رمان چشمان سرد
رمان چشمان سرد 12
آریا بااینکه ازخوشحالی طنین واسه تبریک خوشحال بودم امابازم یه کم احساس ناراحتی میکردم دلم میخواست امشب که تولدشه کنارش باشم.حالااون به کنار.بدترازهمه چی اینکه دیگه نمیتونم ببینمش آزارم میداد.اون دیگه خوب شده بود ومن بهونه ای واسه دیدنش نداشتمروی تختم درازکشیده بودم وداشتم باخودم کلنجارمیرفتم که آراداومدتو -سلام برعاشق دلخسته !خوبی؟ -سلام!نه آرادخنده ای کردوگفت -میدونم!ازاین به بعددیگه بهونه نداری بری ببینیش واسه همین اینطوری میکنی -دقیقااومددستم روگرفت وبایه ضرب منوبلندکردوگفت -پاشو!پاشواینقدرغمبرک نزن!این کاراروبزارواسه بعدفعلاآماده شوبایدبریم مهمونی -من حوصله ندارم -جدا؟یعنی حوصله تولدطنین رونداری؟ -نه ندارم تو...امافورابرگشتم طرفش وگفتم -تولدکی؟نیشش روبازکردوگفت -طنین -ماهم دعوتیم؟ -حسام که گفت تولدخونوادگی بوده اماازاونجایی که صاحب جشن حسابی توی خودش بوده وهمه میدونستن که فکرش کجامشغوله تصمیم گرفتن دل مشغولیش روبراش بیارنلبخندی زدم وگفتم -یعنی من-زهرمار!کپ نکنی-بروبابا!فعلادوردورمنه!بعدهم فورابه سمت لباسام رفتم.آرادهم باتکون دادن سرش رفت بیرون تاآماده شه!یه کت وشلوارشیک پوشیدم وبعدازمرتب کردن موهام وعطرزدن به خودم.جعبه ی حلقه روبرداشتم ورفتم بیرون بهترین موقعیت بود.میدونسم که نمیتونم بدون اون طاقت بیارم واسه همین تصمیم خودم روگرفتم که امشب بهش بگمازاتاقم که اومدبیرون مامان فورادویدتوی اشپرخونه وبایه ظرف اسفنداومدبیرون اسفندرودورسرم چرخوندوگفت-فدات شم چقدربرازنده شدی!ایشاالله هرچه زودترتوی لباس دامادی ببینمتمن هم لبخندی زدم وگفتم-ممنونم مامان!منتظرباش ایشاالله به همین زودیا میشه!مامان هم که فهمیدم چه تصمیمی دارم لبخندی زدو سرم روبوسیدهمون لحظه هم صدای بابااومدکه گفت-حدس میزنم پسرم داره میره که عروسم روبه خونه بیاره درسته؟بالبخندچرخیدم طرفش وبغلش کردم وگفتم-ایشاالله باباجونارادکه داشت ازپله هامیومدپایین گفت-منم دارم میرم که ساقدوش بشمبعدهم به لباسش که بامن ست کرده بوداشاره کردمن هم لبخندی زدم ومشتم رو روبه روش گرفتم که مشتش روزدبه مشتممامان باباهم بالبخندبه مانگاه میکردنمامان- ایشاالله بعدازآریانوبت آرادهبااین حرف مامان من وباباخندیدیم وصدای اعتراض ارادهم بلندشد امامامان مثل همیشه مرغش یه پاداشتبالاخره آرادکوتاه اومدوگفت-باشه مادرم اماهرکسی که خودم انتخاب کردممامان هم ناچارقبول کرد وماراه افتادیم تمام راه داشتم به این فکرمیکردم که چطوری ازش درخواست کنمآخرش هم باسپردن کارم به خدافکرم روآزادکردم طرلانبادیدن طنین توی اون ...
