شعر نو کوتاه
بهزاد خدایی نیارق شعر "اﻧﺪازه ی ﯾﮏ وﻗﻔﻪ ی ﮐﻮﺗﺎه ﺑﻤﺎن "
بهزاد خدایی نیارق شعر "اﻧﺪازه ی ﯾﮏ وﻗﻔﻪ ی ﮐﻮﺗﺎه ﺑﻤﺎن " اﻧﺪازه ی ﯾﮏ وﻗﻔﻪ ی ﮐﻮﺗﺎه ﺑﻤﺎنﺣﺘﯽ ﺷﺪه ﺗﺎ ﻧﯿﻤﻪ ی اﯾﻦ راه ﺑﻤﺎندﻟﺘﻨﮓ ﺗﻮ ﺑﻮدن ﺑﻪ ﺧﺪا ﻣﻤﮑﻦ ﻧﯿﺴﺖﻧﻪ ، آه ﻧﮑﺶ ، آه ﻧﺮو ، آه ﺑﻤﺎن
چندین شعرنو کوتاه بسیار زیبا در مورد باران
برگزیده ها : چندین شعرنو کوتاه بسیار زیبا در مورد باران – شعر های نو کوتاه درباره باران و زیبایی های باران . * * * * * * کاش وقتی آسمان بارانی است ، چشم را با اشک باران تر کنیم کاش وقتی که تنها میشویم ، لحظه ای را یاد یکدیگر کنیم . . . * * روزای بارونی قطره های بارون رو بشمار اگه بند اومد روی رفاقت من حساب کن ، نه کم میاد و نه بند میاد . . . * * چقدر این دوست داشتن های بی دلیل خوب است مثل همین باران بی سوال که هی می بارد که هی اتفاق آرام و شمرده شمرده می بارد! * * پنجره ی باران خورده ات را باز کن چند سطر پس از باران چشمهایم را ببین که هوایت دیوانه شان کرده دلم برایت تنگ است * * نگاه ساکت باران به روی صورتم دزدانه میلغزد ولی باران نمیدانند که من دریایی از دردم به ظاهر گرچه میخندم ولی اندر سکوتی تلخ میگریم . . . * * بغضهای مرطوب مرا باور کن ، این باران نیست که میبارد صدای خسته ی قلب من است که از چشمان آسمان بیرون میریزد . . . * * اگر میدونستی چقدر دوستت دارم برای اومدنت بارون رو بهانه نمیکردی رنگین کمان من * * شیشه پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟ * * باز باران آمد از هوا یا ز دو چشم خیسم؟ نیک بنگر! چه تفاوت دارد . . . * * باران که می بارد تو در راهی / از دشت شب تا باغ ِ بیداری از عطر عشق و آشتی لبریز / با ابر و آب و آسمان جاری تا عطرِ آهنگ تو می رقصد / تا شعر باران تو می گیرد . . . * * قطره بارون ممکنه کوچک دیده بشه ٬ اما یک گل تشنه ٬ همیشه منتظر باریدنشه یک اس ام اس ممکنه ساده برسه ٬ اما قلب فرستندش خیلی به یادته . . . * * وقتی دلم برات تنگ می شه میرم پشت ابرها زار زار گریه می کنم پس یادت باشه هر وقت بارون میاد دل من برات تنگ شده . . . * * مرا چه باک ز باران که گیسوان تو چتری گشوده اند مرا چه باک ز مرگ که بوسه های تو پیغام های قیامند بدرودهای تو تکرارهای سلامند * * نیمکت چوبی کهنه نم گرفته زیر بارون ، زیر سقف بی قرار شاخه های بید مجنون ابر بی طاقت پاییز مثل من چه بی ستارست ، مثل من شکسته از این نامه های پاره پارست
چند شعر نو کوتاه
سلام دوستان امروز چند شعرنو کوتاه ازخودم به سبک استاد سید حسن حسینی گذاشتم امیدوارم که مورد رضایتتون قرار بگیرهسید علی اصغر سید ابراهیمی (ساحل)هنر شاعریشاعری شعر زیبایی دیددید بی نام ونشان است دزدیدانتهای عشقشاعری عشق را جبر ومعما می خواندچند نقطه = مساوی نتیجه خدا تنها ماندبوسیدن ماهشاعری خورشید دید بس که سردش بود او را بوسیدخانه ی دوستشاعری گفت خانه ی دوست کجاستناگهان برگ درختی را یافت
این شعر سرود ملی ایران بود
این شعر اولین سرود ملی بعد از انقلاب بود «شُد جمهوری اسلامی به پا/ که هم دین دهد هم دنیا به ما/ از انقلاب ایران دِگر/ کاخ ستم گشته زیر و زِبَر/ تصویر آیندهی ما/ نقش مراد ماست/ نیروی پایندهی ما/ ایمان و اتحاد ماست/ یاریگر ما دست خداست/ ما را در این نبرد او رهنماست/ در سایهی قرآن جاودان/ پاینده بادا ایران/ آزادی چو گلها در خاک ما/ شکفته شد از خون پاک ما/ ایران فرستد با این سرود/ رزمندگان وطن را درود/ آیین جمهوری ما/ پشت و پناه ماست/ سود سلحشوری ما/ آزادی و رفاه ماست/ شام سپاه سختی گذشت/ خورشید بخت ما تابنده گشت/ در سایهی قرآن جاودان/پاینده بادا ایران».
