شعر در مورد دوست
جملات و اشعار بزرگان در مورد دوست و دوستي به ترتيب حروف الفبا
آ «آری آغاز دوست داشتن است// گرچه پایان راه ناپیداست// من به پایان دگر نیندیشم// که همین دوست داشتن زیباست» فروغ فرخزاد«آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است// با دوستان مروت، با دشمنان مدارا» حافظ«آنان که دوستی و محبت را بهزندگی خود راه نمیدهند،بهآن ماند که طلوع خورشید را مانع شوند.» سیسرو«آنچه مردم، دوستی میخوانند چیزی غیر از نفع شخصی نیست، دوستی خودپرستی انسان است که میخواهد از دیگران به عنوان دوستی متمتع گردد.» فرانسوا لارشفوکو«آن کس که در هرجا دوستانی دارد، همه جا را دوستداشتنی مییابد.» ضربالمثل چینی الف «از بس که مهر دوست به دل جا گرفته است// جایی برای کینهٔ دشمن نمانده است» اظهری کرمانی«از جان طمعبریدن آسان بود ولیکن// از دوستان جانی مشکل توان بریدن» حافظ«از جهان گرچه بوستان خوشتر// بوستان هم به دوستان خوشتر» مکتبی شیرازی«از خویشاوندان بهراحتی میتوان برید، اما رشته دوستی را هرگز.» سیسرو«از سلامتی خود مواظبت میکنیم، برای روز مبادا پول ذخیره میکنیم، سقف خانه را تعمیر میکنیم و لباس کافی میپوشیم، ولی کیست که در بند آن باشد که بهترین دارایی یعنی دوست را به صورتی عاقلانه برای خود فراهم کند؟» رالف والدو امرسن
شعر زیبا در مورد دوستی از فریدون مشیری
دل من دیر زمانی است که می پندارد:((دوستی )) نیز گلی است ،مثل نیلوفر و ناز ، ساقه ترد ظریفی دارد.بی گمان سنگدل است آنکه روا می داردجان این ساقه ی نازک را- دانسته-بیازارد!در زمینی که ضمیر من و توست ، از نخستین دیدار ،هر سخن ، هر رفتار ،دانه هایی است که می افشانیم.برگ و باری است که می رویانیمآب و خورشید و نسیمش ((مهر))استگر بدانگونه که بایست به بار آید ،زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید.آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف ،که تمنای وجودت همه او باشد و بس.بی نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس.زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ستتا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست.در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز ،عطر جان پرور عشقگر به صحرای نهادت نوزیده است هنوزدانه ها را باید از نو کاشت.آب و خورشید و نسیمش را از مایه ی جانخرج می باید کرد.رنج می باید برد.دوست می باید داشت!با نگاهی که در آن شوق برآرد فریادبا سلامی که در آن نور ببارد لبخنددست یکدیگر رابفشاریم به مهرجام دل هامان رامالامال از یاری ، غمخواریبسپاریم به همبسراییم به آواز بلند:- شادی روی تو !ای دیده به دیدار تو شادباغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوستتازه ،عطر افشانگلباران باد.
