شعر در مورد مرگ
چند شعر درباره ی مرگ
«آزمودم، مرگ من در زندگی است// چون رهم زین زندگی، پایندگی است» مولوی«ای خنک آن را كه پیش از مرگ مرد// یعنی او از اصل این زر بوی برد// مرگ تبدیلی که در نوری روی// نه چنان مرگی که در گوری روی» مولوی«بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی» سنایی«چون زیستن تومرگ تو خواهد بود// نامرده بمیر تا بمانی زنده» عطار نیشابوری«خواب را گفتهای برادر مرگ// چو بخسبی همیزنی درِ مرگ» اوحدی مراغهای«سخنگو سخن سخت پاكیزه راند// که مرگ به انبوه را جشن خواند» نظامی«لباس مرگ بر اندام عالمی زیباست// چه شد که کوته و زشت این قبا به قامت ماست» عارف قزوینی«همان به که نصیحت یاد گیریم// که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم» نظامی
مرگ و معاد در اشعار مولوی (قسمت هشتم )
غزل شمارهٔ ۱۷۱۵ هر کی بمیرد شود دشمن او دوستکام دشمنم از مرگ من کور شود والسلام آن شکرستان مرا می کشد اندر شکر ای که چنین مرگ را جان و دل من غلام در غلط افکندهست نام و نشان خلق را عمر شکربسته را مرگ نهادند نام از جهت این رسول گفت که الفقر کنز فقر کند نام گنج تا غلط افتند عام وحی در ایشان بود گنج به ویران بود تا که زر پخته را ره نبرد هیچ خام گفتم ای جان ببین زین دلم سست تنگ گفت که زین پس ز جهل وامکش از پس لگام تا که سرانجام تو گردد بر کام تو توسن خنگ فلک باشد زیر تو رام گر تو بدانی که مرگ دارد صد باغ و برگ هست حیات ابد جوییش از جان مدام خامش کن لب ببند بیدهنی خای قند نیست شو از خود که تا هست شوی زو تمام غزل شمارهٔ ۱۷۸۶ دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بستان من چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من بیپا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو ای شاخها آبست تو ای باغ بیپایان من یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من ای جان پیش از جانها وی کان پیش از کانها ای آن پیش از آنها ای آن من ای آن من منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی اندیشهام افلاک نی ای وصل تو کیوان من مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا بیتو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹۱ … صبری ندارم من از او ای روی او امسال من ای زلف جعدش پار من خلقان زمرگاندر حذر پیشش مرا مردن شکر ای عمر بیاومرگمن وی فخر بیاو عار من آه از مه مختل شده … متن کامل شعر را ببینید ... غزل شمارهٔ ۱۸۱۶ آینهای بزدایم از جهت منظر من وای از این خاک تنم تیره دل اکدر من رفت شب و این دل من پاک نشد از گل من ساقی مستقبل من کو قدح احمر من رفت دریغا خر من مرد به ناگه خر من شکر که سرگین خری دور شدهست از در من مرگ خران سخت بود در حق من بخت بود زانک چو خر دور شود باشد عیسی بر من از پی ...
شعری از فریدون مشیری در مورد مرگ
چرا از مرگ می ترسید ؟
مرگ و معاد در اشعار فریدون مشیری
چرا از مرگ مي ترسيد ؟چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟- مپنداريد بوم نااميدي باز ،به بام خاطر من مي كند پرواز ،مپنداريد جام جانم از اندوه لبريز است .مگوييد اين سخن تلخ و غم انگيز است –مگر مي ، اين چراغ بزم جان مستي نمي آرد ؟مگر افيون افسون كارنهال بيخودي را در زمين جان نمي كارد ؟مگر اين مي پرستي ها و مستي هابراي يك نفس آسودگي از رنج هستي نيست ؟مگر دنبال آرامش نمي گرديد ؟چرا از مرگ مي ترسيد ؟كجا آرامشي از مرگ خوش تر كس تواند ديد ؟مي و افيون فريبي تيزبال وتند پروازنداگر درمان اندوهند ،خماري جانگزا دارند .نمي بخشند جان خسته را آرامش جاويدخوش آن مستي كه هشياري نمي بيند !چرا از مرگ مي ترسيد ؟چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟بهشت جاودان آنجاست .جهان آنجا و جان آنجاستگران خواب ابد ، در بستر گلبوي مرگ مهربان ، آنجاستسكوت جاوداني پاسدار شهر خاموشي ست .همه ذرات هستي ، محو در روياي بي رنگ فراموشي ست .نه فريادي ، نه آهنگي ، نه آوايي ،نه ديروزي ، نه امروزي ، نه فردايي ،زمان در خواب بي فرجام ،خوش آن خوابي كه بيداري نمي بيند !