غزال گشت
غزال(20)
خواستم بشینم که ضربه ای به در زده شد و متعاقب آن منشی با گل به داخل آمد و گفت:آقای مهندس غزال خانم زحمت کشیدن.سپس نگاهی مو شکافانه به صورتم انداخت و لبخند زنان از اتاق خارج شد.سپهر-ممنون چرا زحمت کشیدی،تو خودت باغی از گلی و نیازی به این نبود.از یان که تغییری در کلامش ایجاد نشده و هنوز همان حرف های سابق ورد زبانش بود.بی دلیل خوشحال شدم و لبخندی به رویش زدم و پرسیدم:پس عمو سعید و فرید کجا هستن.سپهر-بابا یه خورده کسالت داشت نیومده،مثل این که دیروز نا پرهیزی کرده و غذای چرب خورده و دوباره فشارش بالا رفته و قلبش هم ناراحته برای همین مونده خونه تا استراحت کنه.فرید هم رفته شهرداری و یک ساعته دیگه بر میگ رده.-آخه وقتی می دونه ضرر داره چرا رژیمشو بهم می زنه.قبل از اینکه سپهر جواب بدهد،طلا گفت:سپهر جون چرا همش با مامی حرف می زنی،پس من چی؟سرش را به سینه اش فشرد و جواب داد:ببخشید خانم طلا همه اش تقصیر مامانت که حواس منو پرت می کنه.سپس بسته کادوپیچ شده ای از کتش در آورد و به دست طلا داد و گفت:بیا ببین اینو دوست داری؟طلا با دوق و شوق زیاد بسته را باز کرد.داخل جعبه النگو و انگشتری که با زنجیر به هم وصل شده بودند قرار داشت و غیر از آن دستبندی دیگر هم که با یاقوت زینت شده بود وجود داشت.تعجب کردم چرا که طلا بچه بود و این هدیه مناسبش نبود. سپهر با دقت النگو را به دست طلا کرد.طلا هم چند بار صئرتش را بئسید ئ تشکر کردواز خوشحالی چشمانش برق می زد.طلا-سپهر جون اینو هم دستم می کنی.سپهر-خانم خانما این کادوی مامانته به خاطر نامزدیش آخه اونروز غافلگیرمون کردن ومن نتونستن هدیه ای براش بخرم.این حرف سپهر همانند پتکی بر سرم وارد شد.یارای حرف زدن نداشتم.به زحمت توانستم تشکر کنم که طلا دوباره پرسید:آخه مگه من نامزد کردم که برای من هم خریدی.سپهر-نه فدات بشم،چون به تو عیدی نداده بودم خریدم.اونجا خیلی گشتم ولی چیزی که شایسته طلا هانم باشه پیدا نکردم.دستبند را جلوی صورتم گرفت و گفت این مال توئه.چشم بستم چون نفسم بند آمد و احساس خفقان می کردم و طلا اعتراض کرد و گفت:سپهر جون چرا دست منو نبوسیدی.سپهر-عزیزم دست تورو هم می بوسم.سپهر دست طلا را بوسید و اون هم دستانش را دور گردن سپهر انداخت و صورتش را بوسه باران کرد.در اون لحظه ضربه ای به در زده شد.سپهر-بفرمایید.بابز شدن در اندام فرنوش میان در نمایان شد،با خوشحالی از جا بلند شدم و همدیگر را در آغوش کشیدیم.فرنوش-چه طوری غزال خانم،حالا میری و پشت سرت رو هم نگاه نمی کنی بی معرفت.-چی کار کنم،اونقدر خوشی دوروبرم ریخته بود و سرگرم بودم که مجال نگاه کردن به پشت سرمو نداشتم.سپهر در مقابل طعنه من گفت:هر چی دل تنگت ...
