قدرت دریای من

  • پست بیست و دوم رمان قدرت دریای من|azadeh97

    بسم الله الرحمن الرحیم... هر یه جمله ای که استاد مجیدی میخوند...استاد رنگش بیشتربه کبودی میزد...از دیدن هق هق استاد مجیدی بین خوندنش...توی خودش میپیچید....ضربه ی آخر وقتی زده شد که استاد مجیدی گیتارو محکم پرت کرد رو زمین و با سرعت شروع به دوئیدن کرد....نمیدونستم چی کار باید بکنم...تا اینکه وقتی کامل استاد مجیدی دور شد فک کردم الان استاد حالش بهتر میشه صدای عربده های پر از درد و غمش برای یک ثانیه تنم و به لرز انداخت...بازم با اینکه دور شده بود صدای زجه زدن و داداش تا اینجا میومد....چه دلشکسته و از ته دل داد میزد:خــــــــــــــــــــدا... نه یک بار صدبار...مثل ضرب زدن و کوبش محکم یه تبل...صدای خدا گفتناش پشت سر هم و منعکس همه جا رو پر میکرد... چشمای خیسم بی توقف میباریدن...چند لحظه محو و مات به دور خیره شده بودم..به جایی که حتی سایه ای از مجیدی اونجا نبود...تا اینکه باصدای ترسناکی سرم و به شدت به عقب برگردوندم...با دیدن استاد برای صدمین بار ضربانم و از دست دادم...افتاده بود رو زمین و رنگش کبود کبود شده بود....نمیتوست نفس بکشه..با شنیدن صدای ویبره وار خس خس سینش....کل تنم یخ بست...از ترس از نگرانی نمیدونم از چی...اما جیغ کشیدم...یه جیغ کم جون....تحمل این یکی کار ستایش نبود...به خدا نبود.... جیغ کشیدم :استـــاد... در با صدای بلندی باز شد و استاد سمایی و سامان اومدن بیرون...استاد سمایی با صدای تحلیل رفته ای گفت:جمشید... بهش نزدیک شدم...و با هق هق دستم و کردم تو جیب کتی که انداخته بود رو شونش و اسپرشو درآوردم...دستام میلرزیدن. ...استاد سامان با بهت نگاه میکرد...استاد سمایی با عجله بلندش کرد و نشوندش... هل کرده بود...کمرشو ماساژ میداد و پشت سر هم میگفت:نفس بکش ...نفس بکش جمشید... چهرش به کبودی میزد.. اسپرشو تکون دادمو گرفتم جلوی دهنش....انقد عصبی و گیج بودم که نمیفهمیدم چیکار میکنم....دهنشو باز کرد اسپره رو زدم...اشکام گونه هام و خیس میکرد....استاد سمایی به سامان گفت:برو یکم آب بیار ...اما اون همونجوری ایستاده بود...با داد استاد سمایی به خودش اومد: مگه با تو نیستم؟...پس چرا وایسادی برو آب بیار... انگار که تازه به خودش اومده باشه دست پاچه به سمت در دوئید...گفتم:قرص زیر زبونش...رنگ استاد سمایی پرید...جیبای استادو گشتم و گفتم:نیست... عرق سردی رو پیشونیش نشست...گفتم:استاد... گفت:یا حسین... با ترس بهش خیره شدم و سرم و به معنی چیشده به دو طرف تکون دادم... با کلافگی گفت: دست اهورا بود...یه ساعتی میشه که زده بیرون... وضع استاد هی بدتر میشد...آب دهنم و قورت دادم و گفتم:بیرون؟... گفت:نمیدونم از همین راه رفت....و به کنار دریا اشاره کرد.... لعنتی...برگشتم سمت استاد و با چشای اشکیم به ...



