رمان گرگینه جلد2

  • گرگینه2

    از جلوی استیشن پرستارا رد شدم . به قیافه ی پر از سوال مقیسی چشمکی زدم و رفتم تو اتاقم , می دونستم اگر تا پس فردا برم سراغ این "رایان" ناشناخته, استادمحاله قبول کنه . با ذوق خاصی رفتم تو اتاقم و به پنجره ی باز اتاقم تکیه دادم . به درختهای حیاط نگاه کردم چقدر زود پاییز رسید , نفس عمیقی کشیدم , خنکی هوا پوستم رو نوازش می کرد و حس خوبم رو دو چندان میکرد.خوشحال بودم خیلی زیاد , چون داشتم از روزمرگی اینجا نجات پیدا میکردم.نشستم پشت میزم و مشغول خواندن پرونده شدم. وقتی به یک سری نکاتی که استاد در برخورد با رایان پیدا کرده بود , می رسیدم برای خودم یاداشت بر می داشتم. این دو روز با هر جون کندنی بود گذشت. صبح روز دوم یا همون روز موعود, وقتی از ماشینم پیدا شدم, با قدمهای تند خودمو رسوندم به جلوی در اتاق استاد , راستش تو این دو روزه از چهره اش نمی تونستم چیزی راجع به تصمیمش, حدس بزنم و گاهی از اینکه:آیا قبول می کنه یا نه؟دو دل می شدم ..ولی بعد به خودم دلداری می دادم. در زدم. استاد اجازه ی ورود را صادر کرد. در رو باز کردم , قلبم تند تند می زد.. من نگران بودم.. ولی باید مثل همیشه نقاب خونسردی, به چهره ام بزنم , این یکی از مزیت های من بود. با متانت نشستم رو به روی استاد و به صورت جدی اش, خیره شدم.استاد گفت:_سلام! اینقدر هول شده بودم که یادم رفته بود سلام کنم , مطمئن بودم الان با این حرف استاد کاملا از خجالت سرخ شدم .+شرمنده , سلام لبخند پدرانه ای زد و به صندلی قشنگش تکیه داد و باز هم به من خیره شد . _خب , می بینم هنوز لباستم عوض نکردی! سرم رو انداختم پایین و لبم رو گزیدم , این قدر جواب استاد برام مهم بود که حوصله عوض کردن لباسام رو هم نداشتم. _از نظر من فقط در یه حالت می تونی رو این پرونده به صورت مستقل کار کنی. نگاهی بهش کردم و تمام شور و اشتیاقم رو توی نگاهم ریختم. _چرا اینقدر این پرونده برات اهمیت پیدا کرده؟ +شما نمی دونید؟ _شاید!...اما ترجیح می دم حداقل یه بار از زبان خودت بشنوم. منم مثل استاد به مبل های چرم اتاقش تکیه دادم و دستام رو توی هم قلاب کردم .. به عکس رو به روم که یه منظره بود, خیره شدم. +شما همیشه , از وقتی شناختمتون کنارم بودید از همه ی زندگیم خبر دارید , من نمی تونم عین طوطی کارای روتین انجام بدم, نمیخوام زندگیم روی یه منوال جلو بره , دلم می خواد زندگیم پر از اتفاقهای مختلف باشه , پر از هیجان , پراز کمک به بقیه , من نمی تونم از کنار آدمای دور و برم به راحتی بگذرم. شما منو این طوری تربیت کردید, از 13 سالگی تربیت شدم, یادتونه؟ وقتی بابا رفت ... نفس عمیقی کشیدم , هنوزم موقع یادآوری اون روزا اکسیژن لازم برای تنفس را کم می آوردم.ادامه دادم:+وقتی ...



