رمان يك بارنگاهم كن
رمان اسم من اهریمن{4}
رمان اسم من اهریمن4 فصل17 صبح روز بعد ، قبل از شروع مدرسه به گلن برخوردم. او جلوی کمد خودش ايستاده بود. پرسيدم : " حالت چطوره؟ " در حالی که در کمد را به هم می زد گفت: " بد نيستم . " کوله پشتی ام را روی شانه ام جابه جا کردم و پرسيدم : " کجا می رفتی؟ اولين کلاست چيه؟ " او با نوعی حالت عصبی به چپ و راست نگاه کرد، چنان که گويی دنبال کس ديگری می گشت که با او صحبت کند. جواب داد: " تاريخ موسيقی... راستی... من بايد زودتر برم. " و سپس کوله پشتی اش را از بند ان گرفت و شتابزده دور شد. چقدر رفتارش غيره دوستانه بود. در آن طرف راهرو ،دينا و مارس ی را ديدم که به من زل زده بودند. وقتی دستم را برايشان تکان دادم،رويشان را از من برگرداندند ولی من خود را به کوچه علی چپ زدم و به طرفشان رفتم. " سلام بچه ها !" هنوز فکر رفتار غير دوستانه گلن ذهنم را به خود مشغول داشت. ولی سعی کردم حرکات و صدايم شاد باشد و افکارم را بروز ندهد. به مارسی گفتم : "جليقه خيلی خوشگلی داری. چه رنگ شادی! " مارسی جواب نداد. نگاهی با رينا ردو بدل کرد. دينا پرسيد: " از جيلی خبری نداری؟ " جواب دادم : " هنوز نه ... " به انتهای راهرو نگاه کردم و ادامه دادم : " از يکی از خواهرانش وقتی که بيان می پرسم . " هر دو با سردی سر تکان دادند. سپس بدون خداحافظی برگشتند و به راه افتادند. از پشت سرگفتم : " حادثه ديشب واقعا وحشتناک بود. " مارس ی ناگهان چرخی زد و رودرروی من قرار گرفت. گونه های سفيدش رو به سرخی نهاده بود. چشمانش در چشمان من دوخته شده بودند. پرسيد: " مگی، چرا ديشب جيلی اون حرفا رو درباره تو گفت؟ " آب دهانم را به سختی قورت دادم: " معذرت می خوام ،چی؟ " " چرا ديشب جيلی تو رو به خاطر اون حادثه متهم کرد؟ چرا گفت که تو اهريمنی هستی ؟ " با صدايی که فرقی با گريه نداشت گفتم : "نمی دونم! نمی دونم چرا اون اين حرفا رو زد! به خدا نمی دونم... شما بايد حرفمو باور کنيد! " هر دو نفر به من زل زده بودند ، درست مثل اينکه من يک نمونه آزمايشگاهی يا جانور غريبی از کره ديگر بودم. حتی يک کلمه ديگر هم حرف نزدند. رويشان را برگرداندند و شتابزده دور شدند. همانجا در وسط راهرو ايستاده بودم. به سختی نفس می کشيدم و قلبم به شدت می تپيد . احساس خيلی بدی داشتم. قطرات اشک گرم را که به روی گونه هايم می غلتيد حس می کردم. آيا مارسی و دينا حرف های جيلی را باور کرده بودند؟ آيا گلن فکر می کرد که من بلايی سر جيلی آوردم تا خودم در گروه باله پذيرفته شوم؟ چطور آنها می توانند چنين حرفهای احمقانه و وحشتناکی را باور کنند؟ وقتی جکی را ديدم بی خيال پيش می آيد از مشاهده يک چهره دوستانه خوشحال شدم می خواستم بغلش کنم و ببوسمش. اشک هايم را با پشت هر دو دستم پاک کردم و به سمت او ...
