکی که صدایش می‏کرد و جدا از آن همه مردمان بی‏فردا، دست دعا بود و معراج بی‏پروا.تنها صدا بود... و واژگان قدسی بی‏مانندی که بر شانه‏های رسالت «او» وحی می‏شدند.صدا پیچید. نزدیک و بی‏وقفه: بخوان محمد! بخوان به نام پروردگاری که آفرید؛ بی‏هیچ شبهه‏ای، بی‏هیچ خستگی و رنجی و محمد این، دردانه آسمان ناگزیر از زمین، خورشید ناگهانی که خدا استوارش کرد بر روی این خاک زمین‏گیر، از نو آغاز شد.آغاز مبارکی است؛ وقتی که مالک هفت آسمان، شانه‏های صبورت را از خستگی می‏تکاند و با دست‏های آرام خویش، پیراهن بلند دلالت را بر قامت بی‏شباهت تو می‏سراید.محمد از قله کوه سرازیر شد؛ کوهی که در سینه متروک خویش، طنین شب‏گریه‏های خلوت محمد را تا ابد به یادگار حک کرد.او آمد؛ با ردایی همه از واژه و سرمایه بی‏بدیل زندگانی، با قامتی از صدای ماندگار خداوندگار، با چشم‏هایی که روشنگر کوره‏راه‏های هستی تا امروز، با سینه‏ای که گنج‏خانه همه پاسخ‏های ناگفته و همه رازهای ناخوانده است.محمد آمد، زمین سر از خواب خویش بلند کرد و صبح دمید. به برکت سفره دست‏های سبز آن معجزه، خدا مهربان‏تر شد با مردمان قدرناشناس، با قلب‏های فتنه‏گر ناآرام و در کلام خویش، چنین سرود: «ای محمد! پروردگار تو این مردم را عذاب نخواهد کرد مادامی که تو در میان آنها زندگی کنی».پیامبر، دریای عصمت پیشه‏ای است که اگر به حکم ناگزیر پروردگار نبود، کبوتر جان خسته‏اش از شوق پس‏کوچه‏های ملکوت، از شوق آغوش خداوند، هر آینه پر می‏گشود و در این دنیای نافرجام نمی‏گنجید.پیامبر، آموزگار همه روزگاران، همه نفس‏هایی که می‏آیند و می‏روند، همه چشم‏هایی که سر به مهر و آشکار در پی حقیقت هستند و نیستند، جاده‏های معرفت را به سمت ما فرامی‏خواند. در راه آسمان، سنگلاخی نمانده که همه را او خود با دست‏های مهر خویش هموار کرده است.اگر پا در مسیر ملکوت ...

  • نه متن ادبی و دلنوشته در باره:اربعین حسینی

    متن ادبی « اربعین که می‏آید... » اربعین که می‏آید، باید از زینب گفت؛ از حاصل زخم‏ها و نمازهای نشسته‏ای که هنوز او را به یاد دارند.اربعین می‏آید؛ اما تلاوت زیبایی را تنها در چشمان زینب علیهاالسلام باید جست. اربعین می‏شکفد و نام زینب گل می‏کند. زینب از آن چه یزیدیان شرم‏زده هراس داشتند هم بالاتر بود. زینب علیهاالسلام ، با خطبه‏ای از غربت در میان هلهله زنان شام، گل گریه کاشت.اربعین است و کاروان تأثیرگذار عشق آمده است. فرزند مکه و منا ـ زین‏العباد ـ آمده است؛ پیک انقلاب‏گر، برای شامیانی آمده است که دل‏هاشان از بنای مسجد دمشق هم سخت‏تر بود.اربعین آمده است؛ همراه سپاه پیروز افتخار و وارثان خون و روشنی.چهل روز پیش ...چهل روز از اشک‏های کربلا می‏گذرد؛ قطراتی که حاوی پیام فتح‏اند و دلاورمردی. امروز «جابر» و «عطیه» خود را به مدفن حنجره آزادگی رسانده‏اند.در چهلمین روز، تنها چیزی که برای همه تداعی می‏شود، حدیث خون و پیروزی است.---------------------------------------------------------------------- متن ادبی «من برای گریستن، به آغوشت محتاجم» از پا افتاده‏ام؛ از بس که کنار هر جنازه صدچاک زانو زدم و نشانی از تو ندیدم.بعد از آن همه آوارگی و اسارت و در به دری، برایم رمقی نمانده که میان سر و تن از هم جدایت، سعی میان صفا و مروه کنم.خودت را به من نشان بده، ای بی‏نشانه‏ترین!روا مدار که زینب علیهاالسلام با این پای پر آبله و قامت خمیده، در میان کشته‏های نینوا بچرخد و زمین بخورد و تو را نیابد.با من باز گو، تو را چگونه بازشناسم ای غریب‏ترین آشنا!کجاست آن پیراهن کهنه‏ای که به یادگار، از مادرمان بر تن کرده بودی؟چرا جای بوسه‏های مادرم به خون نشسته و خاک غربت، بر تن آفتاب‏خورده‏ات خزیده است؟صدایم کن برادر!من از همسایگی با درد و تازیانه می‏آیم و از جوار همشهریانی که سنگم زدند و ناسزایم گفتند. در کوفه، جایت خالی بود که چگونه با هلهله و خاکستر و اهانت به استقبال کاروان عزادارمان آمدند و در شام... همان بهتر که نبودی و ندیدی که آن خیزران که بر لب و دندان نازنین تو می‏خورد، چگونه بر جان نیم‏سوخته‏ام شرر می‏زد و دل به خاکستر نشسته‏ام را دوباره به آتش می‏کشاند. همان بهتر که نبودی و ندیدی آن سنگی که سر بریده تو را بر نیزه هدف گرفت، به خون پیشانی شکسته‏ام رنگ یافت و آن دختر معصومت که به کنیزی خواسته شد و...پس تو دیگر بر اندوه دلم، رنج جدایی‏ات را اضافه نکن و خودت را به من بنمایان!نکند مرا نشناخته‏ای که با من از سر آشنایی سخن نمی‏گویی؟بگذار رد خون پیشانی شکسته‏ام را پاک کنم و خاکستر کوچه‏های کوفه را از معجر نیم‏سوخته‏ام بروبم!برادرم! کبودی رخسارم ...