ليست آرايشگاه هاي شيراز

  • مردى كه آتش را به جان خريد(سرهنگ خلبان حميدرضا آبى)

    مردى كه آتش را به جان خريد از همان روزها كه مجله هاى مبتذل مد را با پول توجيبى ماهيانه اش مى خريد و در باغچه خانه به آتش مى كشيد؛ از همان روز ها كه صندوق جمع آورى كمك براى فقرا تهيه مى كرد و خودش بيشترين سهم صندوق را مى پرداخت و مى گفت: مسلمان نبايد فقط به فكر خودش باشد و از همان روز ها كه به عنوان نخستين داوطلب مأموريت هوايى در غائله كردستان، دستش را بالا كرد و به عمليات رفت، همه بايد مى دانستند كه بال پرواز گشوده است و هر لحظه ممكن است آسمانى شود.در جبهه هر بار كه از مريم ۳ ساله و على ۳ ماهه اش صحبت مى شد، مى گفت: آنها را به اندازه اى دوست دارم كه جاى خدا را در دلم، تنگ نكنند.احمد فرماندهى تيم آتش هوا نيروز دراستان ايلام را به عهده داشت و بارها در هواى ابرى و بارانى پرواز كرد و عاقبت در پانزدهم آذر ۱۳۵۹ در تنگه بنيا ميمك ايلام هدف موشك هواپيماى دشمن قرار گرفت.دوست و همرزم او خلبان «حميدرضا آبى» درباره او مى گويد: «من با احمد، همدوره و هم پرواز بودم. از سال ۱۳۵۳ در مركز پياده شيراز، دوره هاى مقدماتى و عالى را طى مى كرديم و در همان روز ها كه در خدمت ايشان بودم، مسائل عقيدتى را رعايت مى كرد. از نماز و روزه و فلسفه دين، خيلى حرف مى زديم. در همان مركز، گرو هان ديگرى، متشكل از خانم ها، آموزش نظامى مى ديدند. احمدتوصيه مى كرد به آنها نزديك نشويم. آن موقع، حجاب خانم ها رعايت نمى شد و يگان ها هم در كنار هم خدمت مى كردند و آموزش مى ديدند. احمد به ما مى گفت: «ممكن است دراين دنيا، جواب كار ثوابى را كه مى كنيد، عايدتان نشود ولى بالاخره روزى بايد جواب كارش را پس بدهيد و يا پاداش كار خيرتان را بگيريد. آن روز، جواب دادن خيلى سخت است.» احمد، پرواز را خيلى دوست داشت. در كلاس پرواز پايگاه اصفهان از بهترين ها بود. هميشه رتبه نخست را كسب مى كرد. آرزو داشت از خلبانان خوب و زبده كبرا شود.»حميد رضا آبى مى گويد: «دوره هليكوپتر كبرا را سپرى كرده بوديم و گروه رزمى هوانيروز كرمانشاه، نخستين گروه رزمى بود كه در هوانيروز، تأسيس شد.خلبان هايى كه آموزش پروازى آن دوره را ديدند، گريد پروازى (گواهينامه خلبانى) گرفتند و بعد از آن، براى انتقال به كرمانشاه، اسم نويسى شد.ما با تعدادى از بچه هاى علاقه مند به خدمت در گروه رزمى، اسفند ۵۴ به كرمانشاه منتقل شديم و هنوز پايگاه كرمانشاه، خاكى بود و آمادگى استقرار هليكوپترها را نداشت. از اصفهان با تعدادى هليكوپتر به سمت كرمانشاه پرواز كرديم و بايد در آن پايگاه، مستقر مى شديم، در حالى كه هنوز يگان ها جا نيفتاده بودند. احمد خيلى دوست داشت يگانها سريع ترجا بيفتند و خودى نشان بدهند و مدام فعاليت مى كرد.»قبل از ...



