شعر در وصف دوست
جملات و اشعار بزرگان در مورد دوست و دوستي به ترتيب حروف الفبا
آ «آری آغاز دوست داشتن است// گرچه پایان راه ناپیداست// من به پایان دگر نیندیشم// که همین دوست داشتن زیباست» فروغ فرخزاد«آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است// با دوستان مروت، با دشمنان مدارا» حافظ«آنان که دوستی و محبت را بهزندگی خود راه نمیدهند،بهآن ماند که طلوع خورشید را مانع شوند.» سیسرو«آنچه مردم، دوستی میخوانند چیزی غیر از نفع شخصی نیست، دوستی خودپرستی انسان است که میخواهد از دیگران به عنوان دوستی متمتع گردد.» فرانسوا لارشفوکو«آن کس که در هرجا دوستانی دارد، همه جا را دوستداشتنی مییابد.» ضربالمثل چینی الف «از بس که مهر دوست به دل جا گرفته است// جایی برای کینهٔ دشمن نمانده است» اظهری کرمانی«از جان طمعبریدن آسان بود ولیکن// از دوستان جانی مشکل توان بریدن» حافظ«از جهان گرچه بوستان خوشتر// بوستان هم به دوستان خوشتر» مکتبی شیرازی«از خویشاوندان بهراحتی میتوان برید، اما رشته دوستی را هرگز.» سیسرو«از سلامتی خود مواظبت میکنیم، برای روز مبادا پول ذخیره میکنیم، سقف خانه را تعمیر میکنیم و لباس کافی میپوشیم، ولی کیست که در بند آن باشد که بهترین دارایی یعنی دوست را به صورتی عاقلانه برای خود فراهم کند؟» رالف والدو امرسن
شعر در وصف دوست
خانه ی دوست کجاست؟در فلق بود که پرسید سواراسمان مکثی کردرهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشیدوبه انگشت نشان داد سپیداری و گفتنرسیده به درختکوچه باغی است که از خواب خدا سبز از تر استودر آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت ابی استمی روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،سربه در می اردپس به سمت گل تنهایی می پیچیدو قدم مانده به گلپای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانیوترا ترسی شفاف فرا می گیرددر صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنویکودکی می بینیرفته از کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه ی نورواز او می پرسیخانه ی دوست کجاست؟سهراب سپهری....ای دوست مـرا بــه حال ِ خـود بـاز گذاربا خلـوتِ من تو را چکار اســت ، چکار؟بگذار به دردِ خویــش بــاشم مشغــولبیــزارم از این جمـــع دروغــین ، بیـــزارابراهیم منصفی.....دوست مشمار آن که در نعمت زندلاف یاری و برادر خواندگیدوست آن دانم که گیرد دست دوستدر پریشان حالی و درماندگیسعدی.....باغی که در آن آب هوا روشن نیستهرگز گل یکرنگ در آن گلشن نیستهر دوست که راستگوی و یکرو نبوددر عالم دوستی کم از دشمن نیستمحمد فرخی یزدی.....نی قصهی آن شمع چگل بتوان گفتنی حال دل سوخته دل بتوان گفتغم در دل تنگ من از آن است که نیستیک دوست که با او غم دل بتوان گفتعمری ز پی مراد ضایع دارموز دور فلک چیست که نافع دارمبا هر که بگفتم که تو را دوست شدمشد دشمن من وه که چه طالع دارمحافظ.....چشمی دارم همه پر از صورت دوستبا دیده مرا خوشست چون دوست در اوستاز دیده دوست فرق کردن نه نکوستیا دوست به جای دیده یا دیده خود اوستمولوی.....تا نگذری از جمع به فردی نرسیتا نگذری از خویش به مردی نرسیتا در ره دوست بی سر و پا نشویبی درد بمانی و به دردی نرسیابوسعید ابوالخیر.....ای دوست قبولم کن وجانم بستانمستــم کـــن وز هر دو جهانم بستانبـا هـــر چـــه دلم قرار گیـــرد بــی تـــوآتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـانمولوی.....آن به که در این زمانه کم گیری دوستبا اهل زمانه صحبت از دور نکوستآنکس که به جمگی ترا تکیه بر اوستچون چشم خرد باز کنی دشمنت اوستخیام
