سکه های الیزابتی
رمان عشق یعنی بی تو هرگز 16
میگن خنده بر هر درد بی درمان دواس... ولی من تو زندگیم با خنده قهر بودم... از راه گریه خودمو خالی میکردم...چشمای خیسمو بستمو نفس عمیقی کشیدم...یعنی من کی از این زندگی خلاص میشم؟؟؟کی به اون زندگی شیرینی که همه دارن میرسم؟؟؟خدایا به منم نگاه کن ...واس ناهار هیچی نخوردم...احساس ضعف میکردم تو این یه هفته که اومده بودیم شمال حتی یه بارم یه ناهار درست و حسابی نخورده بودم... تا شب صبر کردم...هوا سرد شده بودو آسمون مهتابی بود... نور ماه تو آب دریا افتاده بودو منظره دل انگیزی داشت... تنها چیزی که میدرخشید مهتاب بود... میخواستم پاشم برم تو ویلا که درخشش یه شیء تو آب چشممو زد ...سریع بلند شدمو دوییدم سمتش ...جیغ زدم:-وایییی نه باورم نمیشههههههههههههه...گردنبند ارسلان بود. آب اونو دوباره آورده بود ساحل...اشک شوق تو چشمام حلقه زد... به خودم گفتم:این یه نشونس...خدا نمیذاره منو ارسلان جدا بمونیم...شاید باید برگردم پیشش...با خوشحالی گردنبندو تو دستم گرفتمو دوییدوم تو ویلا...مث برق از جلو چشم سپهر گذشتمو رفتم تو اتاق درو بستم رو تخت دراز کشیدم... گردنبند ارسلانو رو سینم گذاشتمو به خودم فشردمش....میخواستم زمزمه کنم من برمیگردم که اون صحنه تو ذهنم تداعی شد...ارسلان نشسته بودو اون دختر تو بغلش بود... ناخود آگاه اخمی کردمو تو دلم جیغ کشیدم... چشمامو بستم... سعی کردم نفس نکشم گردنبند اون تو دستم بود میفردمشو تو دلم اسمشو صدا میزدم... دیگه نفس کم آورده بودم که سپهر در اتاقو باز کرد... بهش نگاه کردم.بی تفاوت اون سمت تخت نشستو گوشیشو در آورد...- سلام.- ...- بی زحمت دوپرس چلو کباب و مخلفاتش...- ...- نه اشنراک نداریم .آدرسو یادداشت کنین...دیگه به حرفاش گوش ندادم.پسره ی پرو معلوم نبود واسه چی اومده جلو من زنگ میزنه. لابد میخواد بگه دارم بهت لطف میکنم...بهش نگاه کردم .تلفنش تموم شده بودو دراز کشیده بود:- کی برمیگردیم تهران؟؟- هرچه زود تر... واقعا سفر عالی بود با دیوونه بازیات حسابی رویاییش کردی...اینو با لحن بدی گفت... جملش تاثیر گذار بود... حق داشت... راس میگفت... هرروز براش یه دردسر درست کرده بودمو اونم سعی داشت گند کاریای منو ماس مالی کنه...اشک تو چشمام جمع شد . روز اول سفر یادم اومد که من قهر کردمو اون برام غذا آورد... با هم رفتیم جنگلو بخاطر من کلی افتاد تو زحمت ... وقتی افتاده بودم تو رود خونه واقعا نگرانم شده بودو وقتی رگمو زدم کلماتی رو به زبون آورد که تا حالا ازش نشنیده بودم... ازش انتقام گرفتم... گفتم عزیزتو میکشم ولی بازم نجاتم داد ... اون بود که خواست بهم امید بده... گفت خدا میخواد بمونم...بمونمو زندگی کنم... و حالا من با کارام گند زدم به سفرش ....اشک ...