شعر طلوع خورشید
غزل نفس های من
شاید نفس هایم برایت آشنا نیست یا در هوایی دیگری آنجا خدانیست این بی صدایی استخوانی در گلو شد آیا طنین قلب من خود یک صدا نیست ؟آهی که گل در شب کشید از سرد مهری شبنم شد از گلبرگ بارید این سزا نیست دلبسته ای با چشم هایی بسته اما پلکی بزن دنیا شبی بی انتها نیست وقتی نسیمی یاس را بوسیده باشد او با خدا در هر نفس جایش کجا نیست؟
طلوع خورشید
نویسنده: جیمز راسپنجره ام رو به آفتاب است و صبح های تابستان اگر هوا ابری نباشد نور آفتاب من را شاداب و سرحال می کند، مهم نیست شب قبل تا چه ساعتی بیدار مانده باشم، از جایم بلند می شوم و صبحانه درست می کنم، تلوزیون می بینم، دوش می گیرم. اگر قبل از ساعت 6 باشد معمولا یک استکان چایی می خورم و دوباره به تختم بر می گردم و تا ساعت 7 چرت می زنم و بعد در حالی که سرم سنگین شده بیدار می شوم.اگر خانه خواهرم مانده باشم تا زمانی که بچه ها بیدارم کنند یا زمانی که خواهرم سر برسد می خوابم، بستگی دارد کدام زودتر باشد. من سحر خیزم و شب ها به محض اینکه سرم روی بالش برسد خوابیده ام.امروز صبح از خواب می پرم، مثل اینکه یک ساعت زنگدار به من شوک الکتریکی داده باشد؛ هوای بیرون آفتابی نیست، پرده ها را کنار می زنم، آسمان کبود است ، درست مثل دریا، انگار قرار نیست سر و کله خورشید پیدا شود.بلند می شوم و به پایین پله ها می روم، ساعت سالن حدود 6:30 است. چای و نان تست درست می کنم و کمی کورن فلکس و شیر در کاسه می ریزم. همه را داخل سینی می گذارم و با خود به تختم می برم.برادرم برای رفتن به سر کار بیدار شده است. صدای پایش از داخل دستشویی می آید. از پله ها پایین می روم و برایش یک فنجان چایی می ریزم. پنج دقیقه بعد در حالی که لباس کارش را پوشیده به آشپزخانه می آید، بیشتر مواقع صبح ها چشم هایش نیمه بسته است و موهایش یا به سمت بالا سیخ شده و یا از جای بالش کف سرش چسبیده. معمولاً به پهلوی چپ می خوابد برای همین صبح ها پوست سمت چپ صورتش چروک خورده و موهای این سمت سرش بد شکل شده است.می گویم: " صبح به خیر"-آآآآآبه اتاقم بر می گردم که بقیه چای و نان تستم را بخورم و می گذارم برادرم در آشپزخانه هرچه برای صبحانه می خواهد خودش بردارد و بخورد. رادیو را روشن می کنم و دوباره زیر لحاف می روم. بعضی وقت ها دوست دارم در این حالت فکر کنم و بعضی وقت ها هم می خواهم فقط دراز بکشم.امروز صبح می خواهم کمی فکر کنم.*امروز تولد پدر است. مادر هیچ اشاره ای به این موضوع نمی کند. شاید برادرم دعوا راه انداخته باشد، برای همین وقتی از سر کار برگردد او را سرحال خواهم کرد. هر سال روز تولد پدرم نقاشی چهره اش را می کشم. هر سال چهره اش کمی تغییر می کند. همان طور که متوجه شدید من هنرمندم. این طور نیست که فقط خط ها را صاف بکشی یا دایره را گرد بکشی، مثل چیزی که در مدرسه به همه ما یاد داده اند. من بر خلاف بقیه مردم از میان این خطوط پیام های بیشتری دریافت می کنم. خیلی صادقانه تر. می دانم.من کتاب های زیادی می خوانم، بیشتر راجع به هنرمندان، و وقتی یک هنرمند خاص یا یک جنبش هنری را دوست داشته باشم مرحله به مرحله مانند ...
