رمان کده

  • بوسه ی خونین 8

    سعی کردم لبخندی بزنم واروم خودم رو نشون بدم.از شنیدن حرفاش اصلا اروم نشدم.دلشوره امانم رو بریده بود.سرفه ای به سراغش اومد که خودش ر به سرعت به دستشویی رسوند.دیگه طاقت نداشتم.یه سرفه سرماخوردگی که به دستشویی نمیکشه.حتما بازم از گلوش خونی اومده که اینطوری شد.تا شب راجب دکتر صحبت نکردیم. فردای اونروز تا ظهر خبری از حمد نشد.دل تو دلم نبود.کلافه از اینور خونه به اونور خونه میرفتم و انتظار حامد رو میکشیدم.خبری نشد از حامد.مانتوم رو پوشیدم تا به خونه ی پدرش سری بزنم بلکه اونجا باشه.با کلافگی جواب سوال های گیتی جون رو دادم که اونم کمی نگران شده بود.هر چقدر شمارش روو میگرفتیم فقط با خاموش بودن مواجه میشدیم.برای اروم شدن اوضاع گفتم:میگم شاید کارش تو شرکت طول کشیده.اره همینطوره.اخه چندروزیه درگیر کارای شرکته.احتمالا همین موضوع باعث شده که دیر بیاد خونه.گیتی جون نفس عمیقی کشید و گفت:خیر ببینی مادر زودتر میگفتی.اره حق باتوئه.همینطور شده.خدافظی کردم و گفتم میرم خونه تا حامد بیاد.عصر شد و حامد نیومد.دیگه از کلافگی زیاد اشک میریختم.شماره ی خاموش.رفتنش به دکتر دیوونم کرده بود.هوا سخت بارونی شده بود.نمیتونستم به خانوادش خبری هم بدم.ساعت12 شب بود که از پنجره کوچه روتماشا میکردم.قطره های اشک از چشمانم سرازیر شده بود.از پنجره جدا شدم و خودم رو روی تخت انداختم.دستامو به صورتم حلقه کردم وبازم اشک ریختم.صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم.شتابان از اتاق خارج شدم و با دستام قطره های اشک رو از روی صورتم برداشتم.نگاهی به پایین کردم.حامد بود.براندازش کردم.موهای خیس ریخته شده روی صورتش.لباسایی که چکه چکه اب میریخت ازشون.نگاهی به طرفم کرد و سلام ارومی کرد. به سمتش دویدم وبا بغضی که در گلو پرورونده بودم گفتم:معلوم هس تا الان کجا بودی؟تو انصاف نداری هان؟حداقل یه زنگ نمیتونستی بزنی ؟دیگه بغضم ترکید و با ریزش اشک ادامه دادم:نمیبخشمت حامد.صدامو بلند تر کردم و گفتم:نمیبخشمت بی انصاف.به سمت پله ها قدم برداشتم که گفت:یادته شیوا بعت میگفتم ادما باید اونقدری بزرگ باشن که دیگه مشکلات نتونه برشون غلبه کنه؟اروم به سمتش چرخیدم.روی دیوار سر میخورد ونگاهش به نقطه ثابت کرده بود.ادامه داد:الان وقتشه که ببینیم بزرگ شدیم یانه؟با هر کلمه که از دهنش بیرون میومد بهش نزدیک تر میشدم.جلو پاش دوزانو نشستم.هنوز هم نگام نمیکرد.به برگه ازمایش تو دستاش خیره شدم.حلقه اشکی در چشمام جا خوش کرده بود و قصد پایین اومدن نداشت.با دستانی لرزان چونش رو به سمت خودم گرفتم ونگاهش رو روی خودم تنظیم کردم.چشماش قرمز شده بود.با صدایی غمزده گفتم:حامد چی میگی؟منظورت چیه ...



