عكس هاي كت و شلوار هاي دخترانه ي بچه گانه
توصيه هايي به افرادي که دوست دارند بلندتر به نظر برسند
پوشيدن پـيـراهن و شلوار ِهمرنگ باعث پوشاندن دوگانگي و گسيختگي هاي واضح در چهارچوب اندام شما مي شود و در ديگران اين حس را القا مي کند كه شما بلند قدتر هستيد. نكات قد بلندي قبل از اين كه مشاوره مد را ارائه دهيم، نكاتي را يادآوري مي کنيم که در عين سادگي كمك زيادي در بلند قدتر به نظر رسيدن شما خواهند نمود: 1 - حفظ وضعيت اندام و طرز ايستادن مناسب، كليدي است براي اين كه به حداكثر اندازه پـتـانسيل قد خود دست يابيد. يادتان باشد هنگام نـشسـتن كـمرتان را كـامـلاً صاف نگه داريد و هنگام ايستادن هميشه سر خود را بالا بگيريد و متكبرانه برخيزيد! با سر خميده و دولا دولا راه رفتن، فقط باعث مي شود كوتاه قد به نظر برسيد. 2 - به خاطر داشته باشيد كه به عنوان يك قانون عمومي، موهاي كوتاه براي افراد كوتاه قد خيـلي منـاسب تر است. موي بلند باعث پوشيده شدن گردن و شانه ها مي شود كـه اين امر موجب مي گردد سر و بدن شما به عنوان يك تك بخش به نظر برسد و اين كمكي به بلند قد به نظر رسيدن شما نخواهد كرد. 3 - نكته ديگر براي به حداكثر رساندن قامت، خوش اندامي و حفظ تعادل وزن است.افراد چاق يا بيش از حـد عـضلاني ، پهن تر و كوتاه تر به نظر مي رسند؛ اما لاغر ماندن و داشتن مقداري عضله ( شانه هاي خوش تركيب و اندازه ) مي تواند به چهارچوب شما مقداري ارتفاع اضافه كند. سري به فروشگاه ها بزنيد (اگر قد شما خيلي کوتاه است) بهترين روش خريد اين است كه كتاب هاي مرجع پوشاک را باز کنيد و به فروشگاه هاي متنوع سر بزنيد و ببينيد چه مدل ها و اندازه هايي دارند. همچنين بايد از فروشنده سؤال كنيد كه آيا براي آنها امكان دوختن يك لباس سفارشي براي افراد كوتاه قد وجود دارد يا خير. در نـهايـت يـكـي ديگر از روش هاي يافتن اندازه هـاي كوچكتـر، سـفارش دادن لـبـاس از كاتالوگ هاي «اندازه هاي كوچك» و يا جستجو در بـخـش هاي بچه گانه فروشگاه هاي بزرگ است. نكات عمومي پوشش لباس هاي راه راه عمودي بپوشيد هر چيزي كه باعث بلندي قد شود مناسب است. مثلاً خطوط راه راه عمودي در لباس مي تواند قد كوتاه شما را بلندتر نشان دهد. طرح هايي نظير خطوط راه راه باريك روي پارچه، جناغي و ريسماني نيز آن جلوه «عمودي» را تداعي مي كنند. نكته: از پيراهن هاي شطرنجي و خانه خانه استفاده نكنيد.«يك رنگ» لباس بپوشيد پوشيدن پـيـراهن و شلوار ِهمرنگ باعث پوشاندن دوگانگي و گسيختگي هاي واضح در چهارچوب اندام شما مي شود و در ديگران اين حس را القا مي کند كه شما بلند قدتر هستيد. رنگ هاي تيره و پارچه هاي سبك را انتخاب كنيد رنگ هاي تيره مخصوصاً مشكي باعث لاغر به نظر رسيدن اندام مي شود و به افراد كوتاه قد كمك مي كند كه بلندتر به نظر برسند. ...