شعر انگلیسی درباره دوست واقعی
بعضی از دانش آموزان در کلاس می پرسند که آیا در انگلیسی هم شعر و شاعری هست؟ در پاسخ به این عزیزان باید گفت که بلی . اماهمان طوریکه از شعری که در این مطلب به عنوان نمونه برایتان درج نموده ام پیداست در اشعار انگلیسی همانند اشعار بسیار غنی فارسی و ترکی وزن و قافیه چندانی وجود ندارد و زیبایی و اهنگ اشعار خودمان در شعر انگلیسی وجود ندارد . A friend in need A friend in need my neighbour said to me A friend indeed is what I mean to be In time of trouble will come to you And in hour of need you’ll find me true I thought a bit and took him by the hand My friend said I you do not understand The inner meaning of that simple rhyme a friend is what the heart needs all the time Henry Van Dyke (1852 - 1933 ترجمه شعر ( دوست هنگام نیازمندی ) همسایه ام میگوید: دوست هنگام نیازمندی دوست واقعی است که میخواهم آن طور باشم به هنگام رنج و دشواری به سوی تو خواهم آمد و به هنگام نیاز تو مرا درست (راستگو ) می یابی و من لحظه ای می اندیشم و دستش را به دستم می گیرم و میگویم دوست من تو معنی آنرا خوب نفهمیده ای معنای عمیق این شعر قدیمی ای چنین است : دوست واقعی آن است که دل همیشه نیازمند اوست . هنری ون دایک
صحبت یاران غنیمتست ای دوست - محمد حسین شهریار
استاد شهریار : کنون که فتنه فرا رفت و فرصتست ای دوست بیا که نوبت انس است و الفتست ای دوست دلم به حال گل و سرو و لاله می سوزد ز بسکه باغ طبیعت پرآفتست ای دوست مگر تاسفی از رفتگان نخواهی داشت بیا که صحبت یاران غنیمتست ای دوست عزیز دار محبت که خارزار جهان گرش گلی است همانا محبتست ای دوست به کام دشمن دون دست دوستان بستن به دوستی که نه شرط مروتست ای دوست فلک همیشه به کام یکی نمیگردد که آسیای طبیعت به نوبتست ای دوست بیا که پرده پاییز خاطرات انگیز گشوده اند و عجب لوح عبرتست ای دوست مآل کار جهان و جهانیان خواهی بیا ببین که خزان طبیعتست ای دوست گرت به صحبت من روی رغبتی باشد بیا که با تو مرا حق صحبت است ای دوست به چشم باز توان شب شناخت راه از چاه که شهریار چراغ هدایت است ای دوست
تحلیل شعر نشانی از سهراب سپهری: خانه ی دوست کجاست؟
نشانی "خانه ی دوست کجاست؟" در فلق بود که پرسید سوار.آسمان مکثی کرد.رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشیدو به انگشت نشان داد سپیداری و گفت: "نرسیده به درختکوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر استو در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است.می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می آرد،پس به سمت گل تنهایی می پیچی،دو قدم مانده به گل،پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد.در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی: کودکی می بینیرفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه ی نورو از او می پرسیخانه ی دوست کجاست." پرداختن به زبان شعر برای درک آن کاری فراتر از کلمه شماری برای حسابداری افکار و احساسات ابراز شده از طریق شعر است. خود شاعر هر گز برای خودش چنین حساب و کتابی را باز نمی کند؛ که مثلاً برای اینکه نشان بدهد در شعرش نور بر ظلمت غلبه می کند تعداد کلماتی که نظیر نور هستند بیشتر از آنهایی باشد که از جنس تاریکی اند. شاعر ناخودآگاه در شعری که ریشه در نهاد او دارد کلماتی را به کار می گیرد که به احساس و افکار او نزدیک باشند؛ اگر چه هر گز نمی توانند نه تک به تک و نه همه با هم گویای خود احساسات یا افکار او به تمام و کمال باشند. شعر در شاعر به صورت واژه واژه بروز نمی کند که در کند و کاو منتقد با شمارش واژه ها بررسی شود. گاه همه ی آنچه که در شعر دیده می شود تصویر و صحنه ی واحدی است که مثل یک تابلو و یا یک نمایش کوتاه مدّت، احساس و فکر شاعر را پیش چشم اش می آورد و او دست به قلم می برد و با اندک صیقلی در بخش هایی از آن، تصویر خود را از آن فکر و احساس ارائه می دهد. خواننده و مخاطب شعر نیز در واقع شعر را به صورت واژه های پراکنده دریافت نمی کند، بلکه او نیز شاهد تصویر و نمایشی است که بسته به کیفیّت دریافت او از شعر با تصویر و نمایشی که در ذهن شاعر نقش بسته است شباهت ها و تفاوت هایی خواهد داشت. میزان شباهت ها و تفاوت ها به نوع استفاده ی شاعر از زبان و نیز شیوه ی درک خواننده از زبان شعربستگی دارد. البته در اینجا نقش واژه ها و یا اجزاء شعردر درک آن نفی نمی شود، بلکه در روش «خواندن دقیق»، خواننده مدام در متن جلو و عقب می رود تا به کمک بخش های بعدی، قسمت های خوانده شده را بهتر درک کند، و نیز به کمک بخش های خوانده شده بتواند حدّ معنایی قسمت های بعدی را مشخص کند؛ و بدین ترتیب با درک معنی اجزاء به شناختی نسبی از کل شعربرسد، و نیز با یافته های یکپارچه اش از کل شعر بتواند ابهاماتی را که در مورد برخی از اجزاء شعروجود دارد برطرف کند. خواننده در درک خود از زبان شعر خود را به شاعر وصل نمی کند، در عوض تا آنجا که می ...
