قسمت آخر رمان عملیات مشترک

  • قسمت آخر رمان عملیات عاشقانه

    شاهینبه صورت پر از عصبانیت اقای سلیمی نگاه میکنم -سلام پدر-علیک سلام داماد قلابی حالت چطوره ؟ -من باید براتون توضیح میدادم میدونم اما واقعا تو ااون شرایط نمیشد-حالا میشه مثلا ؟ چرا فک کردی الان به توضیحاتت احتیاج دارم؟حالا که بهم دروغ گفتی الان که دخترم رو تو بدترین شرایط ممکن بردی ؟ الان که داشتی دخترم رو دستی دستی برای یک ماموریت مسخره به کشتن میدادی؟ ها ؟ چرا فکر کردی به توضیحاتت احتیاج دارم؟-من میدونم که دروغ گفتم اما باور کنید لازم بود بخدا مهیاس از اول ازهمه چیز خبر داشت ما مجبور بودیم فیلم بازی کنیم -عذر بدتر از گناه میاری؟ مهیاس هم بابت این قضیه تنبیه میشه بدون شک-اجازه بدید من توضیح بدم وقتی اخمشو و سکوتش رو دیدم وقتو از دست ندادم شاید این اخرین باری بود که میتونستم دلشو بدست بیارم و ارومش کنم-این ماموریت واسم مهم بود چون مدت طولانی ای بود که دنبال اینباند بودیم کارشون فقط قاچاق مواد نبود چند نفر ادم رو هم کشته بودن اما چون طوری نشون دادن که انگار خودکشی بوده سندی نداشتیم وقتی اون روز توی کلانتری مهیاس خودشو معرفی کرد و گفت خوشحال میشه که با ما همکاری کنه سرهنگ گفت این تنها راهه شرکت مهیاس بهترین راه واسه نفوذ بود اصلا قرار نبود مسئله به خانواده کشیده بشه اما مهیاس نظرش این بود که این بهترین راهه میخواستم بعد از اتمام ماموریت بیام وحقیقت رو بگم اما هیچ وقت فکرشم نمیکردم که کارم به این دیوونگی بکشه اخمش هنوز پا برجاست-تو دقیقا کاری رو کردی که مهیاس میخواست و من سالها بزور دور نگه داشته بودمش نمیدونم پیش خودت نگفتی که چطوری سرهنگ به یک نفر به این راحتی اعتماد کرد؟ چون اون دختر من بودسرهنگ سلیمی دوست صمیمی سرهنگ و پدرت!-سرهنگ سلیمی؟ دوست پدرم ؟ پس شما از اول هم خبر داشتیدبجای شما ما بازیچتون بودیم-وسط حرف بزرگترت نپر بچه جون تا تهش گوش کن برای چند ثانیه ساکت شد -یادمه وقتی علی رو کشتن همه ی صحنه های اون جنایت یادمه بهترین دوستمو کشتن و من نتونستم کاری انجام بدم حسابی داغونشده بودم روحیم هر روز خشن تر میشد تورو میدیدم از دور و نابود تر میشدم نگاه تو هم مثل من هر روز بدرت میشددیدم کم کم سنگ شدی ترسیدم تمام تنم از اینکه همین اتفاق برای بچه ی منم بیوفتهکشیدم کنار مثل یک ترسو خودم و خانوادم رو پنهون کردم اما فایده ای نداشت تو مهیاس رو پیدا کرده بودی و وارد راهی کردی که من ازش دورش کرده بودم مهرداد (همون سرهنگ خودمون) بهم گفت از همه چیز عملیاتتون نقش تو و مهیاس اولش مخالفت کردم تا اینکه باباتو دیدم تو خواب بهم گفت راهه بچه ها همواره تو نشو دست انداز خودم رو زدم به خریت تا شما ها گولم ...



  • رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1

    رمان زندگی غیر مشترک - قسمت 1

    فصل اول : صدای همهمه که جلوی خانه باغ اقا بزرگ به گوش می رسید باعث شد گام ها سریعتر به دنبال هم روان شوند. با تعجب نگاهش را میان پرده های سیاهی که روی دیوار اویخته شده بودند می گرداند.در باورش هم نمی گنجید پدر بزرگ داشته باشد... ؟!بد تر از همه اینکه در طی بیست و چهار ساعت فهمیده بود پدر بزرگ داشته است اما اینک او مرده است.نفسش را فوت کرد. با نگاه به برادرش برنا که ارام اشک می ریخت وچهره ی خیس مادر و چهره ی مغموم پدر سعی داشت بفهمد چقدر واقعی است که یک پدر بزرگ داشتن ... پدر بزرگی که حالا مرده است... و حالا که نیست باید باورش کند که هست یا لا اقل بود.برنا چنان میگریست که انگار او این مرد را می شناخت.اهسته زیرگوشش پرسید: تو میدونستی؟برنا اشکهایش را پاک کرد وگفت : اره... تو یادت نیست.... خیلی کوچیک بودی که ما از تهران رفتیم...بلوط اهی کشید. همیشه شناسنامه اش که صادره از تهران بود برایش یک افتخار بین همکلاسی هایش محسوب میشد. و اینکه هیچ وقت لهجه ی شیرازی نداشت هم یکی دیگر از امتیاز هایش بود...با این حال بی توجه به خستگی اش که از ظهر دیروز که از شیراز به تهران امده بودند و در تنش مانده بود وارد خانه باغ شد.یقه ی پالتویش را بالا داد و هم پای برنا راه می امد و به باغ مینگریست. پاییز، بودنش را زیادی فریاد میزد. درختان لخت بودند. فضا هم بی روح و سیاه و سرد بود.مسیر طویلی طی شد تا به یک ساختمان دو طبقه ی قدیمی کلنگی رسیدند. جلوی در یک مرد قد بلند با موهای جو گندمی ایستاده بود. سر تا پا سیاه پوشیده بود. ابروهای کلفت و بهم پیوسته ای داشت. فاصله ی ابرو با چشمهایش کم بود وخشونت را در چهره اش به رخ میکشید. اما انقدر شکسته و گرفته به نظر می امد که خیلی روی چهره ی عبوسش تمرکز نکرد.مرد به سمتشان چرخید. با تماشای برنا که تقریبا هم قامت خودش بود او را محکم به اغوش کشید.مرد زیر گوش برنا گفت: چه قدر بزرگ شدی پسرم...برنا با صدای خفه ای گفت: تسلیت میگم عمو جان...عمو؟! عجب واژه ی غریبی بود؟ عمو... یعنی او عمو داشت؟ نفسش را مثل پوف خارج کرد. بیست و دو سال از پدرش هیچ چیز نمی دانست حالا فهمیده بود یک پدر بزرگ دارد که فوت شده یک عمو... خدا اخر و عاقبت این سفر را به خیر بگذراند.مرد رو به پدرش می نگریست. انگار زمان ایستاده بود. هیچ شباهت فاخری با هم نداشتند.چهره ی پدرش با چشمان درشت قهوه ای و پر چین شکن بود ... موهای لخت قهوه ای که ریختنش کمی به وسعت پیشانی اش افزوده بود.دو مرد تنها به دست دادن ساده ای اکتفا کردند. مرد رو به مادرش گفت: خوش اومدید ریحان خانم....ریحان خانم اهسته گفت: تسلیت میگم اقا بهادر... غم اخرتون باشه...بهادر؟ یعنی نام عمویش بهادر بود؟!بهادر ...

