رمان پریچهر

  • پریچهر(2)

    فرخنده خانم- ننه چی حیفم!دیگه عمری برام نموندههومن- اختیاردارید،ولی خوب حق با شماست،فرهاد جون باید عجله کنه«مادرم با خنده،فرخنده خانم روبه آشپزخانه برد ومشغول حرف زدن با او شد»من- هومن یکدفعه اگه می شنید خیلی بد می شد،زشت بود دیوونههومن- به جان فرهاد همه رو شنیده.اومده بود ببینه شاید خدا خواست وشد عروس خانواده رادپور«پدرم از خنده،سرفه اش گرفته بود. من به طرف آشپزخانه رفتم که صبحانه بخورم که هومن داد زد» - کجا؟قبل ازعروسی،حق دیدن عروس رو نداری«با خنده وارد آشپزخانه شدم وبعداز صبحانه،پیش پدروهومن که مشغول صحبت بودند برگشتم وازهومن پرسیدم»- خوب حالا بگوچیکارم داشتی؟هومن- می خواستم با،هم بریم شاه عبدالعظیم،سرخاک مادربزرگممن- مادربزرگ تو،من بیام چیکار؟«هومن درحالی که دست منومی کشید وتقریبا با زورمنوبا خود می برد گفت»- می خوام اونجا دخیل ببندم،بختت وا شه.خداحافظ جناب رادپورپدر- هومن درمورد حرفهایی که زدم فکرکن،باشه؟هومن-چشم جناب رادپور،چشم«بیرون اومدیم وسوارماشین پدرهومن شدیم.یک بنزمدل بالا بود»من- هنوزنیامده،زدی به اموال پدرت؟هومن- این که چیزی نیست،خبرنداری.اولتیماتوم دادم بهش،تا آخرهفته باید برام یک ماشین شیک بخره وگرنه هرروزماشینش رو می برممن- اون بیچاره پدرت،که حرفی نداره.تا حالا ازچه بابت برات کم گذاشته؟هومن- ازچه بابت؟!(با پوزخند).ازبابت عشق ومهربانی!من مگه چند سالم بود فرهاد که ازمادرم جدا شد؟بخاطرچی؟خودخواهی.نمی گم مادرم زن خوبی بود.ولی هرچی بود مادرمن بود.دوسال بعداز طلاق مادرم،ازدواج کرد.فرهادمن درسته که کوچک بودم ولی همه چیزروخوب می فهمیدم.دعواها،کتک کاری ها،فحش ها.اگربدونی هرشب درخونه ما چه خبرمی شد.به محض اینکه پدرم ازکارخونه برمی گشت،جنجال شروع می شد.طوری شده بودکه وقتی آفتاب غروب میکرد،غم عالم می ریخت تو دلم.ازشب نفرت داشتم.تا پدر می اومد،ده دقیقه نگذشته بودکه می پریدن بهم.یه شب نوبت پدربود،یه شب نوبت مادرم که دعوا رو شروع کنه.خدا می دونه فرهاد چی می کشیدم.با همون کوچکی یک دقیقه به دامن مادرم می چسبیدم والتماس می کردم،یک دقیقه به کت پدرم آویزون می شدم و زار می زدم.ولی به تنها چیزی که توجه نداشتن من بودم.«حرکت کردیم.بغض گلوی هومن را گرفته بود.تا حالا اونواینطوری ندیده بودم.شخصیت پنهان هومن بود.باورنمی کردم که این آدم،همان هومن باشه.»بعداز چند دقیقه رانندگی،یه دفعه ماشین رو کناری پارک کرد و روبه من گفت:- یه شب فرهاد،دعواشون خیلی بالا گرفت.مادرم یه چیزی پرت کردطرف پدر،خوردبهش.پدرهم شروع کردبه کتک زدن اون.حالا نزن کی بزن.فرهاد تا حالاکسی مادرت روکتک زده وتو واستی ...