  • رمان قدرت دریای من|پست پنجم

    پست پنجموارد سالن شدیم و از منشی شماره ی کلاسو پرسیدیم...گفت اهورا گفته 106 بشینیم...اما بچه ها الان صدو چهارن...رفتیم تو کلاس 104بچه ها اومده بودن مریم تا مارو دید اومد سمتمون و گفت:دم شما گرم دیگه مارو تنها ول میکنین میرین...راه افتادم اومدم دنبالتون تا خواستم بیام پیشتون اهورا و سامان اومدن سمتتون...از اولشم حواسشون به شما دو تا بود...منم که دیگه این اهورا رو دیدم گرخیدم با برو بچ اومدیم سر کلاس....من_آفرین... واقعا تو با این دل و جرئتت چرا پلیس نشدی؟ بعد رو به بچه ها گفتم:_سام علیک و از این حرفا....چه خبرا؟نیلوفر:سلام هیچی بابا رسوا کردن اینا مارو از بس این کلاس اون کلاس کردنمون کلافه شدیم آخر سر قاطی کردم به منشیه گفتم بهترین کلاس مال ما باشه خیر سرمون شاگردای استاد کیهانیم یعنی مثل پری_تو غلط کردی من مخشو کار گرفتم این کلاسو بده به مامریم:البته این بیان منطقی من بود که باعث شد الان ما اینجا بشینیمچقد حرف میزنن اینا با کلافگی گفتم:خب خسته نباشید اگه تموم شد جمع کنین بریم جناب کیهان کوچک گفتن بریم 106 بشینیمبچه ها با دهن باز به من نیگا کردن زدم زیر خنده...لبامو غنچه کردمو چند تا بوس هوایی واسشون فرستادم که فاطمه گفت:واااا بابا ما تازه نشستیم آخهبهش نیگا کردم تپل مپل بود و دم به دیقه یه چیزی میخورد یک ربعم به دهان مبارکش استراحت نمیداد...چاق و خشگل بود و صدالبته بانمک...لپشو کشیدمو گفتم: گوگولی ...شبنم:حالا یه کلاس میخوای عوض کنیا کوهنوردی که نمیخوای بری...شقایق_میترسه لاغر کنهترنم_نگو بچم باربیه جون توبعد بچه ها خندیدن با خنده گفتم:پاشین منطقه رو ترک کنیم ببینم سربه سر فاطی منم نزارینارمغان_حالا شد فاطی تو؟فاطمه_یه نفر خواست از ما دفاع کنه هامریم_اونم چه شخص خاصی واقعا ...من_زر مفت تعطیل بدویینمریم_ستایش این همه بار و بندیل چیه با خودت آوردی کمرم شکست از حیاط تا اینجا اینارو آوردمبه سامسونتم که لپتاپم اون تو بود و کیف گیتارمو کوله پشتیم نیگا کردمو گفتم:چیکار کنم واجباته دیگه...لپ تاپو واسه همون اطلاعاتی که باید تایپ میکردم و فرما آوردم....گیتار که لازم بود کولمم که دو سه تا کتاب و جزوه و آکورد بود ...همه رو برداشتمو با بچه ها زدیم بیرون....بچه های گروه اهورا اصلا حرف نمیزدن یا اگه میزدن خیلی کم کلافه شده بودم آخه یعنی چی؟نه میخندن نه پایه ان...با همدیگه آروم حرف میزنن و انگار نه انگار....البته مشخصه که اهورا گربه رو دم حجله کشتهوارد اون کلاس که شدیم پنج مین بعدش اهورا اومد....صاف نشستم وسط کلاس به چند دلیل:یک این که احاطه ی کامل داشته باشم واسه مسخره بازی ...دو اینکه خواستم ادای اهورارو در آرم تا بیاد ...