  • روزای بارونی قسمت آخر

    روزای بارونی قسمت آخر

    اینم قسمت پایانی رمان روزای بارونیدر وب رمان رمان رمانترسا که همیشه در برابر تحکم آرتان موش بود بی حرف نشست و با چشمای پر اشکش زل زد به دیوار روبرو ... آرتان نفس عمیقی کشید و گفت:- من و تو با هم هیچ مشکلی نداشتیم ... بعضی اوقات یه جر و بحثایی داشتیم که یا تو کوتاه می یومدی یا من ... می دونستم و می دونستی علاقه مون به هم به قدری زیاده که این بحثای کوچیک سردمون نمی کنه ... اما یه دفعه تو سرد شدی ... دقیقا بعد از تصادفی که منو تا مرز نابودی کشوند ... اوایل می گفتم شاید منو مقصر می دونی ... بعد گفتم شاید بعد از تصادف دچار یه اختلال شده باشی ... هر اختمالی دادم و اط هر طریقی که می تونستم سعی کردم درمانت کنم تا اینکه با مطرح کردن بحث طلاق همه ذهنیت منو نابود کردی ... با خودم گفتم چقدر زندگیمون بی ارزشه که به این راحتی حرف طلاق رو می زنی ... اما بعد با خودم گفتم شاید برای اینکه خودتو لوس کنی این کار رو می کنی برای اینکه از محبت من مطمئن بشی ... محبتم رو بیشتر کردم ... اما جواب نداد ... کار کشیده شد به اومدن احضاریه ... تو حرف رو به عمل کشیدی ... یادته تری؟ چقدر ازت خواهش می کردم بگی دردت چیه! بذاری با هم حلش کنیم ... اما تو بی توجه به من و زندگیمون و بچه مون یه تنه داشتی می تازوندی ... تانیا به قدری کمرنگ بود تو ذهنم که باورم نمی شد همه چیز به خاطر اون باشه ... قبول دارم رفتار تانیا توی مطب من زننده بود ... من خودم هم بهش تذکر دادم. چیزی هم که تو دید چیز کمی نبود ... اما توقع من از ترسایی که می شناختم این بود که بیاد جلو ... بکوبونه توی دهن من ... چهار تا فحش بهم بده و بعد بذاره بره تا اقلا من بدونم درد زنم چیه و بتونم از خودم دفاع کنم ... تو به من حتی نگفتی چی کار کردم! چند ماه زندگیمو کابوس کردی ... وقتی فهمیدم فقط به یه چیز فکر کردم ... اینکه تو باید درست بشی ... بازم شده بود که کاری رو بدون اینکه به من بگی انجام داده باشی ... خودت هم خوب می دونی که این اخلاق رو داری ... بهت گفته بودم دوست ندارم چیزی رو از هم مخفی کنیم ... حتی بدترین چیزا ...ترسا فریاد کشید :- نمی خواستم غرورم رو له کنی ... میترسیدم واقعیت داشته باشه ...- ترسا! تو حق نداری فقط به خودت و غرورت فکر کنی ... تو باید به بچه ات هم فکر می کردی ...یه درصد احتمال می دادی که تو اشتباه کرده باشی ... هان؟!!! چرا یه درصد چنین احتمالی ندادی؟ من به درک ... اعتمادی که ادعا می کردی به من داری به درک! چرا به خاطر بچه ات از غرورت نگذشتی؟!!! حرف من این نیست که چرا منو خورد کردی ... چرا بدون مشورت با من تصمیم گرفتی ... چرا زود قضاوت کردی ... چرا چشمت رو روی زندگیمون بستی ... نه! حرف من اینا نیست ... من فقط خواستم ببینی ... ببینی اگه جدا می شدی ... اگه حرفت ...