  • پریچهر 12

    امراله شده بود عین آتیش! مثل کارخونه دارها شده بود. با این که از صبح تا شب یه لنگه پا کار می کرد اما شب همه دور هم می گفتیم و می خندیدیم. روزها همسایه ها به خونه ما می اومدند و با تعجب و احترام کار رو می دیدند که چطوری پیش می ره. دیگه واسه همه شده بودم پریچهر خانم! پریچهر خانم از دهنشون نمی افتاد! هر کدوم می خواستند خودشون رو تو دلم جا کنند. کار دو هفته طول کشید تا حاضر شد. دوازده تا دار قالی تو اتاقها بود و دو تا هم توی ایوان. دار قالی خودم رو هم بهجت خانم برام آورده بود که گوشه اتاق خودم گذاشتم. با حصیر تمام اتاقها رو فرش کردیم. حساب کارگرها رو کردم و راهیشون کردم. در این دو هفته چند تا نقش خودم کشیده بودم و آماده بود. قالیچه ها رو جفت می خواستیم ببافیم. فردای اون روز امراله و بهجت خانم برای خرید پشم و ابریشم و بقیه چیزها به بازار رفتند از پولهایی که سهراب خان از فروش قالیچه هام بهم داده بود چیز زیادی باقی نمونده بود این بود که طلاهام رو هم به امراله دادم که بفروشه. زیاد بود و می تونستیم تا تموم شدن قالیچه ها کار رو بگذرونیم. همسایه ها بی طاقت شده بودند که کار رو شروع کنند. ظهر بود که امراله و بهجت خانم برگشتند و همه چیز خریده بودند. عصری به همسایه ها خبر دادیم که فردا بیان سرکار. شب رو با دلهره گذروندیم و صبح با نام خدا شروع به کار کردیم.عزت و عصمت سر یه دار نشستند و هر دو نفر از زن های همسایه تو یه اتاق سر یه قالی. یه جا خودم و یه جا بهجت خانم شروع کردیم سر و کله زدن باهاشون. بعضی هاشون زود یاد می گرفتن بعضی هاشون دیرتر. دوازده تا قالیچه شروع شد.اما بهجت خانم راست می گفت کار سختی بود تا زنها راه بیفتند ولی عجیب به شوق آمده بودیم. خودم به عزت و عصمت یاد می دادم. عشرت که اصلا جلو نیومد!زنها که رج اول و دوم رو زدند اونقدر خوشحال شده بودند که نگو! دیگه از حرف مفت زدن و چرت و پرت خبری نبود حالا دیگه احساس می کردند که می تونن مفید باشن همه حواسشون به کارشون بود و ما هم بالاسرون مواظب بودیم که خراب نکنن امراله هم با اینکه چیزی بلد نبود اما تو ایوون نشسته بود و دستور می داد. صدا که از یه اتاق در میومد داد می زد پریچهر ، بهجت خانم بیاین این اتاق کار گیر کرده! همه خونه شده بود تلاش! تنها کسی که کار نمی کرد عشرت بود!روزهای اول کار زیاد خوب پیش نمی رفت زنها کند کار می کردند تا گرم کار می شدند یکی مجبور بود بره به غذاش سر بزنه یکی باید می رفت بچه شو سر پا بگیره، یکی بچه اش تو خیابون دعوا می کرد! خلاصه بساطی بود!اما بعد از یک هفته ده روز کارها رو غلطک افتاد. زنها جا افتادند و دستشون کمی روون شد. هنوز یه ماه نشده بود که با سعی و کوشش من و بهجت ...

