عاقبت عشق

  • عاقبت عشق - علی انسانی

    عاقبت عشق - علی انسانی

    عاقبت عشق شاعر : علی انسانی گر بر سرِ دارم، خبر از یار بیارید     بر كشته‌‌ی من، جانِ دگر بار بیارید آرید اگر مژده از آن نرگس بیمار     بهر دل بیمار، پرستار بیارید با آن ‌كه گل باغ وفا، بوی نكردید     بر من خبر از آن گل بی‌خار بیارید زآن فوج سپاهی كه مرا بود به همراه     یك یار، به غیر از در و دیوار بیارید بیهوده مرا سنگ زنید از در و از بام     من عاشق جان‌باخته‌ام، دار بیارید خواهید اگر عاقبت عشق ببینید     فردا چو شود، روی به بازار بیارید



  • عاقبت عاشقی

    عاقبت عاشقی

    من اینجوری بودم... یه روز یه نفرو دیدم... اون این شکلی بود...

  • عاقبت عشق به میهن

    عاقبت عشق به میهن سهروردی را گفتند تا به کی از ایران سخن گویی ؟ گفت تا آن زمان که زنده ام . گفتند این بیماری است چون ایران دختره باکره ای نیست برای تو ، و گنج سلطانی هم برای بی چیزی همانند تو نخواهد بود .  سهروردی خندید و گفت شما عشق ندانید چیست . دوباره او را گرفته و به سیاهچال بردند. شبها از درون روزن سیاه چال زندان سهروردی ، اشعار حکیم فردوسی را زندانبانان می شنیدند و از این روی ، وعده های غذایش را قطع نمودند و در نهایت سهروردی از گرسنگی به قتل رسید…ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید : “نماز عشق ترتیبی ندارد چرا که با نخستین سر بر خاک گذاردن ، دیگر برخواستنی نیست . ”

  • عشق قدیمی!!

    دیشب بعد از مدتها پی ام داد یهو هنگیدم!!!!سلام منو میشناسیمن:اخرین بار یادمه تو منو نشناختی!!!اون:میشناسیمن:فک کنم ارهاون:یاسی هنوز دوسم داریمن:بنظر خودت چی؟اون:نمیدونم من با این همه بدیمن:نمیدونم چرا دوست دارم هنوزاون:هنوز مثل قبلمن:حرفشو نزن تروخدااون:اره یا نه؟؟من: اره............اون:میشه عکستو برام بفرستی دلم برات تنگ شدهمن:چی شد یاده من افتادی اون:مگه جز تو کسیو دارم؟؟من:اون عشقت چی شد؟اون:فعلا میخوام با تو حرف بزنم فقط درباره خودمو خودتمن: ولی دلم میخواد درباره زندگیت بدونم چیکار میکنی ازدواج کردی.....؟؟اون:نامزدیممن: مبارک باشهاون: مرسیبزرگ شدی خوشگل شدیمن: که ای کاش هیچوقت نمیشدمچطور نامزد داریو اومدی با من میحرفیاون: هرکس جای خودشو داره تو یاسیمی!!!!!!!!!!!!!!!!(دلم میخواست بگم یه زمانی دلم میخواست بودم اما اینقد سایه یکی دیگه رو رابطم سنگین بود که اصلا منو نمیدیدی!!!....)من:کی ازدواج میکنی؟اون:یه زمانیمن:کی نامزد کردی؟اون : یه وقتی!بعد ازین حرفا رفت فقط اومد یه اتیشی که خاموش کرده بودو باز شعله ور کرد!!!!!نمیدونم وقتی دوستم نداره چرا میخواد بدونه من دوسش دارم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!البته اصلا ناراحت نیستم چون منم فک کنم اونقد لیاقت داشته باشم که یکیم واقعا منو دوست داشته باشه!اما دیشب دیوونه شدم تا صب تموم 4 سال پیش جلو چشمم رزه میرفتو قلبمو اتیش میزد !!!!!هه اما برام جالب ماه رمضون به رمضون یه خبری ازش میشه حتی اشنایمونم از رمضون شروع شد!!درسته الان میتونم حداقل خودمو کنترل کنم اما هنوزم که هنوز جلوش بد کم میارم!!!خدایا فقط خودت این حسو از دلم برای همیشه بیرون ببر...........