  • گرگینه10

    +چی شده؟مقیسی: رایان! با شنیدن اسم رایان,به سمت اتاقش دویدم. در اتاقش باز بود. دو تا از پرستارهای مرد سعی می کردند بگیرنش ولی نمی تونستند.+آقایون بیرون. مقیسی بازوم را گرفت. _چی چی بیرون؟!مایا این الان از اون شبهای دیوانگیشه ها! اینقدر که تمام بندهایی که باهاشون دست و پاشو بسته بودیم را با یک حرکت پاره کرد. تو که با این هیکلت براش مثل یک برگ از دستمال کاغذی ای!هر ماه این موقع, ما از این بساط ها داریم.معلوم نیست اینی که از بیرون بدش می آد چه جوری هر ماه, یک شب, اینقدر به ماه خیره می شه تا قاطی کنه. آن موقع است که فقط خداست که به دادمون می رسه. دستم را از دست مقیسی در آوردم. +کار خودمه . باید برم. پرستارهای مرد اومدند بیرون. وارد اتاق شدم, اتاق تاریک بود ولی پرده ی اتاق کنار رفته بود. ماه معلوم بود." ماه شب چهاردهم"! +رایان؟رایان جان؟ فایده نداشت.یک لحظه به خودم آمدم و دیدم که در تاریکی اتاق,در حال تبدیل به گرگی که روی دو تا پنجه ی عقبش بایسته, بود . پیراهنش تنش نبود. عضلاتش منقبض و برجسته تر از همیشه به نظر می رسیدند.رگهای تمام بدنش برجسته شده بودند. این حالت را فقط در سالنهای تشریح دیده بودم که رگهای هر انسانی برجسته باشه ولی حالا....؟موهای بدنش پرپشت تر دیده می شد .طوری که در فضای تاریک اتاق مثل یک هیولای پشمالو دیده می شد. با اینکه صورتش را همین امروز shave کرده بودم, ولی به طرز خارق العاده ای روی صورتش, موهایی رشد کرده بود. قلبم تند تند می زد. خیلی ترسیده بودم.هیکل نحیفش, حالا تبدیل به هیکل هرکول شده بود. درشت و عضلانی! چانه اش, کشیده ترو پوزه دار شده بود.درست مثل یک حیوان درنده!درست مثل یک گرگ! دندانهایش بیش از حد خودنمایی می کردند. دندانهایی که سفیدی و تیزیشان هر کسی را می ترساند. نگاهم به درازای ناخنهایش افتاد. این چه حماقتی بود من کردم؟ چرا ناخنهاش را کوتاه نکردم! ناخن های بلندی که اگر در بدن کسی فرو می رفت ,مثل شمشیر از طرف دیگر بدنش بیرون می زد. تمام وجودم می لرزید . قدرت تصمیم گیری ازم سلب شده بود. بهم نزدیک شد و من هم به عقب رفتم. دستانش را به سمتم دراز کرد ولی فرار کردم. به سمتم یورش برد. به اطرافم نگاه کردم. راه خروج از اتاق را نداشتم. با درماندگی به اطرافم نگاه می کردم. چشمم به تخت برعکس شده ی اتاق افتاد. برای قایم شدن جای خوبی بود. در آخرین لحظه ای که می توانست من را بگیرد, خودم را پشت تخت قایم کردم. چند لحظه بعد, صدای وحشتناکی کل فضا رو پر کرد. صدایی رعب انگیز و بم ! کلفت و بسیار بلند!احساس کردم پرده ی گوشم در حال پاره شدنه. با خودم گفتم : واقعا شبیه گرگهاست! یاد اولین باری افتادم که این جمله توی ذهنم آمد.اما ...

  • گرگینه13(قسمت آخر)