رمان در امتداد حسرت 10
وقتي زنگ را فشار دادم، چند لحظه اي طول كشيد كه اميد جواب داد. به محضشنيدن صداي اميد گفتم: سلام ، اميد ميشه به رضا بگي چند دقيقه اي بيادپايين. اميد: سلام، خير باشه. بالاخره اومدي سراغ مجنون، ولي حيف يه خورده دير اومدي و مجنون خونه نيست. بي حوصله گفتم: اميد اصلا حوصله شوخي ندارم، بگو بياد پايين منتظرم. اميد خنده كنان جواب داد: مي بينم حوصله نداري وگرنه تشريف مي آوري بالا،ولي به جام ياسمن رضا خونه نيست. رفته ديدن دوست دخترش ، بيمارستان.اگه زودتر خودتو برسوني مچش رو مي گيري. - ممنون از راهنماييت، ولي لطف كن راستشو بگو. ا ديوونه ، من كه دارم قسم مي خورم. برو بيمارستان ببين دروغ مي گم يا نه، رفت دنبالش تا با هم برن بيرون. سنگ مفت، گنجيشك مفت. - مرسي من رفتم. از حرف اميد لحظه اي خوشحال شدم چرا كه به اين ترتيب هم دروغهاي رضا برملاميشه و هم بهانه اي براي بهم زدن رابطه مون بود،ولي همان لحظه حسادتبدجوري دلمو آتيش زد. چون مژگان رفته بود بلافاصله خودمو به خيابان رساندمو سريع دربست گرفته و به بيمارستان رفتم. وقتي رسيدم توي محوطه بيمارستان چشمم دنبال رضا مي گشت،ولي اونجا نبود. با خودم گفتم حتما به دنبالش به داخل رفته. قدمهايم را تند كرده و سريع به اورژانس رفتم، اونجا هم نبود.از روي ناچاري به ايستگاه پرستاري رفته و گفتم ببخشيد، دكتر محمدي هنوزنيومدن؟ پرستار كه دختر جواني بود سرش را بالا گرفت و گفت: چرا اومدن. در حاليكه قلبم به تندي مي طپيد پرسيدم: پس كجا هستن؟ پرستار موشكافانه نگاهم كرد و به سمتي از سالن اشاره كرد و گفت: - اونجا هستن، بايد چند لحظه اي منتظرشون... بدون اينكه منتظر بقيه حرفهاي پرستار بمانم به سمتي كه اشاره كرد به راه افتادم وقتي نزديك شدم صدايش به گوشم خورد كه مي گفت: - خوب خانم خانما،حالا دستتو بده به من. نمي دونم چطوري خودمو اونجا رسوندم و با ديدنش وا رفتم، چون بالاي سر دختربچه اي بود و داشت معاينه مي كرد. يك لحظه سرش را چرخاند و با ديدنم ماتشبرد و دست از معاينه برداشت. خانمي هم كه به گمانم مادر بچه بود با اينحركت رضا برگشت و نگاهم كرد. رضا آهسته سلام كرد و من هم سلام كردم و رضادوباره مشغول معاينه دختر بچه شد. دختر بچه شيرين زباني بود كه از دل در دبه خودش مي پيچيد و ملتمسانه به رضا گفت: - دكتر تو رو خدا يه كاري كن دلم زود خوب بشه، دارم ميميرم. ناخودآگاه به رويش لبخند زدم و گفتم: خدا نكنه، از آمپول هم مي ترسي؟ با لبهاي غنچه شده اش جواب داد: نه، نمي ترسم. رضا نسخه اي نوشت و به دست مادرش داد و گفت: اين داروها رو از داروخونه بگير و بيار تا زودتر آمپولش رو بزنيم تا اين خانم ...
همسایه ی من
طرفاي ده صبح بود كه با صداي زنگ ساعت گوشيم از خواب پاشدم يك كش و قوسي به بدنم دادم و زنگ و قطع كردم ديدم ۱۲ تاsms دارم. يك نگاه به عكس خودم و محمد كه روي پاتختي بود انداختم پيش خودم گفتم حتما باز ديشب دلش برام تنگ شده آخه از بعد از نامزديمون هر وقت دلتنگ ميشد شبا كه ميخوابيدم واسم از دلتنگياشو آيندمون مينوشت و sms میداد تا به قول خودش هر وقت صبح پاشدم با خوندنشون انرژي بگيرم..با ذوق اولين sms رو خوندم دلم گواه بد میداد هر sms رو ک باز میکردم قلبم کند تر میزد... دهنم خشک شده بود... حتی صدام در نمیاومد... بغض چنگ انداخته بود به گلوم.محمد گفته بود به دلايلي منو نميخواد .. گفته بود ناراحت نشم .. گفته بود من آرزوي هر پسريم و اشكال از اونه و اونه كه لياقته منو نداره.دلم ميخواست گريه كنم ولي جون گريه كردنم نداشتم سريع دكمه يcall رو زدم و صدايي كه تو گوشم پيچيد انگار ناقوس مرگم بود ... شماره ي مشترك مورد نظر در شبكه موجود نميباشد .. حالم غير قابل توصيف بود..منو محمد كه يه زماني همه ي دوستامون خوشبخت ترين زوج ميدونستن.حقش نبود اينجوري بشه اونم درست وقتي كه با هزار مصيبت رضايت خونوادهمون جلب كرديم و نامزد شديم...اين حقم نبود .. احساس كردم تمام اتاق دور سرم ميچرخه .. حتي جون نداشتم مامان يا كتي رو صدا كنم....يه آن فقط از جام بلند شدم و ديگه چيزي نفهميدم...