  • پست جدید رمان قدرت دریای من|azadeh97

    1 برای من که لبریز تو موندم...به پات افتادنم عین نمازه... یه وقتی جونم و از من بخواه که ...فقط دستم به سمت تو درازه... کشیدمش بیرون....نفس زدنش ...لرزش پلکاش...پخش شدن چند تیکه تار موی خیسش روی چشماش... روی پا ایستادم...غرش سهمگین آسمون و شروع رعد و برق...نگاه منتظرو پر لذتم و از چشماش جدا کرد...سرمو گرفتم بالا...نگاه ستایشگرو قدردانم محو رنگ آسمون ....تب تند تن خستم...و سرخوردن عرق سرد از روی کمرم...تداعی یه صدا توی ذهنم خاطره انگیز میشد....می شنیدم...هرثانیه از ثانیه ی قبل واضح تر... سُبحانُکَ یا لا اِلهَ اِلا اَنتَ....الغَوث...الغَوث....خَلِصنا مِنَ النارِ یا رَب... آسمون بلند تر غرید....این مناجات قلب همیشه خسته ی اهورا...چند ساله که روی لبش زمزمه نشده؟...حکمت تداعی شدنش توی ذهنم تو این لحظه چیه به جز یه درد...من از تو امشب چی خواستم که تو با دادنش دست گذاشتی رو نقطه ضعفم و تیر خلاص و زدی...من امشب چه عهدی بستم باهات که تو با تاییدش آزمون و خطاتو شروع کردی ..اهورا سخت درس دادنشم از تو داره...سخت درس میدی سخت... اما منم اون شاگرد نمونه ای که دیگه از نمونه بودن خسته شده بود... عجابت خواسته ی من...در گروی ادای دِینیه که دارم... امشب قلب من از درد به جای کینه پره...دیگه کینه ای نیست...حقی نیست که رو گردن کسی باشه...دینی نیست که ادا نشده باشه....حکمت این دوباره حرف زدن من با تو...اون درس سخت و تلخیه که همون اندازه قشنگه که بفهمیش..تداعی اون آیه...مثل تصور رهایی قلبم از اسارت کینس...بزرگی اون آیه به بزرگی شبی برمیگرده که تو اون شب راهمو انتخاب کردم...ابهت اون آیه مثل ابهت کسیه که میخواستم یکصدم خلقیاتم بهش بره...پس چرا انقد راه من سخته؟...چرا مسیرم و گم میکنم...تو کدوم لحظه ...کدوم ثانیه توچشم من هیچ شدی...که تو لحظه ی سختیم واسم عین همه کس بشی...یه بنده ی خسته با یه قلب پردرد داری امشب...که امشبش مثل دیشبش نیس....لااقل درد امشبش مثل دیشبش نیس.... همه حرفامو گفتم تا بدونی...یه روزم درد تکراری ندارم... تو تسکین تموم دردهامی...به جز تو با کسی کاری ندارم.... همه ی خاطرات تلخ و شیرینم با تکرار شدن اون آیه جلوی چشمم جون میگرفتن...نگاه خستمو دوختم به پلکای بستش...بارون باشدت باریدن گرفت...برگشتم سمت ساحل... همه دورم جمع و سد راهم شده بودن...همهمه و گریه ها کلافم میکرد... چند نفری دستشو گرفتن....اخم غلیظی روی پیشونیم نشست...بی توجه چند قدم به جلو برداشتم تا راهو باز کنن...از سر راهم کنار رفتن...گذاشتمش رو زمین وکنار سرش نشستم...دورتا دورشو پر کرده بودن...عمو کتش و انداخت روش...میون گریه ها و صدا زدنای دیگران..زانوهای خیسم و کشیدم تو بقلم...آرنج دست چپمو تکیه دادم به زانومو با همون دستم ...

  • پست هفدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!!

    اخم کرد و گفت:حرف نباشه ستایش... با خنده گفتم:زکی مچکرم...گل بود به سبزه نیز اراسته شد... منظورم به اهورا بود که همیشه همینجوری با اخم این جمله رو میگفت...استاد خندش گرفت و گفت:چیه به من نمیاد؟.... گفتم: به شما  فقط مهربونی میاد...نگاه خیره ی اهورا رو رو خودم حس میکردم...اما نگاش نکردم...من به کی دارم تیکه میندازم؟ رنگ نگاه استاد یه جوری شد و سر تکون داد....میدونست اهورا دوباره یه کاری کرده که من نیش میزنم....نیش زبونم حتی واسه خودم کشنده بود...درد داشت...من برای همونی که مهربون نبود جونمم میدادم...اونقد بهش مدیون بودم که حالا اینجوری نگم.... اما من که میخوام دور شم اینجوری زودتر دور میشم.... استاد با خنده گفت:ولی تو این مورد کوتا نمیام... خواستم چیزی بگم که گفت:دیگه ام حرف نباشه...و به سحر گفت:بگو دخترم...خندم گرفته بود....گفتم:بابام هی... سحر با خنده_فاش میگویم و از گفته ی خود دلشادم....بنده ی عشقم و از هردو جهان آزادم... گفتم:ول معطلی اصلا... بچه ها جلو خودشونو میگرفتن نخندن...مخصوصا بچه های تیم سامان ...از اهورا میترسیدن فک کنم.... استاد سامان گفت:می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر...سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم... نا خداگاه یه تک خنده کردم....که باعث شد بچه های تیم استاد سامان بترکن از خنده.... استاد سامان با خنده نگام کرد و گفت:چیه ستایش؟... گفتم:هیچی  من چیزی گفتم؟... با خنده و تهدید گفت: ستایش... خندیدم...گفت:نوبت توام میشه اونوقت من میخندم... گفتم:اونکه صد در صد مریم ادامه داد:میان عاشق و معشوق فرق بسیار است...چو یار ناز نماید شما نیاز کنید.... دستم و گذاشتم رو صورتمو سرمو با تاسف تکون دادم...نیلو  با خنده زد تو پهلوم....گفت:میمون همه ی اساتید و به خنده انداختی...دارن به تو نگا میکنن.. نوبت سعید شدبرای یک ثانیه به ارمغان نگاه کرد و بعد گفت:دردم از یار است و درمان نیز هم...دل فدای او شد و جان نیز هم....این که میگویند آن خوشتر ز حسن یار ما این دارد و آن نیز هم.... ارمغان لپش گل انداخته بود...نوبت نیلو شد:مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی...پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی... با عشق بهش نگاه کردم....نیلو همه چی تموم بود... اونا واسه خودشون مشاعره میکردن و من هی تیکه میپروندم میخندیدیم...داشتم با خنده سیب زمینیارو مینداختم تو آتیش...بماند که با دیدن سیب زمینیا دهنشون باز مونده بود.... نوبت یکی از بچه ها شد چیزی به ذهنش نرسید...و حذف شد...جیغ همه رفت هواا...مجبورش کردن بلند شه بره پیش اونایی که با ختن بشینه...پنج شیش نفر باخته بودن... نوبت اهورا شد... نگاهش و دوخته بود به آتیش  یه دونه سیگار لای انگشتش بودو  اخم پررنگ رو پیشونیش بود:مرا میبینی و هردم زیادت میکنی ...

