رمان ودیعه
پنجره
آقای قدسی یکی دیگر را صدا کرد و او شروع به خواندن کرد. من گریه می کردم و اصلاً متوجه انشای نفر دوم هم نشدم. به قدری از خودم عصبانی بودم که دلم می خواست معلم کشیده ای در گوشم بزند. انشای نفر دوم هم به نقد گذاشته شد. او کاملاً متوجه من و مریم بود. نه من انتقادی کردم و نه مریم. بار دیگر او راه افتاد و کنار میز ما ایستاد. این بار از مریم پرسید «این انشا چه نقاط ضعفی داشت؟» مریم ترسان گفت «هیچ» آقای قدسی با تمسخر گفت «هیچ؟ یعنی این انشا کامل بود؛ یا این که شما حواستان نبود؟» مریم گفت «چرا آقا، من گوش می کردم». گفت «اگر گوش کرده بودی اظهار عقیده هم می کردی. شما هم خانم افشار عقیده دارید که این انشا بی نقص بود؟» گفتم «نمی دانم، چون این انشا را هم خوب گوش نکردم». خندید و گفت «جای شکر دارد که شما اقلاً راستگو هستید و اقرار می کنید که در جو کلاس نیستید». دفترم را از مقابلم برداشت و با خود برد. انشای نفر دوم با نقد بچه ها و بدون اظهار نظر آقای قدسی به پایان رسید. او جای خودش نشست. شاگرد دیگری را صدا نکرد و به خواندن انشای من پرداخت. پس از خواندن، چیزی در دفترم نوشت و آن را بست. فکر کردم که یک نمرۀ صفر در دفترم گذاشته است. این فکر بر شدت گریه ام افزود. او دفترم را مقابلم گذاشت و خونسرد گفت، برو صورتت را بشور». از کلاس خارج شدم و تا نزدیک شیر آب دویدم. گریه ام به هق هق تبدیل شده بود. رفتار محبت آمیز او بیشتر زجرم می داد. فکر کردم ای کاش به جای این محبت فریاد بر سرم می کشید و توبیخم می کرد. اما با من این طور صحبت نمی کرد. صورتم را که شستم، متوجه شدم از پنجره نگاهم می کند. سرم را پایین انداختم و با کشیدن چند نفس عمیق به طرف کلاس حرکت کردم. پشت در کلاس نیز نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم. با تکان سر اجازه داخل شدن داد. فروغی مشغول خواندن قطعه ای بود که خودش سروده بود. بچه ها در سکوت به قطعه او گوش سپرده بودند. چقدر به انتظار چنین روزی بودم اما خرابش کرده بودم. روی آنکه به صورت او نگاه کنم نداشتم. دستمال کاغذی در دستم ریز ریز شده بود. سنگینی نگاه او را احساس می کردم. با خودم گفتم- حالا او چه فکری در مورد من خواهد کرد؟- من شخصیت خود را خرد کرده بودم. چند دقیقه تا پایان زنگ مانده بود. دلم می خواست آن نیز هر چه سریعتر بگذرد و کلاس به پایان برسد و از آن فضای خفقان آور نجات پیدا کنم. آقای قدسی پای تخته رفت و با گچ نوشت (در زندگی به دنبال چه هدفی هستید و دوست دارید با چه نوع افرادی معاشرت کنید). بعد رو به شاگردان کرد و گفت «هم می توانید این موضوعها را از هم منفک کنید، هم می توانید آن را یک موضوع بدانید و بنویسید. دلم می خواهد آنچه اعتقاد و باورتان هست روی کاغذ بیاورید. ...