  • رمان وام ازدواج5 - قسمت اخر

      با خشم به چشماش زل زدم و گفتم تو اين کار رو نمي کني-مي کنم-نمي توني چون مي کشمتدستش رو روي گردنم کشيد و گفت تو با من راه بيا من که مشکلي با زنت ندارمدستش رو کنار زدم و گفتم من عق مي گيره که بهت دست بزنم چه برسه به اينکه باهات... داشته باشم مي فهميعصباني شد و گفت منم همين طور فکر کردي کشته مرده اتم بهتر از تو برام سرو دست مي شکنن-پس برو سراغ همونا ،که من نمي خوام نجس شم-خفه شو فکر کردي کي هستي از خشم صورتش قرمز شده بودادامه داد نکنه خيال ورت داشته و فکر کردي اونشب واقعا باهم.. .داشتيم نه جانم همچين چيزي نبوده ولي مثل اينکه دوست داشتي باشه-اگه دوست داشتم مي تونستم خيلي راحت باهات باشم خودت که چندبار پيشنهاد دادي-خيلي بي شعوري ارزشش رو نداري ارزشت همون دختر فراريه-به هزارتاي مثل تو ميارزهبا خشم به سمت در رفت و گفت ديگه يه دقيقه هم اينجا نمي مونم -مگه کسي جلوت رو گرفته ،در ضمن ازت ممنونم که گفتي اونشب اتفاقي نيفتاده ،چ/ن هر روز ميرفتم حموم ولي هنوز حس مي کردم پاک نشدمسرش رو تکون داد و از دفتر خارج شد از دست اين راحت شدم کنه چقدر هم بي شعوره ،يعني واقعا اتفاقي نيفتاده بود پس اين چه قدر بي شعور بوده که مي خواسته اينجوري منو پايبند خودش کنهمن که گفتم چيزي يادم نمياد انگار بعد از خوردن اون مشروب خواب رفته باشم پس واقعا خواب رفتم*********************از اون موقع بيست و پنج سال مي گذره الان شما دو تا دوقلو هم که ديگه بزرگ شدين و واسه خودتون کسي شدينالناز رو به مادرش کرد و گفت مامان شما چه جوري با بابا آشتي کردينبا خنده به الناز و مهيار نگاه کردم و گفتم پدرم رو درآورد تا قبول کرد منو ببخشه و دوباره برگرده سر خونه و زندگيمونمهيار چشمکي زد و گفت خوب حقتون بود باباجون دستم رو دور شونه ي يگانه گذاشتم و اونو به به خودم فشردم يگانه اروم توي گوشم گفت ماني زشته جلوي بچه ها قهقه اي زدم و گفتم خانوم من ما چند ساعت نشستيم تموم زندگيمون رو بدون سانسور براشون تعريف کرديم حالا بذار يه خورده عمليش رو هم ببيننيگانه-ماني تو امشب چيزي خوردي-يگانه منو اين حرفا و به حالت قهر روم رو ازش گرفتم مهيار به من نگاه کرد و گفت بابا من و الناز خسته شديم ميريم بخوابيم و به الناز اشاره کرد و از سالن خارج شدن يگانه به من نزديک شد و گفت باشه قهر نکن شوخي کردم نگاش کردم و گفتم همينجوري خشک و خالي لباش رو به گونه ام نزديک کرد که لبام رو روي لباش گذاشتم و محکم بوسيدمشهنوز هم مثل گذشته لباش گرم و پر حرارت بودند و باعث مي شدند خستگي تمام روز از تنم خارج شهروي تخت که کنار هم دراز کشيديم ياد گذشته افتادم وقتي مقابل يگانه ايستادم و گفتم من نمي خوام آزمايش بدي مطمئنم که ...

  • ازدواج اجباری- قسمت آخر

    بعد اینکه دکتر کلی توصیه کرد با یه تشکر زدم از اتاقش بیرونبهار و دیدم که دارن با یک برانکارد میبرنش بخشآهی کشیدم و به اون سمت حرکت کردمبه بهار نگاه کردم که چقدر ضعیف و شکننده شده بود دیگه ازون زیبایی خیره کنندش خبری نبود خیلی لاغر شده بودچشمای سردش بسته بودگوشیم زنگ خوردنوشین بود جواب دادم-بله؟با کلافگی گفت-کامران؟-بله؟-آرش روانیمون کرد از وقتی از خواب بیدار شده همش داره گریه میکنه به خدا دیگه کلافه شدیم نمیدونیم باید چیکار کنیم-باشه الان میامپوفی کرد و گفت-زودتربدون خداحافظی گوشیو قطع کردروبه علی که کنارم راه میومد گفتم-من میرم خونه نوشین میگه آرش خیلی بی تابی میکنهسرشو تکون دادوگفت-باشه برو-بهوش اومد خبرم کنید-باشه خداحافظباهاش دست دادم و راهی شدمبا سرعت به سمت خونه میرفتمجلوی در ترمز کردم و از ماشین پیاده شدمزنگ خونه رو فشار دادم و وارد شدمنوشین آرش به بغل از خونه اومد بیرونبچه رو به طرفم گرفت و با ناله گفت-تورو خدا بگیرش روانیم کردآرش و بغلش کردمو رو بهش گفتم-باران کو؟-اونم یک گوشه بغ کرده و نشستهپوفی کردمو گفتم-امادش کن ببرمش پارکسری تکون دادو رفتبا ارش رفتم داخل ساک لباساش گوشه ای گذاشته بود لباس سفیدی و از تو ساکش در اوردم و تنش کردمانگشت شستش و تو دهنش کرده بود و میمکیدشبغلش کردم که همون موقع نوشین و نازلی و باران اماده جلوم واستادنیاعلی گفتم و از جام بلند شدم-بریمنوشین درارو قفل کرد و اومد صندلی جلو نشستباران و نازلیم عقب نشستن-خوب کجا بریم؟باران-بریم شهربازی؟با لبخند نگاش کردمو گفتم-ای به چشمماشین و به حرکت در اوردمیک ساعتی گذشت تا رسیدیم به مقصدآرش بغل نوشین بود و دوشادوش هم راه میرفتیمنازلی و بارانم جلومون تند تند میرفتنجلوی هر وسیله بازی باران با هیجان میگفتم میخواد سوار شهبالبخند واسه اون و نازلی و گاهیم نوشین بلیط میگرفتم خودم یک گوشه میشتم و بهشون نگاه میکردمآرشم بغلم وول میخوردبچه ها همشون رفته بودن سوار ماشین بشن و بازی کننمنم نشسته بودم و داشتم با آرش بازی میکردمبا احساس اینکه کسی نشست کنارم سرمو برگردوندمدوتا دختر که خیلی وضع خرابی داشتن کنارم نشستنصورتمو برگردوندمارش پیرهنمو توی دستش گرفته بود و اماده گریه کردن بودنلبخندی روی لبم نشستپسرم غیرتی شده بود دوس نداشت جز مامانش با کسی صحبت کنمبا یاد بهار گوشیم و در اوردم و به علی زنگ زدمالان دو ساعتی بود که اومده بودیم شهربازی-جانم؟-سلام علی خوبی؟چی شد؟بهوش نیومد؟-سلام هنوز نه گفتم که بهوش اومد خبرت مبکنماهی کشیدمو گفتم -باشهعلی که متوجه سرو صدای پارک شده بود با کنجکاوی پرسید =کجایی؟-با نوشین و ...

