عكس شخصيت هاي رمان عشق به توان 6

  • عكس شخصيت هاي رمان عشق به توان ۶

    عكس شخصيت هاي رمان عشق به توان ۶

    سيـــــــــــــلام!   امروز عكس شخصيت هاي رمان عشق به توان ۶ رو گذاشتم   اميدوارم خوشتون بيـــــاد                               اين ميـــــــــــلاد شوووووووور شقايق                                              ایـــــــنم شقايق با موهاي كهرباييه و                                        چشـــــــم هاي آبي:                                         آتردين شوووووور ميـــــشا :                                       ايــــنم نفـــــــــس(مه لقا جابري): و ايـنم بچه نفس و سامـــــــــــيار : راســــتين                    ایـــــــــــــــــنم ســـــــاميار (فريد صعودي) :           



  • رمان عشق به توان 6(9)

    رمان عشق به توان 6(9)

    نفسداشتيم با ميشا سر اينكه اين سارا چقدر پرو وهيزه حرف ميزديم كه زنگ درو زدن من-ميشا بپر برو درو باز كن فكر كنم شقايقينانميشا رفت پايين در خونه رو باز كرد تو فكر اين بودم كه عجب روز مزخرفي بود امروز هم با اين هركول هم دانشگاهي شدم هم با اون ساراي ادا اوصولي شقايق اومد بعد از نشون دادن لباسش كه خيلي هم ناز بود گفتشقايق-نفس خودمونيم اون لحظه كه پسرا اومدن تو ديدي همه زل زدن بهشونميشا درهمون حالي كه داشت موهاشو مرتب ميكرد گفتميشا-اره بيشعور اون سارا هم زوم كرده بود روشون داشت با چشماش ساميارو ميخوردمن-مباركش باشه والا ما كه از اين سامي خيري نديديم شايد اين ببينه بعد از اينكه كلي با بچه ها خنديديم رفتم تو اتاقمو پريدم تو حموم چقدر امروز خسته كننده بود بعد از حموم يه چرت گرفتم خوابيدمو بعدشم تا بيدار بشم موقع شام بود ناهار كه والا درست حسابي نخورده بودم پس يكم بيشتر از هميشه شام خوردمو بعدش جيش بوس لالا انقدر خسته بودم كه اصلا نفهميدم اون شب چيكار كردمو چي گفتم صبح با دوباره با صداي يه قطعه از ويلن بيدار شدم من-اه اه خدا امروزو به خير كنهميخواستم برم حموم كه ديدم از توش صداي شير اب مياد فكر كه نه مطمئنم سامي بود پس رفتم دستشويي بعدشم رفتم سراغ لباسام كه همون موقع صداي شير قطع شدش و پشت سرش سامي اومد بيرون بي توجه به بالاتنه خوشفرم پر عضله اش مشغول انتخاب لباس شدم يه مانتوي يخي با جين يخي و صندل مشكي با مقنعه ي مشكي برداشتمو رفتم تو رختكن حموم عوض كردم وقتي اومدم بيرون سامي هم اماده بودسامي-سلام عرض شدمن-سلامبعدش اروم از اتاق رفتم بيرونو با بچه ها سوار ماشين شديمو پيش به سوي دانشگاهميشا-ميگم نفس به نظرت استاد خلفي هم اومده شيراز؟من-والا چي بگم خودش كه ميگفت انتقالي گرفته براي شيرازشقايق-خدا وكيلي چه استاد باحاليه خوشگل نيست كه هست جوون نيست كه هست خوشتيپو خوش هيكل نيست كه هست فقط حيف كه چشمش اين نفس بچه مثبتو گرفتهمن-همين بچه + الان همخونه ي سه تا پسره در ضمن همه رو گفتي جز اصل كاري تدريسشم خوبهميشا- حالا اون زياد مهم نيستمن-بدبختاي ظاهر بينماشينو توي محوطه دانشگاه نگه داشتم به جرعت ميتونم بگم كه همه چشما برگشت روي ما البته حق هم داشتن يه ماشين مامانو عروسك سه تا دختر ترگل ورگل با اون حال گيري ميشا از سارا هم كه فكر كنم همه شناختنمون از بس اين ميشا بلند دادو بيداد كرد ولي با كارش خداوكيلي خيلي حال كردم از ماشين پياده شدمو دزد گيرو زدم با بچه ها داشتيم ميرفتيم سمت ساختمون اصلي كه صداي جيغ لاستيكاي يه ماشين اومد خيلي اروم سرم رو برگردوندم ديدم به به سه تفنگ دار تا پياده شدن دخترا بازار ...

