رمان گرگینه جلد دوم

  • رمان نوتریکا 3 ( جلد دوم )

    با صدای گریستن طوطیا به خود امد. دخترش با صدای بلند زار میزد. سیما هراسان و شگفت زده زنگ را فشرد و چند پرستار وپزشکش وارد اتاق شدند. یک ارام بخش به سرم طوطیا تزریق شد... با حرفهای سیما که تند تند میگفت نوتریکا خوب است و مشکلی ندارد نسبتا ارام شد. جلال هم هیجان زده وارد اتاق شد... فرصت ابراز احساسات نداشت چرا که جم داشت اورا معاینه میکرد. دکتر جم لبه ی تخت نشست و چراغ قوه را در چشمان طوطیا انداخت وپرسید: میدونی امروز چه روزیه؟ طوطیا با هق هق گفت: تو رو خدا بگین نوتریکا حالش خوبه؟ جم اهسته گفت: اخرین چیزی که یادته چیه؟ طوطیا : تصادف.... یه ماشین سفید با سرعت داشت میومد ... میومد طرفمون... من نوتریکا رو هول دادم... نوتریکا اگه اتفاقی براش افتاده باشه اونقدر قوی نیست که... جم ملایم گفت: نوتریکا حالش خوبه... طوطیا به او خیره شد. چقدر چهره اش اشنا بود. جم ادامه داد: از اون حادثه تقریبا دو ماه گذشته... طوطیا ماتش برد. جم افزود: و تو توی کما بودی. طوطیا گیج به جم نگاه میکرد... جم پرسید: فکر میکنی امروز چندم باشه؟ طوطیا: یعنی بیست ونهم اردیبهشت نیست؟ جم لبخندی زد وگفت: نه... ما الان بیست و هفتم تیر هستیم... طوطیا بادهان باز به جم نگاه میکرد. با تعجب پرسید: یعنی فردا تولدمه...؟ سیما با لبخند کنار دخترش نشست وگفت: عزیز دلم... اره قربون روی ماهت بشم.... طوطیا اهسته گفت: یعنی من دو ماهه تو بیمارستانم؟ از اون موقع...؟ جم: نه... تو بیست و یک روز توی کما بودی... طوطیا بی ارده گفت: جدی؟ جم خندید وگفت: و وقتی هم که بهوش اومدی حافظه ات رو از دست دادی... طوطیا هر لحظه چشمانش گشاد تر میشد. جم رو به جلال و سیما گفت: تبریک میگم.. دخترتون بالاخره خاطراتشو به یاد اورد.. طوطیا کمی فکر کرد و پرسید: پس من تو بیمارستان چیکار میکنم ؟ جلال دست دخترش را گرفت وگفت: دیشب سرت ضربه خورد.. به خاطر همین... طوطیا هر کاری میکرد از دیشب و شبهای قبلش هیچی به خاطر نداشت.... با تشویش پرسید: نوتریکا خوبه؟ جلال: بله... اون خوبه خوبه.... طوطیا تا اور ا نمی دید باور نمیکرد. هر چه که بود سعی کرد روی تخت بنشیند. اما پاهایش یاری نمیکرد. مثل دو وزنه بود. جم که تلاشش را دید گفت: از ناحیه ی کمر دچار صدمه شدی... فعلا نمیتونی حرکت کنی.. طوطیا ابرویش را بالا داد وگفت: واقعا؟ سیما اشکهایش را پاک کرد وگفت: اره عزیزم... به زودی خوب میشی... جم نگاه تند و تیزی به سیما انداخت. طوطیا اهمیتی نداد و رو به مادرش گفت: به نوتریکا زنگ میزنی؟ میخوام باهاش حرف بزنم... جم از جا برخاست و جلال هم به دنبالش از اتاق خارج شدند. جلال پرسید: چطور حافظه اش برگشت... جم:... ضربه ای که به سرش وارد شده باعث شد حافظه اش رو به دست بیاره... جلال با نگرانی ...



