زیباترین رمان
دانلود رمان
رمان کلاغی که جلوی یک کلاغ چهل کلاغ ایستاددانلود
رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من1
با صدای زنگ گوشیم که داشت خودشو میکشت از خواب بیدار شدم!!! یه نگا بهش انداختم بعله خودش بود ! باز یاسمن الاغ سر صبحی زنگ زده کرم بریزه!_ هان چته سر صبحی یاسی!! یاسمن که کاملا معلوم بود از کرم ریختنش خوشحاله گفت: یعنی ایول به خودم که تنها کسی که میتونه توی این موقعیت های خفن تورو بیدار کنه خودمم!!_ یاسی وقتی این جوری ذوق میکنی درست مثل خری میشی که بهش تی تاب دادن! _ برو گم شو رویا !! خره زنگ زدم بیدارت کنم بیام دنبالت بریم بیرون کارت دارم!!_بابا خب همین الان بگو دیگه_نه حاضر شو اساسی کارم مهمه باید ببینمت!- باشه یک ساعت دیگه دم درم فعلا!- باشه بای! با این که در این جور مواقع 5دقیقه خوابم خودش یه عالمست بیدار شدم میدونستم یاسی بیاد ببینه حاضر نیستم دو شقم میکنه خیلی بدش میومد کسی منتظرش بذاره! از اتاقم اومدم بیرون صدای چرخ خیاطی مامان میومد! به جای استراحت کردن از صبح تا شب با ویلچر پشت این چرخ خیاطیه! میدونم همش به خاطر راحتی منه اما دلم میخواست خودمم یه جا کار میکردم تا مامان این قدر به خودش فشار نیاره! سرم روتکون دادمو رفتم تو دستشویی به خودم تو اینه نگاه کردم ! ناخود اگاه رفتم به سال ها پیش اسم مامانم مریمه مامانم دختر یه خانواده ی سر شناس بود با پدرم تو شرکتش اشنا میشه بابام یه مرد موفق بوده و از هر لحاظ کامل اما تنها مشکلش این بوده که خوانواده نداشته و تو بهزیستی بزرگ شده بوده اما درسش رو خونده و موفق شده یک شرکت بزرگ بزنه ! مامان و بابام عاشق هم میشن بابام میره خواستگاری مامانم اما پدربزرگم تا میفهمه پدرم تو بهزیستی بزرگ سده رک و راست بر میگرده به مامانم میگه که فکر اذد واج با این مرد رو واسه همیشه از سرت بیرون کن اما مامانم کوتاه نمیاد و هر خواستگاری که براش میاد رو رد میکنه! تا این که حدود 8 ماه بعد بابابزرگم سکته میکنه ومیمیره! خوانواده ی مادرم همشون تصمیم میگیرن برای همیشه برن المان زندگی کنن امامادرم توی فرود گاه فرار میکنه و برای همیشه از خونوادش جدا میشه! با سیاوش پدرم اذدواج میکنه و یه زندگی اروم و بی دغدغه رو شروع میکنه 3 سال بعد خدا یه دختر بهشون میده که بنده باشم 5 سال با ارامش در کنار پدرو مادرم زندگی کردم! اما این ارامش ... قطره های اشک از روی گونم سر خوردن دلم خیلی پر بود خیلی.... 5سالم بود که با مامان و بابام رفتیم شمال توی را ه برگشت یک تصادف دنیای زیبا وکودکانهی منو ازم گرفت پدرم برای همیشه چشم هاشو بست و مامانم رفت تو کما!! شریک بابا تا خبر مرگ بابا و ناتوانی مامانمو شنید همهی سهم بابامو کشید بالا و یه ابم روش ادم گردن کلفتی بود این کارا واسش چیزی نبود من تک تنها بودم خاله لیلا دوست صمیمی مادرم بود که ...
رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من20(1)
نژادی باا خم وتخم رفت بیرون...منم با نیش باز به باربد نگاه کردم کلش همچنان تو برگه ها بود رفتم نزدیک میزش اصن نگامم نکرد بهتر هی باید اخم اقا رو تحمل کنم...بعد از امضا کردن برگه ها رو داد به من وگفت -ببر این ها رو بده نژادی...! چه صمیمی... ببر..!!! ولی خب یاد گند کاری دو دقیقه پیشم که افتادم دهنم بسته شد همون که با کله رفتم تو بغلش...! کلا امروز روز اوله منو این انقدر باهم تماس داشتیم خدا به خیر کنه روز های بعدی رو...! من چی گفتم الان...رویا ادم باش..!! خلاصه بعد این که یه عالم از باربد خجالت کشیدم و با وجدانم دچار درگیری شدم رفتم بیرون تا پایان وقت اداری اتفاق خاصی نیافتاد جز این که نژادی راه به راه به من گیر میداد...!! از شرکت که اومدم بیرون همزمان باربد و ارتینم اومدن بیرون..!ارتین با دیدنم اومد جلو و گفت -بفرمایید رویا خانم میرسونیمتون...! -نه خیلی ممنون یاسمن میاد دنبالم...! تا گفتم یاسمن انگار کل خستگی ها از تنش رفت بیرون...!با یه لبخند گفت -باشه ما منتظر میمونیم ایشون بیان خیالمون از بابت شما راحت شه بعد مامی ریم!! باربد که رسما میخواست ارتینو خفه کنه منم خندم گرفته بود اساسی...! تا این که زنگ موبایلم منو از هپروت در اورد یاسمن بود.. -جانم...! -سلام عشقم کجایی...!؟؟ -دم در شرکتم.. اقا ارتین و باربد ایستادن دم در شما تشریف فرما شین...! -چیییییییی...؟؟؟؟ یه جیغ بنفشی کشید گوشم به فنا رفت اروم جوری که ارتین و باربد نشنون گفتم -مواظب باش تصادف نکنی من گفتم ارتین نگفتم الن دلون که...! -رویا من دستم بهت برسه فقط...! -باشه تو بیا این جا الانه که باربد ارتین و بکشه از دست تو...!! -اوکی گرفتم چی شد اومدم...! بعد دو دقیقه یاسمن پیداش شد احتمالا جا پارک نبوده ماشینشو دور تر پارک کرده چون داشت پیاده به سمت ما میومد...! ارتین که داشت نامحسوس بال بال میزد...!باربد با چشم هاش داشت واسه ارتین خط ونشون میکشید منم داشتم یاسمنو انالیز می کردم یاسمنم داشت مثه شاهزاده ها میومد سمت ما...! حالا خوبه هر وقت منو از دور میدید عین بز دست تکون میداد و میدوئیید حالا خیلی باکلاس داشت میومد...!یاسمنم یه چیزی حالیش بوده رو نمیکرده...! بعد احوال پرسی و شما بفرمایید خونهی ما ونه شما قدم رنجه بفرماییدی که بین یاسمنو وارتین رد وبدل شد بالاخره افتخار دادن بریم...! من وباربدم کاملا بیحوصله به تعارف تیکه پاره کردن های این دو تا نگاه میکردیم...! بعد از سووار شدن تو ماشین یاسمن با هیجان به من گفت -خب چه خبر چه گندی زدی امروز..؟؟؟ -انقد گند زدم که نگو...! بعدم کل ماجرا ها رو براش تعریف کردن یاسمن از خنده پخش شده بود کف ماشین ....!! اخرشم بهم گفت -تو تا این باربد و از راه به در نکنی ول کنه معامله ...
رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من15
با رسیدن به میزشون خانم یزرگ منش همراه ارتین و باربد بلند شدن...! اوکی...!بابا باکلاس ها...! برعکس قیافهی من گه از استرس شبیه میت شده بود..! اون ها کاملا خونسرد به نظر مییومدن و از چهره هاشون فهمیدم کارشون خیلی خاص نیس...! ارتین با خوشرویی ذاتیش گفت سلام خانم ها حال شما...؟؟ چرا این و یاسمن تا به هم میرسن نیش هاشو ن تا بناگوش وا میشه...؟ این یه موضوع مبهمه هنوز برا من...! اونم یاسمن که تا پسر میبینه حالش به هم میخوره....! یاسمن جواب داد -ممنون اقاارتین با خانم بزرگ منش روبوسی کردیم و نشستیم نگاهی به اطراف انداختم دخترهای جلف زیادی تو کافه حضور داشتن که با چشماشون رسما داشتن باربد و ارتینو میخوردن البته بیش تر باربد و چون تو معرض دید بود...! خلاصه بعد از احوال پرسی های همیشگی خانم بزرگ منش گفت ببخشید که مزاحمتون شدم راستش من میخواستم ارجع به یه پیشنهاد با رویا جان صحبت کنم این شد که برای این که رویا تنها نباشه به شما هم زحمت دادم یاسمن جان! یاسمن که انگار خیلیم خوش حال بود اومده گفت نه بابا خانم بزرگ منش این چه حرفیه مزاحمت کدومه...! انقد خانمانه اینا رو گفت که فکم افتاد با دهن باز داشتم بهش نگاه میکردم که به دور از چشم همه یه چشمک بهم زد یعنی بیخی بابا...! رو برگردوندم که با چشم های قهوه ای برخورد کردم..! باربد به من خیره نگاه میکرد بر خلاف تصورم که فکر میکردم وقتی من متوجه نگاهش بشم روشو برمیگردونه زل زد تو چشمام ...! وا رفتم اساسی...! سریع رومو برگردوندم و به خانم بزرک منش که داشت با قاشق تو لیوانش ور میرفت نگاه کردم...! خانم بزرگ منش سرشو اورد بالا و لبخند ارامش بخشی بهم زد -رویا جان دخترم دلم نمیخواد خیلی بهت استرس وارد کنم که با خودت کلنجار بری خانم بزرگ منش با من چی کار داره واسه همین میرم سراغ اصل مطلب.. راستش همسر خدا بیامرز من یه شرکت بزرگی رو راه اندازی کرد که تا الان سر پا مونده و یکی از شرکت های موفق هم به حساب میاد و با توجه به همین موضوع..! ما رقیب های کاری زیادی داریم که به هر نحوی میخوان ما رو از دور خارج کنن ومتاسفانه از هیچ کاری برای رسیدن به این هدفشون چشم پوشی نمیکنن...! حتی گااهی افرادی رو به طور نفوذی میفرستن توی شرکت تا هم براشون خبر ببره هم باعث اختلال تو روند کا رهای ما بشن.....! این چند ماه یکی از مهم ترین ماه های شرکت هست چون سرمایه گذار های زیادی از مناطق و کشور ها ی مختلف میان و در این زمان امکان وجود خطر برای شرکت زیاده متاسفانه من چند روز پیش فهمیدم منشی که ما استخدام کردیم جزئی از نقشه ی یکی از شرکا بوده ...! باید بگم کار اون فقط کار یک منشی معمولی نبود و بیش تر هماهنگی ها رو اون انجام میداد که حالا با اخراجش ...
رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من17
خیلی خیلی استرس داشتم با یه بسم الله وارد اسانسور شدم....! وا خدا اسانسورشونم بزرگه.......!!! طبقه ی 10ام طبقهی مدیریت بود...همونو زدم...اسانسور با ارامشی وصف نشدنی حرکت کرد تو ایینهی بزرگ به خودم نگاه کردم..کاملا ساده...ولی خدایی خوشملی ها رویا.....یه بوس واسه خودم تو ایینه فرستادم...!!!!!!!!!اعتماد به سقفو حال میکنین...؟؟ طبقه ی دهم...همون زن لوسه که صداش خیلی رو اعصابه اینو گفت...!با باز شدن در اسانسور انگار وارد یه دنیای دیگه شدم...!یه راه روی طویل رو به روم بود...! لرزش خفیف دستمو حس میکردم...!اروم راه افتادم...یه کم که راه رفتم از دور ارتینو دیدم که پیش یه عده خانم ایستاده بود و داشت خیلی جدی باهاشون حرف میزد...متوجه حضورم شد وبهم لبخند زد...به سمتش رفتم و سلام کردم یه نگاهی به اون ها انداختم خیلی هاشون ساده بودن مثه خودم ولی بعضیاشون خیلی تو اوساید بودن...انگار اومدن مهمونی با این قیافه های هچل هفتشون...!والا..! ارتین رو به اون ها منو معرفی کرد -ایشون خانم تهرا نی هستن..از امروز تا مدتی به جای خانم رحمانی کار میکنن به علت این که نا اشنا هستن در امور این جا ازتون میخوام ایشون رو راهنمایی کنین و کارهایی روکه ازتون میخوان به نحو احسن انجام بدین...! انقدر ذوقیدم منو این جوری معرفی کرد...!!دیروز خانم بزرگ منش یه عالم باهام حرفید و گفت نوه هاش هوامو دارن نگران نباشم...!منم که اصلا نگران نیستم چون باربد انقد هوامو داشت بغلم کرد....! خاک عالم باز من بی شعور شدم...! یکی از همون اوسایدی ها با گرماو صمیمیتی غیر ضروری رو کرد به ارتین و با ناز و عشوه گفت -وا ..اقای بزرگ منش خب چر ایشون رو که اشنایی ندارن با کار ما استخدام کردین...