  • شخصیت های رمان عشق به توان 6 (سری اول)

    شخصیت های رمان عشق به توان 6 (سری اول)

    میلاد شوهر شقایقاینم خود شقایق اتردیننفس وسامیارواینم بچه یشان راستین

  • رمان عشق به توان 6«23»

    ساميارگوشي رو دراوردمو زنگ زدم به رضا با سومين بوق جواب دادرضا-بله ساميار خان؟من-چي شد رضا؟رضا-راستيتش اصلا كسي رو با همچين اسمي پيدا نكرديم اون شماره هايي رو هم داديد همه واگزار شدنبا دستم شقيقه هامو ماليدم اين ديگه اخر خط بودمن- يعني توي اين سه روز هيچ نشونه اي پيدا نكردي؟رضا-نه اقامن- از خونه چه خبر؟ رضا-اقا خانوم حالشون اصلا خوش نيست من-باشه باشه خداظرضا-خدافظلعنتي مامان باباشم شمارشونو عوض كردن اين رضا هم كه نتونست ادرس درست درموني پيدا كنه مامانم كه اميدوارم كنار بياد صداي ويبره ي گوشيم رو عصابم فوتبال بازي ميكردمن-بلهستاره-سلام داداشيمن-سلام ستاره خوبي؟ستاره-من خوبم ولي توانگار خيلي بديمن-انتظار ديگه اي داري داغونم ستاره داغونستاره-خبري نشد؟من-نه اب شده رفته تو زمين ستاره-بيليتت براي كيه؟من-دوروز ديگه با اينكه ميدونم بي فايده است توي پاريس به اون بزرگي پيداش كنم ولي ميخوام برم كه بعدا پيش خودم شرمنده نشم كه دنبالش نرفتمستاره-ايميلاتونو جواب نميدهمن-باورت ميشه بيشتر از هزار تا ايميل فقط من فرستادم با ادرساي مختلف دريغ از يدونه جوابستاره-ميخواي منم باهات بياممن-نه عزيزم تو بمون پيش مامانستاره-باشه داداشي زياد خودتو ناراحت نكن پيدا ميشهمن-اميدوارم خدافظستاره-خدافظ سرمو دور تادور اتاق چرخوندم عكسايي كه باهم گرفته بوديم روي ديوار خودنمايي ميكرد ديوار روبه رويي تختو يه عكس بزرگ از چشماش پوشونده بود چشماي عسلي كه حتي توي عكسم پر حرارتو داغ بودنو شعله ميكشيدن روي قلبم چشماش اتيشم ميزد ************ميلاد دسته چمدونمو گرفته بود اتردين جلوي در واستاده بود يكي اون ميگفت يكي اين يكيميلاد-بري كه چي بشه اخه پسر يكم فكر كن توي فرانسه به اون دراندشتي نفسو ميخواي از كجا پيدا كني؟اتردين-راست ميگه ديگه بمون اينجا لاقل باهم بگرديم ادرس خونه اشونو پيدا كنيم دسته چمدونو از دست ميلاد كشيدم بيرون و راه افتادم سمت درو سعي كردم اتردينو كه درو چسبيده بود بزنم كنارمن-بابا ولم كنيد پروازم دير شدشاتردين-مي خوام كه دير بشه اخه پسر توچرا انقدر داري كم عقلي ميكني هانميلاد-لابد فكر ميكني اگه بري همين فردا نفسو پيداش ميكنيو برميگرديصدام خود به خود اوج گرفتو بلند شدشممن-بابا ولم كنيد اگه اين بي عقليه كه من برم دنبال زنم بگردم حاضرم بي عقل ترين ادم روي اين كره ي خاكي باشماتردينو زدم كنارو از در رفتم بيرون  نفسميدوني كه ميرمو كم ميكنم شرمومن ميكشم اين قلبموبي معرفتتو ميشي سرحال منم خستم از نعره هاتمن بودم عروسك تو دستات بي معرفتتو نيا فعلا ولي من نميخوام دلمو تو باز تو ببري نه نميدوني حتي يكم قدر من نه نميدوني ...