  • دانلود رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه) | hurieh و ツ ηarsis ℓavani

    دانلود رمان یک قطره تا خون (جلد دوم گرگینه) | hurieh و ツ ηarsis ℓavani

      قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از hurieh و ツ ηarsis ℓavani عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .   دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)  

  • رمان گرگینه 4

    با رفتن مقیسی,پوفی کردم و از روی نیمکت حیاط بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم.به صندلی اتاقم تکیه زدم و به فکر فرو رفتم.خوشحال بودم از اینکه تونستم,تا حدی به رایان کمک کنم.به بیماری که تا چند ماهه پیش,به تختش غل و زنجیر بود و تنها پرستارهای مرد بخش,برای تزریق و دادن داروهاش,وارد اتاقش میشدند.از کارم راضی بودم.اما اینا هیچ کدوم کافی نبود.درسته که من یه پزشک متخصص بودم و میتونستم بهترین بیمارستانها برای کار برم.اما ترجیح میدادم که کنار استاد و پدرم بمونم و حالا هم که با وجود رایان,دیگه علاقه ای به ترک اینجا نداشتم.توی همین افکار بودم,که فکری به ذهنم رسید.اون شب قرار بود که شب رو در کنار رایان بمونم و مراقبش باشم,پس چه خوب میشد اگه میرفتم و کمی براش خرید میکردم!با این فکر,سوییچ رو از روی میز برداشتم و به سمت در اتاقم رفتم,که موبایلم زنگ خورد.در حالی که به کرامت,اشاره کردم که دارم میرم بیرون,از خروجی بیرون اومدم و دکمه ی اتصال گوشیمو زدم.ـبله بفرمایید؟!+مایا سلام.ـسلام حسام..جانم؟+کجایی؟ـمیرم تا بیرون و برمیگردم!+ا چه خوب.منم کاری دارم میخوام برم بیرون.چطوره با هم بریم؟!ـمن میخوام برم خریدها..+بازم چه جالب.چون منم میخوام برم خرید!ـباشه پس من توی پارکینگم,زود بیا که بریم!+باشه اومدم.گوشی رو قطع کردم و در حالی که ماشین رو روشن میکردم که گرم بشه,آینه ماشین رو روی صورتم تنظیم کردم.شالم رو مرتب کردم و دستی به موهام کشیدم.صدای بوق ماشینی اومد.رومو به سمت صدا برگردوندم که دیدم حسامه!از ماشینش پیاده شد و اومد طرف ماشین من.شیشه ماشین رو پایین کشیدم.ـسلام بر خانم دکتر عزیز!+سلام حسام!خسته نباشیـسلامت باشی.ماشینتو خاموش کن.بیا با ماشین من بریم.+تو بیا با ماشین من بریمـنه نمیشه.بدو بیا. من تو ماشینم منتظرتم.با ماشین حسام,به سمت مرکز خرید(....) رفتیم.ـحسام تو چی میخوای بخری؟!میخوای اول تو خریدتو انجام بدی بعد من؟!+نه.اول تو کارتو بکن.بعد من!ـباشه پس بریم.توی راهرو قدم میزدیم و دونه دونه مغازه ها رو نگاه میکردیم.به یه مغازه رسیدیم و داشتیم اجناسش رو نگاه میکردیم,که چشمم به یه تی شرت سفید,با یقه ای که به شکل کراوات بسته میشد,خورد.خیلی ازش خوشم اومد و رایان رو در حالی که کمی وزن,اضافه کرده و استایلش روی فرم اومده ,توی اون تی شرت تصور کردم!به نظرم,خیلی برازندش میشد.رو به حسام گفتم:ـمن از این خوشم اومده+اما من فکر کردم میخوای برای خودت لباس بخری.اینکه پسرونست.ـآره پسرونه است.چون میخوام برای رایان بخرمش!با چشمهایی که از تعجب,گرد شده بود بهم نگاه کرد.ـچیه؟چرا تعجب کردی؟!این برای روحیه اش خوبه.از شر اون لباسهای چرکی تیمارستان هم خلاص میشه.پوفی ...

