رمان کاردو پنیر
رمان کاردو پنیر 12
چشم هام رو باز کردم مامان داشت نازم می کرد وقتی متوجه شد که بیدارم صورتش رو گذاشت روی صورتم و بوسم کرد و گفت :_منو ببخش کیانا ، بخدا نمی دونم چی شد که یکدفعه ...نذاشتم ادامه بده_سلام ، وای که چقد گشنمه_بیخودی حرفو عوض نکن دیشب تا صبح پلک روی هم نذاشتم کاش دستم می شکست و نمی زدم تو صورت گلتدستام رو انداختم دور گردنش_خدا نکنه مامان شهره خوشگلم ، فدا سرت_خیلی درد داشت ؟_نه بابا دست دیو که نبوده بعدشم ما که کم از شما کتک نخوردیممی دونستم چشم غره میره و چون همین کارم کرد زدم زیر خنده ، خودشم خندید ... راستش ته دلم هنوز ناراحت بودمولی مگه میشد مامان بیاد پیشم و اینهمه لوسم کنه و بازم براش اخم و تخم کنم ؟_این چند روزه خیلی اعصابم خورد بود چون مدام بیرون بودی و انگار نه انگار که من مادرتم حتی یه کلمه هم نمیگفتی کجا میری و چه خبرهقبل از اینکه بیایم اینجا 1 ساعت اگه می خواستی دیر کنی زنگ میزدی و خبر میدادی ولی الان اصلا حواست نیستدرسته زندگیمون و خونمون عوض شده ولی اخلاق و رفتارمون که نباید تغییر کنه من اصلا دلم نمی خواد که سرخود باشی_جذبه ای داریا شهره جون ! من کی سرخود شدم آخه ؟ بابا یه بنده خدایی کار خیر داشت اما خودش نمی تونست راست و ریستش کنه سپردش به من خوب گفتم یه حسنه ای راهیه نامه ی اعمالم کنم بده ؟_از کی تا حالا دختر من خیر شده و من خبر نداشتم ؟ بعد از اون مواظب باش زیادی حسناتت سنگین نشه من اصلا اعصاب ندارمبلند شد که بره دستش رو گرفتم_خیالت راحت باشه مامان ، نه جای بدی رفتم نه اخلاق و رفتارم عوض شده ... آقاجون یه چیزی ازم خواسته که دنبال اونم همین_چی مثلا ؟_اجازه بدید اگه به نتیجه رسید خودش بگه_خوب اینو چرا زودتر نگفتی ؟_چون نپرسیدی_همیشه که نباید زیر زبونتو بکشم خودت وظیفته بیای بگی فهمیدی ؟_یادم باشه یه بررسی کنم ببینم تو فامیلاتون ژن زورگویی بوده یا نه !_لوس نشو ، حالا امروز واقعا نمیای ؟_چرا اگه زود کارم تموم بشه حتما میام_من همیشه به دخترام اعتماد داشتم و دارم اگر بعضی وقت ها چیزی میگم یا عصبی میشم دست خودم نیست شاید از جامعه و زمونه می ترسم ، مواظب خودت باش پشت فرمونم که میشینی احتیاط کن_چشــــــــم_چشمت بی بلادیگه نخوابیدم چون مطمئن بودم خوابم نمیبره ، لباس پوشیدم و رفتم پایین ... داشتند صبحانه می خوردند منم رفتم پیششونسامان نبود ، بهتر شد که نبود اول صبحی حوصله ی خوشمزه بازی هاشو نداشتم اصلامطمئن نبودم مامان اینها تا 1 ساعت دیگه ام راه بیفتند بس که ماشالا تو کاراشون آرامش داشتند ، وقتی میرفتم بالا تا آماده بشم زندایی تازه بیدار شده بود !مانتوی مشکیم رو تنم کردم و شلوار جین آبی پررنگ و شال آبی کم رنگی که روش ...
