ر مثل رمان

  • قسمت آخر

    پدیده : پارمیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس! من: جانممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم! پدیده : دوباره حافظه ات برگشته می خوای جون به لبم کنی ؟ نگفتی که به ایلیا گفتی یا نه! من: چی رو نگفتم که گفتم یا نگفتم ؟ پدیده : ببین آجی اذیتم نکن بگو! جدی  شدمو گفتم: من به زبونی نگفتم اما یه جورایی در عمل ثابت کردم ، حالا گذشته بر این ها می گم من باید برم شمال! پدیده گفت : خوب پس برو به ادامه ی ثابت کردنای عملیت برس !بای من: خجالت بکش ؛ تو اینقدر بی ادب نبودیا از موقعی که با این ایدین معاشرت می کنی اینجوری شدی بای! گوشیو قطع کردمو و کوله امو برداشتم طبق عادتم وسایل لازممو جمع کردم! از اتاق زدم بیرون ؛ایلیا نبود مثل این که رفته بود بیرون ! از موقعی که من اومده بودم اینجا ایلیا به خاطر من خدمتکارا رو موقعی که من خونه بودم مرخص می کرد چون همیشه من از شلوغی بدم میومد ! روبه روی تی وی نشستم و بی هدف کانال ها رو بالا پایین می کردم ! درواقع به فکر این بودم با وجود اینکه بیشتر خاطراتمو به یاد آورده بودم اما کارم یه جاهایی لنگ می زد مثلا اصلا به یاد نمیاوردم که ایلیا چرا رفته بود آلمان ! از پدیده شنیده بودم اما می خواستم خودم بیاد بیارم! از خستگی همون جا روی کاناپه خوابم برد و متوجه گذشت زمان نشدم! چشمامو که وا کردم دیدم روی تخت اتاقم خوابیدم، چشمامو باز کردمو چند لحظه مکث کردم تا موقعیتمو و ارزیابی کنم از روی تخت بلند شدمو به روبه رو خیره شدم من کی اومدم اینجا ؟ درهمون موقع در اتاق زده شد و بعد دستگیره در که می چرخید !و بعد ایلیا که از پشت در ظاهر شد! من: بله؟ ایلیا: آماده هستی گلم؟ من: از این «گلم » بدم میاد ؛ لطفا اینو نگو ! ایلیا جلوتر اومد و روی تخت کنارم نشست و گفت : باشه نمیگم ولی می تونم بدونم چرا بدت میاد؟ من: فک می کنم چقدر برای طرف مقابلم بی ارزشم که منو به گلی که هیچ عمری نداره تشبیه کرده! ایلیا: عجب ! تا حالا بهش فکر نکرده بودم !خوب حالا پا میشی آ»اده شی؟ من: کی گفته قراره من آماده شم؟ ایلیا با تحکم گفت: من! من: شما کی باشین؟ ایلیا باهمون لحن گفت : شوهرت! لبخند تلخی به یادد مدتی که نبود زدم و گفتم : چه شوهر وفاداری ! ماه به ماه قهرمی کنه میره خارج از کشور! ایلیا اینو که ازم شنید گفت : پس خدا دعامو قبول نکرد! با تعجب سرمو بردم بالا و گفتم : چه دعایی ؟ ایلیا یه زهر خند زد و تلخ گفت : اینکه اگر به یادم نیاری لاقل کاری اشتباهمو هم به یاد نداری! من: پس یعنی از خدات بوده فراموشت کنم نه؟ ایلیا با ناراحتی که کاملا مشخص بود گفت: نه و آرومتر طوری که فک می کرد فقط خودش می شنوه گفت: از خدام بود یه بار دیگه همون پارمیس من بشی!  از این ...



  • قسمت اول رمان دختری از جنس غرور.......