  • رمان گرگینه ( آخرین قسمت )

    با صدای حسام چرخیدم سمت راستم. نگاه این مدتش که زنگ و بوی خاصی می داد ؛ الان من رو به وحشت انداخته بود. نگاهش رنگ دوستی نداشت. رنگ دشمنی بود. رنگ انتقام!اما من مایا بودم. بیدی نبودم که با این بادها بلرزم.+خب صد البته ؛ ولی من هم هستم منکر این اصل که نمی شید؟ابروی چپش را بالا داد._نه!+خب می شه برای من هم توضیح بدید اینجا چه خبره؟ اون هم بدون هماهنگی با من ؟_اگر یه ذره صبر کنید می فهمید خانم!....._آقایون بفرمایید.با نگاهم دنبالشون کردم. مسیرشون به انتهای راهرو ختم می شد. مقیسی: مایا؟ اینا کی اند؟+نمی دونم.دنبالشون راه افتادم. همشون رو به روی اتاق "119" توقف کردند. دلشوره تمام وجودم را گرفته بود.+اینجا چه خبره؟حسام در را باز کرد._بفرمایید می تونید کارتون را انجام بدید.با داد گفتم:چه کاری؟خونسرد نگاهم کرد. برگه ای از پوشه ی توی دستش بیرون آورد. ازش برگه رو گرفتم و خوندمش.با هر خطش بیشتر گیج می شدم. +این چرندیات چیه؟_چرنده؟رو به روی در اتاق رایان ایستادم. دستهام را به دو طرف در گرفتم.+نمی ذارم برید داخل.مردها بهم نگاه می کردند._مایا بیا برو کنار.+نمی خوام.بازوم را محکم گرفت و کشید سمت دیگه ای. از شدت درد فقط لبم را گاز گرفتم. مزه ی شور خون و بوی آهن توی دهنم پیچید.     صدای داد و فریاد از اتاق رایان می اومد. خواستم برم داخل که حسام دستم را گرفت._همین جا می مونی! با حرص دستم را از دستش بیرون کشیدم.وارد اتاق شدم. لباسهایی که تن رایان بود را درآورده بودند. +این مجوز از کدام ناحیه صادر شده؟حسام: مایا کاری نکن برات بد بشه. رایان داد می زد. ترسیده بود. چقدر من ناتوان بودم. چرا نمی تونستم براش کاری بکنم؟ رایان رو به زور بردند بیرون. مقاومتهاش هیچ فایده ای نداشت. _مایا ن ن ن ذذذذ ععع بببب ررن( با حالت لکنت بخونید) با شنیدن این صدا انرژی مضاعفی پیدا کردم. باورم نمی شد؛ نه؟! بالاخره حرف زد. رایان من حرف زد. از اتاق که اومدم بیرون ؛ رایان به سمت من متمایل شده بود. نگاهش پر از عجز و التماس بود. به سمتش دویدم. نباید می ذاشتم ببرنش. رایان محکم بازوم را گرفت. من هم دستش را گرفتم. _خانم دستش را ول کنید. +نمی کنم. باید صحت این برگه ی مسخرتون معلوم بشه. از کجا معلوم شما از موسسه ی تحقیقات باشید؟ _خانم مواظب حرف زدنت باش. +شما مراقب باش. حسام: استاد صحتش را تایید کردند. نگاهی بین صورت مرد و صورت حسام کردم. هر دو پوزخند تحقیرآمیزی به لب داشتند. حسام: ببریدش. رایان نگاهی مستاصلی بهم کرد. _مایا.+جانم؟ دستش از روی ساعدم سر خورد تا به انگشتام رسید ؛ اما زور مامورها بشتر بود. روی زمین زانو زدم. اشکهام می ریختند. احساس عجز می کردم. مقیسی و کرامت هم گریه می کردند. به ...