  • پست پانزدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!!

    یه لبخند محو زدمو گفتم:یک... ارمغان گفت:دو... مریم گفت:سه و هممون مثل چی شروع کردیم به دوییدن!... کل راه و میدوئیدیم ...صدای خنده هامون همه جارو برداشته بود...بچه های دیگه با تعجب نگامون میکردن همچین میدوئیدیم انگار سگ دنبالمون کرده بود.... اومده بودیم یه رستوران سنتی نزدیکیای رامسر ......انگار از آشناهای استاد بود چون بین راه باهاش تماس گرفت و کل رستورانو برای دو تا تیم رزرو کرد....چون امکانش بود هر آن خبر نگارا یا مردم متوجه ما بشن اینکارو کرد ...اگه کسی از حضور ما اونم اینجا با خبر میشد خوشگل تا شب اسیر میشدیم....تا چشمت کار میکرد سرسبزی بود....!! از در که وارد میشدی یه جاده که کفش پر از سنگ ریزه بود تو رو به یه رستوران خیلی بزرگ با نمای چوبی و کلبه مانند ته همون جاده میرسوند...درختای بلند ... چراغای پایه دار بلند...خیلی ناز بود وارد رستوران شدیم ..گفتم:بچه ها شک ندارم الان میاد اینجا حالمونو بگیره باید قایم شیم ... به گارسون که اونجا بود گفتم:آقا میشه اگه کسی ازتون پرسید مارو دیدین یا نه بهش چیزی نگین؟... گارسون به ارمغان نگاه کرد و با تعجب گفت:خانوم کیهان؟... انگار ارمغان اینا زیاد میومدن اینجا... ارمغان باهاش سلام علیک کرد و توضیح داد که به اهورا نگه ... .نیلو خم شده بود و نفس نفس میزد...من و ارمغان که به زیاد دوئیدن عادت داشتیم ...مریمم که داشت غش میکرد... ارمغان گفت:الان بدتر شده ...میشناسمش دیگه خونمون حلاله... نیلو گفت:صد در صد شک نکن... مریم گفت:حالا چی کار کنیم؟... نگاه هر سه تاشون همزمان برگشتن سمت من...نچی کردم و گفتم:خیله خوب بابا و بعد اطرافو یه بار از نظر گذروندم ... میزای گرد با رو میزیای بلند....یه فکری به ذهنم رسید گفتم:ارمغان تو برو زیر اون میز یالا ... به میزی که اشاره کردم نگاه کرد ...یه لبخند بدجنس زد و گفت:ایول ...ما که رفتیم ... دو تا میزم تو قسمتای مختلف با فاصله از هم نشون دادمو گفتم:بجنین دیگه... نیلو و مریمم رفتن...گفتم:بچه ها جیکتون در نیاد... دوئیدم رفتم میز ته ته سالن ...رفتم زیرش... آخیش چه فضای نابی واقعا...جون میده واسه خواب... همون موقع صدای گارسون اومد:سلام جناب کیهان خیلی خوش اومدید قربان... از زور استرس و هیجان لبامو گاز گرفتم....نکنه گارسونه چیزی بگه... صدایی از اهورا نیومد...یکم پارچه ی رومیزی و زدم بالا و نگاش کردم...داشت اطرافو از نظر میگذروند...نگاش چرخید اینور سریع پارچه رو انداختم..نزدیک بودا... مثل عقاب میمونه ناکس!... گفت:کسی از بچه ها ی تیم من وارد رستوران نشد؟... پسره انگار هل کرده بود ...با من من گفت:و...والا....نه قربان... اه جونت بالا بیاد...خوب الان شک کرد که بدتر....  