سر از بالين اندوه گران خويش برداريددر اين دوران كه از آزادگي نام و نشاني نيستدر اين دوران كه هرجا ” هركه را زر در ترازو ،زور در بازوست “ جهان را دست اين نامردم صد رنگ بسپاريد كه كام از يكدگر گيرند و خون يكدگر ريزنددرين غوغا فرو مانند و غوغاها برانگيزند .سر از بالين اندوه گران خويش برداريدهمه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آريدچرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟چرا از مرگ مي ترسيد ؟ جهت دسترسی به موضوعات کلیه موضوعات مربوط به معاد بر روی لینک ذیل کلیک نمائید مرگ و معاد در قرآن و روایات و اشعار و گفتار بزرگان جهان (کتب و مقالات ) http://www.hafezasrar.blogfa.com/post-1288.aspx زبان مشیری نرم و ملایم و در عین حال غرق در رؤیا و افکار خیالی است. «از زبان و بیان او میتوان بوی حافظ، مولوی، سعدی، نیما، گلچین گیلانی و توللی را استشمام کرد. تنها مشخصه و وجه تمایز زبان او با آنها، به کارگیری و استخدام واژههایی از جنس ادبیات کهن و عاشقانه است و همین تمایز سیرِ اشعارش به سالهای گذشته میشود.»نگاه مشیری به موضوع مرگ، نگاهی مستند به دیدگاهها و آرا و نظریات پیشنیان - که پارهای از آنها در مقدمة مقاله بررسی شد- است.آنچه از اشعار مشیری برمیآید، گاه حکایتهای روشن و شفاف از مرگ است که در آن شاعر با صراحت به موضوع مرگ میپردازد و احساسات خود را دربارة آن بیان میکند. البته همیشه اینطور نیست و گاه اتفاق میافتد که مشیری ...
شعری زیبا و بلند در مورد مرگ
شعری زیبا و بلند در مورد مرگ سلامی دیگر، به همه آنهایی، که تو را می خوانند با تو خواهم گفت بر من چه گذشته است رفیق که دگر فرصت دیدار شما، نیست مرا نوبت من چو رسید، رخصت یک دم دیگر، چو نبود مهربانی آمد، دفتر بودن در بین شما را آورد نام من را خط زد و به من گفت که باید بروم من به او میگفتم، کارهایی دارم، ناتمامند هنوز او به آرامی گفت: فرصتی نیست دگر و به لبخندی گفت: وقت تمام است، ورق ها بالا هر چه در کاغذ این عمر نوشتی، تو، بس است وقت تمام است عزیز، برگه ات را تو بده منتظر باش که تا خوانده شود، نمره ات را تو بگیر من به او میگفتم: مادرم را تو ببین، نگران است هنوز تاب دوری مرا، او ندارد هرگز خواهرم، نام مرا میگوید، پدرم اشک به چشمش دارد نیمی از شربت دیروز، درون شیشه ست شاید آن شربت فردا و یا قرص جدید معجزاتی بکند، حال من خوب شود بگذریم از همه اینها ،راستی یادم رفت کارهایی دارم، ناتمامند هنوز من گمان میکردم، نوبت من به چنین سرعت و زودی نرسد من حلالیت بسیار، که باید طلبم من گمان میکردم، مثل هر دفعه قبل باز برمیخیزم، من از این بستر بیماری و تب راستی یادم رفت، من حسابی دارم، که نپرداخته ام قهرهایی بوده ست،که مرا فرصت آشتی نشده ست می توانی بروی؟ چند صباحی دیگر، فرصتی را بدهی؟ او به آرامی میگفت: این دگر ممکن نیست و اگر هم بشود، وعده بعدی دیدار تو باز بار تو سنگینتر و حسابی بسیار،که نپرداخته ای دم در منتظرم، زودتر راه بیفت روح مهمان تنم، چمدانش برداشت گونه کالبدم را بوسید پیکر سردم، بر جای گذاشت رفت تا روز حساب، نمره اش را بدهند چشم من خیره به دیوار، بماند دست من از لبه تخت، به پایین افتاد قلبم آرام گرفت، نفسی رفت و دگر باز نیامد هرگز دکتری هم آمد، با چراغی که به چشمم انداخت گوشی سرد که بر سینه فشرد و سکوتی که شنید خبر رفتن من را، به عزیزانم داد وه چه غوغایی شد، یک نفر جیغ کشید خواهرم پنجره را بست، که سردم نشود یک نفر گفت: خبر باید داد که فلانی هم رفت مادرم گوشه تخت زانو زد، سر من را به بغل سخت فشرد چشم هایم را بست،گفت ای طفلک مادر اکنون، میتوانی که بخوابی آرام یاد آن بچگی ام افتادم،که مرا میخواباند باز خواباند مرا،گر چه بی لالایی پدرم دست مرا سخت فشرد، وخداحافظی تلخی کرد خواهرم اشک به چشم، ساک من را بست رادیویی کوچک، و لباسی که خودش هدیه نمود شیشه قرص و دوا، و به تردیدی، انگشتری ام را نستاند جانمازم بوسید، گوشه ساک نهاد و برادر آمد، کاش یک ساعت قبل آمده بود قبل از آنکه مادر، چشمهایم را بست او صدایم میکرد، که چرا خوابیده ام، اندکی برخیزم، تا که جبران کند او اشک بر روی پتو میبارید گل مهری ...