دنیای "من"مجازی اش هم غمگین بود . . . !
"عاشق" که میشوی ،همه چیز "بی علت" می شود ...و تمام دنیا "علـت" میشود ،تا "عـشق" را از تو بگیردتوی این چند سال عمرم یه چیز رو خوب فهمیدم ، گذر زمان هیچ چیز رو حل نمیکنه ... ماست مالی میکنه !گلایه ها عیبـــی نــــــــدارد کنــــایه هــا ویـــــــــران میکنــــــد ... وقتی میخوای یه رابطه رو به هم بزنیخوب به هم بزن…اما لگد کوبش نکن…بذار برو…اما داغونش نکن…با احساسش، فکرش، اعتمادش و غرورش بازی نکن…چون بعد از رفتن تو فقط غمگین نمیشهتا سالها باید با یه ترس لعنتی زندگی کنه و نتونه دیگه به هیچ کس اعتماد کنه…حتی برای یه دوستی ساده…اینکه نامـــــــــــش زندگـــیـــست ...مرا کــــشت!حـــیــــران مانده امآنکه نامــــش مـــرگ است؟با مــــن چــــه می کند...!سیاهی چشمانت را دوست دارمچون رنگ روزگار من استوقتی ” سکوت ” تمام وجودم را فرا میگیرد . . .اطرافیان فکر میکنن که چه مغرورم . . . .اما . . .افسوس که راز این سکوتم را کسی نمیداند . . .گاهی نمیشه دست از دوست داشتن یکی برداشت حتی وقتی ازش متنفرییه وقتایی آدم از روی دوست نداشتن از یکی فاصله میگیره ...یه وقتایی از ترس "وابســــــــتـگی"!...این روز ها در خودم به دنبال کلیک راست میگردم،تا از خودم copy بگیرم و کنار خودم paste کنم ...شاید از این تنهایی خلاص شوم ...!!به سلامتی خودمون که خوبیم ولی بعضیا فکر میکنن خوبی از خودشونه!آدمی را دیدم با سایه ی خود درد و دل میکرد !چه رنجی میکشد او وقتی هوا ابریست . . .و کم نیستند کسانی کهدست های خالیِ خود رااز دیگران پنهان می کنندمردم نان ندارنداما عزت عجیب شانحرف دیگری ست...!اونى باش كه مى خواى، نه اونى كه مى خوان... بهترین احساس رسیدن به آرامش است ... کنار کسی که تو را می فهمد و دوستت دارد ...بعد از مرگمسرم را جدا کنیدو بگذارید روی شانه ام ...شانه ای که سر می خواست !سری که شانه می خواست !هر دو را به آرزویشان برسانید...می آیی…در “وا” میشود…میروی…در “بسته” میشود…میبینی!!!حتی در هم “وابسته” میشود...وقتی یکی بهت میگه:"تو دیگه عوض شدی"یعنی اینکه:تو دیگه خر خوبی نیستی!ﺑـــﻪ ﺑﻌﻀــﯽﻫـــﺎ اوﻧﻘﺪﺭ ﺑﻬــــــــﺎ ﻣﯿـــﺪﯼ ﮐـﻪﯾـﻪ ﺭﻭﺯ ﺧــﻮﺩت هم ﺩﯾﮕـﻪ ﻧﻤﯿﺘـــــﻮﻧـﯽ ﺑﺨــــﺮﯾـــﺶنوشته هایم را میخوانی...و می گویی چه زیبا!! راستی دردهای آدمها زیبایی دارد...!؟!؟بیشتر از آنچه سزاوارش باشم به من صدمه زدیفقط به این خاطر که...بیشتر از آنچه سزاوارش باشی عاشقت بودم....یه جایی ام خوندم: باید یه سنگ بندازی تو رابطت, تا ببینی چقدر عمیقه ! هیچی دیگه منم انداختم، . . . یعنی عمق سینک ظرفشویی از عمق رابطمون بیشتر بود ....گاهی باید سکوت کرد,خدا پاسخ گو خواهد بود شک ...