    پردیس: پارسا تو رو خدا لپ تاپمو بده !؟؟ پارسا : بعد از اون امتحان ریاضیو اون نمره ی درخشانت بایدم لپ تاپتو بدم که فقط چت کنی ! پردیس : اذیت نکن  ارشام نگران میشه ها!!! پارسا : جای اینکه درس بخونی میشینی با آرشام جونت چت می کنی ؟نچ نچ پشت میز تحریر مشغول خوندن درسای فرانسه ام بودم که صدای پردیس و پارسا بلند شد . آدم حساسی نیستم که با صدا تمرکزم به هم بریزه اما صدای پردیس کلا  تمرکزمو به هم می ریزه! از اتاق بیرون اومدم و رفتم طرفشون . من :چی شده ؟ پردیس : به به  پرنسس الیزابت افتخار خروج  از کاخ پادشاهیشون رو دادن ! من: پردیس خانوم مخاطب صحبت من شما نبودی ؟مفهوم شد؟ پردیس : البته که با پرنسس به این راحتی نمیشه حرف زد . من : پارسا چی شده ؟ پارسا : شاهزاده خانوم ، امتحان ریاضی نمره ی بسیار خوبی گرفته منم لپ تاپشو توقیف کردم . من : کار خوبی کردی ! پردیس با عصبانیت از حرف من گفت : کتاب فرانسه اتو پارسا  برداشته ...!!! بر گشتم و ذل زدم تو چشمای پارسا وگفتم :چی ؟؟؟ پارسا:به ...به ..خد..ا ..من نبودم . اینجوری نگام ننکن خودمو خیس میکنمااا!! من :پارسا بیا اتاقم ...! همیشه هر وقت به هرکسی اینطوری نگاه می کنم خیلی راحت اون چیزی که می خوامو بهم می ده ...!!! پارمیس آریا هستم و دوم دبیرستان  درس می خونم فرزند بزرگ خانواده ام و از تمام وسایل و رفتار های دخترونه متنفرم ، توی زندگی تنها دونفر برام خیلی خیلی مهم هستن و اون دونفر برادرم پارسا و دختر داییم پدیده ان . چیز جالبی وجود نداره که منو هیجان زده کنه و اگه هم چیزی باشه بیشتر از یک ساعت نمیشه که جذابیتشو از دست می ده.همه ی تصمیماتم از روی منطقه و هیچ احساسی توی خودم پیدا نمی کنم !! شاید جالب باشه که بگم هیچ چیز با غرورم عوض نمی کنم و هیچ وقت کاری نمی کنم که مجبور باشم  غرورمو زیر پا بگذارم . آدم تنوع طلبیم و هیچ چیز سیرم نمی کنه همیشه دنبال چیزاییم که ندارم وهرچیزی رو که بخوام باید به دست بیارم . هر درس از درسای مدرسه رو کافیه یک  یا حد اکثر دوبار بخونم  تا کامل یادش بگیرم و هیچ کتاب درسیو بیش از دوبار تا حالا نخوندم. اعتقادی به عشق ندارم اونم توی دنیایی که هرکسی فکر منافعشه و قصد ازدواج هم ندارم، همیشه باید بهترین  توی هرکاری باشم و اگر نشد تمام تلاشمو به کار می گیرم که عادلانه به بهترین مقام ممکن برسم . آرزوم پزشک شدنه و طبق قراری که توی بچگی با پدیده گذاشتیم می خوام به پنج تا کشور خارجی سفر کنم و فقط پدیده اس که  اخلاقش مثل اخلاق منه !!!و باهم کنار میایم خیلی کم عصبانی میشم و همیشه برای حل مشکلات منطقی عمل می کنم ولی اگر عصبانی بشم همه ی دوستام سنگر می گیرن و توانایی خاصی توی حرف زدن با چشمام ...