  • رمان عشق به توان 6«6»

    نفس :  من -يعني ميكشمت من تو روولي يه لحظه احساس كردم نفسم ديگه در نمياد هي نفس ميكشيدم ولي مثل اين بود كه يه غده تو گلوم گذاشته بودنو نميزاشت اكسيژن به بدنم برسه يكي از روي صندلي بلندم كرد صداي نگران شقايق و بچه ها تو سرم ميپيچيد شقايق-نمييييييتوننه نفسسس بكشهميشا-ميلاددددددد اگه يه چيزيش بشه ميكشمتتتتميلاد-به خدا فقط مي خواستم يكم اذيتش كنمممممممممممم نمي خواستمممم اينطوري بشششهههصدايه داد ساميار ساميار-تو غلط ميكني اخه مگه تو نفهمي وقتي ميگه حساسيت داره لابد يه چيزي هست كه ميگه حس ميكردم كه دقايق اخر عمرمه خنده دار بود كه يه نفس با كم بود نفس بميره خداياااااا كمكم كن ولي در لحظه هاي اخر كه فكر ميكردم مرگم حتميه سرم خيس شدو با خيس شدنش يه شوك بهم وارد شد كه راه تنفسمو باز كرد ساميار-نفس بكش نفس تو ميتوني تو خود نفسي پس بايد نفس بكشي نفس بكشسرمو از زير شير اب در اوردم ودستمو براش بلند كردم وقتي خيالش از من راحت شد منو سپرد دست شقايقو رفت سمت ميلاد و دادو هوارشو شروع كردساميار-همينو مي خواستي لعنتي مگه تو بچه اي نفس زبوني تلافي ميكنه تو عملي تلافي ميكني مي خواي كله خرابي تو به كي نشون بدي د مگه بچه اي اخه اگه يه چيزيش ميشد چه غلطي ميكردي مگه همون شب كه رفتيم هتل نگفتم اين دخترارو مثل خواهرتون مثل دوستتون بدونيد مگه نگفتم بايد حمايتشون كنيد د مگه من نگفتم اينا امانتن دست ما اين بود نتيجه حرفاي من اين بود ساميار ديگه حرف نميزد فقط نگام ميكرد هنوزم تو تنفس مشكل داشتم گلوم خس خس ميكرد نفساي بلندو عميق مي كشيدم انگار مي خواستم كل هواي اشپزخونه رو تموم كنم ساميار رو كرد سمت بچه هاساميار-شما ببرينش تو اتاق يه ليوان ابم بديد بخوره من زود ميامبعدم از خونه زد بيرون تا اخرين لحظه ميلادو نگاه كردو براش خط و نشون كشيد با تكه كردن به ميشا و شقايق رفتم تو اتاق بعدم شقايق يه ليوان اب داد دستم بيچاره ها هنوز تو شوك بودن با گرفتن دوباره نفسم زدن زير گريه هي نسم ميگرفت و هي ازاد ميشد شقايق كه اصلا حرف نميزد ميشا رفت سمت تلفنشميشا-اقا ساميار كجاييد شما؟ -............................ -نفس دوباره نفسش گرفته منم هل كردم هيچي يادم نمياد نمي دونم چي كار كنم ؟ -............................ميشا-باشه باشهبعدم گوشي رو قطع كردميشا- الان مياد گفت سر كوچه استفكر كنم به دو دقيقه نكشيد كه ساميار اومد دستش يه پلاستيك بود كه توش فكر كنم اسپره ي آسم بود براي تنگي نفسي سريع اسپره رو در اورد وسرمو گرفت بلند كرد اسپره رو گذاشت تو دهنم با اولين پيسي كه اسپره كرد دوباره زنده شدمساميار-خوبي ؟با سر جواب مثبت دادم با دادن جواب مثبتم از اتاق رفت بيرون با رفتن ساميار ...