رمان مسابقه ی عاشقم کن(قسمت اخر)
جرج میکروفن رو سمت من گرفت و گفت :به به ....عزیزم نو بت توا .....خودت رو چندم میبینی ....به نظرت شانسی هم داری؟طبق معمول با اخم و بی تفاوت گفتم:راستش من از اولشم برای برنده شدن نیومده بودم فقط اومده بودم که مجانی تابستون خوبی داشته باشم ....چی از این بهتر؟:یعنی اصلا علاقه ای به دنیل نداریپوزخندی زدم و بهش خیره شدم:راضیم به رضای خدا صدای خنده ی حضار بلند شد جرج رو به دوربین کرد و گفت:از نظر دختر خیلی اغوا گریه ....عزیزم اگه دنیل نخواستت من تو استودیو شماره چهارم ....همه خندیدن .....: راستی نظرت راجع به اون عکسا چیه؟من که درست و حسابی اون عکسا رو ندیده بودم ولی واسه اینکه کم نیاورده باشم سرتکون دادم و گفتم:عکسای خوبین ....اگه بخوایین بغیشم خودم دارم ....ولی قیمتش بالاس چون خیلی خیلی خصوصی تره و بعد سمت دوربین با ناز چشمکی زدم دوربین سمت دانیل چرخید و دانیل هم لبخند موذی زد و شونهاشو بالا انداخت ....ولگا داشت منفجر میشد خیلی خیلی عصبی بود و میشد عصبانیت رو تو ی چشاش خوند ....برنامه تموم شد و من که خیلی خسته شده بودم به سمت خوابگاهم رفتم تا دوش بگیرم سر راهم برخورد کردم به مگی خواستم بی تفاوت از کنارش رد شم که مچمو گرفت:به به خانوم خوشگله :ایم چه بازییه مگ....دستمو ول کن شکستیشبا نفرت تو چشمام زل زد:دستمو ول کن ..:بازی رو تو راه انداختی قرار بود فقط کمکم کنی اما تو بجاش هر شب میری پشت درختا و با اون عشق بازی میکنیدستمو رو ی بینیم گذاشتم :هیس اروم تر این دری وریا چیه که میگی:دری وری چیزیه که تو میگی ....:ببین باور کن اون عکسا کار من نبود....خواهش میکنم باور کن ....میبینی که من همه جا میگم عاشق اون نیستم :اره ولی با این کارت داری بیشتر وابستش میکنیدستمو ول کرد دلم به حالش سوخت بوسیدمش:مگی من رفیق دوازده ساله ی توام ...خواهش میکنم از همکاری با اون افریته دست بردار من که باید کوله بارمو ببندم و امروز وفردا برم و تا سه هفته ی دیگه هم برنمیگردم .....:تو به من خیانت کردی:نه ....من هنوزم حاضرم تو رو بهش برسونم ...کمکت میکنم :پس اثبات کن ....قول بده اگه حتی اون تو رو خواست تو اونو نخوای:خیلی خب ....گوش کنبا صدای بلند فریاد زد :قول بده :خیلی خوب قول دلم شکست مجبور بودم قول بدم چون حس عذاب وجدان داشتم غافل از اینکه روز به روز عاشق تر خواهم شدهواپبما ساعت دو ظهر پرواز میکرد نمیدونم چرا دنیل خودش منو میرسوند تو راه اصلا حرف نمیزد فقط گهگداری نگاهم میکرد خودم سکوتو شکوندم :هی دنیل واسه چی خودت اومدی پاول منو میرسوند:چون میخواستم دلتنگیمو جبران کنم ...چرا نمیمونی؟:چون باید برم پیش مامانم تا شک نکنه ....:اوکی اذیتت نمیکنم ...همش دوهفتسچرا الکی فیلم بازی ...
