شب سراب
رمان شب سراب
دانلود رمان بسیار زیبای شب سراب که خانوم ناهید پژواک . که خودتون هم می دونید رمان بامداد خمار از زبان رحیم است . به دوستان پیشنهاد می کنم اول بامداد خمار رو بخونند بعد بیان این رمان رو بخونند و دید هر کس نسبت به زندگی رو بسنجند بخشی از رمان : نسيم بهاري بوي خوشي به همراه داشت. مالشي در دلم بود كه لذت بخش بود احساس مي كردم همه را دوست دارم حتي فكر مي كردم انيس خانوم را هم دوست داشتم، و بي اعتنايي آقا ناصر را هم تحمل مي كردم، حق مي دادم آخه فكر مي كرد من هنوز بچه ام كم محلي مي كرد، يواش يواش كه بزرگ شوم با من دوست مي شود، شبها بعد از شام شب چره را مي رويم خانه آنها، منهم زن بگيرم و بساطي جور كنم آنها هم مي آيند پيش ما ، زن هايمان مثل خواهر مي شوند ما هم مثل برادر، مادر هم كه عاشق بي قرار انيس خانوم است، زندگي او منتهاي آرزويش است، اوستا هم با زنش به جمع ما مي پيوندند به به چه مي شود؟ پی دی اف رمان ویرایش شد رمان برای موبایل ویرایش شد
رمان شب سراب 1
قسمت اول- سلام- به به سلااام پسر گلم چطوري؟- بيست گرفتم حاج آقاخط كشم كه ورقه ام را مثل پرچم بر بالاي آن چسبانده بودم پايين آوردم و جلوي چشم حاج آقا محسن گرفتم.- بارك الله پسر خوب، چه درسي را بيست گرفتي؟ املا را؟- نه حاج آقا.- حساب را؟- نه حاج آقا.- چي را بيست گرفتي؟ بگذار عينكم را روي چشمم بگذارم ببينم پسر گلم چه كرده؟ حاجي آقا دست توي جيب جليقه اش كرد و عينكي را كه به جاي دسته؟زنجير داشت از جيب در آورده روي دماغش گذاشت و به ورقه ام زل زد."جور استاد ز مهر پدر"- اين چيه؟- مشق است حاج آقا خوشنويسي است.قيافه حاج آقا در هم رفت يك كمي هم لب ورچيد.و دل كوچك من شكست.اين پرده اولين تويري است كه از دوران كودكيم بياد دارم، زندگي من از همانجا شروع شده، قبل از آن را اصلاً بياد ندارم اوستا اجازه داده بود هر وقت فرصت داشتم توي اتاقش بروم، صاحبخانه مان بود، آذري بود با من با تركي حرف مي زد فارسي را مثل اين كه فقط خوب مي خواند، صحبت كردنش خنده دار بود، مادر من فارس زبان بود براي همان من قبل از اين كه مدرسه بروم فارسي را هم بلد بودم. وقتي كنار دست اوستاي خطاط مي نشستم و به حركت دستش خيره مي شدم صداي قلم كه روي كاغذ كشيده مي شد تمام تار و پودم را مي لرزاند، دوست داشتم كلمه اي بنويسد كه قلم از روي كاغذ بلند نشود، عاشق سين و شين بودم، يكبار وقتي اوستا داشت مي نوشت:"من مست و تو ديوانه" نوانستم صدايي را كه در درونم پيچيده بود ببلعم و يكدفعه ناله اي از دهانم بيرون جهيد كه اوستا را ترساند.- چته؟وقتي حالت عجيب مرا ديد و متوجه شد كه صداي قلم حالي بحاليم مي كند با لبخند گفت:- پسر سه تا نقطه بگذارم حالت جا مي ياد.روي كاغذ نوشت مست و رويش سه تا نقطه گذاشت شد مُشت و با محبت مُشتي بر پس گردن من زد.بعد ها وقتي بزرگ شدم، شانزده هفده ساله بودم و بياد آنروز ها مي افتادم دلم از حركات اوستاي خطاط چركين شد. ايكاش ما، در همان عالم ناداني دوران بچگي، كه هيچ از گناه و آلودگي خبر نداريم بمانيم و يا بميريم. فكر مي كردم نكند اوستا مرا ناز ناصري مي داد...