شعر در وصف دوست
خانه ی دوست کجاست؟در فلق بود که پرسید سواراسمان مکثی کردرهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشیدوبه انگشت نشان داد سپیداری و گفتنرسیده به درختکوچه باغی است که از خواب خدا سبز از تر استودر آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت ابی استمی روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،سربه در می اردپس به سمت گل تنهایی می پیچیدو قدم مانده به گلپای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانیوترا ترسی شفاف فرا می گیرددر صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنویکودکی می بینیرفته از کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه ی نورواز او می پرسیخانه ی دوست کجاست؟سهراب سپهری....ای دوست مـرا بــه حال ِ خـود بـاز گذاربا خلـوتِ من تو را چکار اســت ، چکار؟بگذار به دردِ خویــش بــاشم مشغــولبیــزارم از این جمـــع دروغــین ، بیـــزارابراهیم منصفی.....دوست مشمار آن که در نعمت زندلاف یاری و برادر خواندگیدوست آن دانم که گیرد دست دوستدر پریشان حالی و درماندگیسعدی.....باغی که در آن آب هوا روشن نیستهرگز گل یکرنگ در آن گلشن نیستهر دوست که راستگوی و یکرو نبوددر عالم دوستی کم از دشمن نیستمحمد فرخی یزدی.....نی قصهی آن شمع چگل بتوان گفتنی حال دل سوخته دل بتوان گفتغم در دل تنگ من از آن است که نیستیک دوست که با او غم دل بتوان گفتعمری ز پی مراد ضایع دارموز دور فلک چیست که نافع دارمبا هر که بگفتم که تو را دوست شدمشد دشمن من وه که چه طالع دارمحافظ.....چشمی دارم همه پر از صورت دوستبا دیده مرا خوشست چون دوست در اوستاز دیده دوست فرق کردن نه نکوستیا دوست به جای دیده یا دیده خود اوستمولوی.....تا نگذری از جمع به فردی نرسیتا نگذری از خویش به مردی نرسیتا در ره دوست بی سر و پا نشویبی درد بمانی و به دردی نرسیابوسعید ابوالخیر.....ای دوست قبولم کن وجانم بستانمستــم کـــن وز هر دو جهانم بستانبـا هـــر چـــه دلم قرار گیـــرد بــی تـــوآتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـانمولوی.....آن به که در این زمانه کم گیری دوستبا اهل زمانه صحبت از دور نکوستآنکس که به جمگی ترا تکیه بر اوستچون چشم خرد باز کنی دشمنت اوستخیام
شعر ترکی (چرخ و فلک )
این شعر ترکی هم در وصف روزگار و احوالی که بر من روا داشته برای شما میذارم چون از ترکی خوشم میاد: چرخی فلک منله یامان باشلادینه چوخوموش آهی زاری دونیانینباغبان اولدوم گیردیم دونیا باغیناحئیف کی یوخوموش باری دونیانین ازلدن دوست ائتدی منی قاندیردییالان ساتدی اوره گیمی یاندیردیدرد منی چولقادی بوش دولاندیردیهئچ یوخویموش اعتباری دونیانین خسته قاسم دئییر اوزوم گولمه دیحکیم لقمان درده درمکان بیلمه دیگؤزومون یاشینی کیمسه سیلمه دیتؤکولدو باشیما ناری دونیانین دنیا چرخ فلک بازی بدی را با من شروع کردآه و زار دنیا چه زیاد بودباغبان شدم و به باغ دنیا قدم گذاشتمحیف که میوه ای نداشت دنیا از روز اول مرا با دوستی خودش فریفتدروغ گفت و دلم را سوزاندمرا گرفتار درد کرد و بیهوده گرداندهیچ اعتباری نداشت دنیا خسته قاسم می گوید : روز خوش ندیدملقمان حکیم دردم را نفهمیدکسی اشک چشمانم را پاک نکردآتش دنیا بر سرم ریخت