  • پریچهر 5

    در هر صورت اگه سوالی داری بهتره از خود هومن بکنی. اون بهتر می تونه جواب بده. چون زندگی خودشه! باز هم بهت می گم اجازه بده که احساس واقعی و حقیقی ات خودش رو نشون بده. ولی اگه واقعا به هومن احساسی نداری خودت رو معذب نکن و عذاب نده. رک بهش بگو. مطمئن باش ناراحت نمی شه.این ها رو که گفتم بلند شدم وپاین اومدم. فرخنده خانم و مادرم و پدر، منتظر نتیجه صحبتم با لیلا بودند که بهشون گفتم لیلا احتیاج به فکر کردن داره. باید بهش فرصت داد.نیم ساعت منتظر هومن موندیم کم کم داشتم نگران می شدم که زنگ زدند. هومن بود. با یک جعبه شیرینی همونطور که حدس زده بودم گریه کرده بود و چشمهاش سرخ بود جعبه شیرینی را باز کرد و بعد از تعارف به همه وقتی جلوی من اومد و شیرینی تعرف کرد خندیدم و گفتم: هومن خان این شیرینی چیه؟ عروسی؟ اگه عروس قبول نکرد چی؟هومن-آره شیرینی عروسیه. اگه هم عروس قبول نکرد باز هم فرقی نداره دعا می کنم با کس دیگه ای خوشبخت بشه چون دوستش دارم!جملات هومن رو لیلا که تقریبا وسط پله ها رسیده بود شنید. آرام پایین امد و وقتی از کنار هومن رد می شد لحظه ای ایستاد و به هومن نگاه کرد و بعد به طرف فرخنده خانم و مادرم رفت و بین اون ها نشست. هومن جعبه شیرینی را روی میز گذاشت او هم نشست. من هم بلافاصله شیرینی را برداشتم و به لیلا تعارف کردم.لیلا با خنده یکی برداشت و قبل از خوردن گفت: باید با هومن خان صحبت کنم!( بعد طوری که کسی متوجه نشد به من اشاره کرد یعنی با انگشت روی صورتش مسیر اشک رو نشون داد. او هم فهمیده بود که هومن گریه کرده! بعد از خوردن شیرینی دوباره گفت: من فعلا امتحان دارم. باید هومن خان صبر کنن تا امتحانات من تموم بشهفرخنده خانم- لیلا در درسهایت از هومن خان و فرهاد خان کمک بگیر.هومن- لیلا خانم اگر اجازه بدید من در درس بهتون کمک می کنم.من- هومن هوس کردی یه چیز دیگه ول کنه تو کله ت؟لیلا سرش رو پایین انداخت و بقیه هم خندیدند.********************چند روز از این جریان گذشت. لیلا مشغول درس و امتحان بود. در این چند روزه هم لیلا و هم هومن فرصت داشتند که باز هم فکر کنند. از اول همین هفته من به کارخونه پدر رفته بودم و مشغول کار. از ساعت 9 صبح تا 2 بعدازظهر که ساعت 2پدر می اومد و پست رو از من تحویل می گرفت. هومن هم به پیشنهاد پدرش تقریبا به همین صورت مشغول به کار شده بود ابته تا ساعت 1 بعداز ظهر.با بودن کار و فعالیت کلی بیکاری روح را نمی آزارد.در کارخونه پدر نظم و ترتیب کاملا برقرار بود. صبحها ساعت حدود 7 از خواب بیدار می شدم و بعد از حمام و صبحانه راس ساعت 9 تو کارخونه حاضر بودم و ساعت 2 هم ب خونه برمی گشتم و بعد از ناهار کمی استراحت و بعد بقیه ساعات روز ...