  • قسمت پانزدهم رمان دختری از جنس غرور

    عروسی ترنم و آیدین امشب بود ، آیدینی که ازدواجش با ترنم خیلی عجیب بود . با پدیده سوار ماشین پارسا شدیم. پارسا : آبجی چه قدر دلم واسه دست فرمونت تنگ شده ؟ پدیده : پارسا قاطی کردیا ! مردم می گن واسه دست پختت دلم تنگ شده تو میگی دست فرمون ؟ پارسا : آره ، دست فرمون به چند دلیل : یک ، پارمیس غذا نپخته تا حالا ، یا بهتر بگم بلد نیست بپزه ! دو : دست فرمون پارمیس از همه ما بهتره ! سه : هیجانی که با رانندگی پارمیس کردم تا حالا با هیچ  راننده ای نکردم. من : دیر شد. یه خورده دیر به مراسم رسیدیم ، عمو توی یه باغ بزرگ مراسم عروسی رو برگزار کرده بود .زیاد ازجو مراسم خوشم نمیومد ، یه آهنگ تند گذاشته بودن و توی محوطه رقص آدمای زیادی بودن با پدیده رفتیم طرف راست و پارسا رفت پیش سهند و بقیه ... سوگند و گیتی هم کنارمون ایستاده بودند. سوگند : بچه ها ؟یه خبر دسته اول ! گیتی : چی ؟ سوگند : اون پسر خوشکله هست اونجا ! همه ی سرها در جهت دست سوگند چرخید ! سوگند : اسمش ایلیا هس ، ستاره ی امشبه ! واقعا تعجب کرم ، ایلیا اینجا چه کار می کرد ؟ همیشه جاهایی که انتظار نمی رفت سر وکله اش پیدا میشد گیتی : خیلی خوشگله ، دیگه چی ازش می دونی ؟ سوگند : فقد می دونم اسمش ایلیا هس ، هیچ کس نه فامیل نه سن نه هیچ چیز دیگه ای ازش نمی دونه! یه پسر خوشگل مرموز ، بین دخترا خیلی طرفدار داره ! همه آرزوی یه دور رقص باهاش دارن ! پدیده در گوشم گفت : فکر کنم توی مغازه دیدیمش!من : احتمالا! سوگند : یعنی میشه منم باهاش برقصم ؟ آیدین واقعا خوشتیپ شده بود اما به پای ایلیا نمی رسید . تمنا توی لباس عروس یه خورده ریزه میزه شده بود اما باید اعتراف کنم نسبت به بقیه مواقع خوشگل شده بود ! هوای داخل سالن خیلی گرفته بود ، یه لحظه بوی سیگار استشمام کردم و از اون لحظه مدام سرفه می کردم ، آنقدر بد بود که انگار هوایی برای نفس کشیدن ندارم !افتادم زمین تنها چیزی که دیدم پارسا بود که می دویید طرفم ! از بچگی ، به بوی سیگار حساسیت عجیبی داشتم ،کافی بود فقد یه لحظه بوی سیگار ببرم تا از حال برم یا هوا واسه نفس کشیدن کم بیارم ! توی  باغ بیرون از سالن روی یکی از صندلی ها نشسته بودم، حالم یه ذره بهتر شده بود ، اما نمی دونستم چطور از سالن بیرون اومدم . پارسا اومد طرفم گفت  بهتری؟ من : آره خوبم ! برو داخل سالن ، فکر کنم یلدا منتظرته ! پارسا : نمیرم حالت خوب نیس! مجبور شدم از روشم که مدت ها ازش استفاده نکرده بودم استفاده کنم ، توی چشماش ذل ردم ،مثل همیشه راضی نمی شد اما بالاخره بدون هیچ حرفی رفت توی سالن مهمونی ! چشمامو بستمو سرم گذاشتم روی میله بالایی صندلی ! پنج دقیق بعد یه نفر یه کت روم انداخت ! -      از مراسم های عروسی و عذاداری ...