رمان یک قدم تا عشق(قسمت پنجم)
بعد بدون اینکه منتظر پاسخی از طرف ندا باشه از کلاس بیرون رفت. ندا در حالی که دستم را می کشید تا از کلاس خارج شویم گفت: فرناز جون در برابر باربد دیگه نمی تونی بی تفاوت باشی.پس بی خود حفظ ظاهر نکن!به قول شاعر رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون لبخند تلخی زدم و به او گفتم: ندا جان تو هم عادت داری که فقط به ظاهر افراد نگاه کنی؛ در صورتی که از باطن اونها خبر نداری ندا بی خبر از همه چیز گفت: باطنت رو هم به زودی خواهیم دید وارد سالن غذا خوری که شدیم.،هر دو سکوت کردیم و با دیدن بارید که روی صندلی نشسته بود و ظاهرا انتظار ما را می کشد به طرفش رفتیم.قلبم مثل طبلی در سینه ام شروع به تپیدن کرد. باز او را دیدم و دستخوش احساسات شدم.با دستانی لرزان صندلی را عقب کشیدم و وجود سست و بی رمق خود راروی آن رها کردم. باربد از جایش بلند شد و در حالی که به موهای پرپشتش دست می کشید گفت:خانم هاچی میل دارند؟ ندا بدون رودر بایسی گفت:یک بندری تندو تیز لطفا باربد بدون اینکه به من نگاه کند گفت: و شما خانم فاخته؟ در حالی که صدایم آشکارا می لرزیدگفتم: من که گفتم...چیزی میل ندارم باربد نفس عمیقی کشیدو گفت: هر طور که مایلید بعد از رفتن او ندا سرش را جلو آوردوگفت:فرناز جون فدات شم اینجا دیگه جای ناز کردن نیست. عزیز دلم باور کن من تا آخرشو خودندم. که تو تنها با نگاه های باربد غش و ضعف می ری پس دیگه .... با آمدن باربد ندا حرفش را قطع کرد.باربد خوراکی ها را روی میز گذاشت و بعد یک صندلی را عقب کشیدو روبه روی من نشست. از گرما و حرارتی که دوباره بر وجودم حکم فرما شده بود،احساس ذوب شدن می کردم. و مدام با دستمالی که دردست داشتم عرق های روی پیشانی ام را پاک می کردم و بود اینکه به اطرافم نگاه کنم سرم را پایین انداخته وبا دسته گلی که روی میز قرار داشت بازی می کردم. یک لحظه احساس کردم که باربد به چهره ام زل زده ناگهان اختیار چشمانم را از دست دادم و درحین اینکه سرم را بالا می بردم نگاهم در نگاه باربد گره خورد.احساسم درست بود اما به محض اینکه من نگاهش کردم خیلی زود نگاهش را از من گرفت و ناگهان ساندویچ در گلویش گیر کرد و به شدت به سرفه افتاد. طوری که ندا نگران از جایش بلند شدو به طرف بوفه رفت و بعد با لیوانی آب به طرف باربد آمد. در یک لحظه به او نگاهی انداختم ،مانند لبو قرمز شده بود خنده ام گرفت و سرم را پایین انداختم و لبخند کوچکی بر لبم نشاندم. ندا از دیدن خونسردی ام حرصش گرفته بود.و از اینکه من نسبت به باربد خودم را بی تفاوت نشان می دادم نگاهی پر از سرزنش به من انداخت و چیزی نگفت. باربد وقتی به حالت طبیعی اش برگشت از خودن بقیه ساندویچش صرف نظر کردو دقایقی بعد ...
رمان دختر زشت(قسمت آخر)
جاوید که تا ان لحظه محو تماشای او بود، لبخندی بر لب نشاند و آرام برایش کف زد. روزهای پایانی شهریور ماه از راه رسیدند. و اکنون یک سال از فوت صنم می گذشت. غزل دو ساله شده و شیطنت هایش چند برابر شده بود و بیتا که بسیار او را دوست داشت از اینکه می دید شمیم چقدر خوب از او نگهداری می کند بسیار خوشحال و راضی به نظر می رسید و جاوید زمزمه های ازدواج، با شمیم را برای مادرش رفته رفته از همین موضوع آغاز کرد. دیگر طاقتش تمام شده و می خواست هر چه زودتر زندگی اش را با شمیم آغاز کند. او تا آن زمان که فکرش را هم نمی کرد، مادرش مخالفت کند، سعی کرد با دلایل مختلف او را متقاعد سازد اما بیتا راضی نمی شد. گاهی جاوید از کوره در می رفت و با عصبانیت می گفت: - اصلا برام نیست که مردم چی فکر می کنند یا حتی چی می گن..