  • زمستان داغ قسمت12(قسمت آخر)

      صورتم داغ شد. نگاهمو ازش دزدیدم. دستم همچنان تو دستش بود.با دست دیگه اش موهامو از روی صورتم کنار زد. دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو بالا آورد. نگاهم به چشماش افتاد. یه چیزی توی نگاهش بود ولی نمی فهمیدم چیه. دستش رو از زیر چونه ام برداشت و روی گردنم گذاشت: - سارا… با خجالت گفتم: - بله … - دخترک … - بله؟ - عزیز من؟ پرسشگرانه نگاهش کردم و گفتم: - چیزی شده؟ … با دلخوری نگام کرد و گفت: - چرا هیچ وقت نمیگی ” جانم” یا ” جان سارا ” ؟ … هنوز هم از من بدت میاد؟ قیافه ام مچاله شد و با ناراحتی گفتم: - این چه فکریه که تو می کنی؟ معلومه که ازت بدم نمیاد … نگاهمو دزدیدم و با خجالت گفتم: - تازه ازت … خوشمم میاد … چند لحظه سکوت کرد و دوباره گفت: - سارا … فهمیدم منتظره بگم ” جان سارا ” … لبخند عمیقی زدم و گفتم: - جان سارا … تا اینو گفتم منو کشید توی بغلش … همونطور که منو به خودش می فشرد گفت: - سارا … اون روز که مادرم تو رو بهم پیشنهاد داد و گفت نمی تونم از تو ایرادی بگیرم، خیلی کنجکاو بودم که ببینمت … اما فقط می خواستم ببینمت تا بتونم ایرادتو پیدا کنم… چون می دونستم ازدواجی درکار نیست … دلیلش هم که میدونی چرا از ازدواج فراری بودم … سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم … ادامه داد: - شبی که به خواستگاریت اومدم ، گل زنبق خریدم … اصلا فکرشو نمی کردم تو هم زنبق دوست داشته باشی … وقتی ازم خواستی که به خانواده ام بگم تو رو نپسندیدم بد جوری شوکه شدم … یه جورایی جلوت کم آورده بودم … همیشه خودم از دخترها می خواستم که بگن منو نپسندیدن و حالا تو داشتی اینو از من می خواستی … وقتی فهمیدم هر دومون از ازدواج فراری هستیم، فکر ازدواج صوری به ذهنم رسید … همون موقع مادربزرگ هم مریض بود و حالش وخیم بود … مدام ازم می خواست ازدواج کنم … به خاطر ماجرای میترا خیلی نگرانم بود … می ترسید تا آخر عمرم مجرد بمونم … وقتی وضعیت مادربزرگو می دیدم بیشتر از تصمیمی که گرفته بودم مطمئن میشدم …مادربزرگ به محض شنیدن خبر ازدواجم قانع شد … رفتار تو برام خیلی جالب بود … اصلا به من نگاه نمی کردی … شدیدا بهم کم محلی می کردی و از این کارهات خوشم میومد … برام جالب بود که یه دختر اینجوری به عشقش پایبند باشه … به خصوص با رفتاری که از میترا دیده بودم … اون خیلی راحت بی خیال من شد ولی تو حتی بعد از ازدواج کسی که بهش علاقه داشتی همچنان به عشقش پایبند بودی … راستش یه جورایی به کسی که بهش علاقه داشتی، حسودیم میشد … با این حرفش هر دو خندیدیم … ادامه داد : - اون روز که گفتی حق طلاق می خوای بدجوری دلم لرزید … نمی دونم چرا می ترسیدم از دستت بدم … با اینکه هیچ علاقه ای بهت نداشتم ولی ...