فصل يك :تقريبا 4 ماهي از اون صبح كذايي ميگذره .. اون روز صبح مامان به هواي اينكه بيدارم كنه مياد توي اتاقم و و ميبينه وسط اتاق بيهوش افتادم و هر كاري ميكنه بهوش نميام خلاصه با كمك كتي خواهرم دوباره منو رو تخت ميكشونن و زنگ ميزنن اورژانس و پزشك اورژانس بلافاصله با تشخيص شوك شديد روحي منو منتقل ميكنه به بخش اعصاب يكي از بيمارستان هاي مطرح شهر با پيشنهاد بابا با محمد تماس ميگيرن كه هم در جريانش بگذارن هم اينكه شايد دليل بيهوش شدن من رو بدونه كه اونام دقيقا با همون چيزي كه من مواجه شدم مواجه ميشن يعني خط از شبكه خارج شده ي محمد . اين وسط فقط كتي به ذهنش ميرسه كه شاید توی sms هاي گوشي يا كامپيوترم چيزي پيدا شه كه كليد اين معما باشه و دليل اين شوك روشن بشه كه با sms های محمد مواجه ميشه و تقريبا همه چيز براشون روشن ميشه بعدها فهميدم توي مدت بيهوشيه من پدرم به هر دري ميزنه تا ردي از محمد و خونوادش پيدا كنه .. دم خونشون ميره كه همسايشون ميگه سه روز پيش بدون گذاشتن آدرس يا شماره تلفن از اينجا نقل مكان كردن .به نمايشگاه ماشين عموش ميره كه نوچه هاي عموش باباي نازنينمو از مغازه بيرون ميكنن خلاصه دليل رفتن ناگهاني محمد براي من و تك تك اعضاي خونوادم يه معما ميشه ... منم كه تقريبا بعد از دو هفته از بيهوشي در اومدم ...
رمان اسم من اهریمن{6}
با چشماني وحشت زده به سه خواهر نگاه مي كردم كه از ميان درختان به سمت ما مي آمدند.جكي با آن موهاي بلند كه پشت سرش در اهتزار بود و گردنبند شيشه اي كه روي گلويش بالا و پايين مي افتاد و جودي با آن لباس هاي پاره و كثيف ولي زنده و شاداب در وسط قرار داشت و از چشمانش خشم فرو مي باريد. جيلي در حالي كه با يك عصا راه مي رفت سعي داشت هم پاي آنها بدود.موي طلاييش شانه هايش را پوشانده بود.و صورت سفيد او را زيباتر از هميشه جلوه گر مي ساخت. با ناراحتي با خود انديشيدم: "تا همين چند روز پيش آنها بهترين دوستان من بودند ولي حالا... " حالا آنها فكر مي كنند كه من زندگي آنها را تباه كردام.هر سه ي آنها معتقدند كه من سعي دارم آنها را نابود كنم. و به همين دليل دارند به سراغم مي آيند. و تا لحظاتي بعد...در چنگ آنها خواهم بود. نفس عميقي كشيدم و رو به گلن كردم و گفتم: " قبول مي كنم! " اين كلام را با صداي خيلي آرام گفتم.سپس از روي شانه،خواهران را ديدم كه نزديك تر مي شدند. نجواكنان گفتم: " قبول مي كنم گلن...باشه من و تو. " دستم را به طرفش دراز كردم و گفتم: " در قدرت تو سهيم مي شوم.اجازه بده بخشي از قدرت تو را در اختيار بگيرم! " كاملا احساس مي كردم كه ديوار نامرئي در حال محو شدن است يك گام به سمت گلن برداشتم.سپس گامي ديگر...من دوباره مي توانستم حركت كنم. نگاه او در چشمانم خيره شده بود و آنها را مي سوزاند.گفت: " جدي؟به من كمك مي كني اونا رو براي هميشه نابود كنم؟ " در حالي كه دستم را به طرفش دراز مي كردم گفتم: " آره...آره،عجله كن.من مي خوام اون قدرت رو دوباره به دست بيارم.چيزي نمونده به ما برسن!زودباش! " يك قدم به جلو آمد.دستش را به طرف من دراز كرد و دستم را گرفت.و آن را محكم فشار داد. با خوشحالي گفتم: " از تو متشكرم!بله...واقعا متشكرم! " فصل28 جكي به سمت ما اشاره كرد و فرياد زد : " اوناهاشن...اونجان! " جيلي خسته و نفس زنان از كشيدن خود در مسير جنگلي با چوب زير بقل فرياد زد: " مگي... " من دستم را همان دستي را كه گلن فشار داده بود بالا آوردم و با لحني هشدار دهنده گفتم: " عقب بايستيد!بهتون هشدار ميدم،جلو نياييد! " جودي فرياد زد: " اين كارا بايد متوقف بشه!نزديك بود اون حيوونا من رو بكشن! " جكي تكرار كرد: " بله.اين اوضاع بايد تموم بشه...همين حالا! " به سمت گلن برگشتم و خنده ي موزيانه اي را در صورتش ديدم.گفت: " اهريمن هنوز شروع نكرده! " به طرف سه خواهر برگشتم و فرياد زدم: " همه ي اينا كار گلن بود!من نبودم،بلكه گلن بود!اونه كه از قدرت اهريمني برخورداره!اون...اون از من استفاده مي كرد! " گلن در حالي كه سينه اش را با غرور جلو داده بود فرياد زد: " بله!...بله همه ي اينها كار من بود!قدرت من!نيروي فوق العاده ي من!ولي ...