  • رمان عشق به توان 6«9»

    میشا : اتردین میخندیدو من جیغ میزدم..بدو رفت تو اتاق یابهتره بگم اتاقمون درم پشتش بست ولی قفل نکرد چون سرعتم زیادبود رفتم تو در..من:اخ توروحت اتردین بی دماغ شدم..اتردین سریع دروباز کرد تامنو دیدتو اون حالت کپ کرد اومد طرفم یک نگاه کرد گفت چیزی نیست..دستمو برداشتم دیدم یکم داره خون میاد با دادگفتممن:هییی داره خون میاد بعدمیگی چیزی نیست؟اتردین:نترس زیادنیست شهید نمیشی..بیابوسش کنم خوب میشه.من:لازم نکرد..بدورفتم تو w.cاتاقمون بینیمو شستم خداییش خیلی کم بود ولی خب من جون عزیز بودم دیگه..ازدشستشویی که اومدم بیرون یکهو اتردین منوکشیدبغلش.بچه کلا روانی بود تا دیروز داشت کت شلوار قهوه ایم میکردا..من:ولم کن روانی...تو تعادل روانی نداری تا دیروز داشتی سرم دادمیزدیا..اتردین:ببخشید میشایی میدونم بد حرف زدم باهات شرمنده..توهم اگه جای من بودی ناراحت مشدی..خیلی سخته بفهمی ابجی کوچولوت بایک اشغال....بقیه ی حرفشو خورد..گفت:حالا میبخشی؟راستش ته دلم یکم ناراخت شدم که گفت ابجی..به خاطرهمینم خودمو از بغلش کشیدم بیرونو گفتم:من:برای چی باید ببخشمت؟؟توفقط یک اسمی توشناسنامه ی من همینهو بس..پس دلیلی نمیبینم که ازت ناراحت باشم که حالا ببخشمت..منتظرجوابش نشدمو ازاتاق رفتم بیرون.شقی داشت ازسروکوله نفسه بدبخت بالا میرفت رفتم یکدونه زدم پس کله ی شقیو گفتم:من:هوی ولش کن بدبختو خودت که میدونی نفس به خاطرچی داشته از کله ی سامی بالا میرفته..شقی:هوی چته بیشعور..بله میدونم.حالا اگه گذاشتی یکم اذیتش کنم..نفس که اصلا تو این باغ نبود گفت:راستش از چندوقت پیش یک فکری افتاده بود تو جونم به نفس گفتم:من:نفس میای بریم اتلیه؟نفس:وا برای چی؟؟؟من:یک فکری دارم..ببین بیچاره پسرا کناه دارن رو مبل میخوابن.میخوام دوتا تخت تکی بگیرم بعدم بریم اتلیه عکس بندازیم بکوبونیم به دیوار...نفس:برو بابا دیونه.من:ضدحال..میخوام یکدونه عکس تکی بندازم یکی دوتاهم با اتردین..شقی:هوی بیشعور.چشما درویش.من:مسخره میخوام اگه یک وقت تفضلی اومد تواتاق شک نکنه..شقی:اها بعد تختارو که ببینه اصلا شک نمیکنه.من:واسه اونم نقشه دارم...میخوام هروقت تفضلی اومد تختارو بچسبونیم به هم دیگه..شقی غش کرد گفت:خوشم میاد فکر همه جارو میکنی..من:پس که چی.نفس:باشه میام..من:ایول..بدو رفتم تو اتاق تاجریانو به اتردین بگم..وقتی جریانو گفتم گفت:اتردین:باشه فکر خوبیه..من:خیلی باحالی من برم یک اتلیه خوب گیر اوردم زنگ بزنم وقت بگیرم..اتردین:حالا نخوری زمین..زنگ زدم به اتلیه قرار شد ساعت 5اونجاباشیم..همه چی درست شده بود..بعداز خوردن ناهار بانفس افتادیم به جون مو هامون..نفس موهاشو لخت شلاقی کرد منم موهامو فر ...