  • قسمت سیزدهم رمان گیتار خیس

    قسمت سیزدهم رمان گیتار خیس

    فصل سیزدهماون شب شهاب منو به زور سوار ماشین کرد تا به مهمونی بریم. با این که خیلی دلم می خواست برم ولی جون دعوت نشده بودم دو دل بودم. خلاصه رفتیم و به خونه ی آقای منصوری رسیدیم. خیلی شلوغ بود. زنگ در رو زدیم که رضا برداشت و در رو برامون باز کرد. رفتیم داخل. واقعاً خیلی شلوغ بود. همونجا با شهاب و رضا وایساده بودیم که متوجه خوش و بش بیش از حد یه پسر با فرشته شدم. حتی رو بوسی هم کردن. شهاب که رد نگاه منو گرفته بود از رضا پرسید: اون پسره کیه؟ رضا: نامزد فرشته ست دیگه. این جشن هم جشن تولده و هم جشن نامزدی. چشمهام از شدت عصبانیت قرمز شده بود و به اون پسره خیره شده بودم. به گمونم اسمش فرزاد بود. چون فرشته اینجوری صداش می زد؛ شهاب هم حال و روزش از من بهتر نبود. یه لحظه فرشته چشمش به من افتاد، یه چیزی به فرزاد گفت و منو با دست نشون داد. اونم به طرف من اومد. فرزاد: ببخشید آقا می تونم کارت دعوتتونو ببینم؟ - کارت دعوت؟! من کارت دعوت ندارم. فرزاد: پس چرا مثل گاو سرتو می ندازی پایین و به مهمونی که دعوت نشدی میای؟ شهاب: هوی! مواظب حرف زدنت باش. اول حرفاتو خوب مزه مزه کن که بعداً پشیمون نشی. رضا: فرزاد خان اینا دوستای منن. من دعوتشون کردم. فرزاد: رضا جون چرا آدمای بی شعوری مثل این آقا(منو می گفت) رو دعوت می کنی؟ شهاب اومد که بزندش که من و رضا جلوشو گرفتیم. - شهاب بهتره که دیگه بریم. این جا جای موندن نیست. شهاب با سر حرفمو تایید کرد. تابلویی رو که کشیده بودم.همونجا گذاشتم و اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تا خونه حرفی نزدیم، توی خونه هم همینطور. اون شب دوباره دلم درد گرفت ولی شدیدتر از دفعات قبل بود به طوری که با پنج تا قرص دردش خوابید. صبح که بلند شدم شهاب رفته بود دانشگاه. امروز کلاس داشت. من هم گرسنه نبودم، ولی دروغ چرا؟ آره گرسنه بودم ولی میلی به خوردن نداشتم. رفتم گیتارم رو برداشتم و شروع به زدن کردم که تلفن خونه زنگ زد. گوشی رو برداشتم. - بله؟ فرشته: سلام. بیا توی پارک منتطرتم. گیج شده بودم. یعنی چیکارم داشت؟! حتی نذاشت جواب سلامش رو بدم؛ رفتم و روی همون نیمکت نشستم. منتظر بودم تا بیاد که یهو یکی از پشت گردنمو گرفت و هفت هشت نفر ریختن روی سرم. همه شونم رزمی کار بودن به نظرم چون هر کاری که کردم تنهایی نتونستم از پسشون بر بیام؛ اونقد زدنم که جون بلند شدن هم نداشتم. آخر سر هم فرزاد اومد بالای سرم و گفت: خودت خواستی بچه. دوست نداشتم بلایی سرت بیارم ولی دیگه می فهمی که تو مهمونی که بهت مربوط نیست پات رو نباید بذاری. اینو گفت و رفت؛ به زحمت خودمو به خونه رسوندم و روی مبل ولو شدم و خواب رفتم. وقتی بیدار شدم شهاب بالای سرم بود ...