دوران خوش كودكيم خيلي كوتاه بود.عزيز دردانه آقا بودم، مثل بچه هاي خوشبخت مدرسه مي رفتم، كتاب داشتم، قلم و دوات داشتم، نصاب الصبين مي خواندم همه شعر بود، نه آقا سواد داشت نه ننه ام، اما تا بزرگ شوم نفهميده بودم كه چه جوري در يادگيري به من كمك مي كردند هر چند كه در خانه از درس خواندنم راضي بودند اما در مكتب خانه هيچوقت جزو شاگردان خوب نبودم.ببحر تقارب تقرب نماي بدين وزن ميزان طبع آزمايفعول فعول فعول فعول چو گفتي بگو اي مه دلربايبقيه بادم مي رفت، آقام نگاه بدي به صورتم مي كرد و ننه ام با تعجب مي گفت:- همين بود؟- نه بقيه ...
شب سراب 3
قسمت هفتمامروز درست يك ماه و نيم است كه در اين دكان نجاري مشغول كارم، فاميل انيس خانم است اوستاي خوبي است، روز اول كه آمدم صادقانه گفتم كه نجاري اصلاً بلد نيستم. پرسيد: - دوست داري ياد بگيري؟ - معلومه اوستا. - نه، اينجوري جواب نده بگو دوست دارم نجاري ياد بگيرم، خنده ام گرفت! - دوست دارم نجاري ياد بگيرم. - آهان اين شد، پس از امروز هر چه مي بيني خوب دقت كن به ذهن بسپار، اره و تخته هم مي دهم تمرين كن، آن اره كهنه را هم ببر خانه تان شب ها هم بيكار نمان. - چشم اوستا. - گفتي اسمت چيه؟ - رحيم اوستا.نگاهي توي چشمهايم كرد: خب رحيم آقا فعلاً من كار مي كنم تو فقط نگاه كن. و اينچنين بود كه من شاگرد نجاري شدم و چونكه مزه بيكاري و سرگرداني را كشيده بودم از هيچ چيز گله نمي كردم، اره دستم را بريد صدايم در نيامد، توي دكان از سرما يخ مي كردم راضي بودم، ناهار توي دكان يك لقمه نان خلي مي خوردم خوشحال بودم و هر روز هزار بار خدا را شكر مي كردم.اوستا كارش در و پنجره ساختن بود و من يواش يواش مي توانستم تخته ها را اره كنم اما رنده كاري و ميخ كاري را خودش مي كرد.يكي از روز ها اوستا جلوي در دكان نشسته بود چپق مي كشيد و رفع خستگي مي كرد و من چوب بزرگي را اره مي كردم، صداي چرخ درشكه اي از پيچ كوچه بلند شد، يواش يواش نزديك شد، نزديكتر، و از جلوي دكان گذشت.اوستا پكي به چپق زد و زير لب گفت: - پدر صلواتي.من به كار خودم مشغول بودم، هنوز رويم آنقدر با اوستا باز نشده بود كه همكلامش شوم و اوستا هم شايد هنوز قابلم نمي دانست كه طرف خطابش قرارم ده.آن روز گذشت، يك هفته بعد من صبح زود مثل هر روز دكان را باز كرده بودم و داشتم جلوي دكان را آب و جارو مي كردم، ديدم اوستا برخلاف هميشه و برخلاف اقتضاي سنش بسرعت وارد دكان شد و جواب سلام مرا وسط دكان داد، آب را كه پاشيدم ديدم همان درشكه باز هم از جلوي دكان ما گذشت و صداي اوستا را شنيدم كه زير لب غريد: - مردكه الدنگ، افاده اش به نواب مي ماند گدائي اش به عباس.لباسش را درآورد آستين هايش را با كش بالا كشيد و آماده كار شد. - رحيم آقا، خدا نكند اول صبحي يك آدم نحس جلوي چشمت و سر راهت ظاهر شود آن روز تا غروب نحسي مي آوري.با تعجب نگاهش كردم اما چيزي نپرسيدم.وقتي جلوي دكان را آب و جارو كشيدم روز هاي خوش بچگي ام برايم تداعي مي شد آنروز ها موقع غروب و اول صبح، يعني وقتي پدر مي خواست از در خانه برود يا به خانه برگردد مادر جلوي در كوچه را جارو مي كرد و آب مي پاشيد و بوي تربت بلند مي شد و من آن بو را دوست داشتم. از روزي كه اينجا كار مي كنم بي آنكه اوستا تكليفم كرده باشد به خاطر دل خودم صبح ها به محض اين كه در دكان را باز مي كنم جارو مي كنم آب مي پاشم ...