یک شعر ویک داستان درمورد دوست
شعربس کن ای دل عشق بر ناکس نورزازپس نامهربانی های او عبرت بورزعشق باشد هدیه ی آن لایزالآن وجود پاک دور از هر زوالهرکه این تحفه بدیدش مست گشتدر نبودش آدمیت پست گشتای که از عشق قلب تو آمد به جوشبرسر هر سفره ای باده منوشابروی عشق را براب دادآنکه دل را بر دلی ناباب دادداستان مورچه وعسلیک مورچه در پی جمع کردن دانه های جو از راهی می گذشت و نزدیک کندوی عسل رسید . از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگی قرار داشت و هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد , دست و پایش لیز می خورد و می افتاد . هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد : «ای مردم ، من عسل می خواه م، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک « جو » به او پاداش می دهم . » یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد . صدای مورچه را شنید و به او گفت : « مبادا بروی ها... کندو خیلی خطر دارد ! » مورچه گفت : « بی خیالش باش ، من می دانم که چه باید کرد . » بالدار گفت : « آنجا نیش زنبور است . » مورچه گفت : « من از زنبور نمی ترسم ، من عسل می خواهم . » بالدار گفت : « عسل چسبناک است ، دست و پایت گیر می کند . » مورچه گفت : « اگر دست و پاگیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد . » بالدار گفت : « خودت می دانی ، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار ، من بالدارم ، سالدارم و تجربه دارم ، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی . » مورچه گفت : « اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان ، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن . من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید . » بالدار گفت : « ممکن است کسی پیدا شود و تو را برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم . » مورچه گفت : « پس بیهوده خودت را خسته نکن . من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت . » بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید : « یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد . » مگسی سر رسید و گفت : « بیچاره مورچه ، عسل می خواهی و حق داری ، من تو را به آرزویت می رسانم . » مورچه گفت : « بارک الله ، خدا عمرت بدهد . تو را می گویند « حیوان خیرخواه ! » مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را دم کندو گذاشت و رفت . مورچه خیلی خوشحال شد و گفت : « به به ، چه سعادتی ، چه کندویی ، چه بویی ، چه عسلی ، چه مزه یی ، خوشبختی از این بالاتر نمی شود ، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند . » مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه عسل ، و یک وقت دید که دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند ...
زیباترین منتهای عاشقانه
زیباترین متنهای عاشقانه چــقدر دزدیــدنِ نگــاه ِ تــواز چشــمان ِ تــولــذت بخــش اســت!گــویــی تیــله ایاز چشــمم بــه دلــم مــی افتــد!بـــانـــو!بــا مــردی کــه تیــله هــایبسیــار دارد،مــی آیــی؟...پاهایت را بگذار اینجا…درست روی قلبم…ببخش مرا …چیز دیگری نداشتم که فرش قدومت کنم …آهسته قدم بردار اینجا…تارو پود این فرش قرمز پر از گل احساسم است…!...خیلی شیرینه وقتی تو اس ام اس بازی های شبانه خوابت میبرهصبح بلند میشی میبینی اس ام اس اومده:قربون عقشم برم که خوابش برده …...قلمم آب میشوداز داغیِعاشقانه های مکرریکه برایتمی نویسم…...دنــیـــا ادامــــه لــبـخـنـد تــــوســت ..کــه تــــا آخــــریــــن لـــبــخـنـد مــــن کـــش مــــی آیــــد ؛تـــو لــب بـــــرمــیــچــیـنــــیو مـــن ..جـــایی مـــیـــان آســـمـــان و زمـــیـــن ..مـعـلق می شــــوم ... . ..کاش میدانستینه فرصتی دارم برای فراموش کردنت و نه جراتی برای دوست نداشتنتمهم نیست . . .میتوانی مثل همیشه خیال کنی بی عرضه ترین فرد جهانم !...تمام احساس من خلاصه ایستاز مهربانی هایت که هوای عشق تو را داردراز نگاه تو را دارد ، مثل چشمه ای زلال در قلبم میجوشدو در احساس تو جاری میشود …...برای ستایش توهمین کلمات روزمره کافی است ؛همین که کجا میروی؟دلتنگم,برای ستایش توهمین گل و سنگ ریزه کافی استتا از تو بتی بسازم …...آن روز که همدیگر را یافتیم ؛یافتنمان هنر نبود !هنر این است ؛همدیگر را گم نکنیم …!...سرنوشتم چیز دیگر را روایت میکند / بی تعارف این دلم خیلی هوایت میکندقلب من با هر صدا با هر تپش با هر سکوت / غرق در خون یکنفس دارد دعایت میکند...اگر بدانی جایگاهت کجاست ، مرا باور میکنیاگر بدانی چقدر دوستت دارم ، درد مرا درمان میکنیتو عزیزی برایم ، تو بی نظیری برایم ، حرف دلم به تو همین استقلبت می ماند تا آخرین نفس برایم...معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه ، دوستت دارد...دوست داشتنی ترین رابطه ها ،رابطه هایی دو طرفه اند …یعنی هر دو میکوشند برای ادامه دار شدنش …!هر دو خطر می کنند …!هر دو وقت می گذارند …!هزینه می کنند …!هر دو برای یک لحظه بیشتر، در کنار هم بودن با زمان هم میجنگند …!...جلوی بعضی از خاطره ها باید نوشت : آهسته یادآوری شوید ، خطر ریزش اشک....کـافـی سـت حـرفِ تـو بـاشـدهـیـچ واژه ایروی پـایـش بـنـد نـمـی شـودراهـش را مـی گـیـرد وُتـا دوردست عـطـر تـوپـروانـه مـی شـود . . ....گاهی به خاطرش ماندن را تحمل کن ، رفتن از دست “همه” بر می آید...عاشق اسمم می شوموقتی;تو صدایم می کنی . . ....کفشهایم که جفت میشوند دلم هوای رفتن میکندمن ...
