مانتومشکی
مانتو طرحدار...مانتو چهارخونه...مانتو گلدار...مانتو تابستانه (11 عکس)
مانتو
رمان تو از ستاره ها اومدی 37
تارفتم بیرون دیدم داره ازپله هامیادپایین یه مانتومشکی باشلوارمشکی وروسری ابی پوشیده بودوکیفشم روشونش بودیه ارایش خیلی ملیحم داشت موهاشم طبق معمول بیرون نبودته دلم واقعاازاینکه همیشه باحجاب میره بیرون خیلی خیلی خوشحال بودم دستشوگرفتمورفتیم سمت ماشین جلوی پاسازنگه داشتموپیاده شدیم بازارشلوغ بودمدارس بازمیشدن وهمه مشغول خریدبودانگشتاموتوانگشتاش قفل کردم لبخندارومشودیدم اروم حرکت کردیم تا9وقت داشتیم اماکم بودهمینطورجلوی مغازه هاردمیشدیم وشلوارومانتوومقنعه خریدم براش واقعاتوشون خیلی خانوم میشدچندتاهم وسایل برای داشنگاهش داشتم حساب میکردم که نگام رفت سمتش که جلوی یه مغازه اسباب فروشی وایستاده بودویه خرس گنده روباذوق نگاه میکردلبخندم عمیق شداین دخترهنوزم بچه بوداروم پشتش قراراگرفتم سرموبردم جلو-خانوم کوچولو چیوپسندیدی اینجااینقدرجذبش شدی؟به خودش اومد-ها؟...من-تو-هیچی بریم؟-نه؟-چرا؟ماکه خریدمونوکردیم-کردیم که کردیم این یکی مونده-هااااااااااااا؟دستشوگرفتموکشیدم باخودم تومغازه واون خرسی که دوست داشتوخریدم براش شایدکارمنم بچگانه باشه ولی می ارزیدبه برق چشماش وقتی فهمیدمیخوام بخرمش درسته مخالفت کردولاون برق چشمهابرای من نشونه خوبی بودبهم انرژی میداد!سوارماشین شده بودیم ومثل بچه هاخرسوبغل کردم بودوهرازگاهی نگاش میکردومیخندید خنده منم عمیق ترمیشدتواتوبان بودیم که بالاخره حرف زد-وای فرزادمرسی این خیلی خوشگله-خواهش میکنم خانوم کوچولو-جبران میکنمزدم کناروپارک کردخارج ازاتوبان بودونیمه تاریک-کی؟-هروقت موقعش شددیگه-مثلاالان؟-الان؟اخه اینجاوسط اتوبان که چیزی نیست بتونم برات بخرم جبران بشه-خب اینم حرفیه ولی کی کادوخواست من یه چیز دیگه میخوام-چی؟نگاهش کردم یکم نگام کرد-خیلی بی حیایی فرزادخندیدم-بی حیاچیه؟خب تومیگی میخوای جبران کنی منم میگم یه بوس بده بهم خیلی سخته؟خودشم خندش گرفت ولی بزورخودشونگه میداشت صورتموبردم جلو دیگه خجالتی برام نمونده بودزنم بودمیخواستمش-خب من منتظرمانگاهی به صورتم کردوبعدبه چشمام چشماش هم توشون خجالت بودهم شیطنتاومدجلوتر تپش قلب گرفتم انگاردختری چیزی بودم درست وقتی میخواست برسه صورتشوکج کردوازگونم یه بوس کوچولوکردچشاموبستم همونم برای من کافی بودازنفسی که تاچندوقت پیش ازگرفتن دستم هم گرمیگرفت ولی اینجورنمیشدبایداذیتش میکردم کمیوقتی صورتش رفت عقب عین لبوشده بوددختردیوونه خندیدم-ای باباتوکی یادمیگیری ازکجابوس کنی ها؟-فرزاد-ها؟چیه؟حرف بدی میزنم؟دوباره خندید-اهابخندخانوم عیب نداره وقت تلافی منم میرسه که این دوباره که داری سرکارم ...