دانلود رمان کاردو پنیر
نام کتاب : کارد و پنیر نویسنده : patrishiya کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۲٫۰۵ مگا بایت تعداد صفحات : ۲۳۰ خلاصه داستان : داستان در مورد دختری به اسم کیاناست که سعی داره با فراز و نشیب های زندگیش دست و پنجه نرم کنه تا بتونه به خواسته هایی که توی دنیای امروز شاید خیلیم سنگین و غیر معمول نیست برسه !درسته که برای رسیدن به این خواسته ها ممکنه عجول باشه اما در نهایت پاکه و پر از سادگی …و شاید بخاطر همین پاک بودنش دقیقا جایی که فکر میکنه خورده به بن بست زندگی در جدیدی به روش باز میشه که نه تنها خودش بلکه خانواده اش رو هم درگیر یه حس و حال جدید میکنهحسی که هم خوشاینده و هم غیر منتظره …….. قالب کتاب : PDF پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از patrishiya عزیز بابت نوشتن این داستان زیبا . دانلود کتاب
کاردو پنیر 4
یکی مدام داشت صدام می کرد ، می خواستم جواب بدم اما یه چیزی مانعم شد ... چشم هام رو به آرومی باز کردم خیلی روشن بود ، دوباره پلک هام رو باز و بسته کردم ، اولش همه چیز تار بود اما یکم که گذشت تصویر رو به روم واضح شد سامان بود ! دستش رو گذاشته بود روی بینیش و مثل این تابلوهای توی بیمارستان ها که می گفتن هیس ژست گرفته بود ! با هوشیاری به اطرافم نگاه کردم ، فکر کنم توی درمونگاه بودیم ... روی دهنم ماسک اکسیژن بود ، به دستمم سرم وصل کره بودند ، چه صحنه تکراریی ! انگار زنده ام و ایندفعه هم بخیر گذشته ... _تو همیشه انقدر مردم آزاری ؟ بیچاره حق داشت ، کلا باعث زحمتش بودم ...ماسک رو از روی دهنم برداشتم ، نفسم تقریبا باز شده بود ، بهش گفتم : _ببخشید نشست روی صندلی و گفت : _بازم جای شکرش باقیه هنوز زنده ای .. ولی تو رو خدا دیگه تکرار نشه ! باور کن من اصلا آمادگی امداد نجات نداشتم امروز ، مخصوصا با عملیات تنفس مصنوعی ! با انزجار گفتم : _یعنی چی !؟ _تو که توقع نداشتی اجازه بدم خفه بشی تو دفترم ؟ _اتفاقا همین توقع رو داشتم _عجب چه کم توقع ! باید بگم استثناعا شوخی کردم _خدا رو شکر _نه واقعا خدا رو شکر نفسه برگشته که هیچ ، زبونتم باز به کار افتاده _تخته نیست دم دستتون ؟ _نخیر ! ولی واقعا شانس آوردی ، اگر پدربزرگم آسم نداشت اصلا نمی فهمیدم چی شدی و راحت می مردی اما خوب بخت باهات یار بود اسپری داشتم ، یعنی برای بابابزرگم بود _اَی یعنی دهنی بود ؟ زد زیر خنده و گفت : _حالا تو فکر کن که بود ، عوضش جونتو نجات داد _اینجوری که هزار تا درد و مرض دیگه می گیرم ! _بهت نمی خوره وسواسی باشی ، گرچه استفاده نشده بود ، میدمش به خودت یادگاری _زحمتتون میشه _چه رویی داری تو دختر ، منو بگو فکر کردم با اون وضع داغونی که تو داشتی الان که به هوش بیای همچنان رو به قبله ای باید زنگ بزنم خانوادت بیان جمعت کنند نگو تو مرد روزای سختی ! با شنیدن این حرفش یاد بدبختی هام افتادم ، دوباره بغض کردم ... حالا چیکار کنم ! چرا سامان چیزی نمی گفت از استخدام شدنم _خیله خوب من برم بگم دکتر بیاد ببینت اگه خوبی بریم سر زندگیمون ، نصفه شب شد با ترس به ساعت اتاق نگاه کردم ، از 7 گذشته بود ! خاک عالم ...سریع نشستم و گفتم : _وای حتما مامانم تا الان دق کرده _چرا جنی شدی یهو ؟ _من همیشه تا قبل از 6 خونه ام ، گوشیم کجاست ؟ _نمی دونم ، یعنی حتما باید شرکت باشه وقت نکردم وسایلت رو جمع کنم سرم گیج می رفت ، همیشه وقتی بهم حمله دست می داد کلی آمپول نوش جان می کردم که بعدش حداقل تا یک روز باید عوارضش رو به دوش می کشیدم دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و گفتم: _اینجا تلفن نداره ؟ _می خوای زنگ بزنی خونه ؟ _بله _بیا گوشی ...