شب سراب 3
تابستان ها اتاق خيلي گرم مي شد و ما نردباني از حياط به پشت بام مي گذاشتيم و شب ها روي پشت بام مي خوابيديم آخ كه چه لذتي داشت خنكي تشك هايمان، روزهاي آخر زندگي پدرم من به حدي رسيده بودم كه متكاها را دوش مي گرفتم و از نردبان بالا مي رفتمآقام پاي نردبان مي ايستاد و هر پله را كه من بال مي رفتم نظاره مي كرد و برايم دست مي زد. يادم مي آيد يك شب به زور مي خواستم تشك آقام را كول بگيرم و بالا ببرم پدرم نمي گذاشت اما بسكه اصرار كردم با چادر شبي كه رختخوابها را روز درون آن مي پيچيديم تشك را به پشت من بست و دستم را گرفت كه بالا بروم.مادر كه پنجره اتاق را مي بست تا ما را ديد با فرياد گفت:- اي بابا پدر و پسر عقل كل هستيد اين چادر شب به تنهايي سنگين تر از تشك است. پدر كمي حيرت زده نگاه كرد و بعد زد زير خنده:- راست مي گي زن، پس چي چي مي گويند زنها به اندازه مرغ سياه عقل ندارند؟ بيا پايين پسر بيا چادر شب را باز كنم ببينم چه مي توانم بكنم.و بالاخره با تمام تفاصيل من موفق نشدم تشك را بالا ببرم.تاااا...دو سال بعد كه ديگر پدر نبود.اولين عيدي كه بي پدر برايمان گذشت تلخ تر از زهر بود. قبل از عيد شب چهارشنبه سوري در محله مان غوغايي به پا مي شد، محله اعيان نشين نبود، اما همان همسايه هايمان كه مثل خودمان زندگي بخور و نميري داشتند دنيايي صفا و صميميت در دلهايشان خانه داشت. همه اهل محل همديگر را مي شناختيم و د رغم و شادي هم،هميشه نزديكت را زخويش و فاميل شريك و غمخوار هم بوديم.شب چهارشنبه سوري همه زنها خانه تكاني كرده و هر چه ريختني داشتند روي بته ها تلمبار مي كردندو آتش مي زديم و ما بچه ها از روي آتش مي پريديم و بزرگها دور و بر آتش جمع مي شدند و هلهله مي كردند. هر خانه اي نيم كيلو گندم خيس مي كرد كه مقداري براي سبزه بر مي داشتند و بقيه را روي هم ريخته و ديگ سمنو را در آتش فرو نشسته بته ها ي چهارشنبه سوري بار مي كردند و تا صبح زن ها دور آتش مي چرخيدند و يك به يك با پارو سمنو را به هم مي زدند. رسم بر اين بود كه روز قبل از سمنو پزان همه اهل محل به حمام محل رفته و سراپايشان را از آلودگي پاك مي كردند چون اعتقاد داشتند كه سمنو متبرك است و نبايد پليدي به آن نزديك شود و الا از مزه مي افتد.از افتخارات اهل محل كه مردها وقتي در قهوه خانه جمع مي شدند با هم نجوا مي كردند اين بود كه:"سمنوي محله ما هميشه شيرين است"و همين جمله گوياي پاكي و راستگويي و صداقت و سلامت همگان بود.اما بعد از پدر ما ديگر در مراسم شركت نكرديم.همه همسايه ها يكي يكي در خانه مان را زدند و اصرار كردند اما مادر با آه و گريه آخرين جواب را داد:- بي او هرگز.من هم به خاطر مادر نرفتم، پدر آخرين ...