آنتی عشق 11
منتظر جواب به صورتش خیره شدم.لبخندی زد وگفت: وقتی داشت دنیا میومد گفتن یا دخترت زنده میمونه یا زنت ... بچه ی اول بود اما با این حال می ترسیدم طاهره از دستم بره ... گفتم زنمو نجات بدید بچه نمیخوام... بهم خيره شد و ادامه داد :_ همیشه دوست داشتم یه پسر داشته باشم ... بهم خبر رسید جفتشون حالشون خوبه .... طاهره گفت راضی هستی که دختره ...؟ منم اسمشو گذاشتم مرضیه که همه بدونن چقدر راضی ام که دختری مثل اون دارم مرضیه ای که خدا هم ازش راضی باشه ... چون متولد بهار بود تو خونه صداش میکردم میشا ... گل همیشه بهار....نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _ خودشم اینا رو میدونه بخاطر همین سعی میکنه برای من پسر باشه.... قوی باشه.... اما پشت ظاهر اين آدم قوي يه دختر حساسه ... شايد ميشا تو ي همه ي زندگيش سعي كرده باشه بيشتر مرد باشه تا زن ، اما نميتونه از طبيعت خودش فرار كنه ... هر چقدر بيشتر باهاش باشي بهتر ميفهمي چي ميگم . طبيعت ميشا مثل همه ي دخترا يه موجود حساسه كه توي بهترين شرايط هم احتياج به يه تكيه گاه داره . تو براش تكيه گاه خوبي ميشي ، من مطمئنم . ديشب وقتي فهميدم ميخواي جاي دوستت بري بازداشتگاه اطمينانم بهت بيشتر هم شد .تو چشمام خيره شد و گفت :_ هيچوقت تحت هيچ شرايطي تنهاش نذار ...تو چشماش اشك جمع شده بود . به سختي لبخند زدم و گفتم :_خيالتون راحت باشه عمو ._ مارال از ميشا تودارتره ... ميدونم خواسته ي زياديه اما ممكنه حواست به مارال هم باشه ؟!اينبار لبخند عميقي زدم و گفتم :_ اين چه حرفيه عمو ؟! ....معلومه كه حواسم بهش هست ، شما كه خودت سايه ت بالا سرشون هست اما منم هواشونو دارم ...خيالت راحت . خاله طاهره رو هم كه اندازه ي مامان خوم دوستش دارم ميدونيد كه ؟!لبخند رضايت بخشي رو لبش نقش بست . تو همين لحظه پرستار سرشو آورد داخل اتاق و گفت :_ بسه ديگه ، بفرماييد بيرون بذارين استراحت كنن .عمو پرويز گفت :_ ميخواستم با رسول هم حرف بزنم ...در حال پا شدن با لبخند گفتم :_ ايشالا سر فرصت ، هر وقت مرخص شدين ...از اتاق كه بيرون اومدم همه داشتن با كنجكاوي نگاهم ميكردن . بي توجه به نگاههاشون گفتم :_ نميخواين اينجا رو تخليه كنين ؟!ميشا و مارال شروع كردن به دعوا كردن سر اين كه كدومشون بمونن و هركدوم ميخواست خودش بمونه كه صداي مقتدر خاله طاهره هر دو شونو وادار به سكوت كرد :_ من ميمونم ... مستانه برات زحمتي نيست امشب بچه ها رو ببري پيش خودت ؟****تازه داشت چشمام گرم ميشد و صداي نق نق ميشا و مارال از اتاق كناري خاموش شده بود كه زنگ گوشيم براي بار ده هزارم به صدا در اومد . با حرص جواب دادم :_ پرهام نميميري ؟! ....48 ساعته نخوابيدم ... حاليته ؟ ...چرا نميذاري يه لحظه كپه مو بذارم ؟صداي خندون پرهام ...
همسان من 8
دستش را جلوي دهنم گرفت و از پشت مرا به خودش چسباند. قدم به قدم مرا به پياده روي سياه و كدر كشاند. نميتوانستم از زيره دستانِ ستبرش بيرون آيم. زورش بيشتر از من بود. لج كردنم فائقه اي نكرد و بر من غالب گشت. همچنان كه دستِ دستكش به دستش مهره بر لبم بود، شمرده شمرده شروع به حرف زدن كرد. _من بابكم. داد نزن و به حرفهام گوش كن. بابك..بابك.. او كه بود.؟ تيره خلاصي ِ جستجويم جواب داد و به اين دانسته رسيدم كه او همان عشق دروغين پريسا بود. ولي اينجا چكار ميكرد؟ چه چيزي را طلب ميكرد؟ برگشتم كه با ديدنش خاطرم را آسوده كنم و به اين مهم برسم كه او واقعا خوده بابك است. سرم را به علامت تاييد حرفهايش بالا پايين كردم. رهايم كرد و من را به حال خودم فرستاد. نگاهش كردم و او را به جسم نشناختم. ديگر از آن پسر دختر نما خبري نبود. شخصيتش به كل تغيير كرده بود و به بيانه دگر متغيرش را پيدا كرده بود. از تصوري كه نسبته بهش داشتم از خود شرمگين شدم و سرم را به پايين افكندم. به ديواره آغشته از آب تكيه داد و ((ها)) ي ِ دهانش به همراه بخارهاي پخش در هوا به كامِ جَو آويخت. خوشحال بودم از راه رو بودن آن از اينكه او هم از هرزگي فاصله گرفته بود و خدايش را يافته بود. لبخندي زد و سر به پايين از من معذرت خواست. رفتاري را ميديم كه با آن پسري كه بي ادبانه از من گاز ماشينش را فشرد و رفت فاصله ها داشت. سخت بود دركش ولي آسان بود حسش. چرا كه پريسا هم همينطور تغيير يافته بود. آه...پريسا! حتما آمدنش با او ربط پيدا ميكرد. نميشد حال با او صحبت كنم، مامان نگران ميشد و من موجب بد شدنه حالش ميشدم. معذرت خواهي كردم و از او خواستم حرف هايش را به فردا بعد از مدرسه مغير كند. اين دست و آن دست كرد و در انتها با كمك گرفتن از استفهام انكاري از من پرسيد: _پريسا ازدواج كه نكرده. با لبخندي در دل اورا به نادان بودن نسبت به مرگ پدرام به سخره گرفتم و گفتم: _نه نگران نباشيد، تا فردا خدانگهدار. با چشماني نگران و مالامال از ترديد خداحافظيه ترساني كرد و از من فاصله گرفت. به دليله اينكه از پشت كمرم به جلو ميرفتم پشت سرم را نميديدم. به ناگاه به جسمي برخورد كردم. بابك را ديدم كه به فرار كردن ترجيح داد و رفت. برگشتم تا دليل فرارش را با جز ادراكم ببينم. باديدنه پرهام تمام حس هاي خوبم نسبت به موضوع پريسا و بابك فروكش كرد و قلبم شروع به تپيدن. حتي در سياهي ِ شب هم چشمانش برق خود را داشت. چقدر به نظرم اين نگاه آشنا مي آمد. خيلي محكم و مردانه مرا بدونه هيچ دادگاهي مورد محاكمه قرار داد: _حالا دليل رد كردن خودمو فهميدم. منه احمق رو بگو كه فكر ميكردم تو بخاطر پدرام نميتوني به من جواب مثبت بدي. حداقل ميزاشتي خاكش خشك شه ...