  • رمان عشق به توان 6«5»

    وقتی دسته شقایق ودیدم بااون حرکت شرمنده ای میلاد همه چیوفهمیدم.تمام حرص ونفرتمو ریختم تونگاهم وبه میلادنگاه کردم.فکرکنم بدبخت ترسید.اتردینم چون تیزبود همه چیو فهمیدمیلاد وصدا کرد باهم رفتن تواتاق یکربعی که گذشت باهم اومدن بیرون..میلادکه قشنگ تابلوناراحت بودولی اتردین لبخند زده بود.رفتم کناراتردین واروم گفتم من:درس اخلاق دادی؟اتردین:اره چه جورم..بابامیشاجان خودتوکنترل کن بدبختو همچین نگاه کردی که سکده کرده بود..-به من چه غولتشن به چه حقی دست دوستمو کبودکرده ؟؟؟-حالابیچاره یک کاری کرده دیگه.ولش کن.-خب من برم پیش شقی رفت تواتاقش.-برو.بانفس رفتیم تواتاق شقایق میلادکنارش روتخت نشسته بود دستشوگرفته بودداشتن حرف میزدن.ماکه اومدیم اون رفت بیرون که ماراحت باشیم...من:شقی دستت خوبه؟شقایق:اره باباعیبی نداره خودم کرم ریخت.نفس:اون که کارته..شقایق:اخ زدی توهدف...یکم که باهم حرف زدیم نفس گفتنفس:بچه هاواسه ناهار چی درست کنیم.من اعتراض کردم.من:چه معنی داره فقط ماغذادرست کنیم؟؟؟نفس:وجود داری بروبه اقایون بگو.من:هه.مگه کیان الان میرم میگم.از اتاق رفتم بیرون پسرا داشتن tvمیدیدن رفتم خاموشش کردم که صدای اعتراضشون بلندشدمن:یک دقیقه زبون به کام بگیرید.کارتون دارمسامیار:بروبگو بزرگترت بیاد..من:اه تازه یادم اومد.میگم چرابار اول که دیدمت انقدر اشنا اومدیا..بگوتو رازبقا دیدمت.. اومد بلندشه که اتردین دستشوکشید یعنی که بشین.منم گفتممن:ببین یکی گفتی یکی شنیدی...پس حرف نزن..گفتم:ببینیدنمیشه که یکسره ماغذادرست کنیم شما هم از فردا یکروزدرمیون غذادرست میکنید.سامیار یک لبخندیی که من منظورشو نفهمیدم زدوگفت:سامیار.باکمال میل...من:پس الانم پاشیدبریدناهار درست کنید.سامیار: باشه..*****************************ساعت 1بودکه صدای اتردین اومد-خانما غذا..سه نفری رفتیم نشستیم سرمیز.ماکارانی بود نفس گفت:نفس:خدابه دادبرسه.بچه هاوسیت نامه نوشتید؟؟میلاد:نفس خانم میخواین نخورید نون خشک داریما....بعد سه نفری خندیدن شقی گفت:-نخندیدبابا واسه دندوناتون خواستگار پیدانیشهبا این حرف دیگه کسی حرفی نزد غذاروخوردیم خداروشکرچیزی توش نریخته بودن.عجیب!!!! بعدازناهار بابچه هاتصمیم گرفتیم بریم خرید.البته اول یکم استراحت کنیم بعد.منم چون که قشنگ ازموهام یک کیلوچربیو میتونستی بگیری(ببخشیداگه حالتون بهم خورد)رفتم حموم..خیلی دوست داشتم دوش اب سردبکیرم ولی ازبچه گی همینجوری بودم یعنی نمیتونستم دوش سردبگیرم... دوشمو گرفتم داشتم حوله امو میپوشیدم که صدای نگران اتردین اوم که میشا.میشامیکرد..اروم درحمامو بازکردم اتردین پشتش به من بود هیچی نگفتم ببینم میفهمه ...