شب سراب 8
آقا سيد محمد رضا آه سردي كشيد و گفت: تا كي بايد شاهد بدبختي مردم باشيم و درماني هم برايشان نداشته باشيم؟ مادرت جوان است؟ چند سال دارد؟ كمي فكر كردم، نمي دانستم چند سال دارد؟ اصلاً توجه نكرده بودم، براي من چشم و ابرو يو رنگ و موي او معني نداشت، تمام وجود او براي من مادر بود و من تمام وجود او را بدون توجه به هيچ چيز دوست مي داشتم، تنها كسم بود، تنها يارم بود، بعد از پدر در اين دنياي وانفسا فقط او را داشتم او هم جز من كسي را نداشت، يك خواهري داشت كه در اطراف ورامين زندگي مي كرد ولي آن زمان ورامين هم جاي دوري بود و من به ياد نداشتم كه خاله ام را كي ديده بودم، مثل اينكه حاجي آقا و مهمانش از من فارغ شده بودند، من نمي دانستم مادرم چند سال دارد و جوابشان را نداده بودم. تو فكر بودم كه صداي شعر خواندن مهمان حاجي آقا از عالم خيال بدرم كرد: ز اظهار درد، درد مداوا نمي شود شيرين دهان بگفتن حلوا نمي شود درمان نما، نه غيظ كه با پا زمين زدن اين بستري ز بستر خود پا نمي شود ضايع مساز رنج و دواي خود اي طبيب درديست درد ما كه مداوا نمي شود بي ادبي كردم وسط حرفش دويدم - آقا چايتان سرد مي شود - اسمت چيه پسر؟ - رحيم، آقا. - رحيم آقا هنري هم داري؟ به اين جواني حيف است فقط پادوي حاجي آقا باشي. حاجي آقا جابجا شد. از اين حرف خوشش نيامد ولي مهمانش زبان ركي داشت. - چي بلدي پسر جان. - چيزي بلد نيستم آقا، پدرم مرد نان آور خانه شدم علاقه به درس و مشق داشتم ولي نشد، خدا نخواست. پوزخندي زد. - برو پهلوي يك صنعتگر شاگردي بكن، پادويي هم مي كني آنجا ها بكن كه يواش يواش چيزي هم ياد گرفته باشي، اينجا تا آخر عمرت پادو مي ماني. حاجي آقا دوباره جابجا شد. - اينجا جز ارزان خريدن و گران فروختن، هنري نمي آموزي، اما حتي دكان حلبي سازي پادو باشي بالاخره خودت حلبي ساز مي شوي. حيف است جواني بخوبي و پاكي تو عمرش اينجا ها هدر رود، اين مملكت صنعت مي خواهد و هنر مي خواهد كار و پستكار مي خواهد، چانه زدن و قيمت را بالا پايين كردن كه هنر نيست. - كار مادرت چيست؟ - بند اندازه آقا. سرش را تكان داد، خوبه، باز هم كار او بهتر از كار توست، هنري دارد كاري مي كند مزدي كه مي گيرد حاصل كار خودش است، توي اين مملكت ارج و مقامي ندارد، در فرنگستان اين ها را كوافوز Coiffeuse مي گويند بروبيايي دارند، محل كار تر و تميزي در سر هر خيابان دارند، شغل خيلي پر درآمدي هم هست، اصلاً درش اش را مي خوانند دختر پسر ها در كالج درس آرايشگري مي خوانند ديپلم مي گيرند پروانه كار مي گيرند، اين هم براي خودش حرفه اي است، اما خب اينجا هنوز جا نيفتاده، مثل خيلي چيزهاي ديگر منتظريم ببينيم فرنگي ها ...