این همه ادم این جا بودن که میتونستن جای رحمانی رو بگیرن...! حالم از عشوه شتری هاش به هم خورد....! اگه الان یاسمن این جا بود میدید با ارتین داری این جوری حرف میزنی یه چیزی بهت میگفت که تا ته تهت بسوزه...! ولی جوابی هم که ارتین بهش داد بدک نبود -خانم نژادی من از کسی راجب به خانم تهرانی نظر نخواستم در ضمن صلاح دیدیم ایشون رو استخدام کنیم حرفیه...؟؟؟ دختر اوسایدیه که از قرار معلوم فامیلش نژآدی بود جا خورد ولی از تک وتا نیافتاد وگفت -نه اصلا منظورم این نبود..! -حالا هر چی خانم نژادی شما امروز کا رهایی روکه خانم تهرانی باید انجام بدن رو بهشون بگید وراهنمایییشون کنید بعدم رو بهم من کردو گفت -هر کاری داشتین یا اگر مشکلی پیش اومد بیا پیش خودم راهنماییت میکنم خیلی خوشحال بودم از این که ارتین برادرانه کمکم میکنه از لحنش میشد فهمید قصدش فقط و فقط کمک به منه....! -لبخندی بهش زدم وگفتم -باشه ممنون ارتین بعد از گفتن توصیه های اخر رفت توی اتاقی که روی ...
لیست بهترین رمان ها و داستان های ایرانی ( فارسی )
به ترتیب اهمیت و بسامد بالا و تاثیر ۱- بوف کور (۱۳۱۶) : صادق هدایت آندره برتون (نویسنده سوررئالیست فرانسوی) : کتاب هدایت جزو بیست تا کتاب شاهکار قرن بیستم است. (منبع) ۲ بار ترجمه به فرانسوی - ۲ بار ترجمه به آلمانی - ۳ بار ترجمه به انگلیسی - ۱ بار ترجمه به ترکی - ۱ بار ترجمه به لهستانی - ۱ بار ترجمه به رومانیایی - ۱ بار ترجمه به اسپانیولی در مکزیک - ۱ بار ترجمه به اردو - ۱ بار ترجمه به فنلاندی - ۱ بار ترجمه به ژاپنی - ۲ بار ترجمه به مالایام در هند. (منبع) ۳ بار اقتباس سینمایی - بار اول اقتباس انگلیسی در آمریکا - بار دوم اقتباس فارسی در ایران - بار سوم اقتباس فرانسوی محصول مشترک فرانسه و سوئیس (منبع) ۲- شازده احتجاب (۱۳۴۸) : هوشنگ گلشیری منوچهر آتشی (شاعر معاصر) : کار تمامعيار گلشيری در سيمای «شازده احتجاب»، جای هيچ ترديدی باقی نمیگذارد که واقعا بعد از «بوف کور» (و قصههای کوتاه بهرام صادقی)، «شازده احتجاب» زيباترين و پختهترين اثر داستانی به زبان فارسی در زمان خود است. امروز آثار درخشانی از قصهنويسی مدرن در اطراف خود مشاهده میکنيم ... که چون بهتر دقيق شويم، همه پرتوی از روح خستگیناپذير گلشيری را با خود دارند. داريوش مهرجويی (فیلمساز معاصر) : اگر بخواهيم از چهار پنج رمان مهم و معتبر قرن چهاردهم هجری در پهنهی ادبيات ايران نام ببريم، بیشک، «شازده احتجاب» يکی از آنها خواهد بود؛ چه به لحاظ ساختار و معماری کار و چه از نظر محتوا و ژرفبينیهای بهکاررفته در آن. ترجمه به انگلیسی و فرانسوی حداقل یک اقتباس سینمایی به فارسی در ایران. ۳- عزاداران بیل (۱۳۴۳) : غلامحسین ساعدی (مجموعه داستان به هم پیوسته) ۴- سنگ صبور (۱۳۴۵) : صادق چوبک ۵- همسایه ها (۱۳۵۳) : احمد محمود ۶- یکلیا و تنهایی او (۱۳۳۳) : تقی مدرسی ۷- چشمهایش (۱۳۵۷) : بزرگ علوی ۸- مدیر مدرسه (۱۳۳۷) : جلال آل احمد ۹- شوهر آهو خانم (۱۳۴۰) : علی محمد افغانی ۱۰- سووشون (۱۳۴۸) : سیمین دانشور ۱۱- کلیدر : محمود دولت آبادی (رمان ۱۰ جلدی) ۱۲- سنگر و قمقمه های خالی : بهرام صادقی (مجموعه داستان کوتاه) ۱۳- مدار صفر درجه : احمد محمود (رمان ۳ جلدی) ۱۴- ثریا در اغما : اسماعیل فصیح ۱۵- تنگسیر : صادق چوبک ۱۶- درخت انجیر معابد : احمد محمود (رمان ۲ جلدی) ۱۷- ملکوت : بهرام صادقی ۱۸- سمفونی مردگان : عباس معروفی ۱۹- ۲۰- اهل غرق : منیرو روانی پور ۲۱- زمستان ۶۲ : اسماعیل فصیح ۲۲- گاوخونی : جعفر مدرس صادقی ۲۳- سفر شب : بهمن شعله ور ۲۴- حرف و سکوت : محمود کیانوش ۲۵- اسفار کاتبان : ابوتراب خسروی ۲۶- خانه ادریسی ها : غزاله علیزاده (رمان دو جلدی) برنده جایزه بیست سال ادبیات داستانی ۱۳۷۶ ۲۷- ۲۸- ۲۹- چراع ها را من خاموش ...
رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من22
دوباره برگشتم سرجام....داشتیم با بچه ها حرف میزدیم که یک دفعه صدای زنگ در اومد..هر چند که یکی از خدمتکار ها رفت رفت در و باز کنه ولی من بازم پاشدم رفتم ببینم کیه!! در و که باز کردم از تعجب شاخ در اوردم ...این مگه شیراز نرفته بود؟؟؟در یک حرکت ناگهانی گفتم -علی رضا.!؟؟؟ -سلام خانم خانم ها...!!!! ! ! علی رضا پسر خالهی یاسمن که برای من ویاسمن مثل برادر بود... برای یک کاری مجبور شده بود بره شیراز ...نگفته بود امروز میاد!!از دیدنش خیلی خوش حال شدم... غیر ممکن بود علی رضا باشه و من ویاسی لبخند از رو لبامون بره...!! به من ویاسمن هم میگفت ابجی!! کلا بچم عادتشه...! -رویا چرا ماتت برده خوبی؟؟؟ -علی تو کی برگشتی؟؟ -یه سه ساعتی میشه..دیگه بس مهربونم از خونه زود اومدم این جا منو ببینین دل تنگیتون رفع بشه...!میدونم بی من زندگی براتون معنا نداره اصلا...!! -تو شیرازم رفتی ادم نشدی؟؟هنوزم که خل و چلی برادر من!! -رویا جان من بیام تو خونه هم میتونی بهم بد و بیراه بگی! -اوا ببخشین حواسم نبود بیا تو اتفاقا مهمونم داریم..! -ا کی هست...!؟؟ -بگو کیا هستن...! همین جور که داشت در و میبست گفت -کیا هستن...! -دوست خاله لیلا و خانوادهی صبا...!!! -خانوادهی صبا خانم؟؟؟ -اره حالا بیا بریم بعدا برات تعریف میکنم ماجرا چیه! خیلی خوشگل شونه به شونهی هم رفتیم تو سالن قبل از این که من چیزی بگم یاسمن تقریبا جیغ زد -علی رضااااااااااااااااااااااا؟؟ کلا همه برگشتن سمت ما...ای خاک تو سرت کنن یاسمن با اون هیجان های خرکیت!! علی رضا بلند سلام یکرد...!ً!خاله لیلا از جاش بلند شد و اومد سمت ما بعدا شلب شلب شروع کرد به روبوسی با علی رضا....! -خاله کی اومدی چرا به ما خبر ندادی؟؟ -خواستم سر زده بیام ببینم رویا وقتی سورپرایز میشه قیافش چه جوری میشه!! ای خدا خفت کنه علی الان وقتی شوخیه اخه!همه با تعجب به من نگاه میکردن...!به نظرم داشتن فک میکردن ما نامزدیم با هم...!!!خئایا منو قتل عام کن بیزحمت!!والا! بالا خره خاله تصمیم گرفت حضار رو از نسبت علی رضا با ما رو اگاه کنه...! -اینم علی رضا خواهر زادهی من...!! خلاصه بعد یه عالم سلام و از این جور پیز ها علی اومد انگی نشست پیش من ویاسمن...!!!!علی با همون لحن مهربون وبامزه ی همیشگیش رو به من ویاسمن گفت -خواهر های گلم میدونم از دیدن من خیلی هیجان زده شدین نمیخواد به روی خودتون بیارین حالا!! یاسی گفت -علی نبودی یه مدت ما داشتیم نفس میکشیدیم ها!! -شما سوغاتی میخوای دیگه نه یاسمن جان!!! من دیدم اوضاع وخیمه الان سوغاتی میپره..رو کردم به علی رضا با مهربونی گفتم -خب برادر گرامی خوش اومدی دلمونم خیلی واست تنگ شده بود! بعد خیلی سریع جدی شدم و دستمو به حالت طلب کار جلوش دراز کزدم وگفتم -خب ...