شعر وصف دوست
دلیکهخالیازاغیاربودوجاینگار بهاوبگوکهبهدنبالصیددیگرباش کهصیدخویشتنآمدشودفداینگار بهپایخویشبهکوییشچراگذرکردم؟ شنیدگوشدلمبیگمانصداینگار نگاربودمرارسمعاشقیآموخت خطازجانبمانیستاینخطاینگار توباکهعهدنمودیکهتانهایتجان وفانمودیودیدیدلاجفاینگار؟ اگرچهتیشه ی اوسینه ی مراخونکرد نرفتهاستهنوزازسرمهواینگار اگرچهخانه ی مارانگارویرانکرد دلمخوشاستکهنوراستدرسراینگار نه " عدیا " تونهشعریزخویشتنداری کههرچهبرقلمآیدبودصفاینگار ********************* شبی زبیا شبی گرم استشبی پرساز و پر گوهردوباره ماه زند لبخندشبم روشن، گلم شاداب و جان پرورنگار آمد،نگار آمد کویردل، شد آباد و گلستانی بجا آوردنسیمی خوش ،غبار غم تکاند ازدلخزان رفت و بهاری بی خزان آمدسرم سرمست ؛ دلم پرشور و پر آهنگبهار آمد بهارآمدنگارآمد نگارآمد ...*************** نگارمن نگارمن تویی گل بهار منیه وقت نیاد برنجی وبری تو از كنار من***تویی گل بهار من تویی تو ای نگار من***فدای تو فدای تو این دل بی قرار مننباشی تو چی می گذره بر من و روزگار من***تویی گل بهار من تویی تو ای نگار من***بدون تو بدون تو می شم اسیر لحضه هابرای تو برای تو فدا بشن ترانه ها***تویی گل بهار من تویی تو ای نگار من***فدای تو فدای تو تمام هستی و صدامفقط می خوام چیزی بگم دوستت دارم ختم كلام ... ****************************** چه روزی ،گرم و پر امید-پس از شب های پر درد و و غم اندوه،به سان یک هم آغوشی-پس از چندی فراموشی،نگار من تو می آیی.نگاهی می کنم آنجا،نگاهی بر سراشیب رهی باریک-رهی غمبار،نوامید و کمی تاریک-نگار من تو می آیی.رها شد عاقبت آن روح نومیدی-پس از روزی ،پس از ماهی،پس از سالی نگار من تو می آیی ، تو در راهی. ... ******************************
بررسی شعر «دوست» از سهراب سپهری
بررسی شعر «دوست» از سهراب سپهری محمدرضا نوشمند I should be glad of another death T.S. Eliot دوست بزرگ بود و از اهالی امروز بود و با تمام افق های باز نسبت داشت ولحن آب و زمین را چه خوب می فهمید. صداش به شکل حُزن پریشان واقعیت بود. و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد. و دست هاش هوای صاف سخاوت را ورق زد و مهربانی را به سمت ما کوچاند. به شکل خلوت خود بود و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد. و او به شیوه ی باران پر از طراوت تکرار بود. و او به سبک درخت میان عافیت نور منتشر می شد. همیشه کودکی باد را صدا می کرد. همیشه رشته ی صحبت را به چفت آب گره می زد. برای ما، یک شب سجود سبز محبت را چنان صریح ادا کرد که ما به عاطفه ی سطح خاک دست کشیدیم و مثل لهجه ی یک سطل آب تازه شدیم. و بارها دیدیم که با چقدر سبد برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت. ولی نشد که روبروی وضوح کبوتران بنشیند و رفت تا لب هیچ و پشت حوصله ی نورها دراز کشید و هیچ فکر نکرد که ما میان پریشانی تلفظ درها برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم. مشهور است که شعر «دوست» را سهراب پس از درگذشت «فروغ فرخزاد» نوشت، و تا نباشد چیزکی، منتقد نگوید چیزها! ولی من نمی خواهم