  • پست شانزدهم رمـــــــــــــان قدرت دریای مـــــــــــن!!!

    نگاهمو ازشون گرفتم...هر چقدر به اطراف نگاه میکردم سیر نمیشدم...اردوگاه تو مسیر جاده بود ...که هر چی میرفتی پایین تر تو یه راسته فقط مغازه و رستوران بود...بیشتر بخاطر این بود که اون سمتش دریا بود یعنی دقیقا جایگاه اسکانش رو به دریا بود...بهش که میومد خیلی بزرگ باشه...جادشم جون میداد واسه پیاده روی...اگه توی اردوگاه حوصلمون سررفت میومدیم بیرون صفا...اون سمت جاده ام پر از دارو درخت بود....خیلی جاده ی نازی بود قشنگ از یه طرف میخورد به جنگل از یه طرف میخورد به دریا هرچند دریا خیلی از این جا فاصله داشت...ولی خوب از دور میتونستیم اونو ببینیم...یه دروازه ی بزرگ نرده ای بود....که داخل اردوگاه و نشون میداد... عجب چیزی بود......چند تا ساختمون تو همین اردوگاه بود....منتظر بودیم همه ی بچه ها پیاده شن....نگهبان با دیدن استاد کیهان از کمر خم شد و  تعظیم کرد....سعید و فرزادم که رفته بودن تو بهر مهندسی....صداشون میومد داشتن سازنده ی اینجارو تحسین میکردن.... ارمغان و فاطمه و مریم اومدن سمتمون... نیلو گفت:ارمغان چرا درو باز نمیکنن بابا ترکیدیم... فاطمه گفت:آره به خدا دارم دل درد میگیرم دیگه... ارمغان گفت:چه میدونم خودمم سرویس لازمم.... خندم گرفت...گفتم:بچه  ها بریم تو اون جنگله پشت اون درخت مرختا.... نیلو با خنده یه دونه زد تو سرم گفت:اه خفه ستایش... خندیدم و گفتم:لامصب ما زنا مصیبت داریم ...این مردا راحت میرن واسه خودشون سرپایی... ارمغان همونطوری که میخندید پرید وسط حرفم و گفت:ببند اون دهنتو تافتون... گفتم:نه جدن..تا حالا به این مسئله فک کرده بودید؟.یارو تو صف دستشویی به جلوییش میگه بزار من اول برم ...سرپاییه زیاد وقت نمیگیره...جلوییش میگه ...نه که من میخوام بستری شم!...خندیدن... همینجوری داشتیم حرف میزدیم که در باز شد..سعید و فرزاد رفته بودن پیش استاد کیهان...اول ما با بچه های تیم وارد شدیم اساتیدم پشت سرمون بودن...همون موقع یه نگهبانرو دیدم ...گفتم:آقا ببخشید؟... گفت:بله خانوم؟ گفتم:سرویس بهداشتی کجاست؟.. گفت:راستش سرویس اینجا در حاله تعمیره ...احتمالا تا شب درست بشه اما فعلا میتونین از اون سرویسی که انتهای محوطه سمت چپ هست استفاده کنین.... با دست به اون سمت اشاره کرد...رد انگشتشو گرفتم تا  رسیدم به جای مورد نظر.. نگاهم افتاد به بچه ها...همه نگاهشون اونجا بود...همزمان اونام نگاهشون برگشت سمت من.... تند گفتم:عمرا اگه بزارم کسی زودتر از من بره اون تو... خیز برداشتم سمت در...نیلو و ارمغانم شروع کردن به دوئیدن...نیلو داد زد:شصت پات نره تو چشت... ارمغان تقریبا داشت بهم میرسید...گفت:بکش کنار جوجه.... نگاهم افتاد به بطری آبی که توی جیب کنار کولم بود...برش داشتم و همونطوری ...