شعر کودک فقیر
در آستانه محرم
به مناسبت محرم - برای استفاده راحت تر کاربران لینک اشعار عاشورایی ام را در ادامه می گذارم. شعر کودک برای علی اصغر شعر کودک برای دختر نوجوان کربلاشعر نوجوان برای شروع محرم شعر بزرگسال برای محرم نثری بزرگسال در حال و هوای محرم و مهدویت
بيوك ملكي
بيوك ملكيبيوك ملكي در سال 1339، در روستاي «زرجه بستان» از توابع قزوين به دنيا آمد. تحصيلاتش را در تهران گذراند. از طريق پدر با شعر آشنا شد و با تشويقهاي مدير خوب دبيرستانش، آقاي نيكروش با آن انس گرفت.بعد از انقلاب اسلامي كار خود را با مطبوعات، از جلسات شعر كيهان بچهها شروع كرد و به تربيت: در كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان، مركز راديو، حوزه هنري و انتشارات سروش كار كرد.او كه از سال 1367 تاكنون، يكي از اعضاي سردبيري مجلة «سروش نوجوان» است، علاوه بر فعاليتهاي مطبوعاتي، مجموعه شعرهاي زير را هم براي كودكان منتشر كرده است.«كلاغپر» (مجموعة مشترك) 1362، «آفتاب و مهتاب» (مجموعة مشترك) 1364، «ستاره باران» 1366، «بر بال رنگين كمان» 1370، «پشت يك لبخند» 1371، «كوچة دريچهها» 1376، «از هواي صبح» 1376، «در پيادهرو» 1379.تعدادي از آثار اين شاعر هنرمند كه جزء برگزيدگان بيست سال شعر كودك و نوجوان ايران و «ادبيات پايداري» است كه در سالهاي گوناگون از سوي مجلات و نهادهاي فرهنگي، بهعنوان كتاب سال برگزيده شدند.شعر " بوی نرگس " از آثار بیوک ملکی است که برای نوجوانان و با موضوع " امام زمان (عج ) " سروده شده است : بال در بال پرستوهای خوبمی رسد آخر سوار سبزپوشجامه ای از عطرنرگس ها به تنشالی از پروانه ها بر روی دوشپیش پای او ، به رسم پیشواز ؛ابر با رنگین کمان ، پل می زندباغبان هم - باغبان نوبهار -بر سر هر شاخه ای ، گل می زندتا می آید پرده ها از خانه هاباز توی کوچه ها سر می کشندمرغ های خسته و پربسته هماز میان پرده ها ، پر می کشنددر فضای باغ ها ، پر می شودباز هم فواره گنجشک هاهرکجا سرگرم صحبت می شوندشاخه ها درباره گنجشک هاباز می پیچد میان خانه هابوی صندل ، بوی کندر ، بوی عودمی رسد فصل بهاری جاودانفصلی از عطر و گل و شعر و سرود...................................................................................بگو که شب زیباستچرا تو غمگینی ؟چرا نمیخندی؟چرا لبانت راز غصه می بندی؟چرا ز موج بیم دل تو طوفانی است؟هوای چشمانت همیشه بارانی است؟بگو بگو اخرچه غصه ای داری؟سکوت یعنی مرگبگو که بیداری!بگو تورا دشمن زخانه بیرون کردبه حیله و نیرنگ دل تورا خون کردبگو که این دنیا برای تو تنگ استبگو که جرم توسیاهی رنگ استاگر که رنگ تو سیاه چون شب هاستسکوت را بشکن بگو که شب زیباستبگو که در قلبت هزار امید است برای فرداهاهزار خورشید است ...........................................................................نام توباد توی گوش برگ چه گفت لحظه ای که رنگ برگ زرد شدلحظه ای که شعله های خنده اش ناگهان فرو نشست و سرد شدتوی باغ ها چه چیز را نسیمجار زد که خواب شاخه ها شکستبوته باز شعله ور شد و شکفتساقه های نازکش به گل ...
حکایت مرد فقیر
حکایت مرد فقیر
داستان قبر پولدار و خانه فقیر
جمعی تابوت پدری را بر دوش می بردند، و کودکی همراه با آن جمع ، نالان و گریان می رفت و در خطاب به تابوت می گفت :آخر ای پدر عزیزم ، تو را به کجا می برند ؟ تو را می خواهند به خاک بسپرند . تو را به خانه ای می برند که تنگ و تاریک است و هیچ چراغی در آن فروزان نمی شود، آنجا خانه ای است نه دری دارد و نه پیکری و نه حصیری در آن است و نه طعام و غذایی . پسرکی فقیر به نام جوحی که با پدرش از آنجا می گذشت و به سخنان آن کودک گوش می داد به پدرش گفت: پدر جان ،مثل اینکه این تابوت را دارند به خانه ما می برند . زیرا خانه ما نیز نه حصیری دارد و نه چراغی و نه طعامی .