این شعر را با تکرار نام فروغ و محدود کردن نام دوست با نام او بررسی کنم. حتی مایل نیستم به داستانی بپردازم که «الیوت» در شعرش آورده است تا به جمله ای برسد که سهراب شعرش را با آن آغاز می کند. یک شعر را از چندین زاویه می شود دید و بررسی کرد، امّا گاهی شعر طوری صمیمانه حرف می زند که خوب نیست آدم خیلی رسمی به حرفهایش گوش بدهد. در مجلس ختم و عزای یک دوست کسی برای عزاداری که با ناله و شیون از خوبی های دوستِ از دست رفته حرف می زند و آه می کشد، «احسَنت» «احسَنت» نمی گوید. که یعنی «بله، در وصفِ دوست عجب تلمیح زیبا و بجایی در اینجا آورده ای!» اگر شنونده به همان حسّی رسیده باشد که باعث شده آن شخص با چنین زبانی سوگواری کند، او هم کنترل احساسش را از دست می دهد و بی ریا ناله و زاری می کند. دلم نمی خواهد در بررسی این شعر، معناگریز و بی احساس باشم. بیش تر دلم می خواهد خواننده ی این متن به حسّ و دردی برسد که سهراب را وادار به نوشتن این سوگنامه کرد. با فهمیدن حرفهای سهراب، شاید بشود تا حدودی به عمق اندوهش در فقدان دوست پی برد و با او در غم از دست دادنش همدردی کرد. سهراب در ابتدای شعرش جمله ای را از «الیوت» نقل می کند که حالتی شرطی دارد و حاکی از وضعیتی است که امکان پذیر نیست، ولی گوینده به این فکر می کند که خیلی خوشحال می شداگر چنین چیزی ممکن می بود. معنای جمله ی الیوت این است: «از مرگی دیگر خوشحال خواهم شد (اگر بشود).» بدون رجوع ...
در وصف مولوی...
مولوی ان عارف و مرد بزرگ تک درخت عشق و استاد سترگ سوز بخش عاشقان راهرو فیض بخش بیدلان در گرو رهبر دانا به اهل زبدگان رهنما بر سالکان در هر زمان عارف از گوشه میخانه جست رشته های وصل را با دوست بست در ره عشق و محبت پا گذاشت رهنما بر عاشقان بر جا گذاشت خاک پای حضرت لولاک شد جسم او از عشق بر افلاک شد مثنویش مغز قران کریم پر همی باشد ز اسرار رحیم قرن ها گر بگذرد او زنده هست از طفیل عشق او پاینده هست باش عاشق همچو مولانای روم تا نگردی تحت تاثیر هجو م گوش کن اواز مولانای روم تو نهی زهل چنین یک مرز و بوم تو ز مولای به مولا باز رو در ره عشق خدا با ساز رو از خود از جملگی بیگانه شو عاشق ان سانه و میخانه شو غیر از دلدار بگذر از همه تا بیبینی خود چو دارد زمزمه گوش کن اواز ان دلدار را نعره منصور را در دار را خود همی گوید بیا دیوانه شو با محبت پیشه گان همخانه شو عاشقی با روی مولا زندگیست باختن دل را به مولا بندگیست پس بشو تو با محبت پیر پیر ور بمیری با محبت میرمیر گفت هجران سوز و ساز مولوی شمه ای از بحر باز مثنوی
شعري در وصف چت
شدم با چت اسیر و مبتلایش / شبا پیغام می دادم از برایش به من می گفت هیجده ساله هستم / تو اسمت را بگو، من هاله هستم بگفتم اسم من هم هست فرهاد / ز دست عاشقی صد داد و بیداد بگفت هاله ز موهای کمندش / کمان ِابرو و قد بلندش بگفت چشمان من خیلی فریباست / ز صورت هم نگو البته زیباست ندیده عاشق زارش شدم من / اسیرش گشته بیمارش شدم من ز بس هرشب به او چت می نمودم / به او من کم کم عادت می نمودم در او دیدم تمام آرزوهام / که باشد همسر و امید فردام برای دیدنش بی تاب بودم / زفکرش بی خور و بی خواب بودم به خود گفتم که وقت آن رسیده / که بینم چهره ی آن نور دیده به او گفتم که قصدم دیدن توست / زمان دیدن و بوییدن توست ز رویارویی ام او طفره