  • رمان گرگینه 5

    همه از جلوی اتاق کنار رفتند و من و رایان را در اتاق تنها گذاشتند.دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم:ـبیا اینجا..بیا پسر خوب.ببین دستات خونی شده!بیا باید پانسمانش کنم.اما ازم فاصله گرفت و پشتش را بهم کرد.نزدیکتر رفتم و دستم را روی شانه اش گذاشتم و به طرف خودم برگرداندمش.در چشمهاش خیره شدم و با صدای آرام و دلنشینم گفتم:ـ آخه تو چرا اینجوری می کنی؟دستانش را به دستم گرفتم و آنها را بالا نگه داشتم و گفتم:ـدستات را نگاه کن..ببین با خودت چکار کردی؟!تنها به دستانش نگاه می کرد و سکوت کرده بود.وقتی دیدم که آرام شده,به آرامی روی تخت نشاندمش و خودم هم کنارش نشستم.از داخل جعبه,باند و بتادین را برداشتم .اول کمی بتادین روی زخمهاش ریختم.اما هیچ عکس العملی نشان نداد.زخمهای دستش خیلی عمیق نبود.اما مطمئن بودم که با ریختن بتادین روی زخمها,سوزش ایجاد می شه.اما رایان تنها به دستان من که دستش را شستشو می دادم,خیره شده بود و هیچ چیز نمی گفت.کارم که تمام شد,دستانش را باند پیچی کردم تا محل زخم ها عفونی نشه.بتادین و بانداژ را داخل جعبه گذاشتم و از روی تخت بلند شدم که دستهایم را بشویم.بعد از اینکه شستن دستهام تمام شد,به طرف رایان برگشتم که دیدم با ناخنهای بلندش,دارد مدادی که از روی زمین برداشته بود را می خراشد و تیز می کند.پس می دانست که این وسیله چیه!تصمیم جدیدی گرفتم.به سمت استیشن رفتم و به کرامت گفتم که می خوام رایان را به حیاط ببرم و کمی بگردانمش.کرامت هم بعد از مکثی کوتاه,قبول کرد که شرایط خروج رایان را فراهم کند.به اتاق رایان برگشتم که دیدم روی زمین نشسته و با مدادی که در دست داره,روی زمین را خط خطی میکند.به طرفش رفتم و روی دو زانو نشستم.دستی روی سرش کشیدم و گفتم:ـ بلند شو رایان.می خوام ببرمت به حیاط.از امروز می خوام نوشتن الفبا را یادت بدم.فکر می کنم که به نوشتن علاقه داری.با سر کج شده,تنها نگاهم می کرد و چیزی نمی گفت.دستش را گرفتم و بلندش کردم.به آرامی از اتاق خارج شدیم.طبق معمول,پرستاران بخش با دیدن رایان,دورمان جمع شدند. اشاره ای به کرامت کردم و او هم همه را از اطرافمان متفرق کرد.من و رایان وارد حیاط شدیم.وقتی که نور به صورتش خورد,سریع با دستش,صورتش را پوشاند.که گفتم:ـنترس رایان..نترس!انگار نفهمید که چی گفتم.به آرامی دستش را از روی صورتش کنار زدم و از چیزی که دیدم حیرت زده شدم.   قرنیه چشمان رایان, به طرز حیرت آوری قرمز رنگ شده بود!تا به حال چشمی به این رنگ ندیده بودم.اما چرا رنگ چشمهایش در نور,این شکل بود؟!همچنان به چشمانش خیره شده بودم که دیدم به طرفی که در حال ساخت و ساز بودند, رفت.به طرفش دویدم و خواستم برش گردانم که نفهمیدم چطور ...

  • رمان نوتریکا 7 ( جلد دوم )