رمان روزهای خاکستری16
ولي من جوابي نشنيدم . مگه قرار نبود امروز زودتر بياي بريم براي قرارداد دفتر كار سها؟تا تولدش چيزي نمونده مي دونم اگه مي دوني پس چرا الان اومدي؟ديشب هم زنگ زدم قرار امروز رو ياداوري كنم سها گفت رفتي پيش كامياب . سياوش چته؟مثل هر روز نيستي؟ببينم جواب رو گرفتي؟ سياوش لباس پوشيده از اتاق بيرون امد و گفت اره گرفتم ولي اي كاش هيچ وقت نمي گرفتم اين را گفت و به سرعت از اتاق بيرون امد . آريا با تعجب جمله او را تكرار كرد و گفت يعني چي شده؟خدايا چكار كنم؟ به طرف تلفن رفت و شماره دفتر كار كامياب را گرفت . صداي او را كه شنيد گفت الو كامياب سلام . آريا هستم سلام . حالت چطوره ممنون . مزاحمت شدم خواهش مي كنم راستش زنگ زدم سوالي ازت بپرسم بپرس سياوش ديشب پيش تو بود آره چيزي نگفت راجع به چي كامياب سياوش اصلا حالش خوب نبود . امروز قرار بود براي بستن قرارداد بريم ولي اون طوري كه ديدمش ترس به جونم افتاده . ديروز قرار بود جواب ازمايش سها رو بگيره . الان هم گفت گرفتم ولي نگفت جواب چي بوده الان كجاست پرواز داشت رفت . به تو چيزي گفته اره . ولي دكتر دوباره براي سها ازمايش داده تو مي دوني جواب ازمايش چيه آريا جان ازت مي خوام هر چي مي شنوي فعلا پيش خودت باشه . سها بايد يه سري ازمايش ديگه هم بده تا ببينيم چي مي شه حرف بزن بگو جواب ازمايش چي بوده سها بيماره يه بيماري كه مثل خوره افتاده به جونش اين رو كه ميدونم ولي چشه سها سرطان خون داره گوشي از دستش رها شد و هر چه كامياب او را صدا زد فايده اي نداشت . كامياب به ناچار گوشي را سر جايش قرار داد . اريا دستانش را مقابل صورتش گرفته بود و همانطور كه قامت ورزيده اش به لرزه افتاده بود ياد چهره سها براي لحظه اي از ذهنش دور نمي شد . چند ساعتي انجا نشسته بود كه سياوش بازگشت . وقتي او را با چهره ديد جلو ميز ايستاد و پرسيد چيه آريا سياوش چرا به من نگفتي تو هم فهميدي . فهميدي سها داره از دستم مي ره آريا بلند شد و براي ارام كردن او مرتب مي گفت سياوش جان نگران نباش . انشاالله اين سري ازمايش رو كه داد جواب منفيه . البته تو بايد سها رو پيش چند تا پزشك متخصص ديگه ببري تو از كجا فهميدي با كامياب صحبت كردم من پا به پا با تو هستم . نذار سها احساس تنهايي كنه . مواظب ساغرت هم باش آريا دارم ديوونه مي شم . چهره بيمار سها يك لحظه از جلوي چشمام دور نمي شه . حرف هاي دكتر يك ثانيه هم فراموشم نمي شه سياوش تو هميشه با اميدواري و توكل به خدا به خواسته هايت رسيدي . اين بار هم توكل كن . سها فقط احتياج به كمي رسيدگي و تقويت داره همراهش باش بعد از مكالمه تلفني با ازمايشگاه و از اينكه مطمئن شده بود سياوش جواب ازمايش رو گرفته شماره مطب دكتر رو گرفت ...