می رفت / هراسان بود او از دیدنم سخت خلاصه راضی اش کردم به اجبار / گرفتم روز بعدش وقت دیدار رسید از راه، وقت و روز موعود / زدم از خانه بیرون اندکی زود چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت / توگویی اژدهایی بر من آویخت به جای هاله ی ناز و فریبا / بدیدم زشت رویی بود آنجا ندیدم من اثر از قد رعنا / کمان ِابرو و چشم فریبا مسن تر بود او از مادر من / بشد صد خاک عالم بر سر من ز ترس و وحشتم از هوش رفتم / از آن ماتم کده مدهوش رفتم به خود چون آمدم، دیدم که او نیست / دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست به خود لعنت فرستادم که دیگر / نیابم با چت از بهر خود همسر بگفتم سرگذشتم را به «جاوید» / به شعر آورد او هم آنچه بشنید که تا گیرند از آن درس عبرت / سرانجامی ندارد قصّه ی چت
شعـــــــر در وصف خــــــــــــدا
پیش از اینها فکر می کردم خدا خانه ای دارد کنار ابرها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس خشتی از طلاپایه های برجش از عاج وبلور بر سر تختی نشسته با غرورماه برق کوچکی از تاج او هر ستاره، پولکی از تاج اواطلس پیراهن او، آسمان نقش روی دامن او، کهکشانرعد وبرق شب، طنین خنده اش سیل وطوفان، نعره توفنده اشدکمه ی پیراهن او، آفتاب برق تیغ خنجر او ماهتابهیچ کس از جای او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیستپیش از اینها خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویر بودآن خدا بی رحم بود و خشمگین خانه اش در آسمان،دور از زمینبود، اما در میان ما نبود مهربان وساده و زیبا نبوددر دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشتهر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا از زمین، از آسمان، از ابرهازود می گفتند : این کار خداست پرس وجو در کار او کاری خطاستهرچه می پرسی، جوابش آتش است آب اگر خوردی، عذابش آتش استتا ببندی چشم، کورت می کند تا شدی نزدیک، دورت می کندکج گشودی دست، سنگت می کند کج نهادی پای، لنگت می کندبا همین قصه، دلم مشغول بود خوابهایم، خواب دیو وغول بودخواب می دیدم که غرق آتشم در دهان اژدهای سرکشمدر دهان اژدهای خشمگین بر سرم باران گرز آتشینمحو می شد نعره هایم، بی صدا در طنین خنده ی خشم خدا ...نیت من، در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خداهر چه می کردم،همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بودمثل تمرین حساب وهندسه مثل تنبیه مدیر مدرسهتلخ، مثل خنده ای بی حوصله سخت، مثل حل صدها مسئلهمثل تکلیف ریاضی سخت بود مثل صرف فعل ماضی سخت بودتا که یک شب دست در دست پدر راه افتادم به قصد یک سفردر میان راه، در یک روستا خانه ای دیدم، خوب وآشنازود پرسیدم : پدر، اینجا کجاست؟ گفت، اینجا خانه ی خوب خداست!گفت : اینجا می شود یک لحضه ماند گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواندبا وضویی، دست و رویی تازه کرد با دل خود، گفتگویی تازه کردگفتمش، پس آن خدای خشمگین خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟گفت : آری، خانه او بی ریاست فرشهایش از گلیم و بوریاستمهربان وساده و بی کینه است مثل نوری در دل آیینه استعادت او نیست خشم و دشمنی نام او نور و نشانش روشنیخشم، نامی از نشانی های اوست حالتی از مهربانی های اوستقهر او از آشتی، شیرین ...