حدیث مرگ در شعر
هالههای یأس و نومیدی، ابرهای غم و اندوه گاهی فضای بدبینی و بیمارگونهای را در شعر شاعران به وجود آورده است. که شاعر تأثیر فضای خاصی به حدیث مرگ پرداخته و از مرگ، زوال، گور... سخن به میان آورده است. گرچه بحث پیرامون مرگ و زندگی کاری است دشوار که از دیر زمان فیلسوفان به آن پرداختهاند. و شاید این مفکوره که انسانها روزی خواهند مرد، قبل از همه چیز انسانها را متوجه میرا بودنش کرده که انسان موجودی است میرا که روزی خواهند مرد. اما این اطفال خردسال هستند که فکر میکنند که نمیمیرند و آنچه اتفاق میافتد فقط برای بزرگترها و بزرگسالان است. شاید کسی بگوید که بهتر است از عشق و زندگی سخن بگوییم، چون سخن گفتن در باره مرگ چیزی هولناک و ترس آور است، ممکن شگفتانگیزتر از این نباشد که چیزهایی در باره مرگ بنویسیم و گاهی هم مقوله مرگ و مرگ اندیشی سبب شده است که شاعری به وضوح بگوید که: «مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد» اما اندیشیدن در باره مرگ و آگاهی بر قطعیت مرگ که انسان یک موجود میرا است، این اندیشه مفهوم زندگی را برای ما روشن میکند و پیوند میان مرگ و زندگی را برای ما قابل درک میسازد و ما را به مفهوم چگونه زیستن رهنمایی میکند. بنا به گفته «فرناندو سوتر» مولف کتاب «پرسشهای زندگی» انسان ممکن است که بداند که مردن چیست؟ اما مشکل است که بداند که «مرگ» چیست؟ چون زندهها هیچ تجربهای از مرگ ندارند که آن تجربه را برای دیگران تعریف کنند و یا بر اساس آن تجربه حدود و سغور مرگ را تعیین کنند. اما آنچه از کتب و متون کهن ملتها بر میآید این است که آنان در باره مرگ افسانهها، قصههای فراوانی ساختهاند که قدیمترین افسانه موجود در مورد مرگ، حماسه گیگمش است که در حدود 2700 سال قبل از میلاد در سومر تدوین شده است. و برای ما مهمترین و بدیهیترین تجربه از مرگ، مرگ مرگ عزیزان و دوستان است که وقتی دوستان و نزدیکان ما میمیرند، زیرا به قول اندیشمندی، انسانها آنقدر جوان نیستند که نمیراند. از مفهوم فوق چنین بر میآید که انسانها به خاطر این میمیرند که موجود «میرا» هستند و مرگ در دو قدمیشان در کمین است، به قول فردوسی مرگ نه پیر میشناسد و نه طفل و جوان: دم مرگ چون آتش هولناک ندارد زبرنا و فر توت باک در این جای رفتن نه جای درنگ بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ چنان دان که داد است و بیداد نیست چو داد آمدش جای فریاد نیست جوانی و پیری به نزدیک مرگ یکی دان، چو ایدر بدن نیست برگ فردوسی مرگ را عدالت و داد الهی میداند و به این باور است در مسأله مرگ که داد یزدان است نباید جای فریاد و آه و ناله باشد. از این دیدگاه مرگ واقعیت مطلق است ...