  • قسمت ششم رمان گیتار خیس

    فصل پنجمدو ماه از اون واقعه شوم می گذشت و من هنوز تو شوک بودم. با کسی حرف نمی زدم، حتی با شهاب، فقط یه گوشه می نشستم و به در و دیوار خیره می شدم. عمو سعید منو پیش چندتا روانپزشک برده بود و انها هم بهش گفته بودن که باید من رو از اون خونه و خاطرات اونجا دور کنه. به همین خاطر عمو منو به خونه ی خودش برد؛ عمو تنها زندگی می کرد، آخه ازدواج نکرده بود. بابام می گفت عاشق یه دختر می شه ولی بعد از مدتی دختره ولش می کنه و می ره. عمو هم دیگه بعد از اون ازدواج نکرده بود؛ توی خونه ی عمو بدتر از قبل دلم می گرفت، بدبخت عمو کم کار و بدبختی داشت، منم شده بودم قوز بالاقوز؛ اون سال با معدل 19/89 قبول شدم؛ اگه مادر و پدرم بودن خیلی خوش حال می شدن، ولی چه فایده؟ حالا که نبودن... یه روز که عمو رفته بود سرکار و من هم تنها بودم به سرم زد که خودمو بکشم؛ یه تیغ برداشتم و گذاشتم روی شاهرگم، که صورت سارا اومد جلوی چشمم، داشت گریه می کرد. تیغ رو گذاشتم کنار، مادرم منو آدم ضعیفی بار نیاورده بود ولی شاید هر کسی تو اون شرایط جای من بود به فکر چنین تصمیمی می افتاد؛ بالاخره زدم به سیم آخر. لباسامو جمع کردم و با شناسنامم و پرونده مدرسم و کارت عابر بانکم و چندتا عکس از پدر و مادر و خواهرم و یه عکس دسته جمعی از خانواده ما و شهاب و عمو سعید از خونه زدم بیرون؛ عمو برام یه پرستار گرفته بود ولی پرستار اونموقع روز خونه نبود؛ از خونه زدم بیرون و خودمو به دست سرنوشت سپردم. نمی دونستم دارم چیکار می کنم ولی دلم می خواست از این شهر، از این استان برم؛ رفتم یه بلیط گرفتم و با اولین پرواز به تهران رفتم. از هواپیما متنفر بودم ولی به این امید که سقوط کنه و من راحت بشم ترجیح دادم با هواپیما رفتم؛ به اندازه کافی پول داشتم. عمو سعید تمام پولی که توی حساب پدرم بود رو ریخته بود به حساب من، این پول تا آخر عمرم کافی بود؛ بعد از رسیدن به تهران اولین کاری که کردم این بود که یه خونه توی پایین شهر اجاره کردم؛ دلم نمی خواست دوباره به اون دنیا برگردم. دوست داشتم سختی بکشم تا شاید زخم از دست دادن خانوادم رو فراموش کنم یا حداقل کمی راحت تر باهاش کنار بیام. یک ماه بعد توی مدرسه ای که همون حوالی بود ثبت نام کردم، امسال پایه چهارم دبیرستان بودم. مادرم همیشه آرزو داشت پزشک بشم. به خاطر همین تمام سعی و تلاشم رو برای درس خوندن می کردم. برای سرگرم شدن هم در به در دنبال کار می گشتم، آخر سر هم تو یه کافی شاپ در وسط های شهر کار گیرم اومد و شدم نوازنده ی ویالون، صاحب کافی شاپ از کارم راضی بود. دیگه وقتم پر شده بود و کمی از دردهام رو فراموش کرده بودم ولی درد تنهایی رو دلم سنگینی می کرد. ...

  • قسمت چهارم

    مهرداد به شوخی گفت:به به اقا فرید چشم ما روشن با خواهر ما خلوت کردی که چی؟ بهتره راهتو بکشی بری تا فکر بد نکردمفرید خنده ای سر داد و گفت: چه حرفایی میزنی مهرداد جان معلم و شاگرد به جز درس راجبع به چه چیز دیگه ای میتونن حرف بزنن ؟بعد با عذر خواهی به سمت بچه ها رفتمهرداد بهمون نزدیک شد و گفت: چی میگفت این؟ صد بار به مهدی گفتم غریبه تو جمع نیاره این مردک چشم دریده رو با فرزاد یکی میکنهبرید بالا اینجا واینستیدبا نازی به سمت اتاقمون برگشتیم از پنجره به فرزاد مهرداد و کاوه که روی تخت نشسته بودن نگاه کردم فرید اومد و بعد خداحافظی از همه رفتنازی:فکر مبکنی زند چی کارت داشت؟ چقدرم زود حساب کارشو کرد و رفت-اگه نمیرفت از بی عقلیش بوددیگه تو مدرسه روال همه چی روال عادیشو میگرفت با فرزاد فقط در حد درس حرف میردیمامروز صبح قرار بود جواب المپیاد بیاد تو راه مدرسه واقعا استرس داشتم اگه رتبه نمیاوردم چی؟؟؟؟؟؟؟؟زنگ دوم با فرزاد کلاس داشتیموارد کلاس که شد قیافش مثل همیشه بود نه شاد نه غمگین طبق معمول بعد حضور و غیاب درس پرسید و اولین نفرم اسم منو صدا کردفرزاد: موحد بیا این سوالا رو بگیر پنج تای اولشو واسه بچه ها حل کن و توضیح بدهنگاهی به سوالا کردم برای اولین بار سرم سوت کشید واقعا سوالاش سخت بود نیم نگاهی به فرزاد کردم ولی واقعا سوالاش سخت بود از حد دبیرستان خیلی بالاتر بودیه کم این پا اون پا کردم و از نگاه غمگینی به نازی کردمفرزاد سرشو بالا اورد و از بالای عینکش نگاهی بهم کرد و گفت: چیه موحد اگه نمیتونی حل کنی بگم یه نفر دیگه بیاد حل کنهاز دستش عصبانی بودم خودشم میدونست اگه من نتونم هیچ کی دیگه نمیتونه این سوالا رو حل کنهنگاه دیگه ای به سوالا کردم و هرچی که میدونستم نوشتم تقریبا تموم تخته پر شده بودبعد تموم کردن سوالا گوشه ی تخته وایستادمو و گفتم: اقا ببخشید تموم شداز جاش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد و با دقت به جوابا نگاه کرد و شروع به دست زدن کردهمه ی بچه ها با تعجب نگاهش میکردن بعد رو به بچه ها کرد و گفت: افرین دختر درست حل کردی البته از نفر اول المپیاد کم تر از این توقع نمیشهقلبم وایستاد انگار وای خدا باورررررررررررم نمیشهرو به فرزاد کردم و بی اختیار دستمو جلوی دهنم گرفتم که داد نزنمناری و مینا از جاشون بلند شدن و با شوق برام دست زدن بقیه بچه ها هم به تبعیت از اونا شروع به دست زدن کردنبعد خوردن زنگ با شوق پیش فرزاد رفتم-اقا ممنون اگه شما و زحمتتاتون نبود من نمیتونستم رتبه بیارمفرزاد لبخند نازی زد و گفت : تو لیاقت بهتر از اینا رو داریو بعد نگاهی به درو و برش کرد و گفت: شاگرد گریز پا کم تر فرار کن از منو سریع به سمت دفتر ...