کاردو پنیر12
نمی دونم شاید از دیدن شباهت صورتم با مامان بود که پر از بهت و تعجب و عشق خیره شد بهم ! بعضی وقت ها هر چقدرم که سعی کنی نمی تونی پرده بکشی جلوی دوست داشتنی که از چشمات می باره ، نه دوست داشتنی که لفظیه و مقطعی اونی که اصله و از تو قلب آدم موج میزنه و ساحل چشم هات رو خیس می کنه ! چشم های منم مثل اون خیس شد و گفتم : _فکر نمی کردم با دیدنتون هیچ حسی داشته باشم ، اما دارم ... انگار هزار بار تو خواب و بیداری دیدمتون برام آشنایید ، حتی اگر از اینجا بیرونم کنید مثل مامانم ، بازم دوستتون دارم بهش دروغ نگفتم ، حرفام از قبل تعیین شده نبود .. همش یهویی اومد رو زبونم . از جاش بلند شد آروم چیزی گفت که متوجه نشدم داشت می اومد طرفم منم بلند شدم و اشکام رو پاک کردم ، رو به روم وایستاد و گفت : _تو خیلی ... خیلی شبیه شهره ای خندیدم _نا سلامتی دخترشم آقاجون دستش رو که حالا داشت می لرزید آورد بالا و دراز کرد سمتم ، بر عکس وقتی که برای دست دادن با دایی معذب بودم به راحتی دستم رو گذاشتم توی دستای قوی اما پیر و لرزونش نتونست تحمل کنه قبل از اینکه چیزی بگه دستش شل شد و نزدیک بود بیفته زمین که سامان سریع کمکش کرد و چسبیدش _خوبی اقاجون ؟ سرش رو تکون داد و به سختی گفت : _منو ببر تو اتاقم بابا ناراحت شدم ، حس کردم اوقات خوبش رو بهم زدم با اومدن ناگهانیم ... نکنه حالش بد بشه ، سامان کمکش کرد و بردش توی ساختمون من همونجا نشستم و سرم رو گذاشتم روی میز ، اگر نمی خواست مامان رو ببینه چی ؟! حتما مامانم دق می کرد چرا باهام حرف نزد ؟ چرا انقدر زود از پیشم رفت ؟ _تو دیگه چت شد ؟ سرم رو آوردم بالا و به سامان نگاه کردم _حالش خوبه ؟ _آره یعنی بد نیست _چرا یهو اینجوری شد ؟ _ نمی دونم شاید یاد قدیما افتاده ولی هر چی که هست بهتره یکمی تنها باشه _نکنه مامان رو بازم نبخشه ؟ _آقاجون خیلی دل بزرگی داره ، حالا هم که سنی ازش گذشته مطمئن باش دیگه دخترش رو از خودش دور نمی کنه _ولی رفتارش که اینو نمی گفت _کدوم رفتار ؟ اون بنده خدا شوکه شده ، همینم که اومد جلو و دستت رو گرفت خودش کلیه دیگه چی می خواستی ؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم : _نمی دونم ، شایدم حق با تواه _چه عجب ! یه بارم حق رسید به من _حوصله ای داریا با اومدن مرتضی ساکت شدیم _سامان خان آقاجونتون گفتند تشریف بیارید بالا نماز و ناهار که گذشت با شما کار دارند البته هم شما هم مهمونتون دیگه مطمئن شدم که حرف سامان درسته و این غم دوری رو به پایانه ... خوب شد بیرونم نکرد ! ناهار قرمه سبزی بود که من همیشه عاشقش بودم ،دستپخت هما مثل مادرشوهرش گوهر عالی بود من که تاییدش کردم ! دوست داشتم به جای اینکه توی یه سالن بزرگ منتظر بشینم تا آقاجون بیاد و بگه ...