  • رمان سوگلی سال های پیری

    رمان سوگلی سال های پیری فصل 1   چشمامو گرد کردم و به صورت مامان زل زدم و با صداي بلند گفتم:- ن... مي.... خوام. همه اش سه بخشه. مي فهميد مادرِ من؟ دارم فارسي حرف ميزنم.مامان با حرص گفت:-آخه چرا؟ تو يک دليل منطقي بيار. ما هم مي گيم چشم.کلافه پوفي کردم:- بعد از اين همه حرف زدن و دليل آوردن? هنوز ميگين ليلي زنه يا مرد؟مامان دست هاشو به کمرش زد:-والا? تو فقط يک دليل آوردي که من و بابات قبول نکرديم چون غير منطقي بود. پسر مردم چه عيبي داره؟ خوش قد و بالا نيست که هست. تحصيل کرده نيست که هست. خانواده دار نيست که هست. پولدار نيست که هست. از همه مهمتر با اين ادا اصولهاي تو چند ماهه که پا پس نکشيده.لب هامو جلو دادم و گفتم:- اينو يادتون رفت بگيد پير نيست که هست.صداي عصبيش رو ول کرد:- سي و هفت سال کجاش پيره؟ والا تو هم همچين دختر بچه نيستي! بيست و چهار سالته.باز هم کلافه پوف کردم:- همش سيزده سال اختلاف سنِ ناقابل! .... اون هم چه عدد نحسي.مامان دست هاشو توي هوا تکون داد:- لا اله الا ا... از دست دليلهاي بي منطق اين دختره.قري به گردنم دادم:- در هر صورت دوست ندارم که اختلاف سنيم با شوهرم زياد باشه. شما که نمي خواي باهاش زندگي کني! من بايد با عقايد عهد قجريش کنار بيام.مامان با چشم هاي درشت شده گفت:- يکي ندونه فکر مي کنه اون از زمان ناصرالدين شاه اومده تو رو بگيره. سيزده سال اختلاف سن که زياد نيست. من از بابات يازده سال کوچکترم تو براي دو سال ناقابل داري ادا درمياري.با ابروهاي بالا رفته گفتم:- زمان شما فرق مي کرد مادر من، الان قرن اتمه و اينترنت. اختلاف فکري بين نسل ها خيلي زياد شده. الان فاصله پنج ساله بين خواهرو برادرها از نظر اختلاف فکري يک قرن حساب ميشه. مامان با عصبانيت غريد:- همين اينترنت و فِس توکه که شما ها رو بدبخت کرده. قبلنا يکي ميومد خواستگاري، دختره وقتي پدر و مادرش تاييد ميکردن مي گفت چشم. حالا همه دوست دارن اول عاشق بشن. شوهراشون کلاس هاي بدن سازي رفته باشه و هزار تا بهانه و کوفت و زهر مار ديگه.از اينکه مامان فيس بوکو اشتباهي گفته بود پخي زدم زير خنده. تو دلم گفتم:- قربون دلت ساده ات بشم مامان جان? که هنوز تو پنجاه سال پيش زندگي ميکني.مامان با ديدن خنده ي من سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و گفت:- بايدم بخندي يه الف بچه دو تا خانواده رو منتر خودش کرده و ميخنده.با ذوق از اين که دست آويزي براي شونه خالي کردن پيدا کرده بود گفتم:- آي قربون دهنت مادر من. خودت گفتي يه الف بچه. اصلا ميدوني چيه؟ من نميخوام ازدواج کنم. ميخوام فوقمو که گرفتم? دکتري شرکت کنم.حالا اينم بهونه م بود ها! اصلا آدمي نبودم که بخوام مخمو واسه قبول شدن در آزمون دکتري خالي کنم. اونم چه ...