شب سراب 1
- سلام - به به سلااام پسر گلم چطوري؟- بيست گرفتم حاج آقاخط كشم كه ورقه ام را مثل پرچم بر بالاي آن چسبانده بودم پايين آوردم و جلوي چشم حاج آقا محسن گرفتم.- بارك الله پسر خوب، چه درسي را بيست گرفتي؟ املا را؟- نه حاج آقا.- حساب را؟- نه حاج آقا.- چي را بيست گرفتي؟ بگذار عينكم را روي چشمم بگذارم ببينم پسر گلم چه كرده؟ حاجي آقا دست توي جيب جليقه اش كرد و عينكي را كه به جاي دسته؟زنجير داشت از جيب در آورده روي دماغش گذاشت و به ورقه ام زل زد."جور استاد ز مهر پدر"- اين چيه؟- مشق است حاج آقا خوشنويسي است.قيافه حاج آقا در هم رفت يك كمي هم لب ورچيد.و دل كوچك من شكست.اين پرده اولين تويري است كه از دوران كودكيم بياد دارم، زندگي من از همانجا شروع شده، قبل از آن را اصلاً بياد ندارم اوستا اجازه داده بود هر وقت فرصت داشتم توي اتاقش بروم، صاحبخانه مان بود، آذري بود با من با تركي حرف مي زد فارسي را مثل اين كه فقط خوب مي خواند، صحبت كردنش خنده دار بود، مادر من فارس زبان بود براي همان من قبل از اين كه مدرسه بروم فارسي را هم بلد بودم. وقتي كنار دست اوستاي خطاط مي نشستم و به حركت دستش خيره مي شدم صداي قلم كه روي كاغذ كشيده مي شد تمام تار و پودم را مي لرزاند، دوست داشتم كلمه اي بنويسد كه قلم از روي كاغذ بلند نشود، عاشق سين و شين بودم، يكبار وقتي اوستا داشت مي نوشت:"من مست و تو ديوانه" نوانستم صدايي را كه در درونم پيچيده بود ببلعم و يكدفعه ناله اي از دهانم بيرون جهيد كه اوستا را ترساند.- چته؟وقتي حالت عجيب مرا ديد و متوجه شد كه صداي قلم حالي بحاليم مي كند با لبخند گفت:- پسر سه تا نقطه بگذارم حالت جا مي ياد.روي كاغذ نوشت مست و رويش سه تا نقطه گذاشت شد مُشت و با محبت مُشتي بر پس گردن من زد.بعد ها وقتي بزرگ شدم، شانزده هفده ساله بودم و بياد آنروز ها مي افتادم دلم از حركات اوستاي خطاط چركين شد. ايكاش ما، در همان عالم ناداني دوران بچگي، كه هيچ از گناه و آلودگي خبر نداريم بمانيم و يا بميريم. فكر مي كردم نكند اوستا مرا ناز ناصري مي داد...دوران خوش كودكيم خيلي كوتاه بود.عزيز دردانه آقا بودم، مثل بچه هاي خوشبخت مدرسه مي رفتم، كتاب داشتم، قلم و دوات داشتم، نصاب الصبين مي خواندم همه شعر بود، نه آقا سواد داشت نه ننه ام، اما تا بزرگ شوم نفهميده بودم كه چه جوري در يادگيري به من كمك مي كردند هر چند كه در خانه از درس خواندنم راضي بودند اما در مكتب خانه هيچوقت جزو شاگردان خوب نبودم.ببحر تقارب تقرب نماي بدين وزن ميزان طبع آزمايفعول فعول فعول فعول چو گفتي بگو اي مه دلربايبقيه بادم مي رفت، آقام نگاه بدي به صورتم مي كرد و ننه ام با ...