رمان چشمان سرد 10
-آریا تو اینجوری فقط داری خودت رو اذیت میکنی؟بیا بروخونه یه کم استراحت کن -نمیتونم مرد ! نمیتونماین دفعه عصبانی شد و گفت -یعنی چی که نمیتونی؟فکرخودت رو نمیکنی فکر اون مادر بدبختمون باش که هرشب که من میرم خونه میگه پس چرا آریانیومد؟ فکرمیکنه ما بهش دروغ گفتیم که توسالمی وزندهبافکرمادرم یه دفعه ازجام بلندشدم وگفتم -آرادمنو ببرخونه !بااین حرفم با این که ازحرکتم جاخورده بود اماخوشحال شد و سری تکون دادآره من بایدمیرفتم خونه!بایدمیرفتم پیش مادرم اون همیشه غم خوارم بوده مطمئنم میتونم پیش اون کمی آرامش پیداکنمباآرادازستادخارج شدیم تمام مدت که ازاتاقم تادرب ورودی رومیگذروندم همه باتعجب به قیافه ام نگاه میکردن.آخرین لحظه خودم هم خودم روتوی شیشه های درب ورودی دیدم.واقعاچقدروضعیتم زارشده بودتمام ریشام دراومده بودودورچشام هم گودی افتاده بود.اونم کی منی که همیشه به سرووضعم میرسیدم اماالان دیگه مهم نبود.اونی که برام مهم بودجلوش خوب به نظربیام دیگه کنارم نبودآراددرروبرام بازکردتاسوارشمتاسوارشدم برگشتم به طرفش وگفتم -آرادتندبرو!بدوردلم مامان رومیخوادآرادهم خنده ای کردوگفت -گریه نکن پسرکوچولوالان مامانت روپیدامیکنیمخنده ی کوتاهی کردم وگفتم -خفه شو!اماآراداصلابه حرفم توجهی نکردفقط لبخندی زدوگفت -بالاخره بعدازچندوقته خنده رو روی لبات دیدم گرچه خیلی تلخ بودامابازم خوب بودبعدهم دستی به شونم زدوگفت -خوشحالم برات آریا!هیچ وقت فکرش روهم نمیکردم که یه روزی عاشق بشی گرچه خنده هات تلخه امابه شیرینی عشقی که توی قلبته میارزه!من هم لبخندی براش زدم وگفتم -آراددعاکن پیداش کنم وگرنه دیگه همین خنده تلخ هم روی لبام نمیاد -پیداش میکنیم آریا!مطمئن باش.امیدداشته باشبعدازاین حرف هم فوراحرکت کردبه سمت خونهآره!نبایدامیدم روازدست میدادم من طنینم روپیدامیکنمخونه که رسیدیم آراددرزدمامان فورااومدپشت آیفن -آرادتویی؟آریاهم همراته؟ آراد-آره مامانم!پسرخل وچلت روآوردممن هم رفتم جلوی آیفن وگفتم -سلام مامان خانومبااین حرف من صدای جیغ مامان توی آیفن پیچیدآرادخنده ای کردوگفت -فکرکنم مامان غش کردچون مامان یادش رفته بوددرروبازکنهدوباره آراددرزدکه اینبارمامان خودش اومددم درودرروبرامون بازکردانگارمیخواست باچشمای خودش ببینه که من پشت درمتامنودیداشک ازچشماش جاری شدومنوکشیدتوبغلش من هم خم شدم طرفش ودستام روانداختم دورکمرش وبایه نفس عمیق بوی مادرم روتوی ریه هام کشیدم وای که چقدرآرامش بخش بودهمین جورجلوی درهمدیگه روبغل کرده بودیم که صدای آراددراومد -خداشانس بده ماکه اومدیم بعضی هافقط چشم غره ...
رمان چشمان سرد 2
ظهروقتی ازخواب بیدارشدم اول رفتم سراغ باباکه خیلی ازدیدنم جاخوردمثل اینکه مامان اینابهش نگفته بودن که من اومدم یه کم که توشوک موندبعدش منوتوآغوشش گرفت وصورتم روبوسید!بامامان وطرلان میزناهارروچیدیم البته بگم که طرلان هنوزبه خاطرصبح باهام قهربودومنم که کاملااخلاقیاتش تودستم بودکادویی روکه ازقبل براش گرفته بودم بهش دادم وکلی هم ازش عذرخواهی کردم تاراضی شداماآخرش گفت-خیلی تغییرکردی طنین!منم که مونده بودم توچی تغییرکردم چیزی نگفتم وباناهارم مشغول شدم هنوزچندتالقمه هم نخورده بودم که احساس کردم مامان چیزی میخوادبگه امامیترسه چون هرازگاهی منونگاه میکردوبادیدن اخمی که روصورتم بود(خوب چیکارکنم ازبس تواداره اخم کردم عادتم شده)حرفش رومیخورد!ازحرکاتش کلافه شده بودم واسه همین گفتم-مامان چی میخواین بگین؟مامان که شوکه شده بودازتیزبینی من گفت - هــــــیچ-هـــیچی!-بگومامانم!من که شمارومیشناسم درضمن من پلیسم واززیردست من نمیتونی دربری!مامان که دیدراست میگم ومنتظردارم نگاش میکنم قاشقش روگذاشت رومیزیه نگاه به دوطرفش کردکه دیدهمه کنجکاودارن نگاش میکنن!-خوب راستش میخواستم راجع به یه موضوعی باهات حرف بزنم!بعدهم انگارازنگاه مستقیم من کلافه شده باشه برگشت سمت باباوگفت-محمودخوانواده آقای نیازی روکه میشناسی همسایه بغلیمون امروزخانمش زنگ زد!داشت ازپسرش صحبت میکردمثل اینکه تازه ازکانادابرگشته اونجاپزشکی خونده منم چندباردیدمش چقدرکه این پسرآقاوباشخصیته!من که هنوزازحرفای مامان سردرنیاورده بودم مثل این منگلاداشتم نگاش میکردم سرم روچرخونم تاببینم کسی حرفای مامان رواگه متوجه شده واسه من بگه که بااخم غلیظ بابا.چهره رنگ پریده طرلان مواجه شدم!توگیرودارتحلیل رفتاراینابودم که حرف مامان شوکه ام کرد-من که عاشقش شدم اگه دامادمن بودازخوشحالی پردرمیاوردم!من که تازه گرفته بودم موضوع چیه ازشوک دراومدم وبااخم وسط حرفش که هنوزداشت ازاون پسره تعریف میکردگفتم-مامان حرفت رونپیچون!مامان هم که فهمیدمن گرفتم چی شده باترس ونگاه به اخمی که حالاغلیظ ترشده بودادامه داد-راستش امروزخانم نیازی مثل اینکه توروموقع اومدن توخونه دیده برای همین موقعی که خواب بودی زنگ زدوتوروواسه پسرش خواستگاری کردکه من هم قبول کردم شب بیان!یعنی روبه انفجاربودم مامان بازخودسرواسه خودش تصمیم گرفته بودهمینطورکه بازورخودم روکنترل میکردم که صدام بالانره گفتم- جواب من منفیه!زنگ بزنین بگیدنیام!مامان که برخوردمنودیدباصدای بلندالبته بااعتمادبه نفسی که ازآرامش ظاهری من گرفته بودگفت-یعنی چی که زنگ بزنم بگن نیان؟ماآبروداریم!بعدش هم دیگه ...