لاله های مشنق- شعری در مورد شهدای مشنق از دوست عزیز نادر امینی ورزقانی
لاله های مشنقبیا به سوی فکه ومجنون وطلایه شبانه رویمبه سنگرخونین شهیدان وطن یی بهانه رویمآنجا که خون می چکد از لبان یاران عشقبدید ار لاله ی خونین کفنان با فغانه رویمدر رمل تفتیده جنوب ,سالار ی بخون نشستبه سوی سنگر عیوضی تبار شاعرانه رویمدر دیدگان لاله شهید ,شرهانی بخون نشستبه سوی شرهانی غریب نوازکاروانه رویماز رمل روان شویم سوی پاوه ی غریب بیا برمزار بزرگان این دیار عاشقانه رویمهمراه چمران شویم وافکنیم خصمان دونسوی مزار احمد بزرگ تبارعارفانه رویمآنجا که عشق را بجان خرید احمد ازعشق یاردرکنار لاله ها ی بی کفن شانه شانه رویمدر سرزمین آذران , شیران همه سرباز میهنندسوی مزارسربازان غیور خانه خانه رویمسربازی از تبار ترک , تقی بود وسلاح بر گرفتهمراه کنیه ش جواد سوی جبهه کاویانه رویمدر جای جای مشنقش بهار رنگ خون گرفتدر مشنق پر زلاله های شهید لاله لاله رویم همچون جلیل سیاحت کنیم آلاله های خفته رابیا همراه پیکرش در نماز خون ساغرانه رویماین دشت سرخ آلاله دیگری رویاند ز خاکهمراه دشت لاله گون شویم و ساقیانه رویمآن لاله جوان نامش ولی بود وکاظم لقب گرقتهمراه صد امید به امیدیه با نغمه و ترانه رویمدر خامه بسی درنگ نمودم که بس کنم مشق عشقبا روح نورسته ای ز کوی عشق مادرانه رویمگویند که در نوبهارعمر آب ونان می داد به مردمشدر کوی خباز شهر با محمد سقا ساقیانه رویمبا با لقب گرفت ازنیا ی خود با دین وبا خلوصهمدوش غنچه ها سوی مزار ش آیه آیه رویمنامی دگر نویسم از مشنق آلاله گون درکوی عشقهمراه با ذبیح حق و زمزم صفا صادقانه رویمدر خامه ام نگنجد این کنیه ونام اسماعیل ملا تبارهمدوش با خلیل و هاجرحنیف حاجیانه رویمدرکوچه های پسین زروزگار ستم طاغوتیانهمدوش با مبارزان راه حق غازیانه رویمجعفر که در واپسین دقایق سقوط جان خود بدادهمراه شهیدان انقلاب خمین جاودانه رویمرار بغضمان ازنقاق فاش کنیم نزد ربدرکوی مریم ومسعود پر شد نفاق ومکرهمدوش باقرش سوی صداقت صاف وساده رویمذاکران درگهت بغضی ناتمامند از این غریبگیهمچون امیر ذاکری سوی رب خالصانه رویمشیران بیشه نبرد آرمیده اند در بهشت قدسیتهمراه شیردلی زاین دیار, شیر مردانه رویماین تغزل از مشنقیان نه فسانه است ونه فسونبا خیل مردمان آذری , سوی خدا عامیانه رویمدر دنیای سیم وزر وتزویر گم گشته اند خواصبیا همراه روستائیان سوی رب بی بهانه رویم برگرفته از شعر نادر امینی
یادگار دوست