یادگاریهای مزارمولانازین الدین ابوبکرتایبادی
بنام خداوند جان آفرين يادگاريهاي مزارمولانازين الدين ابوبكرتايبادي عبدالرحيم تاج محمدي بنام خدا یادگاریهای مزار مولانا زین الدین ابوبکر تایبادی چکیده: مسجدمزارمولانازین الدین ابوبکرتایبادی یکی ازآثارارزشمنددوره تیموری می باشدکه به استنادکتیبه موجوددرداخل ایوان بنا,کارساختمان درسال 848 هجری قمری درزمان حکومت شاهرخ بهادرپسروجانشین امیرتیمورگورکان به سعی واهتمام غیاث الدین پیراحمدخوافی به پایان رسیده است.ازاره داخلی مسجدکه تلفیقی ازسنگ وکاشی معرق می باشدباپایان یافتن کارتزئینات, محلی برای نوشتن یادگاری شده است که مقاله حاضرموضوع این یادگاری هاودست نوشته هامی باشد.دراین مستندسازی که بیشترحاصل کارهای میدانی نگارنده است تمام قسمت های ازاره داخلی گنبدخانه موردبررسی وپژوهش قرارگرفته است وتاحدامکان سعی شده یادگاری هاودست نوشته هاباحوصله ودقت کافی خوانده شودونوع خط وسطح خوشنویسی آنها نیزمشخص گردد. كليدواژه : مسجدمزارمولانا ، يادگاري هاي مزارمولانازین الدین ابوبکرتایبادی ، مزارمولانا. مولانا شيخ زين الدين ابوبكر تايبادي مولانا شيخ زين الدين ابوبكر تايبادي،والي ملك ولايت و هادي راه هدايت از مشايخ صوفيه و از اجله عرفا قرن نهم هجري است. منابع موجود از زمان تولد و دوران كودكي او خبري بدست نمي دهند. وي از شاگردان مولانا نظام الدين هروي بوده و از شيخ الاسلام احمدالنامقي الجامي تربيت روحاني يافته است. آورده اند« مولانا زين الدين ابوبكر » مدت هفت سال با پاي برهنه از تايباد به جام مي آمد و بر سر مزار شيخ احمد به تلاوت قرآن مي پرداخت بطوريكه در روايتها آمده هزار ختم قرآن به اين طريقت كرده است. پس از آن به زيارت حرم مطهر رضوي در مشهد مقدس نايل گشت و در آنجا خلعتها و نوازشها يافت. بعد ها عزيمت طواف مزارات توس آغاز كرد و با رياضات شائقه به مقامات عاليه ارباب طريقت و حقيقت رسيد. مولانا در دوران زندگاني خود ملاقاتهايي با امير تيمور گوركاني، سلطان بهاءالدين نقشبند در تايباد و در راه سفر حج با حافظ در شيراز داشته است. وي سرانجام در ظهر روز پنجشنبه آخر محرم الحرام سال 791 ه.ق (سال وفات حافظ شيرازي ) به ديار باقي شتافت. مجموعه تاريخي مزار مولانا زين الدين ابوبكر تايبادي اين مجموعه با شكوه در كنار گورستان قديمي شهر تايباد واقع شده است و آرامگاه مولانا زين الدين ابوبكر در فضايي باز مقابل بنايي رفيع در پناه درخت پسته اي كهنسال بچشم مي خورد. در سال 1030 ه.ق شخصي به نام خواجه درويش محجري را پيرامون قبر كشيده و لوحي نيز تقديم مزار نمود. دو لوح خاكستري يكي ...
باران...
زیر باران بودم همره غم تنها چشم زیبایت گشت در آن شب پیدا با دو چشمت گفتم بی خبر از مایی از غروب و باران حال ما جویایی؟ هیچ میگویی او زیر باران تنهاست یاد داری گفتی با تو باران زیباست تو که گفتی هر شب در خیالم هستی سرخی چشمانت داده بر من مستی حال زیر باران با که هم آغوشی زیر باران با او باده هم مینوشی؟ چشمت آرام چکاند فقط قطره شبنم لحظه ای بارید او مثل باران نم نم قطره قطره اشک بر رخم بوسه نهاد تا گوشودم چشم قلبم از غصه گداخت گفتم ای سنگین دل تو مبار بر حالم شیشه را میشکند سنگ اشکت بازم چشمت از غصه به من خیره ماند و حیران گفت زیر باران بی توام سرگردان
حکایت صداقت و تزویر
دل سروده های شخصی محمد باقر عباسی سملی ---------------------------- دوش ديدم از قلم خون مي چكيد افعي تزوير هم از ره رسيد با لباس و ظاهري آراسته گو كه ازعرش برين برخاسته داشت در دستان دو ده انگشتري بر جبين هم آيت افسونگري حلقه ي نفرت به گرد چشم داشت آهويي اندر قفس چون خصم داشت داد ميزد اتقوالله مردمان چشم بايد بست بر سيمين تنان از چه اينسان روزه خواري مي كنيد موسم حج ميگساري مي كنيد صبح تا بعد طلوع در خواب ناز بر نمی خیزید از بهر نماز وای من با خنده شادی می کنید تا سحرگه عشوه بازی می کنید دف زنید و پای کوبید هم زمان خون چکان کردید قلب آسمان ماتم و اندوه بود آيين ما شادماني منع شد در دين ما شادماني شغل بي دينان بود مطمئنا كار ابليسان بود ثروت دنيا بود مثل لجن دور بايد ساختش از خويشتن ناگهان آهو زدل آهي كشيد در قفس چرخي زدو بالا پريد اشك در چشم قشنگش حلقه زد بر سر افعي چو تندر داد زد گفت شرمت باد اي رجاله مرد ذلتت را ديده ام