    مهمانان توقع نداشتند... برای همین اهنگ دوباره دوباره را میخواندند...نیوشا هم در کمال ریلکسی بار دیگر ناصر را بوسید...حتی در اعلام اینکه داماد عروس را ببوسد ناصر خجالتی هم خجالت را کنار گذاشت....جالب اینجا بود که سه برادر مثل لبو سرخ شده بودند .خدا رحم کرده بود ناصر شوهرخواهرشان بود!!!تا پاسی از شب مراسم ادامه داشت.بعداز اینکه در خیابان ها هم چرخیدند... جلوی هتل ایستادند تا نیوشا و ناصر را به اتاق انتخابی شان بدرقه کنند.در لحظات اخر خداحافظی نیوشای همیشه خندان چنان گریه ای سر داده بود که هیچ کس نمیتوانست کنترلش کند...قرار بود هفت صبح فردا به مقصد اصفهان پرواز داشته باشند. خواسته ی نیوشا برای ماه عسل ابتدا دیدن از شهر همسرش بود بعد شهرهای دیگر...سیمین هم گریه میکرد و سیما سعی داشت ارامش کند. با وضع قلبش این تشنج های احساسی چندان برایش جالب نبود.یکی یکدانه دختربودن همین بود!دراغوش طوطیا هم چند دقیقه ای گریه کرد...طوطیا هم با گریه و خنده سعی داشت ارامش کند...درحالی که خودش نیاز داشت تا کسی ارامش کند.نوتریکا هم یک گوشه جدا از جمع ایستاده بود و سیگار میکشید. نوید ونیما هم کم کم داشتند به گریه می افتادند. بیشتر شبیه مجلس عزا بود تا شب عروسی...نفس هم دست کمی نداشت... او هم داشت یک برادر و حامی را از دست دادن که نه.... اما دور شدن شاید گزینه ی بهتری بود ... داشت از برادرش که همه کسش بود دور میشد.حیف که نیوشا را دوست داشت....نیوشا در اغوش نیما و نوید به ترتیب کمی خودش را خالی کرد.به نوتریکا خیره شده بود. نوتریکا به لبه ی لباس نیوشا نگاه میکرد که تا یک وجب سیاه شده بود.نیوشا با بغض گفت: نوتریکا...نوتریکا دستش را گرفت و اهسته گفت:خوشبخت باشید....نیوشا خودش را دراغوش نوتریکا پرت کردو باصدای بلند تری به گریه افتاد... ده دقیقه بیشتر خداحافظی انها طول کشید.اقدر یکدیگر را محکم فشار میدادند که انگار بار اخر است که ممکن است همدیگر را ببینند...بعد از لحظاتی نیوشا از اغوش نوتریکا بیرون امد. در باورش هم نمی گنجید که چشمهایش پر از اشک باشد... همین هم برای نیوشا زیادی بود.نوتریکا فکر کرد نیوشا چه بی صدا گریه میکرد.با کف دستهایش اشک ها ی اورا پاک کرد و هم خم شد و پیشانی خواهر بزرگش را بوسید.نیوشا هوس دل کندن از خانواده ی عزیزش را نداشت.جاوید اهسته گفت: بابا جون فردا صبح زود باید بیدار بشی....همین الانم خیلی دیر وقته...نیوشا به صورت تک تک افراد خانواده اش دقیق نگاه میکرد. انگار که میترسید دیگر تصویری از انها نداشته باشد.بالاخره دست ناصر را گرفت.وقتی دو نفری وارد هتل شدند ....نوتریکا فکر کرد یه تکه از وجودش بود که جدا میشد."قسمت هشتم: تنهایی "از اینکه منتظر ...

  • رمان نوتریکا 5 ( جلد دوم )

    جاوید پرسید: حالت خوبه؟نوتریکا میخواست به سمت اتاقش برود که نیما هم سوال پدرش را تکرار کرد.هفت پله بیشتر بالا نرفته بود که باز یک مایع غلیظ پشت لبش را قلقلک داد... سرعتش را بیشتر کرد تا مادرش متوجه نشود.به اتاقش رفت و در را بست. همان جا پشت در نشست. چشمهایش را بست. نفسش را سخت بیرون فرستاد.************************************************نگاهش به میز قاضی خشک شد ه بود.... صدای فریاد طوطیا که با یک اتومبیل برخورد کرد موسیقی متن فضا بود.نگاهش را به صندلی هایی که در قبرستان چیده بودند می چرخاند. قاضی هنوز نیامده بود. فضا پر از مه بود... دو نفر بالای قبری ایستاده بودند.و سعی داشتند یک جنازه ی کفن پوش را بیرون بیاورند.شهرام و شهنام فریاد میزدند و نمیخواستند خواهرشان از خاک خارج شود.جنازه را مقابل پاهای او گذاشتند.به سختی اب دهانش را فرو داد.پدرش گفت: این همون دختریه که به خاطر ت خودکشی کرد؟خم شد تا نگاه کند..... نیمی از کفن گل الود را کنار زد... مثل برق گرفته ها به عقب جهید. صورت طوطیا لای ملافه های سفید گم شده بود.به سختی لابه لای پلکهایش را باز کرد... در اتاق غریبه ای بود. رنگ سقفش را می شناخت.به سختی سرش را تکان داد.نوید سرش را لبه تخت گذاشته بود و خواب بود.اب دهانش را فرو داد.کمرش درد میکرد.نگاهی به دستش انداخت....یک واحد خون سرمی به دستش متصل بود. هوا روشن بود.عکس العملی نشان نداد تا نوید بیدار نشود. سعی داشت بفهمد که چه اتفاقی افتاد.... در اتاقش بود. اخرین تصویری که در ذهنش بود همین بود.در به ارامی باز شد.روز به با لبخند نگاهش میکرد.در حالی که فشارش را خودش میگرفت ارام پرسید: خوبی؟نوتریکا هم جواب داد: تشنمه...روزبه لبخندی زد وگفت: فعلا که نمیتونی چیزی بخوری... صبر کن این واحد تموم بشه بعد...نوتریکا پرسید: من از کی اینجام؟روزبه: دیشب.... پشت در اتاقت از حال رفتی....نوتریکا سری تکان داد و روز به با شیطنت پرسید: کمرت درد نمیکنه؟نوتریکا به او نگاه کرد. از کجا فهمید؟روزبه لبخندی زد وگفت: از این به بعد خواستی از حال بری پشت در اتاق جای خوبی نیست....و با صدای پیجر موهای نوتریکا را اشفته کرد و گفت:باز بهت سر میزنم... این داداش خوش خوابتم بیدار کن...مثلا گذاشتن مراقبت باشه؟و سری تکان داد و از اتاق خارج شد.نوتریکا خشک شده بود... میخواست تکان بخورد. یک دستش که زیر سرم خونی بود ان یکی هم شده بود بالش برای نوید...انگشتانش در حال سر شدن و خواب رفتن بودند.گردنش هم میخارید... بالاخره که باید بیدار میشد.... ساعت یازده بود. محبت برادرانه را کناز گذاشت و وحشیانه دستش را از زیر سر نوید بیرون کشید.نوید مثل فنر سیخ نشست.نوتریکا دستش را تکان میداد.نوید گنگ گفت: چی شده؟ چه خبره؟نوتریکا ...