  • ایندفعه کارن گیلان

    ایندفعه کارن گیلان

    وااااااااااااای از نیم رخ خیلی شبیه خرم تو سریال حریم سلطان هستش !!!بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــای

  • یه عالمه عکس

    اینجا چه جوون افتاده وقتی اینو دیدید اولین کلمه ای که اومد تو ذهنتون چی بود ؟؟؟ واسه من : جاااااااااااااااااااااااان ؟؟؟؟هیسسسسسسسسسساون چیه داره نگاه میکنه ؟؟؟ نکته رو گرفتین دوستان ؟؟؟چه خوشحال چه غمگیننکته ی اینو هم گرفتین ؟؟؟هاااااا ؟گشنته عزیزم ؟؟؟ مامان بمیره الهی عاشقتمبچه ترسید ترس هم نه وحشتقیافه رواین از کجا اومد ؟؟دیوید و دیویدزبون رواووووووووووووووووووووتH آپ بعدی BYE

  • قسمت پنجم رمان تانیا

    Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin; mso-bidi-font-family:"Times New Roman"; mso-bidi-theme-font:minor-bidi;} بعد از این که در خونه باز شد در پارکینگ را باز کردم و رفتم سمت ماشین در این بین نگاه های خیره و متعجب شروین را روی خودم حس می کردم فکر کنم تا حالا هیچ کس جوابشو این طوری نداده بود اونم یه دختر. سوار  ماشین شدم و گفتم:شما نمی خواید پیاده بشید می خوام ماشین را ببرم توی پارکینگ. شروین که معلوم بود هنوز تو شک حرف های من مانده بود به خودش اومد و سریع پیاده شد و رفت سمت ساختمان منم ماشین را توی پارکینگ پارک کردم و رفتم داخل .شروین روی مبل های سالن پذیرایی نشسته بود و فربد هم کنارش نشسته بود رفتم سمت آشپز خونه  نازگل داشت میوه توی بشقاب می گذاشت که منگفتم:سلام به دوست عزیز تر از جانم حالتون چطوره؟ نازگل به محض این که من را دید گفت:وایسا ببینم چی کار کردی که این پسره راضی شده با تو بیاد فربد می گفت غیر ممکنه تا مجبور نشه سوار ماشین کسی بشه. -:عزیزم سلامت کو؟ نازگل:گیرم سلام حالا جواب منو بده. -:خب خودتم گفتی اگه مجبور بشه سوار می شه . نازگل:آخه چطوری مجبور شده؟ -:بذار از تو بپرسم اگه قرار باشه بری مهمونی و ماشینت هر چهار چرخش پنچر بشه و یه دختر گلی مثل من راهش با تو یکی باشه سوار ماشینش نمی شی؟ نازگل:نکنه تو تایر های ماشینش را پنچر کردی؟ -:اوهوم .ناراحت نباش بزرگ می شه یادش می ره. نازگل:می دونی قیمت هر تایر اون ماشین چقدر؟ -:نترس هرکس همچین ماشینی سوار میشه گیر پول چهارتا تایرش نیست. نازگل:تو آخرمنو دق می دی . -:وای این قدر نفوس بد نزن دوستت داره  داره موفق می شه. نازگل:بیا این چایی ها را بردار برو تو سالن تا منم نگاهی به کم کم میز را بچینم. سینی چایی را برداشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم سمت فربد و شروین . -:آقا فربد این از شما که اصلاً سراغ من و نگرفتی ببینی اومدم تو یانه اونم از زنتون که به جای پذیرایی از من سینی ...