رمان قتل سپندیار 8
-لی لی بیا بریم اهوازابروهامو بالا دادم :- چرا اونوقت؟ چیه...؟ سهراب بختیاری میترسی؟ میترسی صدای کووس رسواییت تا ابوالعباس بره؟خب حق هم داری... هرکس منو با این لباس های کهنه و نخ نما ببینه آبرویی برای نوهء خان بختیاری نمیمونه. ...سرم رو بهش نزدیک کردم واروم زمزمه کردم ...-ولی بذار آبروت بره... برام مهم نیست... همونطورکه من برای تو مهم نیستمسهراب از خجالت ...شاید هم از عصبانیت لبشو گاز گرفت...صورتش مثل لبو سرخ شده بود ...سرمو گرفتم بالا... توی دلم عروسی بود... افرین لی لی زبونت خوب عمل کرد .... نیش زد .... زهر ریخت..... کتک زد..... له کرد ..... نابود کرد....... حقته سهراب خان حقته .... بکش ..حالا دیگه نوبت به منه ...بی توجه به حالت سهراب وارد پاساژ شدم . ...وای خدایا خیلی وقته خرید نکردم منی که حداقل ماهی یه بار برای خودم خرید میکردم ماه هاست که حتی یه جوراب هم نخریدم...بوی عطر سهراب به مشامم خورد... پشت سرم اروم راه می امد وحرفی نمیزد..مثل اینکه زهر خودم رو ریختم ..توی ویترین یه مغازه یه مانتومشکی نظرمو جلب کرد....بدون توجه به سهراب رفتم توی مغازه-سلام اقا-سلام-اون مانتومشکی که توی ویترین هست رومیخوامفروشنده با یه نگاه براندازم کرد شاید بخاطر لباس های کهنه ام بود شاید هم میخواست سایزمو بدونه...هرچی که بود ازنگاهش خوشم نیومد ..-ولی این مانتو یکم قیمتش بالاست ...فکر نکنم شما از عهدهءپرداختش بربیاید ...اخمهام رفت توی هم ...دستام مشت شد و اشک توی چشمام نشست .... خب حق داره با این مانتو کهنه شبیه گدا ها شدم فکر میکنه نمیتونم بخرمصدای سهراب رو از پشت سرم میشنوم-قیمتش هرچقدر باشه مهم نیست... بیاریدشمرد فروشنده دیگه حرفی نزد ولباس رو روی پیشخون گذاشترومو بر میگردونم که برم سمت اتاق پرو که صورتم به سینه سهراب میخورهسرش رو میاره پائین و آروم در گوشم نجوا میکنه .. .-امروز خیلی خودسر شدی لی لی... از اخلاق خوب من سواستفاده نکناشکی که توچشمم جمع شده اروم راهشو باز میکنه و روی گونه ام سر میخوره..با دیدن اشکام فکش منقبض میشه ...وندامت توی چشماش جا بازمیکنه ....-هیش گریه نکن.... برو مانتو روبپوش میخوام ببینم توی تنت چطوره...شیرینی خرید بهم زهر میشه ...خدایا این چه سرنوشتیه ...؟اینه اون قسمتی که برام در نظر گرفتی ؟...پس من نمیخوامش ..نه این عشق رو میخوام... نه این محبت های نصفه نیمه رو که سالی به دوازده ماه یه بار اتفاق مییوفته ...مانتو رو تنم کردم وسعی کردم فقط توی حال زندگی کنم ...تو لحظه هایی که ممکنه برن ودیگه هم تکرارنشن ...خودمو توی اینه نگاه میکنم ویه لبخند روی لبم میشینه ...وای چه شیکه ...مانتو اندامی قشنگیه ...یقه ش انگلیسیه ودور یقه و استینش یه پارچه کرم قهوه ای با طرح پلنگی ...