مامان! این زندگی منه... عمر حرفهای مردم... حرفهای مردم شاید فقط برای یک ماه ازدواج من و شمیم باشه بعدش تموم می شه و من می مونم با شمیم و یک زندگی که متعلق به خودمونه و فقط به خودمون مربوط می شه... و آنقدر گفت و گفت تا بالاخره توانست او را راضی کند. بیتا گفت: - جاوید! من شمیم رو دوست دارم. اون خیلی دختر خوبیه. خیلی زیباست، خیلی دوست داشتنیه، علت مخالفت من فقط تفاوت طبقاتی ایست که با ما داره، به غیر از این من هیچ مشکلی دیگری در شمیم نمی بینم.... - من می فهمم شما چی می گید، اما شمیم هم با ما توی این خونه اشرافی زندگی کرده، چیزی کم نداشته، ندیده نیست، نخورده نیست، اون با امثال خودش فرق داره... بیتا در حالیکه با عجله آماده می شد تا به دفترش برود ، شانه هایش را بالا انداخت و گفت: - خود دانی! سپس خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. جاوید که از موافقت مادرش خوشحال و راضی به نظر می رسید، نزد شمیم رفت و او را هم خوشحال کرد. شب که بیتا به خانه بازگشت شمیم دیگر خجالت می کشید پا به ساختمان آنها بگذارد و کسی که بیشتر از او خجالت می کشید، محترم بود که احساس می کرد نمنی تواند با بیتا روبه رو شود. با ناراحتی سرش را تکان داد و رو به شمیم گفت: - بالاخره اون چیزی که نگرانش بودم، اتفاق افتاد دختر! آـخه ما کجا و اون ها کجا. من دیگه با چه رویی به صورت بیتا خانم نگاه کنم! شمیم سرش را زیر انداخته و گفت: - به خدا، مامان! من همه این ها رو به جاوید گفتم ولی اون حرف خودش رو می زنه. محترم دخترش را در اغوش گرفت و موهای بلند و مواج او را نوازش کرد و بوسید و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: - می دونم چقدر دوستت دارهف از همون اول...از نگاههاش می فهمیدم. حتی قبل از اینکه با صنم ازدواج کنه... سپس خندید و ادامه داد: - همون موقعی که گوش تو رو می کشیدم و می گفتم زیاد نرو اون طر ...
رمان کتایون (6)
مریم : موفق باشید : ممنون ، خداحافظ مریم : خداحافظ ساعت هشت امیرمحمد اومد . در مغازه رو بستم و سوار شدم : سلام امیرمحمد : سلام هیچ حرفی نزد ، منم ساکت بودم . رسیدیم خونه عمه تا ما دو تا رو دید : چی شده مگه قرار نبود خونه حاجی بمونید امیرمحمد به من نگاه کرد : عمه بیا بشین کارت دارم عمه رو به روی امیرمحمد نشست : چیزی شده ؟ امیرمحمد : مامان بیا اینجا زن عمو و بچه هام اومدن نشستند ، امیرمحمد : راستش عمه اتفاق خوشایندی پیش نیومده عمه : برای حاجی اتفاقی افتاده ؟ امیرمحمد : نه عمه : خانوم جون ؟ امیرمحمد : نه زن عمو : چی شده ؟ امیرمحمد : راستش دیروز پلیس به ما خبر داد که یک نفر و پیدا کردند ، تونستند به ما زنگ بزنند ، من و بابا رفتیم بیمارستان عمه شروع کرد به گریه کردن : برای اکبر اتفاقی افتاده امیرمحمد : متاسفانه فوت کرده عمه شروع کرد به شیون کردن خودش و زدن ، زن عمو ، عمه رو بغل کرد عمه : چرا امروز بهم گفتید چرا همون دیروز بهم نگفتید ، کتایون تو می دونستی ؟ اشک هام ریخت عمه : باید بهم می گفتید . بلند شدم رفتم توی اتاق امیرمحمد پشت پنجره ایستادم و گریه کردم نمی دونم چرا یاد روزی که بابا فوت کرد افتادم ، یاد مامانم کتایون برگشتم سمت امیرمحمد : چرا همیشه باید این طوری بشه ؟ امیرمحمد بغلم کرد منم تو بغلش گریه کردم : قسمت کتایون جان گریه نکن همیشه پیش میاد : ژیلا چی گناهی کرده ؟ امیرمحمد : هیچ گناهی نکرده ، شاید این طوری بهتر باشه . امیرمحمد هنوز داشتم گریه می کردم از بغلش اومدم بیرون ، امیرمحمد : توران برو بیرون در ببند توران : ببخشید امیرمحمد : بیا بشین ، ژیلا مادر دار تو خاطرت جمع حاجی ازشون مراقبت می کنه امیرمحمد با دستش اشک هام و پاک کرد : بیا بریم پایین می دونی که عمه الآن بیشتر به هم دردی نیاز داره . پس باید قوی باشی . نفس عمیقی کشیدم ، همراه امیرمحمد رفتم پایین دیدم ، عمو هم نشسته امیرمحمد : بهتر به فامیلش خبر بدیم عمه : من نمی دونم پدر و مادرش کجا هستند ؟ امیرمحمد : من پیداشون کردم بهشون خبر دادم ، بهتر حاضر بشیم بریم خونه حاجی زن عمو : چرا اونجا ؟ امیرمحمد : اونجا همه چیز آماده است برای پذیرایی مهمون حتماً مهمون میاد همه آماده شدیم رفتیم خونه حاجی ، امیرمحمد به فامیل زنگ زد و خبر داد که چه اتفاقی افتاده ، یک عده اومدن اونجا من و توران پذیرایی می کردیم ، خاتون ، حاج احمد و جاوید اومدن ، خاتون من و که دید بوسید : چطور شد کتایون ؟ : دقیق نمی دونم خاتون رفت ، پیش عمه ، عمه تا خاتون : دیدی خاتون خانم ، دیدی اکبرم رفت جاوید اومد سمت من : کمکی از دستم بر میاد بگید انجام میدم : ممنون ، هیچ کاری نیست ، بفرمائید جاوید رفت ...
رمان هواتو از دلم نگیر
مثل همیشه مامان نبود... با نامه روی یخچال فهمیدم با دوستاش رفته شمال.... بدی تک فرزند بودن همین بود هیچ کس نبود پیشم باشه .... حوصله آوار شدن خونه بقیه رو هم نداشتم.... انقدر هم توی کافی شاپ خورده بودم که جا واسه شام نداشتم.... جلوی تلویزیون نشستم و سرم رو با سریال های بی مزه اش گرم کردم... به لطف همسایه بسیجیمون دیشمون رو برده بودن.با صدای زنگ تلفن خوشحال شدم فرجی شده و قرار نیست فقط با این سریال آبکی ها شبمو سر کنم....-سلام نوشین مرسی تو خیلی خوبی-چی شده افتخار دادی اسممو صدا کنی-نمیدونی چقدر خوب بود امشب-چقدر؟-زیاد-چیکارا کردین-حرف زدیم دیگه-همین؟ خاک بر سرت گفتم الان میگی نه ماه دیگه خاله میشی-روانی ، عوضی..... تو آدم نمیشی.... من به درک به حسین میخوره این چیزا-به اون نه ولی به تو میخوره-دعا کن دستم بهت نرسه-باشه... از امشب واسه این موضوع نماز شب میخونم-سعید و سارا پیدا نشدن-چرا پیدا شدن-کجا بودن؟-تو جیب من-هان....بعد انگار فهمید سر به سرش گذاشتم که گفت: بیشعور.... خبری نشد جدی؟-نه ...-واسه همین غمبرک زدی-نه بابا... بهت گفتم که از همین خواهر برادری ها شروع میشه-خیلی ها بهت میگن آبجی-اونها هم مثل سعید... همشون مثل همن-قاطی کردی ها-آره-تقصیر خودته... جلوی سعید رو نمیگیری-چیکارش کنم... قهر میکنم ناز میکنم مقابله به مثل میکنم محبت میکنم ، جواب نمیده خب.... فعلا جز آبجی ساراش هیچی نمی بینه-نوشین مامانم کارم داره کاری نداری-نه برو شبت بخیر-خدافظیخیلی خوب بودم با یاد آوری شاهکار سعید و سارا بدترم شدم خیلی خوب بودم با یاد آوری شاهکار سعید و سارا بدترم شدمساعت نزدیک 12 بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد...-بله؟-سلام نوشین جان-سلام وحید... چیزی شده؟-نه خواستم بگم سعید و سارا پیدا شدن-چه اتفاق فرخنده ای.... کدوم گوری بودن-تو کوچه پشتی پارک... سعید میگفت باتری گوشیش تموم شدهیهو یادم اومد وقتی تو کافی شاپ بودیم از گوشی سعید یه فایل برای خودم فرستادم و باتریش پر بود... نمیخواستم به وحید بگم ولی از اینکه همه گروه احمق فرض بشن بدم میومد-وحید یه چیز میگم نشنیده بگیر میدونم الان فکر میکنی به خاطر حسادت میگم ولی واقعیت محضِ-چی؟-سعید بهت دروغ گفته باتریش تموم شده-تو از کجا میدونی دروغه-میدونم رفیق فابریکته ولی وقتی خواستم فیلم اون گربه رو واسه خودم بفرستم دیدم باتریش پره.... بعدشم سعید دست به گوشیش نزد باتری خالی کنه... گوشیش هم تازه خریده و نمیشه بگیم که خرابه زود باتری تموم میکنه-مارپل شدی-گفتم دوستشی حرف منو باور نمیکنی -نوشین حساس نشو... به جای روانی کردن خودت و سعید بیشتر با اون باش... البته اگه دوستش داری اگرم نه.... بذار با سارا خوش باشه-با خواهرش؟وحید ساکت ...