رمان زیباترین رویای عاشقانه ی من23
اهان راستی یادم رفت بگم یاسمن کلا از ماهی میترسه...یاسمن برای تایید حرفم سرشو تکون داد..ادامه دادم..موقعی که این خواستگار برای من اومد اکواریوم خاله ماهی گوشت خوار داشت...ماهی گوشت خوارم که میدونین چه جوریه ممکنه حتی دست ادمم گاز بگیره..منبرای تلافی وقتی یاسی خواب بود رفتم گوشیشو انداختم تو اکواریوم!!!بمب خندهی صبا وشادی باهم ترکید ولی خیلی زود خودشنو جمع جور کردن مشخص بود مبادی اداب توی جمع هستن..یاسمنم که به یاد اون روز خون خونشو میخورد...خوب یادم میاد وقتی بیدار شد و دنبال موبایلش گشت بهش پیشنهاد دادم به گوشیش زنگ بزنه..صدای قل قل اب اکواریوم و صدای ضعیف گوشی یاسمن باعث شد تا از ماجرا خبر دار بشه و نیم ساعت بیفته دنبالم که اخرم به علت کمبود نفس هر دومون از دویدن دست کشیدیم..کسی توی خونه نبود که بگیم موبایل رو از تو اکواریوم در ره..یاسمنم که از ماهی میترسید اون موقع هم با وجود ماهی های گوشت خوار میکشتیش دستشو تو اکواریوم نمیکرد...اخرش مجبور شدیم صبر کنیم تا خاله لیلا بیاد که بعد از دعوا کردمن مادو تا که در اون لحظه واقعا احساس کردم 5سالم شده رفت 3تا دستکش روهم پوشید و گوشی رو از اب در اورد..هر چند که گوشی به فنارفت...! صبا از من پرسید:خاله لیلاجون فهمید گوشی رو انداختی تو اب چه کار کرد...؟؟ قبلا ز این که من جواب بدم یاسمن با لحن طلب کارانه ای که به شوخی گرفته بود گفت -مامان جان لطف کرد به رویا گفت خوب کردی حقش بود بعد اینم که من اعتراض کردم با چشم غرهی معروفش بهم فهموند افتادن تو بغل خواستگار سمجت جلوی یه گله ادم بد تر از افتادن گوشیت تو اب اکواریومه...! همه در حال خندیدن بودن...نگاهم افتاد به افسون که چه عشوه گرانه میخندید...!معلوم بود داره نقش بازی میکنه اما حقا که بازیگر خوبی بود...!یاسمن همیشه میگفت تو ناخوداگاه حرکاتت قشنگه...نمیدونستم حرفش چه قدر ردرسته چون اگرم حرکتی میکردم دست خودم نبود...اما افسون خیلی زیبا به روی باربد میخندید....نمیدونم چرا حرصم در اومده بود...به باربد نگاه کردم لبخندی که روی لبش بود جذابیت ذاتیش رو دو چندان میکرد اما همون لبخند محو خیلی زود از روی لبش رفت...شاید بتونم با اطمینان بگم همه جمع سر و پا گوش شده بودند برای شنیدن خاطره ای که افسون داشت تعریف میکرد...اما گوش های من هیچی رو نمیشنید..هیچی...!!دختری که را حت میتونه خودش رو جذاب جلوه بده و توجه ها رو به خودش جلب کنه..در ان سوی سالن نشسته بود و من رویا دختری که گاهی سرشار از غرور میشم..دختری رنج کشیده که هنوزم نمیدونه سهمش از دنیا چیه؟؟در این سو نشسته بودم..نمیدونم چرا واکنشم به افسون این جوری بود ولی به هیچ وجهه دلم نمیخواست او نقدر به ...