شعری در وصف اعتیاد
شعر زیر رو یک نوجوان خوش فکر بادرودی به نام پوریا بخت پور سرودن که امیدوارم شما هم با خوندن این شعر قشنگ لذت ببرید!! به امید اینکه باز هم شاهد اشعار زیبایی از دوست عزیمون باشیم منبع: وبلاگ بادرودموزیک عشق کاذب تا عشق ناب اعتیاد داستان بود یا حقیقت ، من نمی دانم . به هر حالی من از یادش هراسانم ، پریشانم ، پشیمانم . نمی دانم ، چه می دانم ، که آخر چیست پایانم . اعتیاد چون کبوتر بود و من بودم یکی طفل کبوتر باز ، غلط گفتم ، ببخشید بر من معتاد ، من بودم کبوتر و او طفل کبوتر باز ، پر و بال لطیفم را نوازش کرد آن اول ، مرا با لذت خود آشنایم کرد آن اول . ولی او کم کمک صیاد شد ، من صید در بندش ، مرا می برد به دنبال خودش هرجا که او می خواست نه آنجایی که دل می خواست . مرا افیون بدنبال خودش می برد تنهایی ، به دنیایی که بود زیباترین رنگش سیاهی ، نپرسیدم ز خود یکبار ، حتی چه می خواهی ، چه می جویی در این دنیای واهی . مرا در نکبت ، مرا در اوج بدبختی ، رهایم کرد . مرا از خانه و کاشانه و دوستان جدایم کرد . مواد بی اعتبار و ارزش و بی آبرویم کرد . زبانم لال ، او بیگانه حتی ، با خدایم کرد . بله عمر و جوانی را تبه کردم ، چه سالهایی خداوندا گنه کردم ، چه بد بودم ، چه بد کردم . همه چیز را ، همه کس را ، فدای عشق خود کردم ، چه عشق کاذب و واهی که من کردم . بله من مردن تدریجی خود را به چشم خویشتن دیدم . بله من خفت و خواری و بدبختی به چشم خویشتن دیدم . بله من گریه مادر و همسر را به چشم خویشتن دیدم . خداوندا گرسنه بودن فرزند خود را هم به چشم خویشتن دیدم . ولی ای کاش کور می گشتم و هیچی نمی دیدم . بیا ای دوست معتادم ، بگیر اینجای داستان را و بشنو این پیامم را بعد از سالها که هیچ از من نماند باقی ، تو گویی پیکی آورد بهر من ساقی ، که در یک شب پیام آمد نوید آمد ، ز NA بهر نور امید آمد . گرفتم من پیام دوست بهبودی ، به خود گفتم که ای بیچاره پس عمری کجا بودی ، تو در آن دره وحشت چه می کردی به گردابی که غفلت بود و نفرت بود ، چه می کردی ؟ بالاخره لطف حق شد شامل حالم ، که گیرد دست من جوید زاحوالم ، به NA آمدم ، دیدم که : عشق است و صفا هست و خدا هست ، در اینجا راه ما با افیون جدا هست . قالب شعر : نو ( نیمایی) یک توضیح : من برای سرودن این شعر با تعدادی از معتادینی که با رفتن به NA ( انجمنی به نام معتادان گمنام که برای ترک معتادین تاسیس شده) ترک کردند مصاحبه کردم و این شعر را از زبان یک معتادی که ترک کرده سرودم . شاعر : پوریا بخت پور
شعر مولانا در وصف خدا
بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی شود داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمی شود جان ز تو جوش می کند دل ز تو نوش می کند عقل خروش می کند بی تو بسر نمی شود خمر من و خمار من باغ من و بهار من خواب من و خمار من بی تو بسر نمی شود جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی آب زلال من تویی بی تو بسر نمی شود گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی آن منی کجا روی بی تو بسر نمی شود دل بنهند بر کنی توبه کنند بشکنی این همه خود تو میکنی بی تو بسر نمی شود بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی باغ ارم سقر شدی بی تو بسر نمی شود گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم ور بروی عدم شوم بی تو بسر نمی شود خواب مرا ببسته ای نقش مرا بشسته ای وز همه ام گسسته ای بی تو بسر نمی شود گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من مونس و غمگسار من بی تو بسر نمی شود بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم سر ز غم تو چون کشم بی تو بسر نمی شود هر چه بگویم ای صنم نیست جدا ز نیک وبد هم تو بگو ز لطف خود بی تو بسر نمی شود