مانتوي بارداري
هفته 18 بارداري
فرشته كوچولوي ما<?xml:namespace prefix = v ns = "urn:schemas-microsoft-com:vml" /><?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" /> عزيزم، دو سه روزي هست زير دلم انقباضاتي رو حس ميكنم، يه جوري مثل حباب حباب ميشه، هنوز دركي از اين ندارم كه ممكن هست حركات تو نازنين باشه، چون تو غنچه گل مامان اولين تجربه اي هستي كه دارم حست ميكنم. عزيز دوست داشتني ما، همين الان كه يه ليوان شير با تي تاب خوردم باز همون حالتها كه گفتم داره برام اتفاق مي افته، ماماني همچنان سرما خورده هستش و در پرهيز غذايي به سر ميبره، دو سه روز اول خيلي سخت بود، شب اولش تب بالا و سردردهاي خيلي وحشتناك داشتم اما بخاطر اينكه با مصرف دارو خداي نكرده تأثير بدي روت نداشته باشم براي همين با اينكه ميتونستم اما يه مسكن هم نخوردم و تحمل كردم. هنوز سينوسهام گرفته هستش اما خيلي بهتر شدم. براي روز چهارشنبه 19 تير كه مصادف هست با سالگرد تولد خاله آمنه، با دكتر اكبري وقت دارم، اميدوارم برام سونو بده تا بتونيم از جنسيتت با خبر بشيم نازدونه ماماني. راستي بابا محسن مهربون هم زحمت كشيد و اينترنت خونه رو برام راه انداخت تو اين مدت ميتونستيم اما از خونه هم به اينترنت وصل بشيم اما فكر نميكرديم كامپيوترمون مودم داشته باشه، ديگه با خيال راحت از خونه ميتونم وبلاگت رو بنويسم و تو سايتهاي مختلف برم و كلي اطلاعات بگيرم. عزيزم هفته ديگه چهارشنبه روز پدر هست، دلم ميخواد كار بابايي رو تلافي كنم اما دلم نمياد، بابا محسن كلاً مهربون و خانواده دوست هست و خيلي برامون زحمت ميكشه. اي وروجك تا از بابايي گفتم به ورجه وروجه افتادي . آخه ميدوني ماماني من دلم ميخواد بابايي به مناسبتهاي خاص اهميت بده وحداقل يه تبريك بگه اما بابا محسن هر وقت دلش بخواد و موقعيتش باشه برام كادو ميخره، مثلاً همين دو روز پيش يه دستگاه وب جهت صاف كردن مو برام خريد، هر وقت عنوان كردم كه چيزي رو لازم داريم خريده و دريغ نكرده اما عزيزم مامانت تو اينجور موارد حساس هست و بابايي بايد دركش كنه ديگه. غنچه گل ماماني وارد هفته 18 شدي، خدا رو شكر اين ماه داره زود ميگذره، گرچه هوا خيلي خيلي گرم و نفس گير هست. خرداد ماه كه خيلي طولاني بود، ديگه داريم به زمان استراحت در منزل نزديك ميشيم. به خوبي سنگين شدنم رو حس ميكنم، از روي مانتو معلوم نيست كه باردار هستم و فعلاً دو ماه هست كه با يه مانتوي گشاد كرم رنگ از جنس كتان ميام سركار كه اكثراً فكر ميكنند چاق شدم تا اينكه باردار باشم مگه اينكه خودم بگم. يه مانتوي پانچو خريدم ولي براي سه ماه آخر مناسب هستش چون خيلي گشاد و من كه تا الآن مانتو اندامي تنم ميكردم پوشيدنش شك برانگيز هست. عزيزم اگه فعلاً ...