    با صدای حسام چرخیدم سمت راستم. نگاه این مدتش که زنگ و بوی خاصی می داد ؛ الان من رو به وحشت انداخته بود. نگاهش رنگ دوستی نداشت. رنگ دشمنی بود. رنگ انتقام!اما من مایا بودم. بیدی نبودم که با این بادها بلرزم.+خب صد البته ؛ ولی من هم هستم منکر این اصل که نمی شید؟ابروی چپش را بالا داد._نه!+خب می شه برای من هم توضیح بدید اینجا چه خبره؟ اون هم بدون هماهنگی با من ؟_اگر یه ذره صبر کنید می فهمید خانم!....._آقایون بفرمایید.با نگاهم دنبالشون کردم. مسیرشون به انتهای راهرو ختم می شد. مقیسی: مایا؟ اینا کی اند؟+نمی دونم.دنبالشون راه افتادم. همشون رو به روی اتاق "119" توقف کردند. دلشوره تمام وجودم را گرفته بود.+اینجا چه خبره؟حسام در را باز کرد._بفرمایید می تونید کارتون را انجام بدید.با داد گفتم:چه کاری؟خونسرد نگاهم کرد. برگه ای از پوشه ی توی دستش بیرون آورد. ازش برگه رو گرفتم و خوندمش.با هر خطش بیشتر گیج می شدم. +این چرندیات چیه؟_چرنده؟رو به روی در اتاق رایان ایستادم. دستهام را به دو طرف در گرفتم.+نمی ذارم برید داخل.مردها بهم نگاه می کردند._مایا بیا برو کنار.+نمی خوام.بازوم را محکم گرفت و کشید سمت دیگه ای. از شدت درد فقط لبم را گاز گرفتم. مزه ی شور خون و بوی آهن توی دهنم پیچید. صدای داد و فریاد از اتاق رایان می اومد. خواستم برم داخل که حسام دستم را گرفت. _همین جا می مونی! با حرص دستم را از دستش بیرون کشیدم.وارد اتاق شدم. لباسهایی که تن رایان بود را درآورده بودند. +این مجوز از کدام ناحیه صادر شده؟ حسام: مایا کاری نکن برات بد بشه. رایان داد می زد. ترسیده بود. چقدر من ناتوان بودم. چرا نمی تونستم براش کاری بکنم؟ رایان رو به زور بردند بیرون. مقاومتهاش هیچ فایده ای نداشت. _مایا ن ن ن ذذذذ ععع بببب ررن( با حالت لکنت بخونید) با شنیدن این صدا انرژی مضاعفی پیدا کردم. باورم نمی شد؛ نه؟! بالاخره حرف زد. رایان من حرف زد. از اتاق که اومدم بیرون ؛ رایان به سمت من متمایل شده بود. نگاهش پر از عجز و التماس بود. به سمتش دویدم. نباید می ذاشتم ببرنش. رایان محکم بازوم را گرفت. من هم دستش را گرفتم. _خانم دستش را ول کنید. +نمی کنم. باید صحت این برگه ی مسخرتون معلوم بشه. از کجا معلوم شما از موسسه ی تحقیقات باشید؟ _خانم مواظب حرف زدنت باش. +شما مراقب باش. حسام: استاد صحتش را تایید کردند. نگاهی بین صورت مرد و صورت حسام کردم. هر دو پوزخند تحقیرآمیزی به لب داشتند. حسام: ببریدش. رایان نگاهی مستاصلی بهم کرد. _مایا. +جانم؟ دستش از روی ساعدم سر خورد تا به انگشتام رسید ؛ اما زور مامورها بشتر بود. روی زمین زانو زدم. اشکهام می ریختند. احساس عجز می کردم. مقیسی و کرامت هم گریه می کردند. به بردنش ...