  • قسمت سوم رمان تانیا

    همش تقصیر این ترافیک لعنتیه حالا اگه خیلی روی زمان حساس باشه چی کار کنم .همین طور که با خودم حرف می زدم وارد ساختمان شدم اینقدر استادیو مجهز بود که یه لحظه جا خوردم ولی سریع به خودم اومدم .یه پسری بهم نزدیک شد.:سلام بفرمایید باکسی کار دارید؟-:بله با آقای صادقی ،شروین صادقی.پسره یه نیشخند زد و گفت:مگه سر چهارراهه که همین طور اومدید تو تازه می خواید آقا شروین وببینید.-:نخیر اینجا سر چهارراه نیست ولی چاله میدانم نیست که اینطوری با یه خانوم صحبت می کنید.:خانوم مزاحم وقتم نشو من کاردارم زمان بحث کردن با شما را هم ندارم.-:جداً .مگه من خیلی مشتاقم با شما همکلام بشم در ضمن شما دارید وقت منو می گیرید.پسره اومد حرف بزنه که صدایی ساکتش کرد.:آرش خانوم چی می خوان؟از استحکام توی حرف زدنش و لحن جدیش حدس زدم شروین باشه سریع برگشتم سمتش خودش بود خودمونیم ها خودش جیگر تر از عکس هاشو بود .آرش:هیچی هر چی بهشون می گم شما وقت ندارید می گه    می خواد شما را ببینه.شروین:بفرمایید خانوم می شنوم.-:من تانیا سهیلی هستم فکر کنم فربد در مورد من با شما حرف زده باشه.شروین نگاهی از سر تا پا به من انداخت و گفت:تانیا خانوم شمایید؟-:بله چطور؟شروین:اینطوری که فربد از حرفه ای بودن شما حرف زدم گفتم حتماً سنتون بالاست.-:حرفه ای بودن چه ربطی به سن داره.شروین:بله حق باشماست بفرمایید داخل دفتر .نگاهی تمسخر آمیز به آرش انداختم و دنبال شروین راه افتادم رفت تو منم پشت سرش وارد شدم دفتر نسبتن بزرگی بود داشتم دفتر و از نظرم می گذراندم که گفت:خب این طور که فربد گفت باید رشته ی دانشگاهیتون موسیقی بوده باشه درسته؟-:بله .شروین:فقط گیتار می زنید؟-:حرفه ی اصلیم گیتاره ولی پیانو هم می زنم.شروین:فکر کنم  فربد بهتون گفته باشه که من به این سادگی ها نوازنده انتخاب نمی کنم.-:بله .شروین:الان آمادگی دارید یه قطعه برامون بزنید؟-:بله.شروین:پس دنبال من بیاید.همین طور که دنبالش می رفتم براندازش می کردم قد بلند داشت موهاش هماهنگ با چشم و ابروش مشکی بود اصلاً شباهتی با شاهین نداشت اگه کسی نمی دونست نمی فهمید باهم برادرند.توی این افکار بودم که با صداش به خودم اومدم.شروین:احسان یه گیتار بده خانوم.توی اون لحظه استرس تمام بدنمو گرفت بود تا حالا کنسرت زیاد رفته بودم افراد زیادی روبروم بودند اما حالا با این که اینجا تعداد اونقدر زیاد نبود اما هول شده بودم .شروین:بیا این نت آرش همراهیش کن علی تو هم  بخون .یه نگاهی به نت انداختم برام راحت بود ولی دستم میلرزید . یه لحظه پیش خودم گفتم اگه می خوای به هدفت برسی باید بتونی پس یه نفس عمیق بکش و تمرکز کن.یه نفس عمیق کشیدمو تمرکز کردم .احسان:با ...