کاردو پنیر12
چشم هام رو باز کردم مامان داشت نازم می کرد وقتی متوجه شد که بیدارم صورتش رو گذاشت روی صورتم و بوسم کرد و گفت : _منو ببخش کیانا ، بخدا نمی دونم چی شد که یکدفعه ... نذاشتم ادامه بده _سلام ، وای که چقد گشنمه _بیخودی حرفو عوض نکن دیشب تا صبح پلک روی هم نذاشتم کاش دستم می شکست و نمی زدم تو صورت گلت دستام رو انداختم دور گردنش _خدا نکنه مامان شهره خوشگلم ، فدا سرت _خیلی درد داشت ؟ _نه بابا دست دیو که نبوده بعدشم ما که کم از شما کتک نخوردیم می دونستم چشم غره میره و چون همین کارم کرد زدم زیر خنده ، خودشم خندید ... راستش ته دلم هنوز ناراحت بودم ولی مگه میشد مامان بیاد پیشم و اینهمه لوسم کنه و بازم براش اخم و تخم کنم ؟ _این چند روزه خیلی اعصابم خورد بود چون مدام بیرون بودی و انگار نه انگار که من مادرتم حتی یه کلمه هم نمیگفتی کجا میری و چه خبره قبل از اینکه بیایم اینجا 1 ساعت اگه می خواستی دیر کنی زنگ میزدی و خبر میدادی ولی الان اصلا حواست نیست درسته زندگیمون و خونمون عوض شده ولی اخلاق و رفتارمون که نباید تغییر کنه من اصلا دلم نمی خواد که سرخود باشی _جذبه ای داریا شهره جون ! من کی سرخود شدم آخه ؟ بابا یه بنده خدایی کار خیر داشت اما خودش نمی تونست راست و ریستش کنه سپردش به من خوب گفتم یه حسنه ای راهیه نامه ی اعمالم کنم بده ؟ _از کی تا حالا دختر من خیر شده و من خبر نداشتم ؟ بعد از اون مواظب باش زیادی حسناتت سنگین نشه من اصلا اعصاب ندارم بلند شد که بره دستش رو گرفتم _خیالت راحت باشه مامان ، نه جای بدی رفتم نه اخلاق و رفتارم عوض شده ... آقاجون یه چیزی ازم خواسته که دنبال اونم همین _چی مثلا ؟ _اجازه بدید اگه به نتیجه رسید خودش بگه _خوب اینو چرا زودتر نگفتی ؟ _چون نپرسیدی _همیشه که نباید زیر زبونتو بکشم خودت وظیفته بیای بگی فهمیدی ؟ _یادم باشه یه بررسی کنم ببینم تو فامیلاتون ژن زورگویی بوده یا نه ! _لوس نشو ، حالا امروز واقعا نمیای ؟ _چرا اگه زود کارم تموم بشه حتما میام _من همیشه به دخترام اعتماد داشتم و دارم اگر بعضی وقت ها چیزی میگم یا عصبی میشم دست خودم نیست شاید از جامعه و زمونه می ترسم ، مواظب خودت باش پشت فرمونم که میشینی احتیاط کن _چشــــــــم _چشمت بی بلا دیگه نخوابیدم چون مطمئن بودم خوابم نمیبره ، لباس پوشیدم و رفتم پایین ... داشتند صبحانه می خوردند منم رفتم پیششون سامان نبود ، بهتر شد که نبود اول صبحی حوصله ی خوشمزه بازی هاشو نداشتم اصلامطمئن نبودم مامان اینها تا 1 ساعت دیگه ام راه بیفتند بس که ماشالا تو کاراشون آرامش داشتند ، وقتی میرفتم بالا تا آماده بشم زندایی تازه بیدار شده بود ! مانتوی مشکیم رو تنم کردم و شلوار جین آبی ...