  • پریچهر 1

    در زندگی انسان گاهی دیگران سرنوشت را تعیین می کنند. زمانی که به گذشته باز می گردیم به لحظاتی برخورد می کنیم که با یک اتفاق ساده، دیگران توانسته اند زندگیمان را دگرگون کنند.این داستانی است از یک زندگی.مسافرین محترم ورود شما را به خاک ایران خوش آمد می گویم. ساعت 20:30 دقیقه به وقت تهران است. هوا هفده درجه بالای صفر و بارانیست. امیدوارم از پرواز لذت برده باشید. لطفت در جای خود نشسته و کمربند را ببندید. آرزوی دیدار مجدد شما را داریم.هومن- دیگه پامو تو این بشقاب پرنده نمی ذارم. اسمشو باید می ذاشتند شرکت هواپیمایی اتو معلق! خیلی خوب ازمون پذیرایی کردند که آرزوی دیدار مجددمون را هم دارن؟!من- چی می گی هومن؟ چرا غر می زنی؟هومن- می گن داریم سقوط می کنیم. خلبان یادش رفته چرخهای هواپیما رو سوار هواپیما کند.هر بدی و خوبی از من دیدی حلال کن من فرهاد جون.من- رسیدیم؟هومن- آره . اینجا آخر خطه. دیدار به قیامت.من- شام دادند؟هومن- آره. شام ترو من خوردم.من- بترکی. گرسنه ام بود.هومن- شام کله پاچه دادند با پیاز ترشی. تو دوست نداشتی.حالا اگه هوس کردی زنگ بزنم یه پرس برات بیارن. نخورده که نیستی.من- کی می رسیم از دستت خلاص شمهومن- فعلا که رو هوا آویزونیم.من- خدا به دادمون برسه با گمرک اینجا. خوب شد به بابا اینا خبر ندادیم داریم می آئیم.هومن- جدی فرهاد هشت سال گذشت؟ باور نمیشه ما مهندس شده باشیم.من- با بودن رفیقی مثل تو برای من هشت قرن گذشت.هومن- فرهاد حتما تو این هفت هشت ساله، ثروت پدرت هفتاد هشتاد برابر شده.من- باز پشت سر پدرم حرف زدی؟پدر خودت هم پولداره ها!هومن- ناراحت شدی؟ان شاالله تو این هفت هشت ساله ثروت پدرت از بین رفته باشه! امیدوارم به حق این سوی چراغ بابات به خاک سیاه نشسته باشه! امیدوارم...من- لال بشی پسر. چی می گی مگه دیوونه شدی؟هومن با خنده- ترسیدی؟من- به حرف گربه کوره بارون نمی آد.هومن- شوخی کردم خره.پدرت به گردن من حق پدری داره. من که بابای درست و حسابی نداشتم.من- باز شروع کردی؟در همین موقع هواپیما به زمین نشست و از برخورد چرخها با زمین هواپیما تکان سختی خورد. هومن که برای برداشتن ساک خودش بلند شده بود روی صندلی پرت شد.هومن- آخ گردنم!خدا ذلیلت کنه با این رانندگیت!مهماندار در حالی که خنده ش گرفته بود گفت: لطفا بنشینید و کمربندتون را هم ببندید.هومن به کمربند شلوارش نگاه کرد و خواست یه چیز دیگه بگه که بلافاصله گفتم: هومن کمربند صندلیتو ببند.وقتی مهماندار رفت گفتم: خدا را شکر دیگه از دستت راحت می شم. آبروی منو جلوی همه می بری.هومن- فکر کردی برسیم ایران ولت می کنم؟چند دقیقه بعد پیاده شدیم و جلوی باجه ای که گذرنامه رو مهر می زدند صف ...

  • پریچهر 3

    ب مادر- اون اولی که اومد دیدیش که؟ با یه دختر و پسر اومدند؟ برادر شوهر خاله اس، اونم توی بازاره،دخترش هم خیلی خوشگل و نازه. اون بعدی هام که اومدن، حشمت خان سردایی مادرم. بنگاه حمل و نقل داره. دخترشم همونه که بغلش نشسته.هومن آروم پرسید: ستاره خانم این خلافش چیه؟مادرم- این توی کامیونهایی که مال شرکتش هستند لوازم کامپیوتر و موبایل و از این چیزها یواشکی می آره ایران.هومن- ستاره خانم نمی شه به اینها بگید که هر کدوم از دخترها برن پیش پدر و مادرشون بشینن؟ آدم اونها رو با هم قاطی می کنه. اصلا کاشکی هر خانواده لباس یک رنگ می پوشید که مثل هم باشن. مثل تیم ملی!مادرم که تازه متوجه شده بود هومن سربه سرش گذاشته خنده اش گرفت و گفت: پسر خیر نبینی داری منو مسخره می کنی؟هومن- مادرم داغم رو ببینه اگر شما رو مسخره کنم ولی ستاره خانم من جای شما بودم ها یه تلفن می زدم نیروی انتظامی بیاد تمام این خلافکارها رو دستگیر کنه ببرهمادرم- اوا، یواش اگه بفهمن آبروم می ره پسر!هومن- آخه اینا که شما دعوت کردید همه شون سابقه دارن! اینجا شده ستاد کلاهبردارها!مادرم هومن رو مثل پسر خودش دوست داشت. برای همین هیچوقت بهش چیزی نمی گفت به همین خاطر هم هومن آزادانه جلوی مادرم هر چی دلش می خواست می گفت.آخرین میهمان هم چند دقیقه بعد اومد. آقای ارسلانی، ویلا ساز در زمین های تکه پاره شده شمال!کم کم فرزندان خانواده، همون طور که هومن خواسته بود، کنار پدر و مادرشون قرار گرفتند و سلام و احوالپرسی و سایر مخلفات با همدیگه به پایان رسید و نگاه اون ها متوجه هومن شد. برادر شوهر خاله آقای دلخواه: خوب فرهاد خان چطور هایی؟ باور کن از روزی که رفتی دائم به فکرت بودم.هومن- فکر نکنم قربان شما حتی لحظه ای به من فکر کرده باشیدآقای دلخواه که انتظار همچین جوابی را نداشت سرخ شد و گفت:منظورتون از این حرف چیه؟ یعنی من دروغ می گم؟هومن- خیر قربان بنده فرهادنیستم، هومن هستم.شما حتما به یاد این بودید و دائم بهش فکر می کردید ( وبا این حرف من رو به آقای دلخواه نشون داد)آقای دلخواه که متوجه اشتباه خودش شده بود بلند بلند شروع به خندیدن کرد و بعد گفت: خوشم اومد جوون، سالها بود که کسی اینطوری جواب منو نداده بود ( ودوباره خندید)صدری (زمین خرد کن شمال): خب حتما حالا که فرهاد خان پس از اتمام تحصیلات به ایران برگشته جناب رادپور یکی از کارخونه هارو بنامشون می کنند و ایشون هم به امید خدا می شن یک کارخونه دار موفق مثل پدرشونشوهر عمه خانم- فرهاد جون اگه بیاد تو بازار هم بد نیستها!؟برادر شوهر خاله-بله، کاملا ، زنده باشن. بازار بیان خیلی براشون مفیده.هومن- بله، صددرصد،مخصوصا که در همین ...