  • گرگینه6

    فصل دوم: لبخند مسخره ای زد , دستانش را درون جیبهایش کرد , برگشت و از همان مسیری که آمده بود رفت , سوار ماشینش شد و از در تیمارستان خارج شد. من ماندم و نقشه ی ندانسته ی درون ذهن حسام! خسته به سمت اتاق رایان برگشتم , با مسکنی که بهش داده بودند خوابیده بود. نگاهی به لباسهایش کردم... عوض کرده بودند. در اتاقش را بستم و به اتاقم برگشتم. خیلی دلم می خواست نقشه ی حسام را بدانم. تلفن را برداشتم , دکمه 1 را فشار دادم. +خانم سمایی؟ _بله؟ +من توی اتاقمم , اگه مریض اتاق 119 بیدار شد یا سر و صدایی از اتاقش آمد من را خبر کن....در ضمن , هیچ کس حق رفتن به اتاقش را نداره جز آقای جامی! _بله..بله. تلفن را قطع کردم و سرم را روی میز گذاشتم , از شدت خستگی بیهوش شدم. با تکانهای حسام سرم را از روی میز برداشتم. لبخند قشنگی به لب داشت. _سلام خانم دکتر خوشخواب....اممم به قول شما فرانسوی ها letex ! موهای روی صورتم را کنار زدم , ولی باز با سماجت تمام دوباره روی صورتم ریختند. +اولا سلام صبح بخیر دوما اینجا چی کار می کنی؟ سوما letex نه و latex (به فرانسه یعنی خوش خواب ) چهارما از کی فرانسوی یاد گرفتی؟ دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا برد. _ترمز بابا , من فقط یه صبح بخیر گفتم همین! به صندلیم تکیه دادم , احساس می کردم تمام مهره های گردن و کمرم در حال انحنا مانده اند و قصد راست شدن ندارند. +تو که گفتی خوش خواب! اخم تصنعی کرد .میز را دور زد و روی میز,در فاصله ی نزدیکی از من نشست. موهای صورتم را کنار زد, دست راستش را روی پاهاش اهرم کرد و لبخند شیرینی زد. _دونه دونه سوالاتت را جواب بدم؟ یا سوال بپرسم؟ دستانم را بغل کردم. +تو که من را می شناسی! دستانش را در هوا تکان داد. _اوه , البته مادمازل! صبح شما هم بخیر , استاد هر دوی ما را کار داره خودم اومدم صدات کنم . بعدشم فرانسه را بلد نیستم یک سری واژه از لغت نامه ی اتاقت یاد گرفتم . حالا یه واژه اشتباه گفتما!!! چشمانم را ریز کردم. +استاد چی کارمون داره؟ _بهتره از حضرت علیه بپرسیم. +من؟ با لحن مسخره ای گفت: نه پس من! +چرا؟ _اوف خدایا از دست این مایا! +حسام! _بله؟ +بسه , پاشو بریم ببینم. از روی میز به پایین پرید. واقعا از حسام اتو کشیده بعید بود! باهم به سمت اتاق استاد راه افتادیم .در بین مسیر از رو به روی استیشن رد شدیم. +یه لحظه صبر کن حسام. _اوکی. +خانم کرامت؟ _سلام خانم دکتر. +سلام گلم , از مقیسی چه خبر؟ _راستش مرخصی گرفته جاش خانم شریف می آد. +حال مادرش خوبه؟ _فعلا نه! +به کارت برس...راستی رایان... وسط جمله ام پرید: خیالتون راحت با اون مسکنی که بهش تزریق کردند ,حالا حالا ها خوابه , یعنی این را آقای جامی گفته. +باشه ممنون. نگاهی به حسام کردم که داشت ما را نگاه می کرد ...