  • شهید کشوری

    مردى كه آتش را به جان خريد(سرهنگ خلبان حميدرضا آبى)از همان روزها كه مجله هاى مبتذل مد را با پول توجيبى ماهيانه اش مى خريد و در باغچه خانه به آتش مى كشيد؛ از همان روز ها كه صندوق جمع آورى كمك براى فقرا تهيه مى كرد و خودش بيشترين سهم صندوق را مى پرداخت و مى گفت: مسلمان نبايد فقط به فكر خودش باشد و از همان روز ها كه به عنوان نخستين داوطلب مأموريت هوايى در غائله كردستان، دستش را بالا كرد و به عمليات رفت، همه بايد مى دانستند كه بال پرواز گشوده است و هر لحظه ممكن است آسمانى شود.در جبهه هر بار كه از مريم ۳ ساله و على ۳ ماهه اش صحبت مى شد، مى گفت: آنها را به اندازه اى دوست دارم كه جاى خدا را در دلم، تنگ نكنند.احمد فرماندهى تيم آتش هوا نيروز دراستان ايلام را به عهده داشت و بارها در هواى ابرى و بارانى پرواز كرد و عاقبت در پانزدهم آذر ۱۳۵۹ در تنگه بنيا ميمك ايلام هدف موشك هواپيماى دشمن قرار گرفت.دوست و همرزم او خلبان «حميدرضا آبى» درباره او مى گويد: «من با احمد، همدوره و هم پرواز بودم. از سال ۱۳۵۳ در مركز پياده شيراز، دوره هاى مقدماتى و عالى را طى مى كرديم و در همان روز ها كه در خدمت ايشان بودم، مسائل عقيدتى را رعايت مى كرد. از نماز و روزه و فلسفه دين، خيلى حرف مى زديم. در همان مركز، گرو هان ديگرى، متشكل از خانم ها، آموزش نظامى مى ديدند. احمدتوصيه مى كرد به آنها نزديك نشويم. آن موقع، حجاب خانم ها رعايت نمى شد و يگان ها هم در كنار هم خدمت مى كردند و آموزش مى ديدند. احمد به ما مى گفت: «ممكن است دراين دنيا، جواب كار ثوابى را كه مى كنيد، عايدتان نشود ولى بالاخره روزى بايد جواب كارش را پس بدهيد و يا پاداش كار خيرتان را بگيريد. آن روز، جواب دادن خيلى سخت است.» احمد، پرواز را خيلى دوست داشت. در كلاس پرواز پايگاه اصفهان از بهترين ها بود. هميشه رتبه نخست را كسب مى كرد. آرزو داشت از خلبانان خوب و زبده كبرا شود.»حميد رضا آبى مى گويد: «دوره هليكوپتر كبرا را سپرى كرده بوديم و گروه رزمى هوانيروز كرمانشاه، نخستين گروه رزمى بود كه در هوانيروز، تأسيس شد.خلبان هايى كه آموزش پروازى آن دوره را ديدند، گريد پروازى (گواهينامه خلبانى) گرفتند و بعد از آن، براى انتقال به كرمانشاه، اسم نويسى شد.ما با تعدادى از بچه هاى علاقه مند به خدمت در گروه رزمى، اسفند ۵۴ به كرمانشاه منتقل شديم و هنوز پايگاه كرمانشاه، خاكى بود و آمادگى استقرار هليكوپترها را نداشت. از اصفهان با تعدادى هليكوپتر به سمت كرمانشاه پرواز كرديم و بايد در آن پايگاه، مستقر مى شديم، در حالى كه هنوز يگان ها جا نيفتاده بودند. احمد خيلى دوست داشت يگانها سريع ترجا بيفتند و خودى نشان بدهند و مدام ...

  • رمان آتش دل (قسمت دوازدهم)