  • رمان بورسیــــــــــــــه/قسمـت آخــــــــــــــر

    دلم گرفته بود..چشام تار تر از همیشه میدید.پریا و آیدا یه دور دیگه چمدونامو چک کردن تا ببینن چیزی از قلم نیفتاده باشه.خیلی منتظر موندم تا بهم زنگ بزنه ولی نزد...غرور هیچ کدوممون اجازه نمیداد.فرداشب پروازم بود.عقربه های ساعت عجله داشتن انگار.حالا که من میخواستم زمان به کندی پیش بره تا شاید فرجی بشه وتیلاو زنگ بزنه سریعتر از همیشه ساعتو دور میزدن...عمه انقدر گریه کرده بود که چشماش شدهبود کاسه ی خون.ولی همه اش من و پوریا دلداریش می دادیم و میگفتیم همه اش دو ساله و بر میگردم...همه ناراحت بودن.هیچ کس حتی لبخند هم نمیزد.خودمم بدتر از همه فکرم مشغول بود و نگاهم بارونی.پوریا و سامان هر کدوم یکی از چمدونامو برداشتن  و راه افتادن سمت ماشین.پریا تو یه سینی قرآن گذاشته بود و کنارش هم توی یه کاسه ی خوشگل آبی تا نیمه آب ریخته بود و توی آب هم گلبرگ های پر پر شده ی گل رز سرخ شناور بودن..پرهام نیومده بود.دوست داشتم اینطوری فک کنم که پیش تیلاو رفته..نمیدونم چرا ولی حسم بهم میگفت اونم امشب مثله من داغونه..یه بار دیگه تو خونه چرخیدم و به همه جا سرک کشیدم.آدم وقتی میخواد بره سفر همیشه ته دلش به خودش میگه حواست باشه ها ممکنه دیگه برگشتی تو کار نباشه...منم سر همین احتمال یه دور خونه رو گشتم.دوس داشتم یه دل سیر همه رو نگاه کنم.آیدا و پریا و عمه رو چند بار بوسیدم.یه دل سیر هم تو بغل عمه بودم.من باید از این آغوش گرم دل میکندم و می رفتم.به یاد آغوش تیلاو افتادم...آغوش تیلا وبرای من گرم و امن تر از هرجایی بود..مثه یه بهشته کوچیک بود تو این دنیای بزرگ اما حالا باید قبول میکردم که دیگه باید از این آغوش دل بکنم..از تیلاو دل بکنم.قرار بود از این آغوش فرسنگها دور بشم...الانم دور بودم!خودمم نمیدونستم حقو باید به کی بدم.این ساعاتا آخر جلوی ریزش اشکامو گرفته بودم تا شر شر نبارن چون اینجوری عمه بیشتر بی تابی میکرد و من دلم نمی اومد خم به ابروش بیارم.تنها کسی که تو اون جو سنگین می گفت و می خندید پوریا بود.البته خنده های اونم مصنوعی بود.بیشتر میخواست این جو و سکوت رو بشکنه.دیگه بوی رفتن می اومد.از زیر قرآن رد شدم و پشت سرم عمه یه کم آبو روی زمین ریخت.قرار بود خونمو اجاره بدن و ماشینمو هم بفروشم...ماشین قراضه من داشت از دستم خلاص میشد.یاد روزایی که از دستم کتک میخورد به خیر واقعا!به فرودگاه 45 مین زودتررسیده بودیم.همه نشسته بودیم تو سالن انتظار.چشم منم از بس زل زده بودم به ورودی فرودگاه خشک شده بود.دلم میخواست بیاد و بگه نرو مثه این فیلما و سریالا که که میان جلوی عشقشونو میگیرن و میگن نرو...ولی تیلاو قرار نبود بیاد!پوریا این سکوتو خالی رو شکست وگفت:بابا اومدیم دختر ...