  • رمان گرگینه 1

    حتی آنکه با اخلاصدر دل شبمی خواند دعاآن هنگام که در بدر کاملاست ماه,می تواند به جانوری مبدل شودبه انسانی.... گرگ نما!فصل اول: هنوز کیفمو نذاشته بودم روی میز , که یهو درب اتاقم به شدت باز شد و "کرامت" , پرستار تازه کار بخش اومد تو , با اخم نگاهی بهش کردم.... _ببخشید خانم دکتر.... ولی یه مشکلی پیش اومده!+چی شده؟_راستش...راستش خانم مقیسی, رفته بود که به یکی از بیمارای بخش آرام بخش روزانهاش رو بزنه.... ولی بیمار ,یهو بهش حمله می کنه و دست و صورتش رو زخم و زیلی می کنه.   ابروهام رو بالا دادم....+خب.... حالا خانم مقیسی کجاست؟_توی" استیشن"+برو بهش رسیدگی کن.... من لباسم رو عوض کنم , میام.سری تکون داد و رفت..... مانتوم رو در آوردم و روپوش سفیدم رو که همیشه از سفیدی و تمیزی برق می زد,تنم کردم ....مقنعه ام رو درست کردم و رفتم بیرون. دیدم مقیسی با صورتی خون آلود نشسته روی صندلی و هی زیر لب غرولند می کنه .... کرامت و چند تا دیگه از پرستارا دورش ایستاده بودند!+چی شده خانم مقیسی؟مقیسی با عصبانیت و صورتی خون آلود در حالی که نفس نفس می زد , ایستاد. با بهت , نگاهش کردم.... انگار می خواست باهام بجنگه ...صورت سفیدش , خونی شده بود.گونه های برحسته اش خراشیده شده بودند و داشت ازشون خون می چکید.روی روپوش سفیدش هم , چند تا لکه خون به جا مونده بود. نگران پرسیدم:   +خانم مقیسی... خوبی؟در حالی که تمام بدنش می لرزید گفت:-از این بهتر نمی شم. ببین.... پسره ی بی شعور با سر و صورتم چی کار کرده! کی جواب می ده؟ ها؟ ما اینجا نباید احساس امنیت بکنیم؟ با جدیت گفتم: +بقیه نبودن کمکت کنند؟_دستشون بند بود.+اولا... شما پرستارید و از روز اول با زوایای کارتون آشنا بودیدو این رشته رو قبول کردید. دوما... وقتی اینجا استخدام شدید, می دونستید که اینجا برای بیمارانیه که روانشون مشکل داره نه جسمشون ....باقی اش هم بمونه برای بعد که "دکتر حامدی" اومدند.تا ببینیم اینجا صاحب داره یا نه! همیشه در هر شرایطی خونسردی خودمو حفظ می کردم و الان هم, همین طور بود. نشوندمش روی صندلی و به زخماش, نگاهی کردم .زخماش عمیق بود... ولی نه اون طوری که بخیه بخواد. سپردمش دست بچه های پرستاری و رفتم تو اتاقم.کنار پنجره اتاقم ایستادم و پنجره رو باز کردم. اوایل پاییز بود و درختها سبزی خودشونو,هنوز.... کامل از دست نداده بودند. نفس عمیقی کشیدم ,هنوز یک ماه هم نشده بود, که برای گذروندن دوره ام به تقاضای دکتر حامدی اومدم اینجا.... دیگه داشتم از اینجا خسته می شدم ....هیچ هیجانی نداشت. هر روز, یک سری برگه رو پر می کردم و بعدشم می اومدم تو اتاقم تا بعد از ظهر که برم خونه. ولی امروز یه اتفاق تازه افتاد.... این کدوم یکی از مریضا بود که این قدر وحشی ...