    -خانم نيازي،چي شد اين صورت جلسه؟و بعد صداي گذاشتن گوشي را شنيدم،پسر بيشعور دست پيش مي گيره پس نيفته.-چيزي شده خانم نيازي؟به آقاي جوادي نگاه كردم و زير لب گفتم:نه.در حال مرتب كردن صورت جلسه به ياد برخورد صبحش افتادم،از در كه وارد شد مثل سگ هار منتظر پاچه گرفتن بود.وقتي گفت امروز جلسه مهمي دارم بگيد منشي جوادي بياد اينجا،در ضمن شما هم بايد تو جلسه حضور داشته باشيد و صورت جلسه برداريد.دهانم آتش گرفت و گفتم:-چشم آقاي معيني فر.چنان فريادي سرم كشيد و گفت:-خانم صد بار گفتم،من معيني هستم نه معيني فر.تا بحال در عمرم كسي سرم فرياد نكشيده بود،چشمانم را بهم فشردم تا صداي خرد شدنم از چشمانم سرازير نشود.او بي رحمانه خرده هاي شخصيتم را زير پا گذاشت و به دفترش رفت،با اومدن آقاي جوادي و رسمي شدن جلسه وارد سالن كنفرانس شدم.چنان اخمهاي آقا آويزون بود كه با يك من عسل هم نمي شد خورد،ولي اين قيافه فقط براي من بود.اين كارش بقدري اعصابم رو متشنج كرده بود كه خودكار در دستم نافرماني مي كرد.-خانم پورمند مي شه اين صورت جلسه رو براي آقاي معيني ببريد.خانم پورمند كه داشت آماده مي شد به دفتر كار خودش برود گفت:-من،خانم نيازس؟-اگر زحمتي نيست،آقاي معيني اينها رو لازم دارن(به برگه هاي تو كازيو اشاره كردم)من بايد اينها رو وارد كامپيوتر كنم.-باشه...قيافه اش داد مي زد كه تمايلي به اين كار نداره...هنوز خانم پورمند قدم به داخل اتاق نگذاشته بود كه صداي فريادش رو شنيدم.-خانم بفرماييد بيرون،بدين خودشون بيارن.دختر جوان وقتي صورت جلسه را به دستم داد از لرزش لبهاش فهميدم آماده گريستن،از اون بدتر حال خودم بود.آخر دلم را به دريا زدم و گفتم هرچه باداباد،اگر دوباره بخواد سرم داد بزنه همه اين برگه ها رو به سرش مي كوبم گور پدر اين منشي گري و اون كتابهاي عتيقه حداقل عقده اين چند ماه رو خالي مي كنم.خوشبختانه اصلا نگاهم نكرد گه برسه به اينكه فرياد بزنه،اين وسط دلم بحال خانم پورمند سوخت كه بخاطر من با فرياد اين غول بي شاخ و دم غرورش جريحه دار شد.در حالي كه صورت جلسه مي داد گفت:-خانم نيازي اين رو بايگاني كنيد...شما هم حاضر شيد بايد جايي بريم.خودش مهمانانش رو بدرقه كرد،وقتي كيف به دست جلو ميزم ايستاد نگاهي به قامت بلندش انداختم.-بريم خانم.-اساعه آماده مي شم.از عمد با تاني كارهايم را انجام مي دادم،زير ذره بين نگاهش اين كار خيلي سخت بود اما براي جبران كار امروزش مي ارزيد.نگاهش نمي كردم اما از نفس هاي عميقش مي شد پي به حالش برد.-خسته نشديد،خانم بهتر بقيه اين كارها رو بعد انجام بديد من عجله دارم.-چشم رئيس.آرواره هايش منقبض شد و لحظه اي چشمهايش را بست،بعد ...

  • اقتصاد روستايي قسمت دوم

    همان گونه كه از جدول شماره(3-4) و نمودار شماره(1-4) دريافت مي‌شود، بيشترين درآمد منطقه مورد مطالعه در بخش كشاورزي از طريق كشت گندم، آلبالو و گردو بدست مي‌آيد. به طوري كه در حدود 67/57 درصد از كل درآمد منطقه را به خود اختصاص مي‌دهد. درآمد هر هكتار آلبالو در حدود 45 ميليون ريال بوده است كه درآمد قابل توجهي را نصيب كشاورزان مي‌نمايد. طبق جدول شماره(3-4) كل درآمد منطقه مورد مطالعه از طريق محصولات زراعي  و باغي در سال 1382 حدود 16185400 هزار ريال بوده است با توجه به تعداد 1575 خانوار ساكن در منطقه، متوسط درآمد هر خانوار از طريق محصولات زراعي و باغي، 5/10276 هزار ريال مي‌باشد. نمودار شماره (1-4)، درصد درآمد محصولات كشاورزي دهستان اسفرجان،1382   4ـ2ـ4: پرورش دام و طيور: پرورش دام و طيور يكي از اركان مهم اقتصاد روستايي به حساب مي‌آيد. طبق بررسي‌هاي انجام شده، تعداد دام‌هاي بزرگ و كوچك در منطقه مورد مطالعه به شرح زير مي‌باشد: ·        گاو و گوساله، 395 رأس ·        گوسفند و بره، 11500 رأس ·        بز و بزغاله، 2600 رأس از تعداد دام‌هاي مذكور تعداد 170 رأس گاو، 7250 رأس گوسفند و بره و 1400 رأس بز و بزغاله متعلق به روستاي هونجان، 175 رأس گاو و گوساله، 800 رأس بز و بزغاله و4250 راس گوسفند و بره متعلق به روستاي اسفرجان و 50رأس گاو و گوساله، 1400 رأس گوسفند و بره و 400 رأس بز و بزغاله متعلق به روستاي امين آباد بوده است.    در منطقه مورد مطالعه به دليل فقر پوشش گياهي وعدم توانايي مالي، روستاييان نمي توانند به خوبي از دام هاي خود نگهداري نمايند و تغذيه دام هاي منطقه داراي شرايط نا مناسبي مي باشد و روش هاي صحيح دامپروري در منطقه رعايت نمي شود. تغذيه دام هاي منطقه عمدتاً از طريق كاه و جو، علوفه خشك، نان خشك و ته چر مزارع و علوفه مراتع صورت مي گيرد.در زمستان دام ها بصورت دستي از علوفه خشك،مقداري كاه و در برخي از موارد سبوس گندم و دانه جو تغذيه  مي گردند. به دليل ناكافي بودن تغذيه‌ دام‌ها و عدم وجود جيره غذايي كامل در مراحل مختلف رشد (بارداري، شيردهي، رشد) و بالاخره عدم رعايت نكات بهداشتي، متوسط قدرت توليد دام‌هاي منطقه پايين مي‌باشد. به طوري كه ميانگين وزن دام‌هاي گوشتي در كشتارگاه شهرضا در سال 1382 بشرح زير بوده است:    متوسط وزن گوسفند و بره 2/18 كيلوگرم، متوسط وزن گاو و گوساله 155 كيلوگرم و متوسط وزن بز و بزغاله 2/14 كيلوگرم بوده است(مطالعات ميداني نگارنده).    به طوريكه ملاحظه مي‌شود بدليل عدم تغذيه  مناسب و كمبود علوفه، دامداران، دام‌هاي خود را قبل از رسيدن به رشد مطلوب به فروش مي‌رسانند.   1- : پرورش گوسفند و بز بطوري كه قبلاً ذكر گرديد تعداد اين نوع ...