ای دوست قبولم کن وجانم بستان مستم کن و از هر دو جهانم بستان با هر چه دلم قرارگیرد بی تو آتش به من اندر زن و آنم بستان ای زندگی تن و توانم همه تو جانی و دلی ای دل و جانم همه تو تو هستی من شدی ازآنی همه من من نیست شدم در تو از آنم همه تو بازآ که تا به خود نیازم بینی بیداری شبهای درازم بینی نی می غلطم که خود فراق تو مرا کی زتده رها کند که بازم بینی هر روز دلم در غم تو زارتراست وز من دل بی رحم تو بی زارتراست بگذاشتیم ،غم تو مگذاشت مرا حتی که غمت از تو وفادارتر است برمن دروصل بسته می دارد دوست دل رابرما شکسته می خواهد دوست زین پس من و دل شکستگی بردراو چون دوست، دل شکسته می دارد دوست خود منکر آن نیست که بر دادم دل آن به که بر سودای توبسپارم دل گر من به غم عشق تو نسپارم دل دل را چه کنم بهر چی می دارم دل درعشق تو هرحیله که کردم هیچ است هرخون جگرکه بی توخوردم هیچ است از درد تو هیچ روی درمانم نیست درمان که کند مرا که دردم هیچ است من بودم ودوش آن بت بنده نواز از من همه لابه بود و از وی همه ناز شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید شب را چه کنم حدیث ما بود دراز دل تنگم و دیدار تو درمانم است بی رنگ رخت زمانه زندان من است بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی آنچه کز غم هجران تو بر جان من است ای نور دل و دیده و جانم چونی وی آرزوی هر دو جهانم چونی من بی لب لعل تو چنانم که مپرس تو بی رخ زرد من ندانم چونی افغان کردم برآن فغانم می سوخت خامش کردم چون خامشانم می سوخت از جمله کرانها برون کرد مرا رفتم به میانی، در میانم می سوخت من درد تو را زدست آسان ندهم دل برنکنم زدوست تا جان ندهم از دوست به یادگار دردی دارم که آن درد به صد هزار درمان ندهم تا با غم عشق تو مرا کار افتاد بیچاره دلم در غم بسیار افتادبسیار فتاده بود اندر غم عشق اما نه چنین زار که این بار افتادسودای تورا بهانه ای بس باشد مدهوش تو را ترانه ای بس باشددر کشتن ما چه می زنی تیغ جفا ما را سر تازیانه ای بس باشد ما کار و دکان و پیشه را سوخته ایم شعر و غزل و دوبیتی آموخته ایم در عشق که او ...
چند شعر درباره ی دوست
چند شعر درباره ی دوست دوستی با مردم دانا چو زرین کوزه ای است نشکند اگر بشکند بازش توان ساخت دوستی بامردم نادان سفالین کوزه ای است بشکند ور نشکند باید به دور انداخت اندازه نگه دار که انداز نکوست هم لایق دشمن است وهم لایق دوست ای دوست برجنازه ی دشمن چوبگذری شادی مکن!که به سرت این ماجرا رود
فریدون مشیری:« دوستی » نيز گلی است ؛مثل نيلوفر و ناز ،ساقه ترد ظريفی دارد .