یادداشت : شعر کوتاه کوتاه نیست
یادداشتی که در سایت شعر نو نگاشته ام... شعر کوتاه را بدون اغراق باید گفت که ناتوانی شاعر در سرودن نیست و یا هزار و یک دلیل غیر منصفانه دیگر ، بلکه به زعم من در دورانی زندگی در چرخش خود ادامه ی مسیر می دهد که آدمی برای طی مسیر روزانه اش فرصتی اندک دارد و از سویی دنیای بی پروا و جذاب تصویر ، آدمی را به سوی دیگری می کشاند که نه مجال خواندن مثنوی های بلند را میابد و نه حتی غزلهای دلچسب... شعر کوتاه کشف شاعر است از لحظه ، لحظه ای که او در قاب تصویر دنیایش می سازد و به حادثه ای پی می برد که شاید بار ها می افتد و ما از کنار آن فقط می گزریم. شعر کوتاه شعر سکانس است ، شعری که در هرج و مرج زندگی و در هر سر و صدایی به گوش رسد لحظه ای ذهن درگیر آدمی را آرام می کند. شعر کوتاه سینماست ، شعر کوتاه شهر فرنگی است از همه رنگ اما نه رنگ های بی هدف بلکه قلموی آن را شاعری به دست گرفته است و طبیعت را رنگین کمان کرده است. شعر کوتاه در نظر بیننده وقتی کوتاه می شود که کشفی نداشته باشد و قدرت خلق الصاعه ی شاعری را به رخ مخاطب نکشاند. شعر کوتاه نیش خنجری است که ذهن مخاطب را نقشی می زند که در خطوط مبهم خیالاتش رنگ تازه ای دارد و دردی که لذتش را حس می کند. و در یک جمله شعر کوتاه را می توان سپیداری دانست که شاخ و برگ هایش را هرس کرده اند و در صورتی دیگر گلی که لب های مخاطب را به گلابش رسانده اند. شعر کوتاه مفهوم بلندی از زندگی است... شعر کوتاه کوتاه نیست...به قلم محمدرضا محمدی(شیدا)
داستان كوتاه ِ انتظارهاي كشنده
داستاني از من را در سايت معاصران به اين آدرس بخوانيد http://www.moaseran.blogfa.com/post-106.aspx
یک پنجشنبه رویایی - یا عاقبت شعر نو
آقا سلام بعد از مدت ها تفکر که به چه راهی می توانیم این سر ممیز رو راضی کنیم تا اجازه نوشتن به ما بده .در حمام یافتیم ولی این بار چون تحت نظارت هستیم و حکم تعلیقی برامون صادر شده . بلافاصله و لخت عور از حمام خارج نشدیم. بلکه خویش تن داری رو پیشه خودمان کردیم و لباس زیرمون رو پوشیدیم و آمدیم پشت به شومینه و روم به دیوار گلاب به روتون روبروی عیال ایستادیم و گفتیم عیال چرا خاطرات پنجشنبه رو نمی نویسی ( آخه عیال معتقده که تمام نویسنده ها به دلیل دنیا دیده بودنه شونه که می تونن چیزی بنویسن و حتما چیزی دیدن که می تونن بنویسن و یک زن خانه دار هرگز چیزی جز در مورد قابلمه - دیگ و دروس آشپزی نمی تونه بنویسه ) عیال پس از برانداز ما فرمودن خجالت بکش گفتم بابا من که حرف بدی نزدم . گفت می گم خجالت بکش . گفتم مگه چی شده . فرمودن خجالت بکش باز دوباره سرما می خوری برو لباسات رو تنت کن. پس از پوشیدن کت شلوار و زدن کروات زرد رنگ ( آخه از وقتی مشکی رنگ عشق شده . زرد هم مدعی شده که ماهم رنگ عشاق هستیم) و با یک فنجان چای دردست و پیپی بر گوشه لبان بر روی مبل بزرگ جلوس کردیم و تا جایی که می شد خودمان را توی مبل ول کردیم به اندازه ۱۰ وجب. و فرمودیم خوب می نویسی؟. عیال کمی فکر کرد گفت فکر نمی کنم مطلب جالبی باشه . گفتم بابا این مطلبی که تو برام تعریف کردی یک طنز بسیار قشنگ و مودبانه توش بود و من می تونم اونو توی وبلاگ بزارم و تازه اصلا هم بی تربیتی هم نیست . عیال گفت حالا بنام کی اونو می نویسی ؟گفتم بنام خودت. عیال کمی راضی شد و خلاصه ما تا ساعت ۱ دیشب پاپیچش شدیم که بنویس و گفتیم قول می دم دست کاریش نکنم. تا اونوقت که ما بیدار بودیم خبری نشد ولی نزدیک های ساعت ۲ صدای قهقه خنده اش بگوش می رسید اول فکر کردیم که داره می نویسه ولی دیدیم که خیر کل مطلب رو دارند برای خاله سلماز و آباجی محترمشون تعریف می کنن و با یک خط تلفن سه تایی می خندن. صبح که بیدارشدیم دیدیم که چند صفحه ای مرقوم فرمودن و برای اینکه اولا :ما را به دستکاری نوشته ها محکوم نکنن دوما : ثابت شود که ما چقدرطنازیم سوما : بر همگان ثابت شود که توی زندگی ما اینقدر چیزهای جالب و خنده دار وجود داره که می تونین از صبح تا شب به اونها بخندیم. اول ماجرای را از زبان عیال و سپس از زبان خودم ( اضافه کردن شکر- عسل و مربا ) می نویسم بیش از یک سال است که کتابهای شعرم را درخانه نگهداری می کنم. بیش از یک سال است که به دنبال راهی برای پخش این کتابها هستم . بالاخره یک پنجشنبه ی طلایی از راه می رسد . فرناز مدرسه اش تعطیل است و فرشاد این هفته رو خوشبختانه خیلی شلوغ نکرده فقط صبح باید سری به بانک بزند و وقتی می آید ...