کاردو پنیر10
روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بودم و داشتم جدول حل می کردم که گوهر گفت سامان اومده تازه داشت بهم خوش می گذشت نبودن نامحرم که دوباره سر و کله اش پیدا شد ، چه روییم داشتم یک درصد فکر نمی کردم ممکنه وجود ما تو خونه اشون موجب سلب آسایش شده باشه فقط بر عکسش رو می دیدم که به نفع خودمون بود !روسریم رو سرم کردم و دوباره برگشتم سر جام ، چهار روزی بود که ندیده بودمش دیدن دوباره اش بد نبود ! فکر کنم بیشتر از یک ربع طول کشید اما خبری ازش نشد ، با تعجب رفتم پشت پنجره ببینم چه خبره ، گوشه ی پرده رو زدم بالا و با چشم دنبالش گشتمبه ماشینش تکیه داده بود و داشت با گوشی حرف می زد ، عجب دخترایی پیدا میشوند نمیذاره طرف پاش برسه به خونه اش اخم هام تو هم بود ، فاصله زیاد بود ولی دوست داشتم لب خونی کنم بخاطر همین زل زده بودم بهش فکر نمی کردم غافلگیرم کنه ولی کرد ! یهو مستقیم بهم خیره شد و خندید ، چشم هام گرد شد و هول شدم تنها کاری که تونستم بکنم این بود که پرده رو انداختم و با سرعت باد دوباره نشستم روی همون مبل و مجله رو برداشتم آبروم رفت ، الان فکر می کنه چشم انتظارش بودم ! چقدر تیزه از کجا فهمید دارم دید می زنم اعصابم خورد شده بود در حد تیم ملی ، صدای در ورودی اومد اما خودم رو به نشنیدن زدم به جز من و گوهر کسی خونه نبود گوهر اومد استقبال گویا دلش برای سامان تنگ شده بود کلی قربون صدقه اش رفت خوبه حالا سفر تفریحی رفته بوده اینهمه بهش می گفت خسته نباشید ! _بشین عزیزم الان برات شربت خنک میارم _دستت درد نکنه اتفاقا خیلی تشنمه _الهی بمیرم الان اومدم دیگه خیلی ضایع بود بهش سلام نکنم وقتی صاف اومد و رو به روم وایستاد ، خیلی معمولی مثل همیشه نگاهش کردم _سلام _علیک سلام دوباره سرم رو بردم توی جدول ، خوب شد این دستم بودا ! نشست دو تا مبل اون طرف تر _کسی خونه نیست ؟_نه رفتند بیرون _تو چرا نرفتی ؟ _حوصله نداشتم انگار یه چیز مهم کشف کرده باشه زود پرسید_چرا ؟_باید بگم ؟_بگی بد نیست _چون خوشم نمیاد برم خونه ی فامیلایی که نمی شناسمشون !گوهر سینی که توش دو تا لیوان و یه پارچ شربت تمشک بود رو آورد گذاشت روی میز و رفت _به به من عاشق شربت های خوشمزه ی گوهرم هیچ جایی همچین چیزی پیدا نمیشه ، بریزم برات ؟ _یکم لیوان رو پر کرد و داد دستم ، خوبه گفتم یکم ! یه نفس لیوان خودش رو سر کشید ، تیکه داد به مبل و چشم هاش رو بست _خیلی خسته ام کاش مامان رو می دیدم و می خوابیدم ایش ! بچه ننه ... نتونستم جلوی زبونمُ بگیرم ، داشتم سر خودکار رو با دست نابود می کردم_خسته چرا ؟ مگه مسافرت اونم تفریحی آدم خسته میکنه ؟چشم هاش رو باز کرد و صاف نشست _خوب آره _پس فرقش با سفرهای دیگه چیه ؟_بلاخره خوشیه ...