شب سراب 4
هرچه مادر اصرار كرد من زير بار نرفتم و بالاخره سوراخ سنبه هاي در مستراح را با پارچه و كاغذ گرفتم و با يك مشربه آب گرم به قول خودم مسأله حمام را حل كردم. چند سالي اين جوري گذشت تا به سني رسيدم كه مادر ديگر نگرانم نماند و به تنهايي به حمامم فرستاد.اما مشدي جواد كه بقال محله بود قبول كرد كه مدتي شاگرديش را بكنم. صبح تا غروب جلوي دكان را جارو مي كردم، آب مي پاشيدم، تغار هاي خالي ماست را مي شستم، پيت هاي خالي پنير را روي هم مي چيدم و پادويي مي كردم غروب به غروب دو ريال به من مزد مي داد كه معمولا از خودش سيب زميني و پياز و بادمجان و گاهگاهي هم پنير مي خريدم.فكر مي كنم بعد از مرگ پدر، شايد دو سالي، ما هميشه و هميشه شام سيب زميني پخته مي خورديم و اين غذاي غير قابل تغيير ما شده بود و عجيب است كه نه دلمان را مي زد و نه آن طوري كه امروزه مي گويند به كمبود ويتامين و فلان بهمان هم مبتلا نشديم. البته ناهار چيز ديگري مي خورديم. بوراني كدو – بادمجان، خيلي كه وضعمان خوب بود كوكوي سبزي مي خورديم كه بوي خوش آن تا سر كوچه مي پيچيد و آن روز براي ما ضيافتي بود.گوشت فكر مي كنم هر ماه يكبار هم نمي توانستيم بخوريم چون اين بلا گرفته هميشه ايام گران بود و هست، اما چون نمي خورديم دلمان هم نمي خواست يا شايد مناعت طبعمان ابراز نمي كرد.مادر،هميشه قسمت خوب هرچه را كه داشتيم براي من مي گذاشت و خودش گاهي به بهانه بي ميلي گاهي به بهانه كم اشتهايي و زماني به خاطر سردرد از خوردن آنچه من دوست داشتم ابا مي كردو متأسفانه چيزي نبود كه من دوست نداشته باشم!!!.وقتي يكسال از مرگ پدر گذشت رفتار همسايه ها با ما جور ديگر گشت، زنها كم كم با مادرم قطع رابطه كردند و برعكس مرد ها ، مدام يا از من حال مادر را مي پرسيدند يا هرازگاه كه او را توي كوچه مي ديدند به حرفش مي كشيدند. مخصوصاً مشدي جواد كه گاهگاهي توي دستمال پنج تا تخم مرغ مي گذاشت و موقع غروب به من مي داد و به مادرم سلام مي رساند.زن بند اندازي بود كه از زمان حيات پدر، ماهي يكبار به خانه ما مي آمد و سرو صورت مادر را صفا مي داد و سمه و سرمه مي كشيد سرخاب و سفيدآب مي فروخت،اما بعد از مرگ پدر،مادر جوابش كرده بود، ديگر نمي آمد.يكروز كه براي ناهار به خانه آمدم خاله رقيه خانه ما بود.فكر كردم يكسال گذشته و مادر مي خواهد بازهم سر و رويي صفا بدهد، نمي توانم بگويم دلگير يا خوشحال شدم، حالتي گس داشتم، يكدل دوست داشتم كه مادر غم پدر را فراموش كند،يكدل مي گفتم: نه.اما مادر با خاله رقيه سرسنگين بود.- بالاخره كي جوابم را مي دهي؟- جوابت را دادم رقيه خانوم.- اينكه جواب نبود جواب حسابي مي خواهم.- همان بود كه گفتم.- ...