رمان مـــوژان مـــن(10) قســــمت اخــــــــر
بازوش و از توي دستم در آورد و نشست . صورتش قرمز شده بود از بس حرص خورده بود روي مبل نشست و سرش و بين دستاش گرفت . كنارش نشستم . ازش ترسيده بودم . كنار لبش داشت خون ميومد گفتم : - رادمهر لبت داره خون مياد . تكوني نخورد چشماش و بست و به مبل تكيه زد . از جام بلند شدم و رفتم دستمال آوردم تا خون كنار لبش و پاك كنم . خواستم دستمال و جلو ببرم كه دستم و پس زد گفتم : - صبر كن ميخوام خون و پاك كنم . الان ميريزه رو لباست كثيفش ميكنه . دوباره دستم و بالا آوردم كه گفت : - نميخوام تميزش كني . - لج نكن رادمهر . تميزش ميكنم و ميرم . ديگه هيچي نگفت . كامل تميزش كردم و از جام بلند شدم . دستام و شستم و برگشتم . هنوزم باورم نميشد چند دقيقه پيش چه اتفاقي افتاده بود ! باور نكردني بود ! يهو همه چي به هم ريخته بود . ساكت بودم و فقط به رادمهر نگاه ميكردم . چشماش و باز كرد . چند دقيقه اي بهم خيره شد و بعد گفت : - چيه ؟ الان خوشحالي ؟ عشقت بهت ابراز علاقه كرد ! لحنش نيش دار بود دلخور شدم گفتم : - رادمهر تو الان عصباني هستي بعدا حرف ميزنيم . از جاش بلند شد . قدمي به عقب برداشتم گفت : - اتفاقا الان خيلي خونسردم . اصلا واسه چي بايد عصباني باشم ؟ به زنم جلوي روم ابراز علاقه كردن . اين مگه ناراحتي داره ؟ هان ؟ داره واقعا ؟ عقب عقب ميرفتم رادمهرم هي بهم نزديك تر ميشد . كم مونده بود اشكم در بياد گفتم : - رادمهر من كه حرفي نزدم چرا از من عصباني ميشي ؟ - عصباني ؟ واقعا اين براي حسي كه الان دارم كمه ! ميدوني دارم آتيش ميگيرم . نگاهي به پشت سرم كردم . سريع تغيير مسير دادم و از پله ها رفتم بالا . رادمهر گفت : - ازم ميترسي ؟ چرا فرار ميكني ؟ - حق ندارم بترسم ؟ تو الان عصباني هستي . متوجه هيچي نيستي . - من اگه ميخواستم بلايي سرت بيارم تا حالا آورده بودم . نيازي نيست بترسي يا فرار كني . آروم تر شده بود . روي اولين پله نشست . آروم آروم به طرفش رفتم و روي دو تا پله بالاتر ازش نشستم . تا اومدم حرفي بزنم سوگند و احسان وارد شدن . رادمهر از جاش بلند شد . مثل سربازي كه ميخواد آماده ي جنگ بشه . جفتشون با خشم همديگه رو نگاه ميكردن . احسان گفت : - من بر ميگردم تهران . رادمهر نيشخندي زد و گفت : - خوشحالمون ميكني . احسان رو به من گفت : - من و سوگند داريم بر ميگرديم . توام باهامون بيا . رادمهر با اخماي تو هم گفت : - تو كي مُوژان ميشي كه براش تصميم ميگيري ؟ احسان اومد چيزي بگه از ترس اينكه دوباره دعوا نشه سريع پريدم وسط حرفشون و گفتم : - احسان برو . من ميمونم پيش رادمهر . احسان دندوناش و رو هم فشرد و رادمهر لبخند پيروز مندانه اي زد . سوگند هنوزم نگاهش ترسون بود ! درست مثل من ! احسان به سمت اتاقش رفت . سوگند به طرفم ...