  • رمان نوتریکا 9 ( جلد دوم )

    باید جواب پیغام را همان لحظه میداد. نوتریکا دو بار قدم پیش گذاشته بود برای اشتی... حالا دست رد نمیتوانست به سینه اش بزند . خوبی اش این بود که مرامش اهل قهر بودن را بلد نبود.نوتریکا چهارزانو روی تختش نشست و نوشت: تو بیداری؟طوطیا نوشت:اره...نوتریکا هم نوشت: منم...طوطیا: از شب بیداری؟نوتریکا: نه یه ربعه که بیدار شدم...طوطیا نوشت: چیکار میکردی؟نوتریکا: خواب بد دیدم ... بعدشم نماز خوندم...طوطیا: بابا عابد وزاهد...نوتریکا ارم لبخند را گذاشت و نوشت: تو چی؟طوطیا: من هنوز نخوابیدم...نوتریکا: چرا؟طوطیا: خوابم نمیومد...نوتریکا: چیکار میکردی؟طوطیا: رمان میخوندم....اونقدر مزخرف بود...نوتریکا:جریانش چی بود؟طوطیا: یه دختر عمو پسر عمو بودن که عاشق هم بودن...نوتریکا: خوب این بده؟طوطیا: نه... فقط دختره اخرش مرد... بدون اینکه پسره بهش بگه چقدر دوستش داره مرد...نوتریکا : اخی...طوطیا ارم غم را گذاشت.نوتریکا نوشت: دلم برای دختره سوخت....طوطیا : منم...نوتریکا: نمیخوای بخوابی؟طوطیا: چرا... هر وقت گریم بند اومد میخوابم...نوتریکا: مگه گریه میکنی؟طوطیا: اخه دختره خیلی بد مرد... دوست داشتم بهم برسن...نوتریکا: نرسیدنم عالمی داره....طوطیا: اما بده که عاشقا بهم نمیرسن...نوتریکا با خودش گفت: پس من و تو هم یه جفت عاشقیم... مسخره خندید .نوتریکا: زندگیه دیگه...طوطیا: کاش اینجوری نبود...نوتریکا جوابی نداد.طوطیا نوشت: خیلی بده ادما نمیدونن اخرش چی میشه...نوتریکا جوابی نمی داد.طوطیا نوشت: خوابیدی؟باز هم بی جوابی از سوی نوتریکا.نوشت: شبت به خیر..و با صدای ضربه ای که به شیشه ی تراسش خورد مثل فنر از جا پرید.نوتریکا به ارامی در تراس را بازکرد و وارد اتاقش شد.ساعت پنج و نیم صبح بود.طوطیا با رکابی زیر ملافه مچاله شد وگفت: نوتریکا....نوتریکا خندید وگفت:سیس... چته؟طوطیا با حرص وصدای اهسته ای گفت: تو الان اومدی اتاق من چیکار؟نوتریکا لبه ی تختش نشست و با صدای ارامی گفت: اومدم تو رو ببینم...طوطیا اخم کرد. نوتریکا چراغ خواب را روشن کرد وگفت: چته؟طوطیا:برو بیرون میخوام بخوابم...نوتریکا: رمانه کو؟طوطیا اب دهانش خشک شد. داشت چرت میگفت که احساسات نوتریکا را برانگیزد.نوتریکا انگشتش را به صورت یخ زده ی طوطیا کشید وگفت: تو که گریه نمیکردی چاخان....طوطیا:برو بیرون الان مامان اینا بیدار میشن...نوتریکا: خوب بشن... مگه داریم چی میکنیم؟طوطیا با غیظ گفت: نوتریکاااااا..... بروو.....الان یکی میاد...نوتریکا از جا بلند شد ودراتاق طوطیا را قفل کرد وگفت: خیالت راحت شد؟طوطیا اهی کشید وگفت: من میخوام بخوابم...نوتریکا لبخندی زد وگفت: خوب بخواب درو غگو...طوطیا بی دفاع از جناح دیگری حمله کرد وگفت: اصلا تو چرا پنج صبح ...