  • رمان قلب یخی من _37

    __________________________________________________ توی یه خیابون خیلی خلوت داشتم با بابا قدم میزدم که یهو یه ماشین با سرعت بالایی وارد خیابون شد..با سرعت داشت میومد سمت من که بابا منو حلم داد و حل دادن من برابر شد با صدای برخورد چیزی به ماشین..با ضرب افتادم زمین . دست راست و پای راستم خیلی درد میکردن ولی وقتی دقت کردم احساس کردم که صدای برخورد یه چیزی اومده بود با گیجی و نامطمئن سرمو بلند کردمو به پشت سرم نگاه کردم که احساس کردم خون توی بدنم یخ بست.تپش قلبم به دیقه افتاد.گنگ و نامفهوم داشتم به بابام نگاه میکردم که صورتش غرق در خون بود. با هر جون کندنی بود خودمو رسوندم بالای سر بابا و چن بار تکونش دادم. ولی بابا حتی یک سانت هم تکون نخورد به اطرافم نگاهی انداختم که دیدم ماشینه داره با سرعت از خیابون میره بیرون.اگه توی شرایط دیگه بودم مطمئنن جلوشو میگرفتم ولی فعلا بابام مهم تر بود..دستمو که لرزش زیادی داشتو جلو بردمو گذاشتنم روی صورتش ولی وقتی دستم به صورت بابا خورد همون جا خشک شد.. این امکان نداشـــــــت..بدن بابا سرد بود. خیلی سرد. انگار که تازه به خودم اومده باشم یا این که تازه به عمق فاجعه پی برده باشم با صدای بلندی خدا رو صدا زدم.. یهو از خواب پریدم.با وحشت به اطرافم نگاه کردم. تمام بدن و سر و صورتم عرق کرده بود.لیوان ابی که روی میز کنار تختم بود رو برداشتمو تا اخر سر کشیدم.یه احساس منگی داشتم . که حتی با خوردن لیوان اب هم از بین نرفت. اولین کاری که به ذهنم رسید گرفتن یه دوش سرد بود.بسمت کمدم رفتمو حوله لباسی کوتاهمو برداشتمو برای رفتن به حموم از اتاق خارج شدم.با دوش اب سردی که گرفتم حالم خیلی بهتر شده بود ولی فکرم هنوز هم درگیر خوابی بود که دیده بودم.میگن خواب زن برعکسه پس نباید نگران باشم این ینی این که فوق فوقش اگه اتفاقی بیافته این منم که میمیرم باپوشیدن حولم البته اگه بشه بهش گفت حوله چون یه وجب از باسنم پایین تر بود از حموم خارج شدم ولی همین که خواستم بسمت اتاقم برم سایه ای رو دیدم که داره میاد سمت من..منی که دل نترسی داشتم نمیدونم چرا وهم و ترس برم داشت . یه قدم که عقب رفتم از شانس خوبم خوردم به دیوار.از ترس سکسکه گرفته بودم که اون سایه یهو ناپدید شد.نفسی از سر اسودگی کشیدم ولی این اسودگی زیاد دووم نداشت چون یهو چراغایراهرو روشن شدو منم برای این که صدای جیغمو توی گلوم خفه کنم دستامو گذاشتم جلوی دهنم. چشمامو که از ترس بسته بودمو باز کردم که نگاهم افتاد به نگاه مات مونده ی جک روی یه جایی .. اول متوجه نشدم داره به کجا نگاه می کنه ولی وقتی یکم بیشتر دقت کردم دیدم که داره به پاهای لختم نگاه میکنه. اوپس!دیگه از این بدتر ...

  • دانلود رمان برای موبایل و کامپیوتر...

    سیــــــــــــــــــــــــــــــلام..بچه ها اینجا یه عالمه رمان میزارم برای دانلود موبایل و PC..امیدوارم مفید فایده باشه..بفرمایید.........__________________اینا همش برای موبایله..رمان در حسرت آغوش تو رمان میوه ی بهشتیرمان هوا تو از دلم نگیررمان فراموشیرمان چشم های به رنگ عسلرمان مرثیه ی عشقرمان واهمه ی با تو نبودن (ادامه ی موثیه ی عشق)رمان پرستار منرمان عشق و احساس منرمان ابی به رنگ احساس من(ادامه ی عشق و احساس من)رمان نفس بارونرمان کدامین نگاهرمان رویای شنیرمان شاید وقتی دیگررمان ایت منرمان با عشق شدنیهرمان دروغ شیرین(قشنگه)رمان رهایت می کنمرمان ته مانده ی عشق تورمان دروازه ی بهشترمان منجلاب عشقرمان روزهای بی کسی_________________رمان تبسم(موبایل)رمان تبسم (کامپیوتر)رمان قرعه به نام سه نفر(موبایل)رمان قرعه به نام سه نفر(کامپیوتر)رمان آبی به رنگ احساس من(موبایل)رمان آبی به رنگ احساس من(کامپیوتر)رمان عشق و احساس من (ادامه ی ابی به رنگ احساس من)(موبایل)رمان عشق و احساس من(کامپیوتر)رمان عشق به توان 6 (موبایل)رمان عشق به توان 6(کامپیوتر)رمان هیچکی مثه تو نبود(موبایل)رمان هیچکی مثه تو نبود(کامپیوتر)رمان دختری که من باشم(موبایل)رمان دختری که من باشم(کامپیوتر)رمان دختری که من باشم(اندروید)رمان ترمه(موبایل)رمان ترمه(کامپیوتر)رمان ترمه(اندروید)رمان بی قراره قبلم(موبایل)رمان بی قراره قلبم(کامپیوتر) رمان بی قراره قلبم (اندروید)رمان کلت طلایی(اندروید)رمان کلت طلایی (موبایل)رمان کلت طلایی(کامپیوتر)