شب سراب 7
هزار بار مرا مرگ به از اين سختي است بـراي مــردم بــدبــخت مــرگ خـوشــبـخــتي اســت گذشت عمر بجان كندن اي خدا مردم ز دست اين همه جان كندن، اين چه جان سختيست رسيد جان به لبم هرچه دست و پا كردم برون نشد، دگر اين منتهاي بدبختي است - رحيم - بلي حاجي آقا - بدو براي آقا سيد محمد رضا چاي بيار دلم گرفت، منهم م يخواستم گوش به شعر آقا بدهم ولي حالا بايد بروم دنبال كار. خواهي نخواهي اطاعت كردم. از پله ها دويدم پايين،به طرف قهوه خانه پريدم. - آقا مرتضي زود زود دو تا چايي - چه خبره؟ سر آوردي؟ چايي را تازه دم كردم يه خرده دندان روي جگر بگذار. حالم گرفته شد همانجا روي پله نشستم، تا چايي دم بيايد، هميشه حاجي آقا مي گفت: - بدون چايي برنگرد صبر كن با چايي بيا. تيمچه فرش فروش ها صحن بزرگي بود كه وسط حياط حوض گرد بزرگي وجود داشت كه آب آن را نمي دانم از كجا مي آوردند و پر مي كردند، تميز نبود اما هميشه پر بود. دور تا دور، اتاق هاي كوچكي بود كه با يك دهليز دو متري و چهار تا پله همه به صحن حياط راه داشتند در هر يك از اين اتاق ها يك حاجي آقاي فرش فروش نشسته بود، چهار طرف حوض فرش هاي كهنه و نو روي هم چيده شده بودند، از اول اذان صبح تا غروب آفتاب مدام عده اي حمال و بنكدار و خريدار و فروشنده وسط اين فرش ها در هم مي لوليدند، گاهي معامله جور مي شد و با خوشي از هم جدا مي شدند و گاهي سر قيمت چنان با هم دعوا و مرافعه را مي انداختند كه گويي ارث و ميراث پدرانشان را دارند قسمت مي كنند. از همه جالبتر دعواي حمال ها بود! حمال ها ي پير هميشه غرغر مي كردند و از اين كه جوانتر ها مدام آماده فرمان بودند لج شان مي گرفت و الحق و الانصاف هم حق داشتند تا حاجي آقايي سر از حجره بيرون مي كرد صدا ميزد: - حمال تا پير ها از جا بجنبند جوانها فرش ها را به دوش گرفته بودند و بالاخره غروب كه براي گرفتن مزد جمع مي شدند هميشه جوان ها چند قراني بيشتر از پيرمرد ها دريافت مي كردند و اين مسأله هميشه باعث دلخوري بين گروه جوان و پير بود. و من و رفقايم كه همگي پادوي تيمچه بوديم هميشه خودمان را يك سروگردن بالاتر از حمال ها مي دانستيم و از اينكه مزد مقرري داريم به خودمان مي باليديم. - بيا رحيم بيا چايي قند پهلوي دبش. از جا بلند شدم چايي ها را گرفتم. - مهمان حاجي كيه؟ - همان جوانك فكلي كه شعر مي خواند. آقا مرتضي ابروها را بالا كشيد و سرش را تكان داد وقتي برگشتيم آقا سيد محمد رضا شعر ديگري مي خواند: خلقت من در جــــــهان يك خــــــــلقت ناجور بود منكه خود راضي به اين خلقت نبودم زور بود خلق از من در عذاب و من خــود از اخلاق خويش از عذاب خلق و من ، يارب ...