توازستاره هااومدی90
تارفتم بیرون دیدم داره ازپله هامیادپایین یه مانتومشکی باشلوارمشکی وروسری ابی پوشیده بودوکیفشم روشونش بودیه ارایش خیلی ملیحم داشت موهاشم طبق معمول بیرون نبودته دلم واقعاازاینکه همیشه باحجاب میره بیرون خیلی خیلی خوشحال بودم دستشوگرفتمورفتیم سمت ماشین جلوی پاسازنگه داشتموپیاده شدیم بازارشلوغ بودمدارس بازمیشدن وهمه مشغول خریدبودانگشتاموتوانگشتاش قفل کردم لبخندارومشودیدم اروم حرکت کردیم تا9وقت داشتیم اماکم بودهمینطورجلوی مغازه هاردمیشدیم وشلوارومانتوومقنعه خریدم براش واقعاتوشون خیلی خانوم میشدچندتاهم وسایل برای داشنگاهش داشتم حساب میکردم که نگام رفت سمتش که جلوی یه مغازه اسباب فروشی وایستاده بودویه خرس گنده روباذوق نگاه میکردلبخندم عمیق شداین دخترهنوزم بچه بوداروم پشتش قراراگرفتم سرموبردم جلو-خانوم کوچولو چیوپسندیدی اینجااینقدرجذبش شدی؟به خودش اومد-ها؟...من-تو-هیچی بریم؟-نه؟-چرا؟ماکه خریدمونوکردیم-کردیم که کردیم این یکی مونده-هااااااااااااا؟دستشوگرفتموکشیدم باخودم تومغازه واون خرسی که دوست داشتوخریدم براش شایدکارمنم بچگانه باشه ولی می ارزیدبه برق چشماش وقتی فهمیدمیخوام بخرمش درسته مخالفت کردولاون برق چشمهابرای من نشونه خوبی بودبهم انرژی میداد!سوارماشین شده بودیم ومثل بچه هاخرسوبغل کردم بودوهرازگاهی نگاش میکردومیخندید خنده منم عمیق ترمیشدتواتوبان بودیم که بالاخره حرف زد-وای فرزادمرسی این خیلی خوشگله-خواهش میکنم خانوم کوچولو-جبران میکنمزدم کناروپارک کردخارج ازاتوبان بودونیمه تاریک-کی؟-هروقت موقعش شددیگه-مثلاالان؟-الان؟اخه اینجاوسط اتوبان که چیزی نیست بتونم برات بخرم جبران بشه-خب اینم حرفیه ولی کی کادوخواست من یه چیز دیگه میخوام-چی؟نگاهش کردم یکم نگام کرد-خیلی بی حیایی فرزادخندیدم-بی حیاچیه؟خب تومیگی میخوای جبران کنی منم میگم یه بوس بده بهم خیلی سخته؟خودشم خندش گرفت ولی بزورخودشونگه میداشت صورتموبردم جلو دیگه خجالتی برام نمونده بودزنم بودمیخواستمش-خب من منتظرمانگاهی به صورتم کردوبعدبه چشمام چشماش هم توشون خجالت بودهم شیطنتاومدجلوتر تپش قلب گرفتم انگاردختری چیزی بودم درست وقتی میخواست برسه صورتشوکج کردوازگونم یه بوس کوچولوکردچشاموبستم همونم برای من کافی بودازنفسی که تاچندوقت پیش ازگرفتن دستم هم گرمیگرفت ولی اینجورنمیشدبایداذیتش میکردم کمیوقتی صورتش رفت عقب عین لبوشده بوددختردیوونه خندیدم-ای باباتوکی یادمیگیری ازکجابوس کنی ها؟-فرزاد-ها؟چیه؟حرف بدی میزنم؟دوباره خندید-اهابخندخانوم عیب نداره وقت تلافی منم میرسه که این دوباره که داری سرکارم ...
رمان تو از ستاره ها اومدی 36
یخ کردم همه بدنم یهونفسم قطع شد به گوشام اعتمادنداشتم خدای من چی میشنیدم ازفرزاد؟خدایااگه خوابه خیلی خواب شیرینیه ولی انگارخواب نیست خدایایعنی فرزادمنودوست داره؟یعنی.......دستایی که روی کمرم نشستن ومنوبه خودم اوردن نگاهم کشیده شدبه مردمک لرزونش به چشمای خمارش به احساسی که توچشماش موج میزدودیوونم میکرد-فرزادمن..نمیدونم چی بگمبادستش گوشه ای ازموهاموبردتوی شالم وصورتموبین دستاش گرفت ونگاهشودوخت به چشام -میدونم شایدبهم احساسی نداشته باشی ولی من دوست دارم نفس خیلی وقته شدی رفیق تنهاییام خیلی وقته شدی ملکه ذهنم میخوامت خیلی وقته دلم میخوادبگم بهت اعتراف کنم دوست دارم ولی نمیتونستم میترسم پسم بزنی نفس میترسم بری وتنهام بزاری میدونم نامردی کردم نفس بهت قول داده بودم بهت دست نزنم چه برسه ببوسمت ولی دل اینارونمیفهمه وقتی یکیودوست داره شده دیگه نمیتونی جلوشوبگیری ولی درک کن خانومی خیلی سخته زنت پیشت باشه همه چی تموم باشه دوستش داشته باشیونتونی بهش حتی دست بزنی خیلی سخته برای یه مردزنشوداشته باشه ولی حس مالکیت خفش کنه ونتونه ابرازش کنه نامردی منوببخش نفسباچشمای گردوهاج وواج نگاش میکردم احتمالافرزادقاتی کرده بودیاسیم پیچی های من اشکال پیداکرده بودشایدم رفته بودم تورویاهای دخترونماخه ازفرزاداین حرفا؟؟؟؟؟