  • قسمت چهارم رمان تانیا

    فردا صبح ساعت 9استادیو بودم مثل همیشه من دیر تر از همه رسیده بودم .تا نزدیک های ساعت 8 شب تمرین داشتیم دیگه داشتم از حال می رفتم که شروین اعلام کرد برای امروز بسه. یه کم ایستادم تا شروین بره ومن چند دقیقه بعد برم . رفتم سمت پارکینگ مثل این که نقشه ای که کشیده بودم گرفته بود سعی کردم جلوی خنده ام را بگیرم و خیلی عادی رفتار کنم. رفتم سمت ماشینم و وقتی می خواستم در ماشینم و باز کنم طوری که انگار از موضوع خبر ندارم گفتم:اِ شما هنوز نرفتید ؟ شروین که معلوم بود اعصابش به هم ریخته با حالت عصبی گفت:معلوم نیست کدوم نفهمی چهارتا چرخ ماشینم را پنچر کرده باید از افراد همین ساختمان باشه چون کسی از بیرون نمی یاد توی پارکینگ. خدا را شکر غیر از ما چند تا دیگه دفتر هم بود و معلوم نبود از افراد خودمون این کار و کرده یا از افراد بقیه ی ساختمان. گفتم:شما هم امشب خونه فربد اینا دعوتید؟ شروین:بله . -:حالا می خواید چی کار کنید اگه وایسید تا یکی بیاد تایراتون را عوض کنه کلی طول می کشه؟ شروین:نمی دونم .فوقش زنگ می زنم به فربد می گم نمی تونم بیام. -:اونوقت فکر نمی کنید زشت باشه الان دیگه تدارک شام هم دیدند . شروین:انتظار که ندارید با آژانس برم همین طوری تو ماشین خودممو مردم دست از سرم بر نمی دارن دیگه وای به حال اون موقع. -:خب راه ما که باهم یکیه بیاید با ماشین من بریم. شروین:نه مزاحم شما نمی شم. -:نه مزاحمت چیه من که دارم این راه را می رم شما راهم می رسونم. شروین:باشه پس اگه امکان داره در ساختمان منتظر بمونید تا من به احسان بگم یکی را بفرسه تایر های ماشین را عوض کنه که فردا به مشکل بر نخورم. -:باشه پس من منتطرم. روبروی ساختمان ایستادم بعد از 5دقیقه اومد سوار شد و رو به من گفت:معذرت می خوام یه کم معطل شدید. -:خواهش می کنم. گاز ماشین را گرفتم توی راه ساکت شده بود پشت چراغ خطر ایستاده بودیم که صدای بوق ماشین بغلی که طرف من ایستاده بود نظرم و جلب کرد بعد از یه کم دقت دیدم سه تا دختر توی ماشین نشستند و متوجه شروین شدند شروینم که انگار اصلاً توی این عالم نبود  . -:آقا شروین. شروین:بله چیزی گفتید؟ -:این ماشین بغلیه خودشون و برای شما کشتند نمی خوای جوابشون را بدید؟ شروین:ولشون کنید حوصله ندارم. -:شما خواننده اید فکر نمی کنید با این کار سه تا از طرفدارهاتون را از دست می دید. شروین:اینا طرفدار آهنگ های من نیستند اینا طرفدار خود من هستند. -:چه فرقی می کنه؟ شروین:فرق میکنه. همچین کس هایی طرفدارت نباشند راحت تری .سبز شد نمی خواید برید؟ پامو روی گاز فشار دادم بعد از چند لحظه گوشیم زنگ خورد گوشیم را گذاشتم روی بلنگو و جواب دادم. -:بله؟ نازگل:سلام کجایی؟ -:تو ...

  • بوسه ی خونین 10

    عزیزم میخوام خودم همراهیت کنم. -اووووو.خواستم یه حالگیری کنم فرستادم:باشه پس با هومن میایم. هومن رو زمین گذاشتم وسمت اسباب بازیاش رفتم که زود تر از قبل جواب داد. اسباب بازیا رو به دست هومن دادم وو مشتاقانه جعبه ی دریافت رو باز کردم که عکس العملش رو متوجه بشم.فرستاده بود: چه عالی.اگه بیاریش که خوشحال میشم. نه بابا.چه مشتاق. ادرس یه باغ تفریحی رو فرستاده بود.اینبار باید زودتر اماده میشدم.ولی هومن چی؟میدوونستم گیتی جون مشتاقانه قبولش میکنه ولی باید یه جوابی برای رفتنم داشته باشم. کمی فکر کردم و دیدم چاره ای ندارم جز اینکه با خودم ببرمش.درست نبود هومن رو وبال گردنشون کنم. با بردنش مشکلی نداشتم ولی خودش اذیت میشد.در همین حال تقه ای به در خورد وگیتی جون خندون وارد شد. -سلام عزیزم. جوابش رو با لبخندی تقدیمش کردم.در حالی که وارد اتاق میشد مستقیم سمت هومن رفت وگفت:وای نگا قند عسلم کن.الهی مادر به فدات که اینقدر نازی. هومن رو از زمین بلند کرد واونم با دیدن گیتی جون کلی ذوق کرد. در حالی که به سمت گیتی جون میرفتم گفتم:امروز میخوایم با پسرم بریم گردش. لبخند زنان گفت:چه خوب. نمیدونم چرا ولی خواستم اینجوری با گیتی جون راحت تر باشم که گفتم:راستش همون دوستم که چند روزه پیش دیدمش.میخوام برم اونو ببینم.در حالی که رو به روش ایستاده بودم گفتم:اصرار داره بیشتر با هم اشنا بشیم. منم مخالفتی نکردم.در حالی که دستم رو به نوازش موهای هومن بند کرده بودم گفتم:هومنم با خودم میبیرم که تنها نباشه.با خودم فکر کردم الان راجب دوستم میپرسه که .... با لحن جدی گیتی جون رو به رو شدم که گفت:مادر هومن رو دیگه چرا میبری؟یعنی پیش ما تنهاس؟ موندم چی بگم.اونقدر جدی گفت که فکر کردم کار اشتباهی میکنم اگه هومن ر ببرم. با لبخند گفتم:نه گیتی جون پیش شما که باشه خیالم از همه ی جهات راحته.ولی خوب نیس هر دفعه خواستم برم بیرون بسپارمش به شما. جدی تر از قبل گفت:بازم که تو از این حرفا زدی مادر.از امروز خواستی بری بیرون هومن ر میسپاریش به خودم. نیازی نیس یاداوری کنم که ماهم در برابر هومن مسئولیم.پس خیالت راحت راحت.در حالی که هومن رو میبوسید گفت:من و پسرم با هم میریم گردش مگه نه عزیییییییییزم. موندم دیگه چی بگم.اصلا حرف تو دهنم موند و بیرون نیومد.با ابراز شرمندگی گفتم:ممنون گیتی جون.من جز ابراز شرمندگی کاری از دستم بر نمیاد. با لبخندی گفت:امان از دست تو شیوا که ادمو پیر میکنی با این حرفات.خندون تر شد و گفت:خوبه مادر با دوستای جدیدی اشنا بشی.اینجوری تنهاییت پر میشه.خودش یه تفریحه.بعدش که کلاسات شروع بشه دیگه خسته ای نمیتونی بری بیرون پس از این وقتت استفاده کن.از ...