  • پریچهر 7

    اآقایی که شماها باشید فهمیدم چقدر تو زندگی باختم! راستش وقتی خودم رو تو آینه تماشا می کردم حیفم اومد که این تن و بدن نصیب این پیر کفتار تریاکی بشه! بلند گفتم کوفتت بشم. خیلی حرص خوردم. راستش در من دوران بلوغ زودتر از معمول شروع شده بود. با دیدن برنامه اون روز به صرافت افتاده بودم!اکر جای این فرج اله خان یه مرد دیگه بود چی می شد؟ حتی اگر ده پونزده سال هم از من بزرگتر بود. چرا من باید این خر پیر رو تحمل می کردم؟!یه هفت هشت ماه دیگه ام گذشت. یه روز که از خواب بلند شدم نمی دونم چرا حالت تهوع داشتم. سرم گیج می رفت دلم همش آشوب می شد. به کسی چیزی نگفتم فکر کردم که سردیم کرده. کمی نبات خوردم. اون روز وقتی می خواستم از بوی غذا انچنان حالم بد شد که نگو. تا مادر شوهرم منو کنار پاشویه حوض دید فهمید حامله شدم. وقتی شب فرج اله خان به خونه برگشت معطل نکرد و گفت چشمت روشن چند وقت دیگه زنت ترکمون می زنه! این هم از تبریک و این چیزها! گفتم که اون موقع ها به عروس رو نمی دادند. اما خاک براش خبر نبره!فرج اله خان خیلی خوشحال شد. البته نه اینکه از کارم کم بشه. نه! البته تا چند وقت اشپزی نمی کردم جاش کارهای دیگه انجام می دادم. اما بساط تریاک پای خودم بود یعنی دیگه خودم نمی تونستم ولش کنم. البته در مورد عادتم به دود تریاک چیزی به کسی نگفته بودم. القصه تا چند وقتی عزیز شده بودم. زیاد سر به سرم نمی ذاشتند. کم کم شکمم بالا اومد! ویار داشتم. اکا کسی نبود که حتی یک ویارونه ساده درست کنه و بده به من. این وقتها مادره که به دخترش می رسه. اگه مادرم بود شاید خیلی چیزها فرق می کرد!خدا هیچ کسی رو بی باعث و بانی نکنه. عزیز بودن ما چند وقتی بیشتر طول نکشید و دوباره آشپزی افتاد گردن خودم. با هر بدبختی بود کارم رو می کردم دلم به بچه ام خوش بود! همه اش پیش چشمم مجسم می کردم که بچه ام یه پسر کاکل به سره! بدنیا میاد مونس من میشه بهش میرسم تر و خشکش می کنم. شیره وجودم رو بهش میدم تا بزرگ بشه. دست مادرش رو بگیره و آزادش کنه. اگه خدا می خواست و یه پسر می زاییدم دیگه چهار میخه میشدم و ریشه می دوندوم. اینها بود که دلم رو بهش خوش می کردم و شب رو به روز و روز رو به شب می رسوندم. چند ماهی گذشت. دیگه داشتم کم کم خودم رو برای بدنیا اومدن بچه ام آماده می کردم. از پارچه هایی که جهیزیه ام بود براش لباس می دوختم. شب و روز به درگاه خدا دعا می کردم که به من یه پسر بده. چرا که می ترسیدم اگه دختر باشه به سرنوشت سیاه خودم دچار بشه. این فکر تمام وجودم رو می لرزوند! شکمم حالا دیگه کاملا بزرگ شده بود و با زحمت از جا بلند می شدم ولی هنوز که هنوز بود این درد بی دردمون گرفته فرج اله رو می گم! ...