  • عاقبت عشق اجباری

        عاقبت عشق اجباری                                    رامین از وقتی که دوستش رضا گفته بود میخوان کسایی رو که مدرک کارشناسی ندارند و باز خرید کنند نگران بود. رامین کارمند بانک بود و مدرکش فوق دیپلم.  با اینکه پدرش میلیاردر بود و خودش تک فرزند خانواده بود ولی دلش نمی خواست وبال پدرش باشد. می خواست روی پاهای خودش بایستد. رامین کتابهایی که چند سال بود در زیر زمین خاک می خوردند پیدا کرد و شروع کرد به مطالعه برای کنکور و بلـاخره توانست تو دانشکاه آزاد شهر خودش کرج قبول شود. برای دومین بار وارد دانشگاه شد. اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد آرایش و لباسهای عجیب و غریب دانشجوها بود. رامین قیافه زیبایی داشت دوستان نزدیک می گفتند: به مادرش رفته. بیراهم نمی گفتند مادر رامین زن فوقالعاده زیبایی بود که دو سال بعد تولد رامین فوت کرده بود. و رامین چهره زیبای مادرش را به ارث برده بود. وقتی تو حیاط دانشگاه قدم میزد کسی نگاهش نمی کرد. با اینکه خوشگل بود ولی لباس رسمی تنش بود موهایش را ساده شانه کرده بود و در کل ظاهر ساده اش توجه هیچ کس رو جلب نمی کرد . البته رامین از این موضوع خوشحال بود. او از بچگی گوشه گیر بود و تنهایی رو دوست داشت. روزهای دانشگاه به سرعت می گذشت حالـا رامین ترم سومی بود. در یک روز پاییزی رامین روی نیمکت در گوشه ای از دانشگاه نشسته بود که چشمش به یه دختر افتاد. برای چند ثانیه نگاهش زوم شد روی اون دختر. فوق العاده زیبا بود چشم چران نبود ولی نمی تونست جلوی خودش را بگیرد او واقعا محشر بود. دختر بی توجه از کنارش گذشت و دل رامین را هم با خودش برد. بعد دیدن اون دختر زندگی رامین تغییر کرد می گفت،می خندید. و پدرش خوشحال بود از اینکه پسرش که ماه به ماه نمی خندید اینگونه شاد شده. رامین از بچگی هر چه را که اراده کرده بود بدستش آورده بود و با خودش عهد کرد این دختر را هم که حالـا میدانست اسمش سارا هست را بدست بیاورد. ولی یک روز نحس که به شدت باد می وزید سارا را دید که دستش در دست پسری جوان هست. خشکش زد. زود تحقیق کرد و فهمید این دو تا 2 ساله با هم رابطه دارند. ولی رامین به خودش دلگرمی داد که عشق بی رقیب طعمی ندارد.رامین نمی توانست دیگر صبر کند موضوع را با پدرش در میان گذاشت. و پدرش شادمان با آدرس و تلفنی که رامین بهش داده بود با خانواده سارا تماس گرفت. و خانواده سارا که فهمیدند پدر رامین از میلیادرهای کرج هست زود موافقت کردند. وقتی پدرش به او گفت قراره چند روز دیگر به خواستگاری سارا بروند رامین از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید بی خبر از اینکه سارا با شنیدن اینکه می خواهد برایش خواستگار بیاید در خانه الم شنگه ای راه انداخته ...

  • همدان

    همدان

    خب عرضم به خدمتتون در اثر غر زدن های بنده مامان جان تصمیم گرفت بنده را به همدان ببرد! ساعت ۱۲ ظهر از خواب بیدار شدم بدو بدو وسایلو جمع کردیم رفتیم ترمینال یه تاکسی گرفتیم دوتا پسرم تو همون تاکسی بودن وای اونی که عقب نشست اینقد پرو بود پاهاشو ۱۸۰ درجه باز کرده بود لم داده بود انگار نه انگار ادم کنارشه هیزو پروام بود!!!تو این راه پدرمون درومد البته راه کوتاه بود ۱.۵ دوساعت بیشتر راه نیست رسیدیم رفتیم هتل فرهنگیان خدارووووشکر جا داشت یه اتاق گرفتیم بعدش رفتیم بابا طاهرو بوعلی خوب بود فرداشم رفتیم گنجنامه که عالییییی بووووود  تو کوه کلی ازین چیزای تفریحی درست کردن سورتمه ریلی مثل ترن هوایی بود اما واگنای جداگونه داشت سرعتشم دست خودت بود باحال بود امااااااا باحال تر از اون تیرول بود تیرول یه چیزی  بود یه طناب ازین کوه به کوه دیگه وصل بود کلی بند مند اویزونت میکردن رو اون بنده سر میخوردی  خیلی میترسیدم برم جایگاهشم رو کوه بود گفتم اول برم ببینم چطوریه بعد بلیط بگیرم به سختی از کوه بالا رفتم حالا همش میترسیدم اون وسط مسطا مار نباشه!!!با بدبختی رسیدم اون بالا درو  که باز کردم ۳ تا پسرو یه دختر نشسته بودن اهنگو زده بودن اخر اینقد ترسیدمبعد بهشون گفتم من نمیدونم برم یا نه میخوام ببینم اگه نترسیدم بلیط میگیرم اما اونا از حولی که نرم برنگردم کلی لباسو طناب مناب اویزونم کردن!!!!میگفتم اخه معلوم نیست برم بعدم حداقل بزارین برم بلیط بگیرم!!اصلا توجه نمیکردن! اولش خود اونکه مسیولش بود رفت اون وسطم برعکس میشدو حرکات عجیب غریب میکرد بعد ازونم چند نفر دیگه رفتن بالاخره تصمیم گرفتم برم!!حالا میگفتم برم بلیطمو بیارم میگفت نه حالا تو برو بعد بلیط بیار! حالا باز باید کلی راهو بالا میرفتیم زمینشم خیی بد بود ازین خاکا بود که روش لیز میخوری هی یه قدم برش میداشتم میخوردم زمین اخرش پسره گفت ناراحت نمیشی دستتو بگیرم منم خیلی ریلکس گفتم گفتم نه دیگه با بدبختی رفتم بالا پاهام میلرزید اینقد میترسیدم همش میگفتم این بندارو دوباره سفت کن اونم میگفت سفته بعد گفت چونکه باده ممکنه وسط راه گیر کنی نترس پاهام میلرزید دیگه با بدبختی پریدم سرعتش زیاد نبود وسط راهم یهو گیر کردم نگای پایین میکردم اینقد ترسناک بود هرچی جمله تو کتابای روانشناسی خونده بودم تند تند با خودم تکرار میکردم تا یارو اومد بردم بعد دوباره یه بند دیگه بود اون باحال تر بود سرعتش خیلی زیاد بود اخرشم محکم خوردم تو فنرا ولی واقعا حال داداااااا حالا اومدم پایین میگم برم بلیطو بیارم دختره میگه نه بگو برات بیارن به مامانم  میگم میگه پام درد میکنه نمیارم!حالا موندم چیکار ...