دل من دير زمانی است كه می پندارد : « دوستی » نيز گلی است ؛ مثل نيلوفر و ناز ، ساقه ترد ظريفی دارد . بی گمان سنگدل است آنكه روا می دارد جان اين ساقه نازك را - دانسته- بيازارد ! در زمينی كه ضمير من و توست ، از نخستين ديدار ، هر سخن ، هر رفتار ، دانه هايی است كه می افشانيم . برگ و باری است كه می رويانيم آب و خورشيد و نسيمش « مهر » است گر بدانگونه كه بايست به بار آيد ، زندگی را به دلانگيزترين چهره بيارايد . آنچنان با تو در آميزد اين روح لطيف ، كه تمنای وجودت همه او باشد و بس . بینيازت سازد ، از همه چيز و همه كس . زندگی ، گرمی دل های به هم پيوسته ست تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست . در ضميرت اگر اين گل ندميده است هنوز ، عطر جانپرور عشق گر به صحرای نهادت نوزيده است هنوز دانه ها را بايد از نو كاشت . آب و خورشيد و نسيمش را از مايه جان خرج می بايد كرد . رنج می بايد برد . دوست می بايد داشت ! با نگاهی كه در آن شوق برآرد فرياد با سلامی كه در آن نور ببارد لبخند دست يكديگر را بفشاريم به مهر جام دل هامان را مالامال از ياری ، غمخواری بسپاريم به هم بسراييم به آواز بلند : - شادی روی تو ! ای ديده به ديدار تو شاد باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست تازه ، عطر افشان گلباران باد . فریدون مشیری فریدون مشیری و شعر : خواهم که مگر ز مرگ بگریزم / می خندد و می کشد در آغوشم
آیا شعری زیباتر از این در مورد انتظار شنیده ای؟(از استاد محمدخانی روحش شاد)(نقاشی از استاد فرشچیان)
من نماز عشق خواندم با وضوی انتظار<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" /> آب شد شمع دلم در آرزوی انتظار
شعر زیبا از قیصر امین پور در توصیف خدا
شعرخیلی قشنگ از قیصر امین پور در توصیف خدا. من خودم واقعا از این شعر زیبا بسیار لذت می برم هرچه بخوانم سیر نمی شوم: پیش از این ها فکر می کردم خدا خانه ای دارد میان ابرها مثل قصر پاد شاه قصه ها خشتی از الماس و خشتی از طلا پایه های بر جش از عاج و بلور بر سر تختی نشسته با غرورماه بر ق کوچکی از تاج او هر ستاره پولکی از تاج او اطلسی پیراهن او آسمان نقش روی دامن او کهکشان رعد و برق شب ، طنین خنده اش سیل و طوفان نعره ی توفنده اش دکمه ی پیراهن او آفتاب برق تیر و خنجر او ماهتاب هیچ کس از جای او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست پیش از اینها خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویر بود آن خدا بی رحم بود و خشمگین خانه اش در آسمان دور از زمین بود ، اما در میان ما نبود مهربان و ساده و زیبا نبود در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت هر چه می پرسیدم از خود از خدا از زمین از آسمان از ابرها زود می گفتند این کار خداست پرس و جو از کار او کاری خطاست هر چه می پرسی جوابش آتش است آب اگر خوردی عذابش آتش است تا ببندی چشم کورت می کند تا شوی نزدیک دورت می کند کج گشودی دست سنگت می کند کج نهادی پا لنگت می کند تا خطا کردی عذابت می کند در میان آتش آبت می کند با همین قصه دلم مشغول بود خوابهایم خواب دیو و غول بود خواب می دیدم که غرق آتشم در دهان شعله های سر کشم در دهان اژدهایی خشمگین بر سرم باران گرز آتشین محو می شد نعره هایم بی صدا در طنین خنده ی خشم خدا نیت من در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا هر چه می کردم همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود مثل تمرین حساب و هندسه مثل تنبیه مدیر مدرسه تلخ مثل خنده ای بی حوصله سخت مثل حل صد ها مسئله مثل تکلیف ریاضی سخت بود مثل صرف فعل ماضی سخت بود تا که یک شب دست در دست پدر راه افتادم به قصد یک سفر در میان راه در یک روستا خانه ای دیدیم خوب و آشنا زود پرسیدم پدر این جا کجاست گفت این جا خانه ی خوب خداست گفت این جا می شود یک لحظه ماند گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند با وضویی دست و رویی تازه کرد بادل خود گفت و گویی تازه کرد گفتمش پس آن خدای خشمگین خانه اش این جاست این جا در زمین گفت آری خانه ی او بی ریاست فرش هایش از گلیم و بوریاست مهربان و ساده و بی کینه است مثل نوری در دل آیینه است عادت او نیست خشم و دشمنی نام او نور و نشانش روشنی خشم نامی از نشانی های اوست حالتی از مهربانی های اوست قهر او از آشتی شیرین تر است مثل قهر مهربان مادر است دوستی را دوست معنا می دهد قهر هم با دوست معنا می دهد هیچ کس با دشمن خود قهر نیست قهر او هم نشان دوستی است تازه ...