  • پریچهر 15

    فرگل مدتی منو نگاه کرد و بعد گفت:فرهاد باید قول بدی که منو تنها نذاری باید قول بدی از اینکه صادقانه احساساتم رو برات گفتم ازش سو استفاده نکنی و باید به من قول بدی که همیشه دوستم داشته باشی.من- نه تنها سو استفاده نمی کنم بلکه برعکس با ای چیزها که برام تعریف کردی وقتی فهمیدم واقعا دوستم داری یه احساس امنیت خاطر در من ایجاد شد! فرگل قول می دم هیچ قت تنهات نذارم. فرگل تو اون قدر قشنگی که فکر این که یه روز دوست نداشته باشم برام خنده داره!چشمهای تو مثل شبه!پر رازه! وقتی تو چشمات نگاه می کنم احساس می کنم در شب تاریک تاریک توی کویر گم شدم! به هر طرف که نگاه می کنم سیاهی چشم ترو می بینم! تو این شب هیچ جا نمی تونم برم. توی شب چشمات اسیرم، کجا برم؟! توی این شب تاریک گم شدم فقط تویی که راه رو بلدی!نگاهم کرد و گفت – فرهاد پاییز شده من دلم از پاییز می گیره!من- برای ما که بهاره!فرگل- هر دفعه که برگهای درختها زرد می شن و میریزن همش می ترسم نکنه دیگه برگها در نیان! نکنه دیگه بهار نشه!من- همیشه بهار می شه. بهار همیشه می اد نمی شه جلوشو گرفت.فرگل- فرهاد من از صدای کلاغ ها می ترسم! صداشون طوریه که ادم فکر می کنه همه چیز تموم شده!من- کلاغ هم یه موجود خداست. چرا باید ازشون بترسی؟فرگل- نمی دونم.از بچگی از صداشون وحشت داشتم.برگشتم و چند تا کلاغ رو که روی یک درخت نشسته بودند نگاه کردم وقتی به فرگل نگاه کردم دیدم که اونم متوجه کلاغهاست!فرگل- فرهاد می گن این پرنده خیلی چیزها رو حس می کنه می گن اگه یکی از اونها رو اذیت کنی همشون با هم میریزن سرت!من- این که چیز بدی نیست ! با هم اتحاد دارن.بلند شد و به طرف درختی که کلاغها روش نشسته بودند رفت. یه دفعه صدای کلاغها قطع شد. دیگه هیچکدوم صدا نمی کردند.فرگل- فرها ببین! دارن به من نگاه می کنن!من- خب به خاطر اینه که تو به طرفشون رفتیفرگل- می گن کلاغ ها شومن!من- شنیده بودم که جغد شومه! البته اینا همه خرافاتهفرگل به طرف من برگشت و پرسید:- فرهاد تو مطمئنی همه چیز درسته؟ یعنی هیچ مشکلی در کار نیست؟من- تو عصبی هستی. این دلشوره تو این مواقع طبیعیه. تو باید الان فقط به فکر کارها و برنامه های عروسی باشی نه این فکرها.در این موقع کلاغ ها با صدای عجیبی شروع به قار قار کردند. فرگل به طرف من امد و گفت:فرگل- فرهاد بیا بریم من می ترسم!بهش خندیدم و گفتم: نترس چند تا کلاغ نمی تونن عروسی ما رو بهم بزنن!با هم به طرف ماشین رفتیم. وقتی خواستیم سوار شیم فرگل گفت: فرهاد ببین دنبال ما اومدن!راست می گفت من هم مواظب کلاغ ها بودم از اون طرف پارک دنبال ما به این طرف اومدن!من- سوار شو خاله سوسکه خرافاتی!سوار شدیم و حرکت کردیم. کمی که از پارک دور شدیم ...