طلوع خورشید شفا
نام شفا يافته : جمشيد ملا ولي الهينوع بيماري : تشنج زن چادرش را به دندان گرفته بود و با گامهای تند در بازار هروله می رفت . آنقدر عجله داشت که نزدیک بود به چند نفر تنه بزند و در گذر از خیابان نیز ، چیزی نمانده بود که باماشینی تصادف کند. راننده که متوجه هواس پرتی او شده بود ، ترمز شدیدی کرده و سرش را از پنجره ماشین بیرون آورد ، تا ناسزایی نثارش کند ، اما با دیدن تشویش و اضطراب زن ، گویی پشیمان شد، و دوباره پا را روی پدال گاز فشرد واز محل دور شد .زن به کوچه ای پیچید و در حالیکه با وسواس و دقت به یک یک خانه ها نگاه می کرد ، تا انتهای کوچه پیش رفت . گویی به دنبال آدرسی می گشت . در برابر منزلی ایستاد و با دلهره و استیصال زنگ در را فشرد . زنی در را برویش باز کرد .- بفرمایید . با کی کار دارید ؟- راستش نمی دونم . فقط آمدم بپرسم که آیا شما در منزل بیماری دارید که برای شفایش نذر کرده باشید.- بله . شما از کجا خبر دارید ؟ اصلا شما کی هستین ؟- راستش باید اعتراف کنم که من شما رو نمی شناسم و حتم دارم که شما هم مرا هرگز ندیده و نمی شناسید . چطوری بگم . من ... من دیشب خواب عجیبی دیدم . کسی در خواب آدرس و نشانه بیمار شما را به من داد و گفت : به آنجا برو و از آنها بخواه که اگر مایلند که بیمارشان شفا بگیرد به مشهد بیایند و در مسیر، شبی را در قدمگاه حضرت ، در قدمگاه نیشابور بمانند و با آب چشمه آنجا صورت بیمار را شستشو بدهند تا او شفا بگیرد.صاحبخانه از شنیدن حرفهای زن، و اطلاعاتی که او از بیمارش داشت و اینکه می دانست برای او طلب شفا کرده اند ، دچار شگفتی شد . با خود اندیشید که چرا حال که همه راههای درمان جمشید را رفته و به نتیجه ای نرسیده است، به خواب این زن که ابدا او را ندیده و نمی شناسد، بی تفاوت باشد؟ اما افکار پر تشویش ذهنش را پر کرد .- مگر امکان دارد زنی غریبه که نه او را دیده و نه می شناسد ، از راز زندگی او آگاه باشد ؟ شاید کسی به او گفته است که این نمایش را به اجرا بگذارد ، تا امید را در دل ناامید او زنده کند . در ذهن پریشانش بدنبال کسی می گشت که امکان داشت این بازی را برایش به نمایش گذاشته باشد . به همه کس شک کرد . به هر کسی که در این مدت برای او دل سوزانده بود . ختی به پدر و مادرش . صدای زن، افکار پریشانش او را در هم ریخت .- بیمار چه نسبتی با شما دارد ؟اندیشید که سوال زن باید برای رد گم کردن و رها ساختن او از دنیای شک و تردید باشد . جواب داد:- مگر شما نمی دانید ؟- من از کجا باید بدانم .- کسی که شما را به اینجا فرستاد تا این بازی را برایم به اجرا بگذارید ، به شما نگفت که بیمار شوهر من است ؟- مرا کسی به اینجا نفرستاده و هرگز اهل بازی و دغل و دروغ نبوده ام . ...
صبح و طلوع شعر و غزل ، ناشتای تو(امیر مرزبان)
صبح و ِطلوع شعر و غزل ، ناشتای تویعنی سلام ، زنده شدم با دعــــای تویعنی دوباره... با تو من از خواب می پرمبا مـــوج های ملتهب خنده هـــای تــــوحس می کنم که جنبش رگها و قلب منتنظیـــم می شوند بــــه آهنگ پــــــای تویعنی که رگ رگ تن من شوق می شودیعنی کـــه تنگ می شود این دل برای تواحساس می کنم که تو من می شوی و منیک لــحظه خواستم کـــه بیایــم بــه جای تویک لحظه من بـــه خوبی تــو باشم و دلمیک لحظه ! یک دقیقه! ... شود آشنای توتازه سلام اول این قصــه می رسدپر می شود تمام من از ماجرای توگنجشک می شوی و قناری نغمه خواندر گــوش من ترنــــم نــــرم صدای تـــــوتو خوبی آنقدر کـه هوا خوب می شوداصلا هوای من شده خوب از هوای توخورشید هم به قدر تو زیبا و خوب نیستگـــل ، سعی می کند کـه در آرد ادای تواصلا خودت بگو که چه کردی که ساختتاین سان لطیف و ناز و معطر ، خدای تو ؟