گاه نبرد كافري برتر بود از دين تو بوده تزوير از ازل آيين تو لوطيان را با دغل افسرده اي آهوان را در قفس پژمرده اي بلبل و بستان زدستت درعذاب كفتران از دام تو در اضطراب جنگ چون آید تماشاگر شوی صلح حاکم چون شود پرپر شوی صد کلک داری تو در زیر نقاب ابر کینت بسته ره برآفتاب دعوی دین داری ای بدکاره مرد اهل دل را کرده ای رخساره زرد خلق را دعوت به دینداری کنی لیک اندر خانه خماری کنی از نفاقت بیرق دین واژگون می چکد دائم ز دستان تو خون مغز انسان می خوری ضحاک وار پای ممبر می شوی پرهیزگار شرم کن از روی احمد ای پلید توبه کن شاید شود قلبت سپید چون به پایان آمد آهو را کلام برکشید افعی ریا را از نیام گفت مکروهی نجاستخواره ای هیز کوهستانی و پتیاره ای بی حجابی مرتدی دیوانه ای اهل بزمی ساقی میخانه ای چشم زیبا ی تو باشد چون سراب باعث گمراهی نسل شباب پاک باید شد زمین از نسل تو تا شود نومید خلق از وصل تو افعی تزویر بد کیش پلید با ریا حلقوم آهو را درید. خون آهو را مکید از روی کین لیک یک قطره فتادش برزمین چشمه ای جوشید از این قطره خون دامن صحرا نمودش نیلگون عرصه بر افعی نمودش سخت تنگ سبز و خرم گشت صحرا بی درنگ سبز شد صحرا چو از خون غزال افعی تزویر شد دولت زوال قمری و کبک و قناری هم زمان شادو خندان در زمین و آسمان لوطیان در رقص با سیمین تنان مومنان سرمست از بانگ اذان بلبلی شوریده دل با ناله گفت ای که جانها جملگی در دست توست آهو ی ما بسته دیده بر جهان لیک نام نیک او شد جاودان آهوی ما مظهر آزادی است جای او امشب حسابی خالی است
غزال(2)
بوی قرمه سبزی در ساختمان پیچیده بود و دل من ار گشنگی مالش میرفت. باعجله باند شدم و پیش بقیه رفتم. بشقابم را پر از غذا کرده بودم که سهند گفت: خانوم گاوه، کمتر بخور تا اون هیکل مانکنی ات بهم نخوره. خودم رو لوس کردم و به عموم گفتم: ببین عمو باز سهند شروع کرد ها! حالا اگه جوابشو ندم میگه لال، اگرم بدم میگه زبون درازه. عمو دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت: دخترم حالا تو این دفعه رو به خاطره من کوتاه بیا و جوابشو نده. سپس رو به سهند گفت: پسر مگه تو مرض داری به پر و پای غزال می پیچی؟ اصلا ببینم، تو اگه حرف نزنی خفه میشی، اره؟ سهند- بابا این قدر لوسش نکنین، غزال دعا میکنم یه شوهری گیرت بیاد که فقط چپ و راست بهت دستور بده و به جای ناز کردن گیساتو بکنه، کتکت بزنه، اونوقت دلم خنک میشه. آخ آخ چه شود. عمو چشم غره ای به سهند کرد و گفت: مگه من مردم که کسی از گل کمتر به دخترم بگه، تازه غزال عروس خودمه. یکدفعه از خجالت گر گرفتم و احساس کردم تمام بدنم را در آتش فروکردند. از شرم غذا به گلوم پرید و به سرفه افتادم. بابا که در سمت دیگرم نشسته بود به پشتم زد و عمو لیوان آب را به دستم داد. سهند با خنده گفت: هول نشو، نمی دونم چرا دخترا تا اسمه شوهر میاد دست و پاشونو گم می کنن و مثل این ورپریده خفه می شن. سرش رو به علامت تاسف تکانی داد و گفت: بیچاره یاشار دلم براش می سوزه آخرش دیوونه میشه. یاشار هم مثل من تا بناگوش سرخ شد و سرش را پائین انداخت و حرفی نزد. من هم به احترام بزرگترها ترجیح دادم سکوت کنم. وقتی بزرگترها از سر میز بلند شدند، سهند بلافاصله گفت: چی شد کن آوردی. با حرص دندانهایم را روی هم فشار دادم و گفتم: بیچاره دعا کن به جون بزرگترها و گرنه خفت میکردم. یکی طلبت. و با مشت به سینه اش کوبیدم. مامان رو به زن عمو گفت: سیمین جان، آقا محمود بی کار بود این دو تا رو بفرسته کلاس کاراته که حالا خروس جنگی شدن و افتادن به جون هم!؟ زن عمو- چی بگم شیرین جون، من هر چی گفتم به گوشش نرفت. خودمم از دستشون عاجزم. میگه دختر باید شجاعت داشته باشه و احساس ضفف نکنه. من و سهند همیشه در رقابت بودیم تا پیش هم کم نیاوریم. با این حال که علاقه ای به این ورزش نداشتم ولی برای اینکه دل عمو را نشکنم و از سهند عقب نباشم ادامه دادم. من عاشق اسب سواری و تیر اندازی که هنر آبا و اجدادیمان بود، بودم که عمو محمود یادم داده بود. سایر دخترهای فامیل به جز من و کتایون دختر عمه ام از یاد گرفتن این هنرها سرباز می زدند. من از وقی که وارد دبیرستان شده بودم اجازه رفتن به شکار همراه پسرها را پیدا کرده بودم. تابستان نوه های پدر بزرگ در منطقه ییلاق و خوش آب و هوائی که در چند کیلو متری شهر ارومیه قرار گرفته ...