کاردو پنیر11
خدا رو شکر تونستم یه هم دست مناسب پیدا کنم ! اتاق به اتاق در می زدم و با کلی انرژی به پیرزن ها و پیرمردایی که شاید باید الان تو خونه های گرم و نرم پیش بچه هاشون می بودند و روزای آخر عمرشون رو با خوشی استراحت می کردند و از یه عمر زحمت نتیجه ی مثبت می گرفتند اما دست تقدیر خوب یا بد هر کدوم رو با یه قصه و هزار تا ماجرا اینجا کشونده بود شاخه های گل سرخ رو می دادم ته دلم پر از حسرت و غصه بود وقتی چهره های مهربون پر از چین و چروکشون رو می دیدم که با همه ی دردایی که داشتند بازم بهم خوشامد می گفتن و تحویلم می گرفتند اما برای خوش بودن دلشون مدام می خندیدم و اذیت می کردم وقتی رسیدم به اتاق عمو تازه یادم افتاد نمی دونم چه شکلیه ! تو هر اتاق حداقل دو تا تخت بود ... خدا بخیر کنه رفتم تو ، درست حدس زده بودم دو تا تخت بود اما فقط یه پیرمرد روی یکی از تخت ها نشسته بود و داشت روزنامه می خوند دوست داشتم چهره اش رو زودتر ببینم تا یه شباهتی چیزی پیدا کنم و بفهمم خودشه یا نه !_سلام مهمون سرزده نمی خوایند ؟از صدای بلندم روزنامه رو آروم آورد پایین و نگاهم کرد ... خودش بود ! چشم هاش مثل آقاجون بود مطمئن بودم که بهادره منتظر بودم که اخم کنه اما در نهایت تعجبم لبخند رنگ پریده ای زد و روزنامه رو بست _وقتی کنج یه اتاق باشی و تنها ، مهمون سرزده تنها چیزیه که خوشحالت می کنه هم جمله اش هم برخورد خوبش دلم رو آروم کرد انقدرام که می گفتن بد اخلاق نبود بابا !گل رو بردم سمتش _بفرمایید این برای شماست _مناسبتی چیزیه ؟ _شما افتخار بدید و بگیرید مناسبتشم میگم خندید و گل رو گرفت ، با چشم بسته بوش کشید چند لحظه همونجوری بود و وقتی چشمش رو باز کرد حس کردم یه بغض کوچولو تا پشت پلکش اومده و داره پسش میزنه دستام رو کوبیدم بهم و همونجوری که پرده ی اتاقش رو جمع می کردم گفتم :_راستش من خیلی وقت پیش نذری کرده بودم که قرار شد اگر خانواده ی گمشده ام رو پیدا کنم تو اولین فرصت نذرم ادا بشه خوب از اونجایی که مرده و قولش اومدم واسه ادا کردنش _تو که مرد نیستی دخترم_بعضی زن ها قولشون هزار برابر مردا مردونه تره ! _درسته _شما هم اتاقی ندارید ؟_ داشتم ولی هفته ی پیش متاسفانه فوت شد _ای وای ، خدا رحمتش کنه خیلی پیر بود ؟ _نه فقط 64 سالش بود ولی اندازه ی صد سال غم و درد داشت _خوب عمرش بیشتر از این نبوده چه میشه کرد ، من خودم 23 سالمه ولی اندازه ی 223 سال تجربه و درد و غم دارم بخدا_خدا نکنه تو جوونی این حرف ها زوده برات نشستم روی تخت کناری _مزاحم که نیستم ؟ _اصلا _آخه اتاق بغلی ها شلوغ بود فقط گل دادم و رد شدم ولی اینجا خوبه دنجه میشه یکم درد دل کرد لبخند تلخی زد و به پنجره نگاه کرد _درد دل ! چیزی ...