عمرابهش نمیادباباچشاموباگیجی دوباره بستموبازکردم نه واقعی بودنفسم بالانمیومدهنوزم باورنمیکردم این حرفاروازفرزادبشنوم نگاش کردم زل زده بودتوچشمام خجالت کشیدمونگامودوختم پایین-نفس ناراحت شدی؟-.من یعنی ....من فرزادمن-توچی؟-نمیدونم-چیونمیدونی-فرزادحرفات..لبخندی زد-حرفام چی؟عجیب بودن برات؟فک کردی سربه سرت گذاشتم؟نه نفس این یه حقیقته که این مدت توسینه من دفن شده ونمیخواستم بگم ولی رسواشدم نفس دلم رسواشدنتونست طاقت بیاره نامردی کردپای قولش نموندفرزادی که همیشه به قولاش اعتمادداشتی اینبارقولشوشکست ونامردی کرددرحقت...من....انگشتموروی لباش گذاشتم ازچشماش نگرانی وتشویش میباریددیوونم میکردن این چشما نبایدمیزاشتم همچین فکری کنهبابوسه ای که به سرانگشتم زدبه خودم اومدمودستموازلبش برداشتم ولی اون پیش دستی کردوکفت دستموگذاشت بادستش روگونش ونگام کردیجورخاص-نفس توچی؟حسی نسبت بهم داری؟میتونی یذره من نامردودوست داشته باشی؟خدای من الان چی بگم؟نمیخواستم حالاحالاهادستم روشه پیشش ولی.....شایدموقعش بودولی گفتنش اعترافش خیلی سخت بودتمام احساسم میدونستم ازچشمام دادمیزنه هرچی عشق بودریختم توچشماموخیره شدم تواون چشمای منتظرومضطرب وخواستم لب بازکنم که خیره گی چشماش توچشمام همه چیومعلوم ...
رمان عشق اجباری قسمت5
(ترانه) صبح ساعت12ازخواب بیدارشدم وبه بیرون ازاتاق رفتم سلام گرمی به باباومامانوزهرا کردمو رفتم دست وصورتموشستم وروبه مامانم گفتم: -مامی جووون گشنمه -صبرکن دخترگلم الان ناهار اماده س -بوشه وچنددقیقه بعدمادرم وزهرا سفره روچیدن غذا قورمه سبزی بود اووووووم کلی خوردمو بعدازاتمام غذام تشکری ازمامانم کردموبرگشتم تواتاقم ازاولم معلوم بودکه جوابم به امیرچیه اونم میدونست پس فکربیجانکنم کتاب امارمو برداشتم اه من نمیدونم کی جلسه اخر ترم امتحان میگیره این یابو علفی دومیش باشه هان شروع کردم به خوندن سه ساعتی مشغول بودم ساعت4شده بود که بابام صدام کرد رفتم بیرون وگفتم: -جونم؟؟ -بیابابابرای توئه -چی هس حالا؟ -بگیرخودت میفهمی ویه جعبه کادوپیچ شده بهم داد باذوق وشوق خاصی جعبه روبازکردم وازدیدن گوشی اکسپریا ال کپ کردم بابای من برای من گوشی خریده؟انگار متوجه تعجبم شد که خودش گفت: -دخترم دیگه داری شوهرمیکنی زشته جلوشوهرت گوشی نداشته باشی وگونه مو بوسید منم بوسیدمش وبایه تشکرگرم پریدم تواتاق شماره پیامو سیو کردمو بهش اس دادم ببینم چی میگه -سلام عسیسم خوبی؟ بعد10دقیقه جواب داد -شما؟ -اگه گفتی؟ -ترانه؟؟؟؟؟؟ -ازکجافهمیدی؟قبول نیس -خط کیه ترانه -خط خودمه گوشی خریدم باخط جدید -مبارکاباشه -مرسی -کاری نداری؟ -نوچ بای -بای لاینو واتس اپو وایبرو بیتالکو همرو نصب کردمو شماره بچه هام ذخیره کردمو رفتم توگروه اخ جووووووووووون چه خوب شدااااااااااااا تمام وقتم پرشد تاساعت5صبح توگروه مشغول فک زدن با سه کله پوک بودم ونفهمیدم کی خوابم برد ونمیدونم چقدرگذشته بود که بالرزیدن چیزی روسینه م6متر پریدم گوشیم بود شب نفهمیدم کی خوابم برده گوشیم روسینه م مونده ساعتو نگاه کردم12/30بود اهه ی اس داشتم ازامیرحسین واسه همین گوشی لرزید ومنوبیدارکرد نوشته بود: -سلام به مامانت بگو بزنگه به مامانم قراره امشبو بذارن -اوکی وبابدبختی رفتم کمی ناهارخوردم وسرمیزناهار بحثو سرخواستگاری کشیدم که مامانم گفت: -فکراتونکردی؟