شعر کودک از علامه طباطبایی
بدرالسادات طباطبایی، یکی از دختران علامه سید محمد حسین طباطبایی: در سن دبستان که بودم روزی پدر برای من شعر (نزدیکیهای بهار) را سرود و من آن را در مدرسه خواندم: «من بنفشه بهارم/ زینت جویبارم/ نازنینم نگارم/ من نگارین بنفشم/ در چمن میدرخشم/ هر نگاری که بیند/ درکنارم نشیند/ زودم از شاخه چینم/ چینه از شاخسارم»
محبت امام علی علیه السلام به کودکان فقیر
محبت امام علی علیه السلام به کودکان فقیر امام علی علیه السلام بچه ها را خیلی دوست داشتند و به اون ها محبت می کردند. یک روز که هوا خیلی گرم بود، مردی از راه دور به دیدن ایشان آمد. او با خود، چند ظرف عسل و یک سبد انجیر آورده و آن ها را به امام علیه السلام هدیه کرد. آن حضرت لبخندی زد و از او تشکر کرد. بعد به یکی از نزدیکان خود فرمود: چند نفر از یارانم را صدا بزن تا به این جا بیایند. وقتی آن ها آمدند، امام علی علیه السلام فرمودند: «بروید و بچه های فقیر را به این جا بیاورید.» بعد از مدتی یاران ایشان با چند نفر از بچه های فقیر شهر که در سایه نخل ها بازی می کردند، از راه رسیدند. آن ها با پای برهنه و لباس سفید بلند و وصله دار، اطراف علی علیه السلام حلقه زدند و غرق تماشای او شدند. امام هم لبخند زنان از آن ها استقبال کرد. بعد با مهربانی صورتشان را بوسید و ظرف عسل را جلو آورد و به بچه ها تعارف کرد. بچه ها هم با خوشحالی کنار ظرف عسل نشستند و مشغول خوردن شدند و بعد ازسیر شدن ،با نگاه های تشکرآمیز از خانه کوچک حضرت بیرون رفتند.
اثری از مهدی وزیربانی
«هو الحق» لطفاً مقابل این شعر توقف نکنید گشتِ ارشاد مرا سانسور کرده است. سوزن می زنی به حبابِ فریادِ این دفترِ خالی که همیشه ورق می خورد با تصویرهایِ غمگینِ زمانه. لطفاً نزدیک این واژه ها نشوید «کلوزآپِ»این شعر از دور خوش تر است کمپانی کوکاکولا در خیابان پیروزی حکومت می کند و آب زمزم در تقاطعِ شادمان فریاد می زند «مرگ بر آمریکا» رئیس جمهور در شهرهای دورافتاده سرِ کیسه اش را شُل می کند و این کودک فقیر در درمانگاه اسهالِ خونی گرفته است شنیده ام هر چیز شُل بشود وزیرها عوض می شوند و این قطار هنوز ترمزش را پیدا نکرده است تا با احترام از ریل ها بیرونش کنند اللهم عجل لولیک الفرج... موهایم را در خیابان کوتاه می کنند و در تصویر تلویزیون دموکراسی«شوء»ملی است که هر روز خودش را بالا می آورد. یادمان باشد که همیشه در تاریکی چشمهایی هست که ما را نگاه می کنند. مهدی وزیربانی(م.ساحل)
انشایی در مورد انشاء
<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" /> چه شبی بود، مادرم باز رو انداخت که باید چند انشایی برای خواهرت بنویسی، رفتم دیدم خواهرم دوباره برگههایی از انشا در مورد فصول، طبیعت و موضوعاتی دیگر را در دست گرفته و حفظ میکند. چارهای نبود، قلم را برداشتم و در مورد آزادگان به دلیل تناسب روز مطلبی نوشتم، اسراف موضوع بعدی بود، دیگر حوصلهام سر رفت، بقیه را به فردا صبح موکول کردم، راستش یاد دوران تحصیلات خودم افتادم، زنگ انشا جزء بدترین ساعات درسیم بود. و هنوز هم تفاوتی ایجاد نشده، بچههای این نسل هم از نوشتن میترسند، نمیدانند چه بنویسند، چگونه و از کجا آغاز کنند؟ چگونه ادامه بدهند و چگونه به پایان برسانند؟ حالا تصور بکنید در این فضا که مدیران و معلمان و آموزش و پرورش هیچ نوآوری و شکوفایی نداشتهاند، و نتوانستهاند از دامنه این بحران بکاهند، کودکان باید در مورد نوآوری و شکوفایی انشا بنویسند. انشایی از انشاء همه دارند عرق میریزند، صورتها در هم فشرده است، کاغذها را خط خطی میکنند وگلولههای مچاله شده را پرت میکنند توی سطل آشغال.یکی زلزده به پنجره، فکرش به جایی نمیرسد، یکی ته مدادش را گاز میگیرد و پلکهایش را روی هم فشار میدهد، یکی میگوید من هیچ چی به فکرم نمیرسد، آن یکی میگوید چند خط باید باشد، یکی مدام لبها و گاهی هم ناخن میجود معلم دفترش را ورق میزند، محکم دستش را روی میز میکوبد و با صدای بلند میگوید ساکت کلاس گرم است، بچهها کتشان را در میآورند، هی روی صندلی جابجا میشوند، غر میزنند، از دست هیچ کس کاری بر نمیآید، زیاد فرصت ندارند، الان زنگ میخورد، بالاخره دانشآموزان از روی ناچاری کاغذهای خط خطی و نوشتههای درهمشان را جمع میکنند و میدهند دست معلم وقت تمام شد. این کلاس، کلاس انشا بود آب، بابا سرمشقهای آب، بابا یادمان رفت رسم نوشتن با قلمها یادمان رفت گل کردن لبخندهای همکلاسی در یک نگاه ساده حتی یادمان رفت ترس از معلم، حل تمرین، پای تخته آن روزهای بیکلک را یادمان رفت راه فرار از مشقهای زنگ اول ای وای ننوشتیم آقا یادمان رفت آن روزها را آن قدر شوخی گرفتیم جدیت تصمیم کبری یادمان رفت شعر خدای مهربان را حفظ کردیم یاش بخیر اما خدا را یادمان رفت در گوشمان خواندند رسم آدمیت آن حرفها را زود اما یادمان رفت فردا چه کاره میشوی، موضوع انشا ساده نوشتیم آنقدر تا یادمان رفت دیروز تکلیف آب بابا بود و خط خورد تکلیف فردا نان و بابا یادمان رفت