  • بغض کهنه11 قسمت آخر

    مواد و پول رو گذاشت رو دستم : باهاشون میری بعدشم ... پریدم وسط حرفش : می گفتن دو روز اونجا میمونن . جلال - هر چقدر می خوان بمونن بمونن . کاری رو که میگم بکن بی حوصله گفتم : چه کاری ؟ جلال - بعد از اینکه از این اردوی کذایی برگشتی کار رو یه سره کن . فهمیدی ؟ اومدم بگم ده بار گفتی ولی جلو زبونمو گرفتم : چشم جلال - می تونی بری . برگشتم از خونه زدم بیرون سامان از خوشحالی کم مونده بود پس بیفتم . دلم برای ماهان پر می کشید . از تاکسی پیاده شدم و بعد از پرداخت کرایه کلید رو انداختم تو خونه و خودمو پرت کردم توش . سعی کردم نیشمو ببندم اما مگه میشه بعد از سه سال خواهرتو ببینی و نخندی ؟ مگه میشه ؟ به حسام که مشغول وارسی ماشینش بود سلام دادم . سرشو گرفت بالا و با تعجب براندازم کرد : خبریه ؟ کبکت خروس میخونه ؟ اخم کرد : به کارت برس سریع کفشمو بیرون اوردم و رفتم تو اتاق بابا . یه گوشه تکیه داده بود و سیگار می کشید . جلوش زانو زدم و سیگار رو با ملایمت از رو لبش برداشتم : نکش بابای من . نکش عزیز من نگام کرد . با دیدن نگاش بغض گلومو گرفت . سرمو انداختم پایین . صدای خسته اش تو گوشم پیچید : اومده بود منو بکشه ... یعنی انقدر از من بدش میاد ؟ - بابا ... سرشو گرفت پایین : کاش خونه بودم ... حداقل اینجوری می کشت و از شر این عذاب وجدان راحت میشدم ... کاش خونه بودم - بابا تروخدا .. دوباره حالت بد میشه ها . اه چیگر سوزی کشید . دستشو گرفتم تو دستم . باید از این عذاب راحتش می کردم . - بابا من و ماهان در ارتباطیم از جا پرید و با خوشحالی نگام کرد : بگو بخدا ... بگو جان بابا از این همه شوقش بغض کردم . بازومو گرفت : سامان بگو کجاست ؟ مرگ بابا بگو کجاست ؟ ... میخوام ببینمش ... بچه ام ... بچه ام سرمو برگردوندم تا اشکمو نبینه : سامان ترو روح مادرت قسم بگو بچه ام خوبه ؟ .. بگو حالش خوبه ؟؟ ... راحته ؟ .. داد زد : د بگو دیگه . بغلش کردم . چی می گفتم بهش ؟ خدا این پدره . یه پدره : الهی قربونت برم خوبه ... حالش خوبه بابا - میخوام ببینمش ... می خوام دخترمو ببینم - نمیشه .. الان نمیشه فدات شم . بعدا میارمش سرشو گذاشت رو شونه ام و اروم گریه کرد علیرضا بچه ها با هیاهوی خاصی خودشونو تو اتوبوس می چپوندن . هر کی ندونه فکر میکرد الانه که اتوبوس ولشون کنه و بره ... بابا یواش کشتین خودتونو . یا خدایی گفتم و سوار اتوبوس شدم . چشم گردوندم غیر از صندلی کنار ماهان جای خالی نبود . اهی کشیدم و کنارش نشستم . دو دقیقه دیگه نه من زنده می مونم نه این بس که با من کل مینداره بچه پررو یر چشم نگاهی به ماهان انداختم . سرشو تکیه داده بود به شیشه ی اتوبوس و تو فکر رفته بود . با صدای سامان سرمو گرفتم بالا . سرشو ...