نزدیک امتحاناس تا نمیخوام فکرت درگیرشه گندبزنی -راستش فکرامو کردم -خب چی؟ -جوابم مثبته هم زهراوهم مامانوهم بابام بوسیدنمو تبریک گفتن ومامانم زنگ زد به مامان امیر وقرارشد ساعت7اینجاباشن عه الان که ساعت2خب وقت دارم دوساعتی میخوابم بعدش اماده میشم رفتم تواتاقمو تخت خوابیدم ساعت چهار به زور مامان بیدارشدمو رفتم حموم1ساعت توحموم بودم وقتی دراومدم بابام رفته بود میوه وشیرینی بگیره رفتم تواتاقم ویه تونیک بافت مانند سفید نقره ای پوشیدمو باشلوارکتون سفید شال نقره ای روسرم انداختم ولاکامو باحوصله نقره ای سفید زدم خود امیربرام خریده ...
رمان پیله ات را بگشا5
دو هفته است که سپند سرماخورده ... تب میکنه وشبا تا صبح سرفه میکنه..سینه اش به خس خس میوفته ووسط سرفه هاش نفس کم میاره..یه وقتهایی اون قدر سرفه میکنه که کبود میشه و میترسه و بعد هم گریه میکنه..دوبار بردمش متخصص اطفال و هربار با یه پلاستک قرص و شربت و آمپول برگشتم...دو هفته است که یکی در مون کلاس های دانشگاه رومیرم..وبه کل از زندگی افتادم ..بچه ام روز به روز لاغرتر میشه.... دکتر میگفت ریه هاش حساس شده...وبه خاطر همین مریضیش کهنه شدهچهار روز پیش دکترش میگفت اگه حالش بهتر نشه باید بستریش کنم ......وبدبختی اینجاست که از همون چهار روز پیش تا الان سپند بهتر که نشد هیچ ....بدتر هم شده...امروز که موقع سرفه کردن هرچی تو معدش بود رو بالا آورد...سیاوش یکساعت پیش زنگ زد ووقتی فهمید سپند حالش بدتر شده گفت که خودش میاد و میبرتش دکتر...لباسای سپند رو تن نحیفش کردم الهی بگردم بچه ام پوست واستخون شده ..اون لپهای خوشگل وشیرینش اب رفته ودلم رو کباب میکنه ..بیچاره پسرم اونقدر بیرجون و مریضِ که رو تختش خوابیده...سپندی که صدای خنده و سر و صداش کل خونه رو بر میداشت دو هفته ست که یا تو تختش خوابه یا وقتی میاد تو سالن رو مبل دراز میکشه..حتی حوصله بازی کردن هم نداره.. فقط بهونه میگیره و گریه میکنه و نمیذاره برای یه لحظه هم از کنارش تکون بخورم..از بس گریه میکنه کلافه م کرده... بعضی وقتا که میخوام برم آشپزخونه براش غذا درست کنم مجبورم میکنه بغلش کنم..تو آشپزخونه هم یه مراسم داریم تا راضی شه رو صندلی بشینه تا غذا درست کنم..اگرچه تو تمام این مدت به زور دو لقمه غذا میخوره ...دکترش میگفت گلوش چرک کرده و نمیتونه غذا قورت بده باید براش سوپ یا آش درست کنم..سپند هم که از سوپ و آش زیادخوشش نمیاد....گیسو بیچاره تقریبا هر روز عصر میاد به سپند سر میزنه یا بعضی روزها که کلاس نداره میاد سپند رو میگیره تا من برم دانشگاه..مسئول مهد ..سپند رو قبول نمیکنه میگه سرماخوردگیش شدیدِ... ممکنه بچه های دیگه هم ازش بگیرن ..همه این مشکلات یه طرف ... درد نبودِ سهراب هم یه طرف..از همون شبی که با هم بحثمون شد دیگه اهواز نیومد..من که هیچ ...حتی دیگه سراغ سپند هم نیومد.... تقریبا الان نزدیک به دوماهه که سراغ این بچه رو نگرفته..فقط اینطور که سیاوش میگفت دو سه روز یه بار زنگ میزنه حال سپند رو از اون میپرسه...وقتی دو هفته از رفتن سهراب گذشت و دیگه بهمون سر نزد... سیاوش فهمید خبری شده که سهراب دیگه اهواز نیومده...گیسو جریان رو ازم پرسید ومن هم همه رو براش تعریف کردم...شاید گیسو به ظاهر حق رو به من داد اما بعد دو ساعت که در مورد نیاز های مرد و وظایف زن حرف زد فهمیدم گیسو هم حق رو به سهراب داده...چیزی که اصلا نمیفهمیدم ...