  • رمان آرام (قسمت سوم)

    عمه پوران با حيرت فراوان گوشي را لحظاتي چند در دستانش نگاه داشت . سپس آن را برروي دستگاه گذاشت . به نقطه اي نا معلوم چشم دوخت . آن گاه برخاست و به حياط رفت . آرام ولادن مشغول صحبت و نوشيدن قهوه بودند. عمه پوران در كنارشان نشست و فنجاني قهوه براي خود ريختو مزه مزه  كرد در همان حال به دقت به چهرهي آرام نگريست بعد از مدتي پرسيد : آرام ! نظرت راجع به فريد چيست؟ آيا تو از او خوشت مي آيد؟آرام از سوال عمه متحير شد . نمي دانست در جواب چنين پرسشي چه بگويد . لادن به كمك او شتافت و گفت: مادر ! چه طور شد بي مقدمه اين سوال را پرسيديد ؟عمه پوران شانه اي بالا انداخت و گفت : چه اشكالي ادرد مي خوام نظر آرام را بدانم .آرام كه خود را ناگريز از جواب دادن مي ديد با شرمي كه در چهره اش آشكار بود جواب داد : من كه برخورد زيادي با او نداشتم ولي پسر بدي نيست .عمه پوران ابروهاي خود را بالا انداخت و گفت : مي داني چه كسي تلفن كرده بود ؟لادن- مادر امروز مرموز شديد ! چه كسي تلفن كرده يعني چه ؟ ما از كجا بدانيم-         آخخر براي خودم خيلي عحيب بود . در واقع انتظارش را نداشتم.آرام كنجكاوانه به عمهمي نگريست ، نمي توانست حدسي بزند. دلشوره اي عجيب به دلش افتاد مي خواست حرف هاي عمه پوران را در هوا قاپ بزند. اما عمه جان عمدا طوري حرف مي زد تا او را عذاب دهد . لادن نيز بي صبرانه گفت: مادر كي تلفن كرده؟-         لادن مثل اين كه تو از آرام مشتاق تري آرام چندان تمايلي به شنيدن ندارد.آرام آب دهانش را فرو داد و گفت : چرا اتفاقا منم كنجكاو شدم .عمه پوران خيلي شمرده گفت: خانم فرخي بود از تو خواستگاري كرد .لادنو آرام روي صندلي صاف نشستند. آرام نمي توانست به گوش هاي خود اطمينان كند.بالا خره لادن فقل سكوت را شكست و گفت : حتما براي محمود!آرام مثل اين كه آب سردي روي او پاشيده باشند وا رفت و بي حال به صندلي تكيه داد. چه طور نتوانسته بود حدس بزند ؛ كه علت خانم فرخي چيست. با به ياد آوردن كار هاي مشمئز كننده ي محمود از درون بر آشفت.عمه پوران فنجان را به لب نزديك كرد وگفت: من راجع به فريد حرف مي زنم تو تو چطور ياد محمود افتادي البته من هم اول همين فكر را كردم ولي خانم فرخي تو را براي فريد خواستگاري كرد .و با اين جمله آرام با چشمان گشاد شده و حيرت فراوان به او ماند.اد- فريد ؟.....درست شنيدم ؟-         راستش خودم هم تعجب كردم اما واقعيت همين بود كه گفتم ؛ خانم فرخي اجازه گرفت تا براي خواستگاري بيايند لادن حيرت زده گفت : باور كردني نيست!عمه پوران در حالي كه بر مي خاست گفت آرام جان! خوب فكر كن چون فردا بايد جواب بدهم .آرام متحير به اطاف نگريست . كلمات عمه و لادن را در ذهنش جمع و جور مي كرد . احساس ...