شب سراب
دومین رمان شب سراب نام دارد
شب سراب 9
چند روزي حرف هاي آقا سيد محمدرضا، افكارم را مشغول و مغشوش كرده بود. زندگي حاجي آقاي خودمان را با آن كيا و بيا، با آن خانه بزرگ و آن رفت و آمد ها، با آن سبد هاي سنگين كه گاهي مجبور مي شدم زمين بگذارم و خستگي در كنم، در ذهنم زير و بالا مي كردم. از وقتي كه مادر پا به خانه آن ها گذاشته بود زندگي ما هم رنگ تازه اي يافته بود، خاله و عمو و زن داي و دختر عمو و فلان و بهمانشان مشتري مادرم شده بودند، اين سيد جوان چه مي گفت كه كار حاجي آقا هنر نيست. اگر هنر نيست پس اين زندگي عالي از كجاست؟ رفاه خود و خانواده اش، آسايش بچه هايش، تازه كلي هم نانخور جانبي داشت. كدام حلبي ساز زندگي فرش فروش را دارد؟ چه فرمايش هايي آقا فرمودند. به قول آقا، مادر من هنري داشت زن حاجي آقا نداشت، مادر من از اينجا تا خانه آنها با پاي پياده مي رود زن حاج آقا جز با درشكه جايي نمي رود، كو؟ پس كجاست آن قدر و منزلت كه حضرت آقا سيد فرمودند؟ پدر صلواتي بدجوري حواسم را پرت كرده بود، آن جوري كه هميشه با ميل و رغبت به سوي تيمچه مي رفتم، پايم ديگر جلو نمي رفت، كششي در خودم احساس نمي كردم، هرچند كه گفته هاي او را قبول نكرده بودم اما چيزي در درونم شكسته بود كه نمي دانستم چي بود. يك روز حاجي آقا كاغذي كه رويش يك خط نوشته بود به من داد. رحيم با خط درشت اين را روي يك مقوا بنويس مي خواهم بزنم بالاي سرم. كاسب حبيب خداست فهميدم كه حرف هاي آقا سيد، افكار اين پيرمرد را هم به هم زده، حالا با كي درد و دل كرده بود كه بهش اطمينان داده بودند كه حضرت پيغمبر خودش فرموده كاسب حبيب خداست كاري هم كه حاجي آقا و همه ساكنان آن تيمچه و جاهاي مشابه مي كردند جز كسب نام ديگري نداشت. ****************************** - رحيم بنويس يادت نره. - نه مادر يادم مي ماند. - بگو چي بايد بخري؟ - يك چارك حنا، نيم چارك گل بابونه، نصف گل بابونه زردچوبه، اندازه زردچوبه قهوه، همينقدر هم سماق - يه خرده سماق بيشتر بخر چلوكبابي بزنيم. هر دو خنديديم. چلوكباب ما عبارت بود از كته و پياز و سماق كه قاطي مي كرديم ولي خيلي خوشمزه مي شد، تابستانها كه گوجه فرنگي و فلفل سبز هم ارزان بود، ضيافت مان حسابي شاهانه بود مادر گوجه فرنگي و فلفل ها را كباب مي كرد و قاطي بقيه مي خورديم. - تمام شد مادر؟ - ننه قربونت برود سفيدآب و سرخاب يادت نره، وازلين هم بخر و ... - چه خبره عروسي است؟ - آره قربان قد و بالايت برم انشاءالله يك روزي عروسي خودت باشد.- ننه ولمان كن اول صبحي - بالاخره چي ؟ - بالاخره هيچي، مگر همه بايد زن بگيرند؟ - معلومه پسرم، معلومه، من كه هميشه زنده نيستم، تو همدم مي خواهي، همسر مي خواهي. هم زن مي خواهي هم مادر كه بعد از من مواظبت ...