خوابـــم گرفته با تغـــزل آرام در صداتآرام می شود دوباره دل از لای لای توصبحانه حاضرست ، بفرما غزل بنوشطعم بهشت می دهد امروز چای تو!!!برنامه چیست ؟ زل زدن محض در نگاتاکــــران ماندگار تــــو و سینمـــای تــــوحالا منم و لطف تــــو هر لحـظه بیشترهی سوء استفاده شد از این حیای تومن چیزهــــای خــوب زیادی نداشتم!می فهمم آخر ارزش و قدر و بهای تومی فهمم اینکه نوری و آب و درخت و ...آهمی دانم اینکه تــوی جهـان نیست تای ِ تومی دانم اینکه جهــــان ، تلخ و شور و سردسنگ و سیاه و سخت تمامش ، سوای تو!من بیست و هشت سال خودم را نوشته اممی ریـــزم ایـــن تمــــام خودم را بـــه پای تواصلا برای چیست من اینقدر حرف ... حرف …حرفاصلا تمــــام زندگـــــی من فـــــــــدای ِ تــــــــو
خورشید طلوع کرد
گزارش از: عبدالطیف حیدری بعد از انتظار بسیار زیاد بلاخره آن روز دوباره فرا رسید که انجمن پیک، طلوع خورشید عدالت را دوباره با جشن با شکوه خود به مناسبت پنجم جوزا سالروز ولادت حضرت عبدالعلی مزاری "رح" تحت نام "طلوع خورشید" تجلیل نماید. انجمن پیک در سال گذشته یعنی 1388 ه ش با جمع از انجمن های دیگر، برای نخستین بار از پنج جوزای سال 1388 ه ش تجلیل به عمل آورده و برنامه ی را تحت عنوان "میلاد نور" تدارک داده بودند. امسال نیز با تلاش و زحمات بسیار زیاد موفق به این گردید که با وجود جشن باشکوهی که در پنج جوزا 1389 ه خ مطابق با 2010/5/26 به روز چهار شنبه در ماشاالله شادی هال راه اندازی کرده بود، جهت معرفی هر چه بیشتر این روز(پنجم جوزا) در نهاد های مختلف از آن جمله ورزش مسابقات فوتبال را تحت نام "جام مزاری" میان مکاتب هزاره تاون راه اندازی نموده بود، و هم چنان جزوه ی را تحت نام "سوغات پیک" ترتیب داده بود که در این جزوه چند شخصیت تاریخی ما از قبیل شهید استاد عبدالعلی مزاری، مورخ و پدر تاریخ افغانستان کاتب هزاره، جوان شجاع و دلیر ما عبدالخالق هزاره، حماسه ی چهل دختران، شهید حسین علی یوسفی به شمول استاد بزرگوار استاد عبدالغفور ربانی مختصراً به معرفی گرفته شده بودند، هم چنان از این جزوه مسابقه ی به نام مسابقه "خود یابی" میان شاگردان ممتاز مکاتب هزاره تاون برگزار گردیده بود که امتحان آن به تاریخ 2010/5/22 به روز شنبه در لیسه ی تعلیمی و تربیوی پامیر به تعداد 200 اشتراکننده از همه ی مکاتب هزاره تاون در حضور مدیران مکاتب برگزار گردید و نتایج این دو مسابقه نیز در همین برنامه (جشن پنجم جوزا) اعلام گردید. برنامه ی "طلوع خورشید" به روز چهار شنبه به تاریخ پنج جوزا 1389 ه خ مطابق با 2010/5/26 م رأس ساعت 3 بعد از ظهر در ما شاالله شادی هال با قرار گرفتن مجریان برنامه هر یک محمد کبیر همدرد و مرضیه احمدی در جایگاه و قرأت قرآن کریم توسط رمضان وطن دوست آغاز گردید. بعد از آن گروه خوش آمدید مهمانان را خوش آمدید گفتند، طبق معمول چیزی که بعد از آن اجرا گردید خوانش متنی به نام "نامه ی بابه" بود که توسط بهاره نظری، مقاله ی که به همین مناسبت (پنجم جوزا) نگاشته شده بود توسط برادر مهدی نظری و نیز شعر که به مناسبت تولد بابه نوشته شده بود توسط عقیل انصاری اجرا گردیدند. درین هنگام در حالکه محفل با همان زیبایی که به خود گرفته بود با اجرای سرود "ولادت مزاری" زیباتر گردید اما آنچه که جای تأسف بود کم بودی جای بود، به تعداد مهمانانی که در نظر گرفته شده بود یعنی به تعداد 700 چوکی گذاشته شده بود اما باز هم مهمانان زیاد از این جشن با شکوه بی بهره برگشتند، چیزی که باید درین جا ذکر گردد ...