توازستاره هااومدی89
بایه انرژی وصف ناپذیرشروع کردم به تمیزکرن خونه ساعت1بودکه تموم شدزودیه دوش نیم ساعته گرفتم فرزاد2ونیم میومدوهنوزوقت داشتم پس داشتم زیرلب اوازمیخوندمویه تیشرت قرمزپوشیده بودمو ویه شلوارک تازیرزانوی سفیدوموهامم همونطورخیس اناختم پشتم خیلی درازشده بودن ازکمرمم پایین تربودن وبعدحموم فرشده بودن رویدیتگیره پله هانشستموسرمیخوردم پایین یه حالی میداداساسسسسسسی-یوهووووووووووهمینطوربرای خودم ذوق درمیکردم که یهوخوردم به یه چیزمحکم وافتادم تویه جای محکم تاخواستم چشاموبازکنم ببینم چی به چی شدکه داغ شدم موهام جلوی دیدموگرفته بودن قلبم رفت روهزارخودش بودباهمون حرارت ولی چراانقدرزوداومده بود؟چشاموبازکردم ونگاهم بانگاه شیطونش تلاقی کرد یه بوس کوچولوکردوسرشوکشیدعقب وانداختم زمین یه نفس عمیق کشیدم ونگاش کردم هنوزدستاش دورشونم حلقه بودن-فرزاداین چه کاری بودکردی؟خندید-چیکار؟-فرزاد-ای باباخب چیکارکنم وقتی زن ادم وقتی میای خونه توحمومه نمیاداستقبالت تحویلت نمیگیره بوست نمیکنه بغلت نمیادمجبوری خودت بری بغلش کنی وبوسش کنی دیگه-ای کوفت-نچ نچ بی ادب شدیابانوخندم گرفت-قربون خنده هاتنگاهشویه دورکامل ازبالابه پایین تیپم بردویه سوت زد-چیشدی عروسککک چه بهتم میاد-بله که میادمگه میشه چیزی به من نیاداززیردستش زدم بیرونوراه افتادم سمت اشپزخونه-بله برمنکرش لعنترفتم تواشپزخونه-ضعیفه ناهارحاضره؟-بله اقابفرماییدسرمیز-چشمممم غذاروکشیدمورومیزگذاشتم دستمورفت ودرست کنارش نشوندبابارمانتیک بابافرزاد-ماخجالت بخوریم یاغذا؟-کدوموبیشتردوست داری؟نگام کردازاون نگاه های داغ که کل وجودمواتیش میکرد-تورودوست دارم بخورمنگاهم تونگاهش قفل شدباورم نمیشدیه جایی یه لحظه ای فرزاداین حرفوبهم بگههنگ بودم که لبخندی زدوغذاشوکشید وبرای منم کشید-اینجورنگاه نکن دخترغذاتوبخورانرژی داشته باشی-برای چی؟-عصرکاری نداری؟-نه چطور؟-میریم بازار-بازار؟واسه چی؟-برای خریدلوازم تحریرواسه تو-چیییییییییییییییی؟-ای بابانفس توکی میخوای دست ازاین جیغ زدنای یهوییت برداری دختر؟گوشم کرشداپ-ایشششش بگوببینم منظورت چی بود؟-سه میزنیااااااچندروزبعددانشگاه شروع میشه بریم چنددست لباسی چیزی بخریم برات دیگه-اهان باشه یادم نبودطول ناهارفقط حرصم دادوخندیداونقدرحرصم میدادکه نزدیک بودگریه کنم چون جوابی درمقابل شیطونیاش نداشتموفقط حرص میخوردم اونم فقط میخندید بوشولاخرشم واقعاکم اوردموجوابشوندادمواخاموکشیدم توهم پسره دیوونه منوضایع میکنیومیخندی؟نشونت میدمبعدغذاظرفاروریختم توظرفشویی وتندتندسفره روجمع کردم وگازوازفلکش بستم ...