  • رمان عشق به توان 6«10»

    نفس:   سامي-تو كه سرت شلوغ بود زنگ زدم از تفضلي پرسيدم دو سه جا رو معرفي كرد خودم زنگ زدم هماهنگ كردم فقط ما بايد بريم كيك و ميوه با شيريني و غذا سفارش بديم كه اونم تفضلي گفت از كجا سفارش بديممن-انگار ما نوكرشيم دستور ميده سامي- فعلا كه دور دور اونه فعلا بزار سواري كنه تا اين دوسال بگزره من-راست ميگي بعد اين دوسال راحت ميشيم از دستشديگه تا رسيدن به شيريني فروشي حرف نزديم دو سه ساعتم سفارش دادن كيك و شيريني و ميوه با غذا ها طول كشيد سامي در حالي كه در ماشينو ميبست گفت-اينم از اين تموم شد خريد ميريمن-نه ديگه لباس دارم تو هم خسته اي خودمم خستم بريم خونه فقط بخوابيمسامي-چه عجب تو از لباس خريدن خسته شدي پس دودقيقه صبر كن من الان ميامتا سامي بياد سرمو تكيه دادم به پشتي صندلي ماشينو چشمامو بستم واي خدا امروز چقدر خسته شدم با صداي بازو بست شدن در ماشين چشمامو باز كردم سامي در حالي كه تو دستش دو تا ساندويج با نوشابه بود اومد نشست تو ماشين و گفت- ميخواستم ببرمت رستوران ديدم خيلي خسته اي گفتم يه چيزي بگيرمتو ماشين بخوريم كه رفتيم خونه سر بي شام نزاري رو تخت اين خستگي و خوابي كه از چشمات ميباره نشون ميده كه نرسيده به خونه بيهوش ميشي بيا اينو بخور گشنه نمونيدر حالي كه دستامو به جلو كش ميدادم تا خستگيم در بره گفتم-اي دست درد نكنه انقدر گشنم بود كه نگوبعدش سانديجو از دستش گرفتمو شروع كردم به خوردن چه قدر چسبيد تند تند نوشابمم خوردمو گفتم-سامي تا برسيم من يه چرت بزنمخنديدو گفت -باشه بخواب جوجه من كه......ولي ديگه بقيه حرفاشو نشنيدم چون غش خواب بودمو خواب هفت پادشاهو ميديدمسامي-نفس نفس بيدار شو نفسيمن-سامي جون من بزار 5 دقيقه ديگه بخوابمديگه صدايي نيومد تازه داشتم به جاهاي حساس خوابم ميرسيدم كه اين سامي دوباره پارازيت انداختسامي-خب 5دقيقه ات تموم شد بيدار شو بريم رو تختت بخوابمن-مگه رسيديم؟سامي پوفي كرد گفت- نه هنوز تو راهيم رسيديم ديگه بلند ميشي يا نهمن-الان بلند ميشمبعدش به زور لاي يكي از چشمامو باز كردمو سامي رو ديدم سامي –نخير اينجوري نميشهبعدش از ماشين پياده شدو اومد در طرف منو باز كردسامي-پياده شو ديگهمن-سامي به خدا نميتونم هنوز خوابم مياديكي از دستامو گرفتو منو از ماشين پياده كرد درو بستو ماشينو قفل كردمنم تكيه داده بهش خودمو ميكشيدم يكي از دستاشو حلقه كرد دورمو منو با خودش ميبرد رسيديم تو پذيرايي سامي به بچه ها سلام كرد اونا هم جوابشو دادن ميشا با ديدن من يدونه زد رو لپشو گفت-ديديد من نگفتم اين ساميار اخر اين نفسو چيز خور ميكنه ببين تو رو خدا الانم خمار برداشته اوردتشساميار-چيز خور چيه خوابش ...