  • رمان همراز (قسمت پنجم)

    فردا كه جمعه بود تا نزديك ظهر خوابيدم ولي گاهي صداي رفت و آمدهاي پدرجون و فرشته را مي شنيدم مطمئنا مجيد و تكتم هم خواب بودند ولي پدرجون و فرشته از صبح زود بيدار شده و مشغول بودند. با صداي چند ضربه به در كاملا بيدار شدم چونكه زنگ تلفن را شنيده بودم. منتظر تماس احسان بودم. - مژگان جون گوشي رو بردار، آقا داماده. غلتي توي تختم زدم و گوشي را برداشتم. صدايم خواب آلود بود. - الو سلام. - سلام عروس خوشگلم. ظهرت بخير! صدايش را پايين آورده بود. لبخندي مسرت بخش بعد از شنيدن صدايش چهره خواب آلودم را پوشاند. - ممنون ظهر شما هم بخير. شما هم حتما تا حالا خواب بودي. بعد از مكث كوتاهي جواب داد : - تقريبا نه. زنگ زدم هم صداي قشنگت رو بشنوم، هم بگم بعد از ظهر ميام دنبالت. با تعجب پرسيدم : - چطور مگه. قرار بود ظهر بيايي. اتفاقي افتاده؟ از صدايش كه سعي مي كرد شاد نشان دهد شكي بردم. - نه عزيزم. يه اتفاق كاريه كه بعد از ظهر ببينمت برات مي گم! با اينكه قانع نشده بودم ناچار به كارش ربط دادم. ساعتي بعد دوش گرفته از اتاق بيرون آمدم. حدسم درست بود، مجيد و تكتم هم تازه از خواب بيدار شده بودند. با اندكي شرمندگي همه را بوسيدم و براي خودم از چاي هميشه آماده و خوشرنگ فرشته ريختم. همه جا تميز شده بود و كارگرها هنوز مشغول بودند. فربد در آغوش فرشته خواب بود. انگشتم را به گونه لطيفش كشيدم و از تكتم پرسيدم : - كوچولو اول صبح بيدارت نكرد؟ تكتم شاد و بي خيال شانه بالا انداخت. جرعه اي از چاي فنجانش را نوشيد و جواب داد : - چرا، ورورجك قصد توطئه عليه صبح جمعه م رو داشت ولي بهش شبيخون زدم و تا فهميدم مامان بزرگ و بابا بزرگش بيدارن به سرعت اومدم تحويلشون دادم و رفتم به ادامه خوابم رسيدم. فرشته به چهره معصوم و غرق خواب فربد با عشق نگاه كرد و گفت : - خودم فداش مي شم. مجيد ناراضي گفت : - خدا نكنه عزيز. مجيد و تكتم هم از وقتي من مي گفتم عزيز و اينكه مي ديدند چقدر او از اين خطاب مي شكفد همين را مي گفتند. فرشته از همه جهات برايمان نعمت بود. تكتم وقتي ديد همانطور راحت نشسته ام يواشكي پرسيد. - مگه با آقا احسان نمي ري بيرون؟ - چرا، ولي بعد از ظهر. و بعد از ظهر همسر عزيزم آمد. به احترام اهل خانه با شرمندگي به داخل آمد و به اصرار فرشته كمي نشست. انگار پدرجون از او بيشتر خجالت مي كشيد. سرش پايين بود و حرفي نمي زد. احسان دوباره به خاطر ديشب از همه تشكر كرد و مجيد با شوخي كمي سر به سرش گذاشت. نيم ساعت بعد كه ديگر ظاهرا حرفي براي گفتن نبود احسان شرمزده و سري پايين رو به پدرجون اجازه ي بردنم را گرفت. پدرجون بيشتر از او قرمز شد و سعي كرد لبخند بزند. - اختيار داريد پسرم. مژگان همسرته. اين چند روزه ...