  • قسمت دوازدهم رمان گیتار خیس

    فصل دوازدهمیه هفته از عمل فرشته می گذشت و امروز فرشته از بیمارستان مرخص می شد. دل تو دلم نبود. یه جا بند نبودم؛ بالاخره هم رضا زنگ زد و گفت که فرشته مرخص شده و امشب به خاطر خوب شدنش مهمونی گرفتن؛ خوشحال بودم. چند وقت بود که یه آهنگ برای فرشته ساخته بودم. می خواستم امشب براش بخونم؛ امشب وقتش بود. با ماشین داشتیم به سمت خونه ی آقای منصوری می رفتیم. شهاب نذاشته بود که من راننده بشم. می گفت:«تو خیلی خوشحالی و ماشین رو می کوبونی به یه جایی و هر دومونو به کشتن می دی.» ده دقیقه ای تو راه بودیم تا رسیدیم به خونشون؛ خونشون یه خونه ویلایی بزرگ بود و یه حیاط که پر از گل بود. تقریباً نصف خونه ای که ما شیراز داشتیم؛ بعد از اینکه ماشین رو پارک کردیم و زنگ زدیم، رضا در رو واسمون باز کرد و بعد از احوال پرسی با رضا سه نفری رفتیم داخل. ایندفعه دیگه تقریباً همه بچه های دانشکده اونجا بودن. به محض اینکه وارد شدیم. با چشمهام دنبال فرشته گشتم که دیدمش، اون هم ما رو دید و اومد سمتمون و بعد از اینکه باهامون احوال پرسی کرد. دعوتمون کرد که بشینیم و خودش رفت پیش چند نفر دیگه؛ من گیتارم رو هم باخودم آورده بودم و منتظر بودم که بهم بگه یه آهنگ بخون تا من همون آهنگی رو که براش ساخته بودم بخونم. ولی نه تنها فرشته بهم نگفت بخون. بلکه دیگه بعد از اون سلام و احوالپرسی نه طرفم اومد و نه یه کلمه حرف زد؛ پیش خودم گفتم:«خب شلوغه و این همه مهمون داره. نمیشه که همش بیاد اینجا و پیش تو بشینه؛» مهمونی تموم شد و فرشته یک کلمه هم با من حرف نزد. حتی موقع رفتن هم برای خداحافظی نیومد. بدترین مهمونی عمرم بود. شهاب هم که با دوستاش سرگرم بود و حواسش به من نبود؛ شب بود و خوابیده بودم که یهو یه درد توی بدنم پیچید. انگار که سیم داغ فرو کرده باشن توی پهلوم. زود بلند شدم و رفتم قرصهامو خوردم. کمی که حالم بهتر شد دوباره خوابیدم. امروز شهاب کلاس نداشت. واسه همین هم خودم ماشینو برداشتم و رفتم سمت دانشگاه؛ توی کلاس سر جام نشسته بودم و منتظر فرشته بودم. چند دقیقه بعد فرشته وارد شد؛ براش دست بلند کردم ولی بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه رفت رو یه صندلی همون وسطا نشست. باورم نمی شد! اصلاً دلیل این کاراشو نمی فهمیدم؛ توی همین فکرها بودم که یه صدای خنده توجهم رو به خودش جلب کرد، جواد بود. همون که اون روز شهاب از خجالتش در اومده بود، داشت به من می خندید. تعجب کردم! ظاهرم که درسته. پس این پسره به چی داره می خنده؟ رد نگاهشو دنبال کردم که دیدم دستم که برای فرشته بلند کرده بودم هنوز توی هوا مونده. بعد از کلاس رفتم دنبال فرشته و قبل از اینکه سوار ماشینش بشه صداش زدم. وایساد. ...