  • گرگینه1

    به نام یزدان پاک....!حتی آنکه با اخلاصدر دل شبمی خواند دعاآن هنگام که در بدر کاملاست ماه,می تواند به جانوری مبدل شودبه انسانی.... گرگ نما!فصل اول: هنوز کیفمو نذاشته بودم روی میز , که یهو درب اتاقم به شدت باز شد و "کرامت" , پرستار تازه کار بخش اومد تو , با اخم نگاهی بهش کردم...._ببخشید خانم دکتر.... ولی یه مشکلی پیش اومده!+چی شده؟_راستش...راستش خانم مقیسی, رفته بود که به یکی از بیمارای بخش آرام بخش روزانهاش رو بزنه.... ولی بیمار ,یهو بهش حمله می کنه و دست و صورتش رو زخم و زیلی می کنه.ابروهام رو بالا دادم....+خب.... حالا خانم مقیسی کجاست؟_توی" استیشن"+برو بهش رسیدگی کن.... من لباسم رو عوض کنم , میام.سری تکون داد و رفت..... مانتوم رو در آوردم و روپوش سفیدم رو که همیشه از سفیدی و تمیزی برق می زد,تنم کردم ....مقنعه ام رو درست کردم و رفتم بیرون. دیدم مقیسی با صورتی خون آلود نشسته روی صندلی و هی زیر لب غرولند می کنه .... کرامت و چند تا دیگه از پرستارا دورش ایستاده بودند!+چی شده خانم مقیسی؟مقیسی با عصبانیت و صورتی خون آلود در حالی که نفس نفس می زد , ایستاد. با بهت , نگاهش کردم.... انگار می خواست باهام بجنگه ...صورت سفیدش , خونی شده بود.گونه های برحسته اش خراشیده شده بودند و داشت ازشون خون می چکید.روی روپوش سفیدش هم , چند تا لکه خون به جا مونده بود. نگران پرسیدم:+خانم مقیسی... خوبی؟در حالی که تمام بدنش می لرزید گفت:-از این بهتر نمی شم. ببین.... پسره ی بی شعور با سر و صورتم چی کار کرده! کی جواب می ده؟ ها؟ ما اینجا نباید احساس امنیت بکنیم؟با جدیت گفتم: +بقیه نبودن کمکت کنند؟_دستشون بند بود.+اولا... شما پرستارید و از روز اول با زوایای کارتون آشنا بودیدو این رشته رو قبول کردید. دوما... وقتی اینجا استخدام شدید, می دونستید که اینجا برای بیمارانیه که روانشون مشکل داره نه جسمشون ....باقی اش هم بمونه برای بعد که "دکتر حامدی" اومدند.تا ببینیم اینجا صاحب داره یا نه!همیشه در هر شرایطی خونسردی خودمو حفظ می کردم و الان هم, همین طور بود. نشوندمش روی صندلی و به زخماش, نگاهی کردم .زخماش عمیق بود... ولی نه اون طوری که بخیه بخواد. سپردمش دست بچه های پرستاری و رفتم تو اتاقم.کنار پنجره اتاقم ایستادم و پنجره رو باز کردم. اوایل پاییز بود و درختها سبزی خودشونو,هنوز.... کامل از دست نداده بودند. نفس عمیقی کشیدم ,هنوز یک ماه هم نشده بود, که برای گذروندن دوره ام به تقاضای دکتر حامدی اومدم اینجا.... دیگه داشتم از اینجا خسته می شدم ....هیچ هیجانی نداشت. هر روز, یک سری برگه رو پر می کردم و بعدشم می اومدم تو اتاقم تا بعد از ظهر که برم خونه. ولی امروز یه اتفاق تازه افتاد.... این کدوم یکی از مریضا بود که این ...