  • رمان نوتریکا 10 ( جلد دوم ) قسمت آخر

    با ان کت و شلوار نوک مدادی که کمر کتش تنگ بود و مدلش کوتاه بود و یک کراوات نوک مدادی باریک و پیراهن سفید با موهایی که رو به بالا بودند هر صفتی از جمله ی جذابیت و خوش تیپی را یدک میکشید. ادکلن ورساچه ی تلخش را برداشت و دوش گرفت. از پوشیدن کت وشلوار معذب بود. تا به حال نپوشیده بود. شلوارش را یک بار جدا با یک ژیله امتحان کرده بود... کتش را هم در عروسی یکی از اقوام جدا پوشیده بود... هیچ وقت اینطوری سرهم نبود. اگر میدانست این مدل کت و شلوار اسپورت و رسمی به اومی اید ... مهم نیست لباس های دیگرش هم زیادی به او می ایند.اگر برای رو کم کنی با ماهان نبود اینقدر میل نداشت که کت و شلوار بپوشد.ناصر که عصر به تهران رسیده بود و او هم در این مجلس حضور داشت تقه ای به در زد وگفت: نمیخوای بجنبی؟نوتریکا در اتاق را باز کرد. از طبقه ی بالا نگاهی انداخت. همه شیک بودند ... کراواتی وکت شلواری... پس خیلی برای پوشیدن این نوع لباس معذب نبود.به اتاق برگشت وکفش های چرمش را هم از کمدش در اورد. یک بار هم به پا نکرده بود. یعنی اصلا فکرش را نمی کرد اینقدر رسمی بخواهد جایی برود. داشت اما هیچ وقت دوست نداشت از اینها استفاده کند.این بار صدای نوید امد که کجا موندی؟خوب بود که نوید با همه چیز راحت و رله کنار می اید. اهی کشید ویک بار دیگر در اینه نگاه کرد. از اتاق خارج شد و از پله ها پایین می امد. گوشی اش را در دستش گرفته بود و سعی داشت سرگرم ان باشد تا خیلی از نگاه های متعجب خانواده اش عرق نکند. اصلا میلی نداشت که همه به خاطر نوع پوشش اش حرفی به میان بیاورند. سرش را پایین انداخته بود و به کسی کاری نداشت.لحظاتی بعد بوی اسفند انقدر در دماغش پیچید که ناچارا سرش را از گوشی اش بیرون اورد.نیما و نوید ونیوشا وناصر هم که به جمعشان پیوسته بود با تحسین نگاهش میکردند.سیمین با چشمهایی پر از اشک ظرف اسفند را دور سرش چرخاند وگفت: دامادیتو ببینم...ایییی .از این تعارف هایی بود که هیچ وقت دلش نمیخواست به او نسبت بدهد... اما این بار لبخندی روی لبش امد. هرچند محو بود... انقدر که کسی متوجه نشود.سیمین با گریه گفت: هزار تا دختر خوب سراغ دارم... یه وقت غصه نخوری ها....اهسته گفت: اگه نگران غصه خوردن من بودی موافقت میکردی...و بی هیچ حرف دیگری زود تر از خانه خار ج شد. تر جیح میداد یک نخ سیگار قبل از ورودش به خانه ی خاله اش بکشد.میدانست تا وقتی سیمین کمی ارام شود وارایشش را تجدید کند وقت دارد.سیگار اِس اش را دراورد و دودش را از بینی بیرون فرستاد. نوید دستش را روی شانه ی او گذاشت وگفت: خوبی؟نوتریکا: بد به نظر میام؟نوید ارام گفت: نه... حالتو پرسیدم...نوتریکا همان جواب را تکرار کرد.نوید نفسش را پوف کرد وگفت: ...