کاردو پنیر16
دستم رو گذاشتم جلوی دهنم و سعی کردم زیاد بلند سرفه نکنم یهو انگار از بهت اومد بیرون ، دستی کشید توی موهاش و گفت :_تو اینجا چیکار میکنی؟!دیگه بدتر از اینم مچ گیری داشتیم ؟ اگه حین دزدی دستم رو می شد انقدر خجالت زده نمی شدم ... سرم رو نا محسوس تکون دادم و زیر لب گفتم:_سلام لبخند زد ..._سلام ، تو ...مشکوک نگاهم کرد و پرسید :_کمیایی یا ... کیانا !؟کور از خدا چی می خواد ؟ نمی تونستم تو اون لحظه به عواقب کارم فکر کنم خیلی بدون فکر و از خدا خواسته گفتم :_کیمیا انگار یه بار سنگین رو از روی دوشش برداشتند نفسش رو با خیال راحت داد بیرون و نشست تا قابلمه رو برداره _خوش اومدی ، فکر کردم کیانایی ! کی از اصفهان برگشتی ؟ تو کجا اینجا کجا ؟چه ذوقیم کرده بود از اینکه کیمیا جلوی روش وایستاده ، پشت پلکم یه سد اشک پنهون شده بود می ترسیدم سیل راه بیفته ! ... بغضی که به گلوم فشار می آورد نفس کشیدنم رو سخت تر می کرد ، هنوزم تک و توک سرفه می کردم_دیشب اومدم ... _چرا انقدر سرفه می کنی ؟_سرما خوردم بلند شد و دوباره پرسید _نگفتی اینجا ... بی خبر ؟ چجوری اومدی اصلا ؟شونه ام رو بالا انداختم و گفتم:_رها ازم خواست به گلدون اشاره کرد _که به اینها آب بدی ؟دوباره سرم رو تکون دادم ... من فکر می کردم یا واقعا سامان آروم تر شده بود !؟ رفت توی آشپزخونه و داد زد _اون آهنگ رو خاموش کن و بشین ... البته اگه جایی برای نشستن پیدا کردی خندید ولی من بیشتر بغض کردم ، اگر می گفتم کیانام حتما با داد و دعوا بیرونم می کرد ... گوشیه ی نزدیکترین مبل نشستم مبلش زیادی راحت بود ، داشتم فرو می رفتم انگار ! ... سامان حرف می زد گوشم بهش بود اما چشمم هنوزم بی هدف می گشت ... یه دفترچه یادداشت روی میز شلوغ رو به رو بود ... یکم خم شدم و برداشتمش اسم چند تا دختر توش بود ... شقایق ، ملیسا ، سوگل ، نیاز ... روی بعضی هاش خط خورده بود ، صداش نزدیک تر شدکاغذ رو کندم و دفترچه رو پرت کردم سر جاش ، کاغذ مچاله شده رو گذاشتم توی جیب مانتوم دستش از پشت سر اومد جلوی صورتم ، یه لیوان فانتزی قرمز که داشت از توش یه گرما و بوی مطبوع بلند می شد سرم رو یکم کج کردم ، بازم نگاهمون خورد بهم .. اما مثل همیشه دور نبود ! خیلی نزدیک بودیم ...دستام می لرزید ، لیوان رو گرفتم و تشکر کردم اومد و نشست روی دسته ی مبل رو به رویی _برای گلوت خوبه ، شیر و شکلاته دستم رو دور لیوان حلقه کردم ، از سامان بعید بود که پذیرایی کنه ! یه جرعه کوچیک خوردم تا بغضم رو فرو بدم .. کاش نگاهش اینهمه سنگینی نداشت_نمی دونستی تهرانم ؟ نباید مثل ماست مدام نگاهش می کردم ، تابلو بود که مثل دیوونه ها شدم ! سعی کردم به خودم مسلط باشم یعنی مجبور بودم .._نه ! رها گفت خیلی وقته اینجا ...