  • ازدواج اجباری(قسمت اخر)

    اره خوشگلم خوب شدم-یعنی دیگه از پیشمون نمیری؟-نه فدات شم همیشه پیشتونمبعد انگار چیز مهمی یادش اومده باشه برگشت طرفم و گفت-ابجی عمو کامران مارو برد شهربای اینقدر خوش گذشتصورتشو بوسیدم وگفتم-تنهایی رفتی ؟بدون منناراحت گفت-خوب ابجی تو اون موقع حالت خوب نیود ببخشید-اشکالی نداره فدات شم-خوبی مادر؟برگشتم طرف خاله و گفتم-بهترم ممنونسرشو تکون داد و رو به بقیه گفت-بهتره بریم این دوتا جوونم خستن بهتره برن استراحت کننخواستم اعتراض کنم که گفت-مادر جان تو خسته نیستی ولی این شوهرت و نگاه چشاش سرخه سرخه چند روزه اصلا نخوابیدهبا شرمندگی برگشتم طرف کامران و بهش نگاه کردملبخندی تحویلم داد و رو به خاله گفت-این چه حرفیه تشریف داشته باشین-نه مادر مام بر یم دیگهخودش بلند شد و بقیم پشت سرش بلند شدنباران-بابا میشه من اینجا بمونم؟-نه عزیزم تو دلت برای بابایی تنگ نشده میدونی از کیه بغلت نکردمباران تسلیم شد و چیزی نگفتباباشون که رفتن دوباره اهسته رفتم بالا و روی تخت دراز کشیدمکامرانم دوش گرفت اومد کنارمطوری که بهم فشار وارد نشه بغلم کرد و گردنمو بوسیدچشمام و بستم و تلاش کردم بخوابم ولی خوابم نمیومد از طرفیم کامران کنارم خوابیده بود هر تکون من مساوی بود با بیدار شدنشدلم نمیخواست بیدار بشه عزززیزم معلوم بود خیلی خستس----یک سال بعدامروز باغ کیاناشون دعوت بودیمقرار بود بیان ایران و واسه همیشه اینجا زندگی کننگل پسرم تازه یاد گرفته بود چند قدمی راه برههمه بودن از خانواده من گرفته تا خانواده علی و نوشینآرش با باران بازی میکردمنم کنار خانوما نشسته بودم و مشغول گپ زدن بودیماقایونم مشغول برپا کردن کباب برای نهارهوا توپ توپ بودآرش هنوز چند قدمی نرفته بود که یهووو یه صدایی اومد و آرش افتاد روی زمینسریع از جام بلند شدم و دوییدم طرفش روی زمین دراز کششیده بود و گریه میکرد بغلش کردم و تو بغلم تکونش میدادم-ارم عزیزم هیس مامانی هیچی نیست گریه نکن فدات شمولی صدای گریش اوج میگرفتکامران و بقیم اومدن طرفمونکامران سعی داشت آرش و از بغلم بگیره ولی اون محکم من و گرفته بود و ولم نمیکردداشت خفم میکردرو به کامران گفتم-نمیاد بیخیال شو دیگهبه دماغم چینی دادم و در گوشش اروم گفتم-چقدر بو میدیبا چشای گشاد شده بهم نگاه کردموقع ناهار آرش و رو پای کامران نشوندم و خودمم کنارش نشستمهرکی یه جایی نشسته بود و منظر بود تا پسرا کبابارو بیارنکامران واسم یه تیکه کباب گذاشتولی بوی کباب و کامران باهم پیچید تو بینیم و باعث شد اولین عق و بزنمهمه برگشتن و با تعجب بهم نگاه کردمکامران نزدیکم شد که سریع پسش زدم و دوییدم طرف دستشویی که تو باغ بودحسابی عق زدم ای ...