  • قسمت ششم رمان تانیا

    Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin; mso-bidi-font-family:"Times New Roman"; mso-bidi-theme-font:minor-bidi;} توی راه ساکت بودم تمام افکارم درگیر عروسیه شاهین بود هرچی بیشتر فکر می کردم بیشتر یاد دوسالی که باهم داشتیم می افتادم .یاد دروغ هایی که درمورد احساسش بهم می گفت . یادمه مادربزرگم می گفت تو ساده لوح و زود باوری حواست به گرگ های زمونه باشه ولی من حرفش را جدی نمی گرفتم تازه حالا دارم منظور حرف هاشو می فهمم. شروین:شما تنها زندگی می کنید؟ -:چطور؟ شروین:هیچی چون نازگل خانم داشتند به شما می گفتند نرو خونه تو که تنهایی امشب را بمون همین جا . -:شما چقدر دقیق هستید .بله تنهام. شروین:چرا؟یعنی مادر و پدرتون کجان؟ -:توی تصادف کشته شدند . شروین:حتماً خیلی براتون سخت بوده. -:نه چون من اون موقع فقط 3سالم بوده و چیز زیادی یادم نیست. شروین:چس با کی زندگی کردید؟ -:با مادر بزرگم متأسفانه اونم 3ماه پیش فوت کرد. شروین:خدارحمتشون کنه. -:ممنون. شروین :الان هیچ فامیلی ندارید؟ -:نه.یعنی فامیل پدریم که از همون کوچیکی دیگه سراغم را نگرفتند ،فامیل مادریم هم فقط یه خاله دارم اونم خارج زندگی می کنه. شروین:اصلاً فکر نمی کردم که... پریدم وسط حرفش وگفتم:اینقدر بدبخت باشم. شروین:نه نه می خواستم بگم اصلاً فکر نمی کردم اینقدر تنها باشید. سکوت کردم اونم دیگه سکوت کرد . با این که آدرس خونه را بلد بودم ولی برای این که شروین نفهمه گفتم :کدوم خونه است؟ شروین:همین خونه اولیه. در خونه ایستادم .شروین تشکری کرد و از ماشین پیاده شد . حالم خیلی بد بود بغض گلوم را گرفته بود رفتم جای همیشگی یه جایی بالای یه سخره بود که از بالا می شد تمام شهر را زیر نظر داشت.از ماشین پیاده شدم شروع کردم به داد زدن می دونستم اینجا کسی صدام را نمی شنود برای همین با تمام وجودم داد زدم. -:خدااااااااااااا دیگه خسته شدم چرا هرچی بدبختی هست مال منه مگه من چی کار کردم حتی کسی هم ...