  • قسمت هفتم رمان گیتار خیس

    قسمت هفتم رمان گیتار خیس

    گیر کرده بودم. توان تکون خوردن نداشتم.درست هفت ثانیه بود که چشم تو چشم بودیم. بعد روشو کرد طرف جلو و به استاد استاد نگاه کرد. ولی من هنوز داشتم بهش نگاه می کردم. چقدر خوشگل بود! درست مثل فرشته ها بود! بالاخره خودمو به هر زحمتی بود کنترل کردم و رومو به طرف استاد برگردوندم. سینا خاک بر سرت آخه دیگه هیز بازی تا این حد! ولی دست خودم نبود؛ استاد شروع به توضیح درباره ی درسها کرد. نگاهم به طرف استاد بود ولی فکرم پیش دختره. یه چیزی ته قلبم یه جوری می شد. این حسو دوست داشتم. از کارای خودم خندم گرفته بود، من اصلاً اهل این جور کارا نبودم. استاد از همون روز اول شروع کرد به درس دادن؛ همونجور که استاد در حال درس دادن بود یه صدا حواسمو پرت کرد. - ببخشید آقا خودکار اضافی دارین؟ من که به طور کامل کپ کرده بودم و همین طور زل زده بودم بهش که دوباره پرسید:«ببخشید من خودکارم رو جا گذاشتم. خودکار اضافی ندارین بدین به من؟» من که انگاری تازه از خواب زمستونی بیدار شده بودم کیفمو برداشتم و با دستپاچگی داخلش رو گشتم. یه دقیقه در حال گشتن بودم که سرمو گرفتم بالا و به دختره نگاه کردم. واقعاً خیلی خوشگل بود! ای بخشکی شانس! اصلاً من دنبال چی می گشتم؟ دوباره گَند زدم. یکم دست دست کردم و بالاخره از دختره پرسیدم:«ببخشید شما چی می خواستین؟» دختره که خندش گرفته بود، با یه لبخند که تا تهِ تهِ دلمو سوزوند گفت: «خودکار اضافی.» همونجور شانسی خودکار اومد توی دستم؛ دستمو از تو کیفم درآوردم و خودکارو به سمتش گرفتم. دختره هم با یه تشکر خودکارو ازم گرفت. دستام می لرزید. چه مرگم شده بود؟ به خودم که اومدم دیدم کلاس تموم شده. اینم از اولین روز دانشگاه؛ همه رفته بودن بیرون ولی من مثل بز سر جام نشسته بودم؛ کیفمو برداشتم و رفتم بیرون. مشهد بعداز ظهرای قشنگی داشت.نسیم خنکی می خورد توی صورتم و باعث می شد موهام پخش بشن توی صورتم؛ وایساده بودم منتظر خط واحد که یه ماشین جلوم نگه داشت. داخلشو نگاه کردم. دیدم همون دخترس که دیروز نزدیک بود با همراهیاش زیرم کنه. وقتی منو دید یه لبخند زد و گفت:کجا تشریف می بری؟سوار شو برسونمت. یا خودِ خدا! آخرالزمان شده. حالا دیگه دخترا می خوان پسرا رو سوار کنن. خدایا توبه! همونجور که سعی داشتم خودمو عادی نشون بدم گفتم:ممنون. دستتون درد نکنه من یه جایی کار دارم. مسیرم به شما نمی خوره. دختره که معلوم بود خیلی بهش برخورده بدون خداحافظی راهش رو کشید و رفت؛ چند دقیقه بعد خط واحد رسید و منم سوار شدم. به خونه که رسیدم بعد از تجدید قوا و صرف عصرونه، رفتم و هر چی که عقده داشتمو سر کیسه بکسم خالی کردم و بعد از اینکه خسته شدم بدون اینکه شام ...