  • اهنگ عاقبت عشق (احسان خواجه امیری)

    اهنگ عاقبت عشق (احسان خواجه امیری)

    لینک دانلود آهنگ دریافتی از سعید ،تقدیمی به عشقش...................

  • بوی عید میاد

    بوی عید میاد

    وایییییییییی چقققققققققققد دلم واسه این وب تنگولیده بوددددددواییی هیجا واسم مثل اینجا نمیشه الان که اینجا نشستم وسط خاکو خل میباشم!!و هرچند دقیقه یکبار صدای این چیز هایی که باهاش چوب میتراشن عین چی مخمو تکون میده!!!بعد از تموم شدن پارکت من روانی میشم مطمینم!!! حالا از فردا میان پرده هارو عوض کنن سال تحویلو فک کنم باید تو اتاق خواب جشن بگیریم!!! اینقد وسایل برقی باهم روشن بود تلویزیون کوچولو تو اتاقم سوخت!!!حالا به بابا جانم میگم ۹۰ شروع شد صدام کن میبینم اصلا توجه نمیکنه داره برا خودش چای دم میکنه!! خب این روزها یا خونه خالمم یا دختر خاله جان خونه ماست خلاصه خوش میگذرد هروز هم میریم خرید کلی چیزای خوشگل واسه عید درست کردیم همشو خودمون درست کردیمااا کلیم تمیز کاری کردیم امروزم رفتیم اخرین خریدامونو کنیم که فردا وسط جنگ جهانی مجبور نشیم بریم خرید! اما چشمتون روز بد نبینه همون ابتدای راه ازین بچه کوچولوا که دعا ادامس اینا میفروشن خرمونو گرفتن! عین میمون اویزونم شده بود میگفت بخر!!!!!میگفتم نمیخوام مگه ولم میکرد هم خندم گرفته بود هم کلافه شده بودم!!!بالاخره ازش خریدم دوستش که دید ازین خریدم اونیکیم کار دوستشو تکرار کرد اویزونم شد!!!!!مجبور شدم ازینیکیم بخرم!!!!!!!!!!! اههههه خدای من گوشممممممم این پارکتا کی تموم میشه!!!!اما خونمون یهو کلی تغییر کرد! خب بگذریم بقیه ماجرا بعد توی بازار کلی خرتو پرت خریدیم موقع برگشت زد بسرمون جوجه بخریم! ازونجایم که بنده مثلا خیلی جوجه شناسم!!!!رفتم جوجه انتخاب کنم! خودم جوجه نمیخواستما چون برای من مرگ جوجه هام بزرگترین غمه وقتی بچه بودم جوجه میخریدم میمرد تا چند هفته در خانه ما عزاداری اعلام میشد!!! بعد روش جوجه انتخاب کردن که بابا جانم یادم داده اینگونه است که میزنیم قد جعبه جوجه هرکدوم که پرید اونو میخریم بنده رفتم اینکارو انجام بدم که دیدم این جوجه ها مردنی تر از این حرفا هستن و اصلا پرش مرش تو کتشون نمیره!!!دوتارو برداشتم انداختم تو نایلون اینقد گناه داشتن تند تند جیک جیک میکردن دوتا پسرم افتاده بودن دنبالمون درباره جوجه اظهار نظر میکردن!!!! رفتیم اون سمته خیابون هنوز میومدن!!!!!!میگفت با این جیک جیکی که شما دنباله خودتون راه انداختین هرجام برین پیداتون میکنم!!!! دختر خالم:برو گمشو پسره:برو بابا تو اصلا به قیافت نمیاد اهل این حرفا باشی با دوستتم بعد الان برا من یه سوال عمیق پیش اومد یعنی به قیافه من میاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پسره:شمارمو بگیر وگرنه باره بعدی که تو خیابون ببینمت چکت میزنم!! وای یعنی روانیمون کرداااااااااا مگه ول میکرد این جوجه هام جیک جیک بهش میگفتم بروووووو شمارتو گیرم ...