دنیای شگفت انگیز سگ ها
قفسه ی تاریخی اش مارتین لوتر، تاریخ بلعمی. اِ ! ویل دورانت. بعدش کتب دانشگاهی مکانیک. الکترونیک. کنار میز وارسته می ایستم منتظر مشتری. خانم عینکی صندوق دار انگار حواسش همه جا هست، اشاره می زند. تندی می روم. روی تابلوی شیشه ای معلق ِکنار مانیتورش نوشته؛ نیک فرجام صندوق دار. چقدر ظریف است آدم می ترسد بهش دست بزند. خیره ام به چشم های گربه ای قهوه ایش که ابروی چپش را بالا می اندازد و می گوید: «برگردونش تو قفسه ها.» دسته ی کتاب ها را برمی دارم. تا بیایم یک نظر دیگر گوشه های خیس چشم هایش را دید بزنم، پایم به استند تست های ارشد گیر می کند و پخش زمین می شوم. زانوها را روی زمین می گذارم و تک تک برشان می دارم. موی کثیف، روی سیاه ناخونا دراز، واه و واه و واه. «یادش بخیر» گردنبند طلایی وارسته روی موهای تنش که از یقه هفت چسبان بیرون زده، پیداست از همین جا. نیک فرجام میگوید: «آهای! کجا رو نگاه می کنی؟» نگاه تندی می کنمش و بعدی را برمی دارم. ابتدا، ضمن تعریفی از علم اقتصاد، نظام های اقتصادی و نوع نگرش هر نظام بررسی می شود. سپس واژه هایی چون تولید ناخالص ملی، ارزش افزوده، درآمد سالانه... اَه حال آدم به هم می خورد. خوب شد اقتصاد نخواندم ها. در تاریخ یک صد سال اخیر ایران زمین، چند شکاف فعال، همواره نیروهای سیاسی و اجتماعی را حول محور خود به نزاع واداشته است: شکاف ملت-دولت یا قدرتمندان و فاقدین قدرت. شکاف تئوکراسی-سکولاریسم... یعنی عمرا یاروه خودش هم چیزی سردرنمی آورده. این هم آخریش. -چی نوشته؟- هر گونه هشیاری انسانی ریشه در نظم مستتر دارد و متضمن این واقعیت است که ما همگی قابلیت و توان دستیابی به آینده را داریم... -حرف مفت-. پسر ریشوی عینکی کاغذی به دستم می دهم. می نشینم زیر قفسه ی عمران. «این قدر مقررات ملی ساختمان داریم؟!» می پرسم: «ولی زاده؟» سر تکان می دهد. «اکبری؟» باز هم سرش را بالا می اندازد. دستم را پشت گردنم می کشم و می پرسم: «پس چی می خوای؟» فقط سین و شین می شنوم. می پرسم: «چی؟» توی گوشی اش می نویسد: «راهنمای حل مساله اش رو می خوام.» کاغذش را دست آقای وارسته می دهم و روی صندلی ولو می شوم. پشت سر کتاب های لیسانسم کمین گرفته اند. عمومی و تخصصی رج به رج. پانزده تا معارف. هفت تا ادبیات. جامعه شناسی و کارآفرینی هر کدام یکی. آستین هایم را یک دور دیگر تا می زنم تا آرنج. سه تا عمومی دست دختر مانتومشکی می دهم و صندوق می فرستمش. این جا سر ساعت ده چای می آورند انگار. ده و ده دقیقه که شده داد همه درآمده. صدای هورت کشیدن نیک فرجام می آید. نگاهم را می دزدم و کتاب های عشقولانه ی روی میز ِگرد وسط را مرتب می کنم. وارسته چای توی نعلبکی اش را فوت می ...