رمان چشمان سرد 14 (قسمت آخر)
فورابه سمتش رفتم وگفتم-چکارمیکنی؟آریا-پیداش میکنم ومیکشمش!بعدهم فورامنوکنارزدوخواست که ازخونه بیرون که دستش روکشیدموگفتم-صبرکن!این چکاریه؟شروع کردبه تقلاکردن وخواست که بامشتش منوازخودش جداکنه که جاخالی دادم ومشتم روتوی صورتش فرودآوردم که پرت شدروی زمین-بسه دیگه!چته؟نمیبینی دارن کارشون رومیکنن؟مثلاتوسرهنگی واونوقت اینقدربچگونه رفتارمیکنی؟به جای اینکارابیاوکمکشون کن زودترپیداش کنن نه که این کاراروبکن!به بقیه اشاره کردم وگفتم-نمیبینی حالشون خوب نیست؟میخوای یه غم دیگه بزاری رودلشونهمون جورمثل خودم دادزد-آخه عوضی توچه میدونی؟نامزدمه.دزدیدنش!نمی دونم چه بلایی سرش میاداونوقت چطوری میخوای آروم باشمرفتم طرفش وروبه روش نشستم ودستم روگذاشتم روی شونه اش وگفتم-آخه برادرمن!کجا میخوای پیداش کنی؟توبه من بگوتاباهم بریم بکشیمش.هان؟سرش روانداخت پایین ونفسش روبیرون داددستم روجلوبردم واسلحه روازش گرفتم وازمامان خواستم تایه لیوان آب بیاره.آب روکه خوردازجاش بلندشدورفت طرف بقیه بچه هاکه دور وسایل بودن.لبخندی زدم بازم شده بودهمون سرهنگ جدی خودمونتاشب هرچی صبرکردیم اتفاقی نیوفتاد.همه دورهم نشسته بودیم ومنتظربودیم که سام زنگ بزنه دیگه خانواده خاله هم میدونستن که سام خلافکاره حسابی ناراحت شدن!مخصوصاعمو!باورش نمیشدمیگفت-برادرم بفهمه سکته میکنه.اون تنهابچشه!بعدهم باشونه های افاده شروع به گریه کردکه باباسعی کردآرومش کنهدیگه صبرهمه تموم شده بود.داشتیم باآریاپرونده ی ماموریت روزیر و رومیکردیم تاشایدسرنخی پیداکنیم که صدای تلفن بلندشدطرلان فورابه سمت تلفن دویدکه بهش اشاره کردم صبرکنه تاآریاگوشی روبردارهآریاگوشی روروی بلندگو گذاشتآریا-الو!صدای خنده ی سام توی گوشی پیچید-سلام سرهنگ!حالت چطوره؟-عوضی!-عصبانی نشوسرهنگ!بایدصبرت بیشترازایناباشه-طنین کجاست؟ کثافت-تندنروسرهنگ!وقت این کار روندارم زنگ زدم بگم تانیم ساعت دیگه یه بسته میرسه دستت.فعلاآریاخواست که جلوی قطع کردنش روبگیره امااون باخنده ای قطع کردبرگشتم طرف بچه هاوگفتم-چی شد؟-نتونستیم بگیریمش قربان!زودقطع کردلعنتی!خوب میدونست چکارکنه که پیداش نکنیمهمه منتظربودیم که بینیم چی میرسه دستمون.زنگ در روکه زدن آریاباسرعت به سمت دررفت وبعدازچندلحظه بایه بسته برگشتمن-کسی نبود؟آریا-نه!فقط این بسته پشت دربودهمه دورآریاجمع شدیم.بابازکردن بسته ودیدن چیزای توش آه ازنهادهممون بلندشد.کثافتآریاکه اون چیزارودیدشروع کردبه دادزدن وخردکردن وسایل اطرافش بقیه هم باگریه به اون نگاه میکردن که یه دفعه خم شدوشروع کردبه گریه کردنتوی بسته یه سری عکس ...