  • قسمت سوم دبیرستان عشق

    وقتی داشت میرفت رو بهم کرد و با اخم گفت:مال هرکی هست دیگه تو دستت نبینم وای مادر همین که رفت بیرون رو تختم غش کردم یعنی برااااااااااااش مهمم وایییییییکلی ذوق زده شده بودم اهنگ زندگی منصورو گذاشتم و شروع به رقصیدن کردم یه رقص بی وقفه از شادیزندگی بهتر از این نمیشه زندگگگگیییییروز دیدار اومده عشق من از راه اومدهخورشید رو به رومه تاریکی تمومه امروز اومد از راه اونی که ارزومه افتاب میدرخشه رو گل های بنفشه شوق دیدن تو زندگی میبخشه زندگی میبخشه با تو تا همیشه جز تو مگه میشه دیگه هیچ کسی عاشق اینجوری نمیشه مجنونمو مستم به پای تو نشستم تا اخر این خط هر جور بگی هستم هر جور بگی هستمروز دوشنبه حالم خیلی بهتر شده بود و با اجازه ی کاوه مدرسه رفتم زنگ تفریح توی حیاط نشسته بودم که یکی از بچه ها اومد سمتم و گفت که اقای زند توی دفتر کارم داره ای خداااااااااا اینو کجای دلم جا بدم ؟؟؟؟؟؟؟؟-چی کار کنم نازی؟ الان باز فرزاد دیوونه میشه نازی: خوب چی کار میشه کرد ضایعس نری ازجام بلند شدم و به سمت دفتر رفتم اقای زند جلوی در دفتر نگران راه میرفت با دیدنم به سمتم اومد زند:سلام دختر کجا بودی تو ؟دلم به هزار راه رفت داشتم از نگرانی میمردم یه نگاهم به دفتر بود که ببینم فرزاد توش هست یا نه؟ توی دفتر نبود یه نگاهمم به فرید بود رومو برگردوندم کنار کتابخونه به یکی از شاگرد های سال دوم یه قسمتی از درس رو توضیح میداد -هیچی اقا یه مریضی مختصر بود زند:داشتم دیروز دیوونه میشدم سر کلاس نبودیسرمو پایین انداختم تا چشمم تو چشمش نیفته -مرسی اقا نظر لطفتونه اجازه میدید من برم ؟زند: اره حتما امروز سر کلاس هستی دیگه؟-بله اقا فرید ناخودگاه بشکنی زد و با قیافه ی خندون داخل دفتر برگشت سرجام وایستاده بودم فرزاد روبه روم توی دفتر نشسته بود و چایی میخورد و زیر چشمی نگاهم میکرد ناخوداگاه شونه هامو بالا انداختم که بهش بفهمونم من هیچ کاره بیدم ابروهاشو بالا گرفت و با حالت خاصی نگاهم کرد نمیدونستم باید چه جوری به زند بفهمونم که حسی بهش ندارم و جالب تر اینکه چه جوری به فرزاد بفهمونم که عاشقشم قبل از اومدن فرید به سمت کلاس برگشتم همین که وارد کلاس شدم داد و بیداد بچه ها بلند شد و دوباره وسط کلاس سالن رقص شده بود نگاه خندونمو به تخته انداختم روش بزرگ نوشته بود طرح شاد سازی مهرناز موحد برای اعزام به المپاد با خم شدن در برابرشون نهایت احتراممو بهشون گذاشتم وقتی رسیدیم خونه مهرداد گفت که واسه فردا شب اماده بشیم و قراره بریم عروسی خواهر فرزاد یه حس عجیبی داشتم احساس میکردم خیلی دوست دارم خودمو به خانواده فرزاد نشون بدم از دست این افکار پلید رفتم ...