  • گرگینه5

    از رفتار تند حسام متعجب ماندم, واقعا این رفتار از حسام بعید بود. شانه ای بالا انداختم و به سمت صندوق رفتم, بعد از خرید از مغازه رفتم بیرون , نگاهی به اطرافم کردم , حسام به میله های وسط پاساژ تکیه داده بود و دستانش را بقل کرده بود. خیره من را نگاه می کرد. تصمیم گرفتم یکم باهاش خشک رفتار کنم, رفتارش اصلا برام قابل هضم نبود. از کنارش رد شدم و به طرف مغازه های دیگر رفتم , حسام هم دنبالم راه افتاد , کنارم قدم بر می داشت , هر دو ساکت بودیم. نگاهم به یک سیوشرت خوشرنگ کرم - قهوه ای افتاد که مطمئن بودم به چشمان خوشرنگ رایان می اومد. _قشنگه! سرم را به طرف حسام برگرداندم. +می دونم! _برای رایان می خوای؟ چیزی نگفتم. _می رم پرو کنم. منم از خدا خواسته دنبالش رفتم داخل. واقعا معرکه بود . به حسام هم می اومد ولی رایان....مطمئنا تو تنش عالی می شد. برای جلو گیری از برخورد بدش سری تکان دادم و رفتم سمت دیگه ی مغازه. وقتی از اتاق پرو بیرون اومد صدام کرد. _مایا؟ +بله؟ _به نظرم یه شلوار هم بگیری براش خوب باشه , در ضمن این لباسها خلاف مقررات تیمارستانه. +می دونم , ولی امشب یک فکر مهم دارم. برای روند درمانش موثره. مشخص بود از حرفهام ناراحت شده ولی من دلیلش را درک نمی کردم. شلوار جین قهوه ای هم براش خریدیم و رفتیم بیرون مغازه. +خب , حالا نوبت خریدهای شماست آقای دکتر. نگاهی بهم کرد . _حوصله داری؟ ابروهام را دادم بالا. +معلومه دارم. تا الان معطل من شدی حالا من وقتم را در صرف تو کنم , چی می شه مگه؟ با این حرفم اخمهاش باز شد و لبخند محوی زد. به طرف مغازه های دیگه راه افتادیم , یه سری لباس کامل با سلیقه ی من برای خودش خرید. لباس آستین کوتاه آبی با آستین و یقه ی سفید , شلوار جین خوش رنگ و خوش دوختی که توی تنش عالی بود. کت اسپرت آبی آسمونی که با لباسهاش کاملا متناسب بود. +می گم اقای دکتر زودتر برای متاهل شدنت اقدام بکن , با این تیپ بری بیرون خوردنت! بلند خندید . _اتفاقا تو فکرشم. +جدی؟ سرش را تکان داد . _گرسنه ات نیست؟ +اممم؟! یکمی ولی باید برگردیم تیمارستان. با حرص گفت: حتما باز هم رایان؟ حالت مدافعانه ای گرفتم: خب , اشکالش چیه؟ اون بیمارمه. پوزخندی زد. _بیمار!!! فکر نمی کنی از بیمار فراتره؟ +اجازه نمی دم هر چی دلت خواست بگی. پوزخندی زدم. +واقعا از تو انتظار نداشتم. با قدمهای تند از پاساژ خارج شدم حوصله نداشتم سریع سوار ماشین شدم و برگشتم تیمارستان , توی راه مدام موبایلم زنگ می خورد. وقتی رسیدم توی محوطه ی تیمارستان , همه چیز یادم رفت . دیگه حسام و اتفاقهای چند ساعت قبل برام مهم نبود. پلاستیکها را برداشتم و رفتم داخل بخش. کرامت داشت شیفت را تحویل می داد. کرامت: سلام خانم دکتر. ...