تفکر در مورد مرگ
امام حسین(ع):"اگر مردم تعقل می کردند و مرگ را تصور می کردند، دنيا ويرانه مىشد."ارسال شده توسط:آقای منصوریان
شعر طنز «مرگ خر»
این شعر معروف رو که به یاد دارید: (شعر از حمیدی شیرازی)شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد فریبنده زاد و فریبا بمیرد شب مرگ تنها نشیند به موجی رود گوشه ای دور و تنها بمیرد در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب که خود در میان غزلها بمیرد گروهی بر آنند که این مرغ شیدا کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد شب مرگ از بیم آنجا شتابد که از مرگ غافل شود تا بمیرد من این نکته گیرم که باور نکردم ندیدم که قویی به صحرا بمیرد چو روزی ز آغوش دریا برآمد شبی هم در آغوش دریا بمیرد تو دریای من بودی آغوش باز کن که می خواهد این قوی زیبا بمیردحالا همون شعر رو در مورد دراز گوش بشنوید:شنیدم که چون در سحر خر بمیردمیان دو صد تیز و عر عر بمیردشب مرگ تنها به کنج طویلهجدا از رفیقان دیگر بمیردولی عضو حزب خران وقت مردنبه زیر پتو روی بستر بمیردسرش را گذارد به دامان ماچهکه در روی دامان همسر بمیردبه پالان کند نصب کارت خریتکه با مدرک خویش، خرتر بمیردمنم آن خری که بود ارزویشکه در حزب توفیق مهتر بمیرد!منبع: روزنامه حزب خران، سید فرید قاسمی، چاپ سوم 1388
شعر درباره مادر - -fereydoun moshiri-madar -sher-irani
شعرهایی درباره مادر شعر مادر از فریدون مشیری تاج از فرق فلک برداشتن ، جاودان آن تاج بر سرداشتن : در بهشت آرزو ره یافتن، هر نفس شهدی به ساغر داشتن، روز در انواع نعمت ها و ناز، شب بتی چون ماه در بر داشتن ، صبح از بام جهان چون آفتاب ، روی گیتی را منور داشتن ، شامگه چون ماه رویا آفرین، ناز بر افلاک اختر داشتن، چون صبا در مزرع سبز فلک، بال در بال کبوتر داشتن، حشمت و جاه سلیمانی یافتن، شوکت و فر سکندر داشتن ، تا ابد در اوج قدرت زیستن، ملک هستی را مسخر داشتن، برتو ارزانی که ما را خوش تر است : لذت یک لحظه "مادر" داشتن ! ****نوشته شده امروز 5 شننبه 3-6-2010از پریسا بصیری برای مادرش مادر از پریسا بصیری جز تو ، گر گیرم کسی یارم شود کی چو تو بی باک غمخوارم شود ما همه جوییم یاری مهربان کی شود یاری که چون مادر شود هرکه میخواهد بفهمد عشق تو هیچ راهی نیست مگر مادر شود نوشته در5 شننبه 3-6-2010 **2-شعر مادر از ( ایرج میرزا):گویند مرا چو زاد مادر پستان به دهان گرفتن آموخت شبها بر گاهواره من بیدار نشست و خفتن آموخت دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه راه رفتن آموخت یک حرف و دو حرف بر زبانم الفاظ نهاد و گفتن آموخت لبخند نهاد بر لب من بر غنچه گل شکفتن آموخت پس هستن من ز هستن اوست تا هستم و هست دارمش دوست شد مکتب عمر و زندگی طی مائیم کنون به ثلث آخر بگذشت زمان و ما ندیدیم یک روز ز روز پیش خوشتر آنگاه که بود در دبستان روز خوش و روزگار دیگر می گفت معلمم که بنویس گویند مرا چو زاد مادر ، پستان به دهن گرفتن آموخت گویند که می نمود هر شب تا وقت سحر نظاره من می خواست که شوکت و بزرگی ، پیدا شود از ستاره من می کرد به وقت بی قراری، با بوسه گرم چاره من تا خواب به دیده ام نشیند شبها بر گاهواره من بیدار نشست و خفتن آموخت او داشت نهان به سینه خود تنها به جهان دلی که آزردخود راحت خویشتن فدا کرد در راحت من بسی جفا برد یک شب به نوازشم در آغوش تا شهر غریب قصه ها برد یک روز به راه زندگانی دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه راه رفتن آموخت در خلوت شام تیره من او بود و فروغ آشیانم می داد ز شیر و شیره جان قوت من و قوت روانم می ریخت سرشک غم ز دیده چون آب بر آتش روانم تا باز کنم حکایت دل یک حرف و دو حرف بر زبانم الفاظ نهاد و گفتن آموخت در پهنه آسمان هستی او بود یگانه کوکب منلالایی و شور و نغمه هایش ، بودند حکایت شب منآغوش محبتش بنا کرد ، در عالم عشق مکتب من با مهر و نوازش و تبسم ، لبخند نهاد بر لب من ، بر غنچه گل شکفتن آموخت این عکس ظریف روی دیوار، تصویر ...