هفته 19 بارداري و اولين تكونهاي نيني
اولين تكونهاي ني ني<?xml:namespace prefix = v ns = "urn:schemas-microsoft-com:vml" /> <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" /> خيلي برام هيجان انگيز بود، نميدونم چطور اون حس و حالت رو بيان كنم، ديروز كه داشتيم باتفاق بابا محسن ميرفتيم پيش خانم دكتر اكبري جهت معاينه ماهيانه، تو راه حدود ساعت 17:40 بود، تكونهات رو كه بصورت ضربه هاي خيلي كوچولو بود رو احساس كردم، انگار يكي به ديواره زير شكمم ميزد، لحظه واقعاً شيريني بود،وقتي موضوع رو به خانم دكتر گفتم، گفت دو هفته ديگه خيلي بهتر ميتوني حس كني و برام سونوي معمولي تجويز كرد و گفت براي سونوي سه بعدي فعلاً زود هستش. نيم كيلو نسبت به ماه قبل اضافه كرده بودم و فشار خونم هم 11 روي 8 بود.دكتر گفت همه چيز خوب داره پيش ميره ازش راجع به كلاسهاي آموزشي سؤال كردم با توجه به اينكه من شاغلم و نميتونم براي اين كلاسها وقت بذارم گفت نياز نيست هر چيزي رو كه لازم باشه بهتون ميگيم. موقع برگشت از مطب دكتر با بابا محسن رفتيم هفت حوض و خريد كريدم هر چند كه نشد من يه مانتو مناسب براي محل كارم پيدا كنم چون هر مانتوي راسته اي كه مي پوشيدم شكمم معلوم ميشد. بنابراين ترجيح دادم همين مانتو كتان كرم رنگي كه دارم فعلاٌ بهتر از هر مانتويي هست گرچه مانتو پانچو خريدم اما نميخوام فعلاً جلوي همكارام تابلو بشم، دو تا روسري شال و يه سارافون زرشكي براي خودم گرفتيم و يه پيراهن هم براي بابا محسن خريديم. حالا امروز پنج شنبه مورخ 20/04/87 قرار هست با بابايي بريم سونوگرافي تا علاوه بر سلامتيت بلكه بتونيم متوجه جنسيتت بشيم. جنسيت ني ني دايي نادر اينها برخلاف اونچه كه همه ميگفتند دختر شد، حتي خود من هم باورم نميشد چون همه حالتهاي زندايي ربابه به پسر ميخورد، برعكس همه به من ميگن حالتهات به دختر ميخوره، حقيقتش مامان جان براي من و بابا محسن فرقي نميكنه جنسيتت چي باشه براي سلامتي جسمي و روحيت از هر چيزي مهمتر هستش. از ديروز تا حالا يه ناحيه سمت راست كمرم درد گرفته و يه دفعه تير ميكشه طبق گفته خانم دكتر طبيعي هست اما من فكر كنم يا بد نشستم يا باد به پشت كمرم خورده، نگم كه دو شب پيش چه سنگيني در ناحيه شكمم احساس ميكردم با اينكه شام زياد نخورده بودم اما احساس ميكردم شكمم داره منفجر ميشه، از هفته پيش عزيزم رشدت بيشتر شده چون شكم ماماني بزرگتر شده. اين مطلب رو در تاريخ 2۶/04/87 در وبلاگ گذاشتم. چون آخر هفته خونمون نبوديم .انقدر اين مطلب رو دير گذاشتم كه مصادف شد با روز پدر، عزيز دل ماماني امسال اولين سالي هست كه بابايي بعنوان پدر تبريك اين روز ...
پناهگاه زنان معتاد....
مادران و كودكان به جا مانده از روابط صيغهاي و موقت، بدون داشتن شناسنامه دست ياري دراز كردهاند..! «خانه خورشيد» مركزگذري ترك اعتياد زنان، جايي كه صد زن معتاد را با متادون سرپا نگه ميدارد، چارچوب اين خانه به روي زنان معتاد باز است... اما اين خانه قانون و مقررات دارد... مقرراتي كه با چاشني محبت همراه است... تشويق و ترغيب زنان براي استفاده از قرصهاي ضد بارداري يكي از ضرورياتيست كه مسئولان خانه خورشيد به آن تاكيد ميكنند...! بسياري از زنان تمايل دارند كه از طريق عمل جراحي و بستن لولههاي رحمي ، ديگر بچهدار نشوند اما يكي از اصول اين جراحي، موافقت كتبي و امضاي همسرانشان است، درحاليكه همسران،اين زنان را با چند كودك قدونيم قد رها كرده و مفقود شدهاند...! با اين كه تلاش زن بينتيجه ميماند، اما نميتواند به روابط صيغهاي و موقت تن ندهد...! مادر است يا حداقل پسرش او را «مامان» صدا ميزند... اغلب وقتي با اين كلمه مواجه ميشود، دلش ميخواهد سيلي محكمي نثار پسرش كند تا ديگر مادر بودنش را به رخش نكشد! «مرضيه» مادر 38 ساله ته جيبهاي مانتوي كثيف و سوختهاش حتي پولي براي خريد يك جوراب بچهگانه ندارد... انگشتان پاي پسرش يكجا از دمپاييهايش بيرون زده و از سرماي اولين باران پاييزي سياه وكبود شده...! مرضيه ميگويد: پولي بابت خريد شيشه و مواد مخدر نميدهم؛ 10 بسته شيشه ميفروشم و صاحب كارم يك بسته مواد مخدر بابت دستمزدم ميدهد... اكثر دوستانم همين طور مواد ميفروشند؛ در واقع ما را به اسم «ساقي مواد مخدر» ميشناسند! مرضيه سيگارش را روشن ميكند و بعد از اينكه آب بينياش را با صداي بلند تمام و كمال بالا ميكشد به مدير مركز «خانه خورشيد» آهسته ميگويد: پاهام زخم شدن، لباس زير داريد...؟! سحر يكي از زنان سرزمين خورشيد است... با دستپاچگي وارد اتاق مدير مركز ميشود و ميگويد: پدرم باز ميخواهد صحبت كند... اجازه ميدهيد؟ پدرسحر هم معتاد است، وقتي وارد اتاق ميشود سر به زير ميگويد: «سحر در خانه لب به غذا نميزند، حرف نميزند... بچهم سادهست، نذاريد با زنان ديگر مراوده كند...!»مدير مركز خانه خورشيد به پدر سحر ميگويد: «سحر اين جا هم غذا ميخورد و هم با ديگران رابطه دارد؛ خودتان بگوييد كه در خانه چه بر سر سحر ميآيد...» پدر سحر سرش را به زير مياندازد و با مكث ميگويد:چيزي نشده... چيزي نشده... مدير مركز در برابر كنجكاويهاي خبرنگار ايلنا در مورد اين موضوع با نارحتي ميگويد: دخترش را شبها در اختيار ديگران ميگذارد تا پول موادش را تامين كند...! اما سحر كه مشغول قلاببافي ...
رمان کاش می شد ببینمت!3
فصل سوم: ------- - پرديس؟ صداى مهديس را مى شنيدم.كمى چشمانم را باز كردم.مهديس فورى روى من خم شد و دستم را گرفت و با بغض گفت:«حالت خوبه عزيزم؟» - من كجام؟ - بيمارستان.حال سجاد هم خوبه.نگران نشو. يك دفعه انگار كه به ياد تمام قضايا افتادم و همه چيز از جلوى چشمم گذاشت به گريه افتادم و درحالى كه تمام تنم از هق هقم مى لرزيد مهديس بغلم كرد و گفت:«خواهرى آروم باش حالش خوبه.» - دارى دروغ ميگى.بايد ببينمش. از جايم بلند شدم و بعد پايم را روى زمين گذاشتم.با گريه گفتم:«چند روزه اينجام؟چند روزه سجادمو نديدم؟» درحالى كه با آستين لباس بيمارستان اشك هايم را از روى صورتم پاك مى كردم،از در خارج شدم،مهديس پريد و دستم را گرفت و گفت:«بيا اينجا پرديس جان.توروخدا بيرون نرو.اى بابا.» آرنجم را كشيدم و گفتم:«ميخوام ببينمش.» مهديس به پرستارى كه از نزديكى رد مى شد ،واصل شد و گفت:«خانم نميره تو تختش.» - ولم كنين. پرستار دستم را گرفت و من را به جايم بر گرداند. با عصبانيت گفتم:«مى خواستم سجادمو ببينم.آخه چ قدر شماها نامردين.» مهديس گفت:«آبجى بهت گفتم كه حالش خوبه.اذيتمون نكن ديگه.»بعد رو به پرستار گفت:«ببخشيد خانوم ولى نميشه مرخصش كنين؟» - نميدونم فعلا.بايد دكترش بياد. - خب زودتر بهش بگين بياد ديگه.شوهرم داره جون ميده.بايد ببينمش. مهديس دوباره دستم را گرفت و گفت:«اينطورى نكن عزيزم همه چيز درست ميشه تورو به خدايى كه قبولى دارى يه خورده صبر داشته باش.» - نميتونم....من بايد سجادو ببينم. پرستار بالاخره كمى نرمش نشان داد و گفت:«خيلى خوب پس من با دكترش صحبت ميكنم.» با گريه گفتم:«فقط توروخدا سريعتر خانم» - باشه ديگه گفتم صحبت ميكنم.فعلا شما بايد استراحت كنين. سرم را روى بالش گذاشتم.آنقدر گريه كردم و از مهديس حال سجاد را پرسيدم كه دوباره خوابم برد. * * * * * بالاخره چشمان پف آلودم را باز كردم.مهديس كنار تختم ايستاده بود و دستم را گرفته بود و نوازش مى كرد.تا ديد كه من چشمانم را باز كرده ام لبخندى زد و گفت:«چه عجب شما نگاهتو به ما انداختى...اون همه انتظار اين بود؟چهار ساعته دقيقا كه خوابيدى..كلى اصرار كردى كه من بايد سجادو ببينم و ...» تا به كلمه ى سجاد رسيد بلند شدم و گفتم:«واى خدا تازه يادم اومد.» مهديس دست من را گرفت و با آرامش گفت:«خيلى خب دختر جان حالا آروم تر باش نترس سجاد كه فرار نميكنه همينجا تو همين بيمارستانه.برو ببينش...نگرانى هم به خودت راه نده.نه نگرانى و نه استرس...باشه؟» سرم را تكان دادم و از اتاق بيرون رفتم.لحظه اى به عقب برگشتم و به مهديس گفتم:«دكترم اجازه داد ديگه؟» -آره ..اگر اون اجازه نداده بود كه تو الان وسط راهرو واينستاده بودى خيره به من نگاه كنى ...
