كادو پيچ كردن هديه بدون نياز به جعبه
حریم عشق
- نه خواهش ميكنم صحبت كنيد- خانم معتمد چرا نمي خوايد به من بگيد چي شده؟ شما از اون روز كه اومديد شركت از يه چيزي ناراحتيد، نميخواد توجيه كنيد كه اشتباه مي كنم.من مطمئنم حتي اون روز چند لحظه اي تصميم گرفتيد براي من صحبت كنيد ولي بعد منصرف شديد، غير از اينه؟نيكا سكوت كرد چشمان پر اشكش را به چشمان كيانوش دوخت ، اما تنها لحظه اي به او نگاه كرد وبعد باز سرش را پايين انداخت كيانوش با لحني دلنشين وآرام گفت: حرف بزنيد، خواهش ميكنم به من اعتماد كنيد.... بگيد چه چيزي شما رو رنج مي ده شايد كاري از دست من بر بياد.نيكا با بغض پاسخ داد: بله......... شايد- خوب پس چرا سكوت كرديد خواهش ميكنم حرف بزنيد- نه......... الان نه آقاي مهرنژاد باشه براي يه وقت ديگه باشه؟وقتي نيكا بار ديگر سر بلند كرد و به كيانوش نگاه او درخشش قطرات اشك را بر گونه هايش ديد و با دستپاچگي گفت: معذرت ميخوام نيكا، منو ببخش.......... باور كن نمي خواستم ناراحتت كنم.- ميفهمم .......... اشكالي ندارهنيكا با سرعت اشكهايش را پاك كرد ولبخند زد، بعد در حاليكه سعي ميكرد بخندد گفت: خيلي بدجنسيد آقاي مهرنژاد، خونه خودتون خيلي قشنگتر از خونه پدرتونهكيانوش هم به خنده پاسخ داد: اولا آقاي مهرنژاد نخير وكيانوش،بعد هم بايد اينطور باشه- چرا؟- خوب چون من خودمم بهترم- راستي كي چنين نظري داده؟- همه، مثلا خود شما،مگه نه؟نيكا خنديد وگفت:از خود راضيكيانوش هم خنديد ، نگاهي به آسمان كرد وگفت:چقدر هوا سرد شده، اگه آسمان ابري بود مطمئنا برف مي اومد. اگه سردتون شده بريم تو.- نه زياد سردم نيست يه كم ديگه قدم بزنيم، كمي برام سخته پيش پدر ومادرتون بشينم- براي همين هم ميخواستيد بريد؟- تقريباكيانوش در حاليكه كاپشنش را در مي آورد گفت: خيلي بموقع رسيدم وگرنه خانم بي معرفت بي خداحافظي رفته بوديد بي معرفت نيستم ، دلم هم مي خواست با شما خداحافظي كنم، ولي چون مي دونستم اگه بيايد نمي ذاريد برم، مي خواستم از غيبتتون سوء استفاده كنم.كيانوش كاپشن خود را بر روي دوش نيكا انداخت ، او معترضانه گفت: چكار مي كنيد؟- هيچ دلم نميخواد يه شب كه مهمان ما هستيد سرما بخوريد- نترسيد سرما نميخورم...........ولي شما خودتون چي؟ سردتون نيست؟- نه بابا ما جوون هستيم مثل شما كه پير نشديمنيكا خنديد وگفت: امشب خيلي سرحاليد، به گمونم خيلي خوشحاليد كه عموتون سر وسامون مي گيره.- از او بابت كه خوشحالم ، چون هم كيومرث به نوايي رسيد، هم خانم رئوف به يه زندگي تازه دست پيدا كرد، ولي از همه مهمتر لعياست خيلي خوشحالم كه اون دختر كوچولوي خوشگل و دوست داشتني خانواده دار مي شه، گذشته از همه اينا وجود مهمان عزيزي مثل شما آدم رو سرحال مي آرهكيانوش ...
راننده سرویس(11)
كل كيف را وارسي كرد.يك پاكت كوچك محتوي شش قطعه عكس سه درچهار... از اين بهتر نميشد.لبهايش را لبخندي زاويه داد. بالاخره به مقصودش رسيد و يكي را برداشت و در جيب پيراهنش گذاشت. دفعه ي قبل كه خانم يوسفي ميخواست با او حساب كند متوجه شده بود كه خانم يوسفي عكس دخترش را در كيفش دارد... و حالا... نفس عميقي كشيد...حالا چه كار ميكرد. بهترين راه اين بود كه كيف را دست نگهبان ساختمان بدهد و بگويد در اسانسور پيدايش كرده است. احساس كرد كسي مقابلش ايستاده سرش را بالا گرفت. شميم باتته پته گفت: سلام اقاي سزاوار. سورن لحظه اي بهتش زد اما خودش را كنترل كرد و با لبخند سلامي گفت و با عجله افزود: شرمنده من ديرم شده.... ورفت. شميم مبهوت وارد اسانسور شد. ترانه روي دست ي مبل نشسته بود با كنترل كانال ها راعوض ميكرد. منتظر شميم بود. شميم با اخم سلام كرد. ترانه جوابش را داد و با لبخند گفت:خوش اومدي.... و به تندي گفت:اين اهنگ جديده ي تتلو بودها... و به شبكه ي ماهواره اي كه ان را پخش ميكرد اشاره كرد. شميم با دلهره پرسيد:مامانت كجاست؟ ترانه بيخيال گفت: پيش همسايه... شميم ماتش برد.... يعني سورن و ترانه در خانه تنها بودند؟! ترانه :بشين برات بستني بيارم؟ شميم باغيظ گفت: كار دارم... جزوه ي شيمي تو بده.. ترانه خواست تعارفي بكند كه شميم با عصبانيت گفت: برو بيارش ديگه.... ترانه پذيرفت.حتما خيلي عجله داشت. خون خونش را ميخورد... از ترانه بعيد بود.... اما با چشم خودش ديده بود.بوي عطر مردانه ي سورن در فضا هنوز مانده بود. ترانه دفتر را به سمتش گرفت و شيم بيخداحافظي از ان خانه كه بوي گندش در سرش ميپيچيد خارج شد. دلش نميخواست اعتمادش نسبت به ترانه سلب شود... ولي حالا... با چشم خودش ديده بود... ترانه اهميتي نداد... حتما خيلي عجله داشت.براي خودش گوجه سبز و زرد الو شست و جلوي ماهواره نشست و مشغول شد. خيلي درس خوانده بود....خوب بايد كمي خودش را تقويت ميكرد. صبح با صداي زنگ گوشي اش از خواب برخاست. با عجله لباسش را پوشيد. سمند سورن جلوي در ايستاده بود. مثل عادت هميشه بدون خوردن صبحانه با دو ادامس پرتقالي ريلكس مشغول بستن بند كفشش دور مچ پايش بود. هيچ وقت براي پايين امدن از پله ها از اسانسور استفاده نميكرد. امروز نوبت شميم بود كه جلو بشيند پس چرا عقب نشسته بود. با خوشحالي سوار شد و به سورن و دخترها پر انرژي سلام كرد. فقط سورن جوابش را داد. بقيه ساكت و با اخم نشسته بودند. متعجب به رو به رو خيره شدو سورن هم متفكر به نيم رخ او نظري انداخت.امروز دخترها نه سلامي گفته بودند ن جواب سلام سورن را داده بودند. حالا هم كه با ترانه اينچنين برخورد ميكردند.سعي كرد اهميتي ندهد. اما ترانه دلخور فكر ميكرد مگر چه شده؟! حين ...