رمان قصه ی عشق تر گل (4)
شهاب اونطرفه آتیش وآرمین هم اینطرف خوابید. من هم نزدیک چادر خوابیده بودم تا اگه یه وقت سردم شد یا خواستم برم تو چادر بخوابم نزدیک تر باشم.با خوابیدن ما سکوت همه جا رو گرفت.. فقط صدای ارومه سوختنه چوبهای تو اتیش به گوش می رسید.چون زمستون نبود می دونستم که از گرگ خبری نیست. ولی خب... برای منه ترسو همون مجسم کردن قیافه ی یه گرگ گرسنه هم کافی بود تا به حد مرگ بترسم.تا اونجایی که می تونستم پتورو کشیدم بالا که فقط چشمام بیرون بود...اونم محضه احتیاط..نمی دونم کی خوابم برد.. ولی خیلی خوب می دونم چرا از خواب پریدم...با احساس اینکه یه چیزی داره رو پام وول می خوره چشمام سریع باز شد.اون چیز که نمی دونم چی بود..همین طور داشت رو پام تکون می خورد واز اون طرف هم روحم داشت کم کم از تنم جدا میشد.همه ی تنم از ترس می لرزید...اومدم از جام بپرم وجیغ بکشم که یکی دستشو محکم گذاشت رو دهانم واز پشت چسبیدم.دیگه ایندفعه واقعا 10 بار مردم وزنده شدم.اون موجود هم داشت همین طور رو پام وول می خورد .احساس می کردم داره بالاتر هم میاد واز این طرف هم یکی منو محکم چسبونده بود به خودش وتازه جلوی دهانم هم گرفته بود...با تمام وجود تو دلم از خدا کمک خواستم...-ترگل ساکت باش.تکون نخور.شنیدی چی گفتم؟...تکون خوردنت مساویه با مرگت...فهمیدی؟ای خدا اینکه آرمین بود؟پس چرا جلوی دهنمو گرفته بود؟این دری وری ها چی بود داشت بلغور می کرد؟اگه تکون نخورم پس چکار کنم؟اومدم پامو تکون بدم که اون زودتر فهمید وبا پاهاش قفلم کرد.-مگه با تو نیستم دختره ی لج باز؟می خوای خودتو به کشتن بدی؟فعلا که تو داری منو می کشی...بابا دستت رو بردار خفه شدم..ولی مجبور بودم همه ی اینا رو تو دلم بگم.-ترگل اروم باش..من دستمو بر می دارم ...ولی نباید تکون بخوری باشه؟با سر تایید کردم...اروم دستشو برداشت که چند تا نفس عمیق کشیدم وبهش توپیدم:معلوم هست چه غلطی داری می کنی؟دستی دستی داشتی خفه ام می کردی.-هیسسسسس...ساکت الان بقیه بیدار می شن.باز اون موجود رو پام وول خورد. با ترس به آرمین گفتم:آرمین..یه چیزی رو پام داره وول می خوره.-می دونم...تو فقط اروم باش.با تعجب گفتم:می دونی؟اون چیه؟-قول میدی جیغ نکشی وداد وهوار راه نندازی؟چون برای خودت بد میشه...ممکنه بمیری.چشمام چهار تا شده بود نمی تونستم ببینمش چون پشتم بود ودر همون حال کاملا تو بغلش بودم ولی صداش درست کنار گوشم بود.-یع..یعنی چی؟مگه اون چیه؟آرمین بعد از مکث کوتاهی گفت:مار!وای سکته کردم..وای مردم...وای که جوون مرگ شدم..مااااااار!!!!!!!...الان رو پای من یه ماره...وای خدا از فکرش هم چندشم میشه...اومدم یه جیغ بنفشه خوشگل بکشم که آرمین سریع دستشو گذاشت روی ...