کاردو پنیر9
سامان سریع برگشت سمتمون ...نگاه متعجبش یکم رومون چرخید و بلاخره روی من ثابت موند خیلی محشر بود اگر الان می تونست تشخیص بده که من کیانام ! مطمئن بودم تعجبش بخاطر لباسمونه که فکر می کرد حتما قراره اونی رو بپوشیم که دیشب دیده _معرفی نمی کنی سامی جون ؟ سامی جون ! چه دختره صمیمی بود البته اگه از حرف زدنش فاکتور می گرفتی آویزون بودنش به سامان یعنی فوق صمیمی بودنشون !_حتما ، کیانا و کیمیا دختر عمه های عزیز و البته جدید بنده هر دو تاشون سری تکون دادند و زیر لب یه احوالپرسی ساده کردند اما یکی دیگه از دخترا اومد جلو و با ذوق گفت :_وای چه دختر عمه های نازی نصیبت شده سامان الهی که کوفتت بشه _فکر کنم فامیل خودتم باشن سونیا خانوم_اون که بله ! یادم رفت خودم رو معرفی کنم من سونیا مشتاق هستم دختر خاله ی سامان و مانی _خوشبختیم _الهی چه با هم هماهنگی هم دارینا سونیا که معلوم بود از ما خوشش اومده پیشنهاد داد تا سر میز بشینیم و بیشتر گپ بزنیم از خدام بود به نظرم توی برخورد اول بر خلاف همه خیلی خوب خودش رو نشون داد و مهرش به دلم نشست .... یه جورایی منو یاد پری هم می انداخت با نشستن سامان و مانی اون دو تا دخترا که هنوز درست نمی شناختمشون ببخشیدی گفتند و رفتند سونیا با خنده گفت :_اوه اوه بچه ها شانس بیاریم گلاره آمار نده که دکشون کردیم _ما هم بد شانس ! گفتم :_سونی جون اونها که خودشون رو معرفی نکردند تو بگو کی بودند ما هم آشنا بشیم حداقل _فدات شم دیگه بهم نگی سونی _چرا ؟ _چون یاد گوشیم می افتم ! خوبه منم به تو بگم کیمی یاد بستنی بیفتی ؟ _نه خوب نیست چون من کیانام این کیمیا ست هرجور خواستی صداش کن _ای داد ، حالا بساط داریم هر دفعه باید تشخیص هویت راه بندازیم اینجا _یکم که مچ بشیم شناختمون راحت میشه _خوب پس جای شکرش باقیه ... راستی بذار جواب سوالت رو بدم اون دختر مو بلنده که چشمش سبزه نوه ی عمه خانومه اسمش گلاره است اون یکی هم که موهاش کوتاه و بلونده و مدام اخم رو پیشونیشه اسمش فرانکه اونم نوه ی عمه خانومه _اوکی ، ببینم عمه خانومی که میگی امشب هست ؟_آره بابا مگه نرفتی دست بوسش ؟_دست بوس !_آره دیگه رسمه چون از همه بزرگتره و کمتر توی محافل و عموم دیده میشه به محض رویت توی مراسم خاصی از قبیل این جور مهمونی ها کوچکترا سریع به سمتش پر میکشن و دستش رو می بوسن چندشم شد ، ابروهام رو در هم کردم و گفتم :_چه چیزا ، ما که از این رسومات نه داشتیم و نه خواهیم داشت مانی با تعجب پرسید : _یعنی چی ؟ _خوب مثل آدمیزاد میریم روبوسی دیگه چه کاریه که دستش رو ماچ کنیم حتما _هه هه جرئت داری ماچ نکن تا آقاجونت بهت بگه چه خبره _من از این جرئتا زیاد دارم حالا کجاشو دیدی؟ سامان زد ...