آخرین پناهگاه زنان و دختران خیابانی+عکس
آخرین پناهگاه زنان و دختران خیابانی+عکس به گزارش جهان «خانه خورشيد» تنها اميد دهها زنيست كه بارها خودكشي ناموفق داشتهاند، شبها در پاركهاي سطح شهر سر ميكنند، در معرض انواع و اقسامي از وحشتناكترين آزارهاي جنسي قرار دارند، زناني كه بارها زندان رفتهاند و خانه اول و آخر خود را «خانه خورشيد» ميدانند...! اكثر زنان اين مركز، شناسنامه ندارند؛ ازدواج مادران معتاد در جايي ثبت نشده؛ و شوهرانشان آنها را با چند كودك قدونيم رها كردهاند!مادران و كودكان به جا مانده از روابط صيغهاي و موقت، بدون داشتن شناسنامه دست ياري دراز كردهاند..! «خانه خورشيد» مركزگذري ترك اعتياد زنان، جايي كه صد زن معتاد را با متادون سرپا نگه ميدارد، چارچوب اين خانه به روي زنان معتاد باز است... اما اين خانه قانون و مقررات دارد... مقرراتي كه با چاشني محبت همراه است...«متادون» شربتي كه 100 زن معتاد مثل يك داروي روزانه به آن نياز دارند و اصليترين بهانه ورودشان به خانه خورشيد، نوشيدن اين شربت است. خوردن شربت متادون قانون دارد... جرئه جرئه آن بايد با نظارت پزشك مصرف شود. آخرممكن است زني با خودداري از مصرف شربت، آنرا بفروشد و مواد تهيه كند و يا به جاي خوردن آن، باز به سمت مواد مخدر برود...! سوزن و سرنگ، نواربهداشتي، كاندوم، لباس زير، يك ليوان چاي داغ و يك وعده غذاي گرم هم به زنان ميدهند... لباس گرم براي زنان از نان شب هم واجبتر است...!تشويق و ترغيب زنان براي استفاده از قرصهاي ضد بارداري يكي از ضرورياتيست كه مسئولان خانه خورشيد به آن تاكيد ميكنند...! بسياري از زنان تمايل دارند كه از طريق عمل جراحي و بستن لولههاي رحمي ، ديگر بچهدار نشوند اما يكي از اصول اين جراحي، موافقت كتبي و امضاي همسرانشان است، درحاليكه همسران،اين زنان را با چند كودك قدونيم قد رها كرده و مفقود شدهاند...! با اين كه تلاش زن بينتيجه ميماند، اما نميتواند به روابط صيغهاي و موقت تن ندهد...!مادر است يا حداقل پسرش او را «مامان» صدا ميزند... اغلب وقتي با اين كلمه مواجه ميشود، دلش ميخواهد سيلي محكمي نثار پسرش كند تا ديگر مادر بودنش را به رخش نكشد! «مرضيه» مادر 38 ساله ته جيبهاي مانتوي كثيف و سوختهاش حتي پولي براي خريد يك جوراب بچهگانه ندارد... انگشتان پاي پسرش يكجا از دمپاييهايش بيرون زده و از سرماي اولين باران پاييزي سياه وكبود شده...!مرضيه ميگويد: پولي بابت خريد شيشه و مواد مخدر نميدهم؛ 10 بسته شيشه ميفروشم و صاحب كارم يك بسته مواد مخدر بابت دستمزدم ميدهد... اكثر دوستانم همين طور مواد ميفروشند؛ در واقع ما را به اسم «ساقي مواد مخدر» ميشناسند!مرضيه ...