  • پریچهر 14

    از پنج سالگی خودم باهاش درس و مشق کار کردم که مدرسه می ره آماده باشه. هر چی می گفتم تا از دهنم در می اومد یاد می گفت. یه زبون داشت مثل قند شیرین.جونم بود و اون. مامان، مامانی می گفت!نقاشی می کشید مثل ماه! با اون سن کمش بقدری چیز می فهمید! دنیارو اگر از من می گرفتی برام مهم نبود فقط سعید رو داشته باشم کافی بود اگرم کار می کردم واسه این بود که اینده بچه مو تامین کنم. می خواستم واسه خودش کسی بشه. می خواستم درس بخونه و درسش رو ادامه بده. دلم نمی خواس انگل باشه! نه اینکه لوسش کرده باشم برعکس طوری تربیتش کرده بودم که روی پای خودش باشه. تو همون سن خیلی کارها می کرد که بچه های سه چهار سال بزرگتر بلد نبودند. مهم این بود که هر کاری رو با فکر انجام می داد. چراغ خونه بود بچه ام! صبح همسایه ها تا سعید رو نمی دیدند آروم نداشتند. یکی یکی می رفت سراغشون و سلام می کرد.خسته نباشید می گفت.بچه ام راه می افتاد با یه تنگ آب خنک هر کی تشنه بود بهش آب می داد. برای ماهی های تو حوض نون می ریخت. تو حیاط واسه پرنده ها دونه می ریخت باور نمی کنید گنجشک ها ازش نمی ترسیدند! خودم دیدم که تو یه بعدازظهر چند تا گنجشک از دستش دونه می خوردند!یه روز یه ماهی برده بود ورش داشت و توی باغچه خاکش کرد. بعد اونقدر گریه کرد که نگو! دستهامو تو دستاش می گرفت و می پرسید مامان چرا دستهای شما اینطوریه بهش می گفتم از کاره پسرم. می گفت چرا کار می کنی مگه بابام نیست که کار کنه و شما راحت باشید؟نگاهش می کردم و می خندیدم. بعد دستهامو ماچ می کرد و می اومد تو بغلم!در این موقع پریچهر خانم زد زیر گریه! گریه ای تلخ!با همون گریه بقیه داستان زندگیش رو گفت:یه روز داشتم با بافنده ها صحبت می کردم و یکی یکی بهشون سر می زدم و ایراد کارهاشونو می گرفتم. سرم بکار گرم بود.سرشو بلند کرد رو به آسمون و با گریه گفت:خدا چرا گلم رو گرفتی خدا!!آروم با دستهای استخوانی و نحیف خودش تو سرش می زد.- خدا! اگه می خواستی از من بگیریش چرا دادیش؟!با چنگهاش صورتش رو خراشید!و سرش رو محکم زد به دیوار و لحظه ای بعد همونطور که گریه می کرد ادامه داد:همونطور که داشتم تو اتاقها به قالیچه ها سر می زدم صدای جیغ سعید رو شنیدم. نفهمیدم چطوری به طرف اتاق خودم دویدم تو راه خوردم زمین و بلند شدم و باز دویدم. در اتاق رو که باز کردم سعید رو دیدم." دوباره زد تو سر خودش و سرش رو به آسمون بلند کرد و گفت:خدا گله دارم! گله دارم! گله دارم!دوباره با همون حال شروع کرد.بچه ام سعید افتاده بود یه گوشه. صورتش کبود شده بود. بچه ام رفت!بچه ام رفت! ماه من رفت.خورشیدم رفت. زندگیم رفت!اشک بود که از چشم این پیرزن بیرون می ریخت. می خواستم که جلوی حرف زدنش رو بگیریم ...