رمان هواتو از دلم نگیر
رمان هواتو از دلم نگیرمثل همیشه مامان نبود... با نامه روی یخچال فهمیدم با دوستاش رفته شمال.... بدی تک فرزند بودن همین بود هیچ کس نبود پیشم باشه .... حوصله آوار شدن خونه بقیه رو هم نداشتم.... انقدر هم توی کافی شاپ خورده بودم که جا واسه شام نداشتم.... جلوی تلویزیون نشستم و سرم رو با سریال های بی مزه اش گرم کردم... به لطف همسایه بسیجیمون دیشمون رو برده بودن.با صدای زنگ تلفن خوشحال شدم فرجی شده و قرار نیست فقط با این سریال آبکی ها شبمو سر کنم....-سلام نوشین مرسی تو خیلی خوبی-چی شده افتخار دادی اسممو صدا کنی-نمیدونی چقدر خوب بود امشب-چقدر؟-زیاد-چیکارا کردین-حرف زدیم دیگه-همین؟ خاک بر سرت گفتم الان میگی نه ماه دیگه خاله میشی-روانی ، عوضی..... تو آدم نمیشی.... من به درک به حسین میخوره این چیزا-به اون نه ولی به تو میخوره-دعا کن دستم بهت نرسه-باشه... از امشب واسه این موضوع نماز شب میخونم-سعید و سارا پیدا نشدن-چرا پیدا شدن-کجا بودن؟-تو جیب من-هان....بعد انگار فهمید سر به سرش گذاشتم که گفت: بیشعور.... خبری نشد جدی؟-نه ...-واسه همین غمبرک زدی-نه بابا... بهت گفتم که از همین خواهر برادری ها شروع میشه-خیلی ها بهت میگن آبجی-اونها هم مثل سعید... همشون مثل همن-قاطی کردی ها-آره-تقصیر خودته... جلوی سعید رو نمیگیری-چیکارش کنم... قهر میکنم ناز میکنم مقابله به مثل میکنم محبت میکنم ، جواب نمیده خب.... فعلا جز آبجی ساراش هیچی نمی بینه-نوشین مامانم کارم داره کاری نداری-نه برو شبت بخیر-خدافظیخیلی خوب بودم با یاد آوری شاهکار سعید و سارا بدترم شدمخیلی خوب بودم با یاد آوری شاهکار سعید و سارا بدترم شدمساعت نزدیک 12 بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد...-بله؟-سلام نوشین جان-سلام وحید... چیزی شده؟-نه خواستم بگم سعید و سارا پیدا شدن-چه اتفاق فرخنده ای.... کدوم گوری بودن-تو کوچه پشتی پارک... سعید میگفت باتری گوشیش تموم شدهیهو یادم اومد وقتی تو کافی شاپ بودیم از گوشی سعید یه فایل برای خودم فرستادم و باتریش پر بود... نمیخواستم به وحید بگم ولی از اینکه همه گروه احمق فرض بشن بدم میومد-وحید یه چیز میگم نشنیده بگیر میدونم الان فکر میکنی به خاطر حسادت میگم ولی واقعیت محضِ-چی؟-سعید بهت دروغ گفته باتریش تموم شده-تو از کجا میدونی دروغه-میدونم رفیق فابریکته ولی وقتی خواستم فیلم اون گربه رو واسه خودم بفرستم دیدم باتریش پره.... بعدشم سعید دست به گوشیش نزد باتری خالی کنه... گوشیش هم تازه خریده و نمیشه بگیم که خرابه زود باتری تموم میکنه-مارپل شدی-گفتم دوستشی حرف منو باور نمیکنی-نوشین حساس نشو... به جای روانی کردن خودت و سعید بیشتر با اون باش... البته اگه دوستش داری اگرم نه.... بذار با سارا خوش باشه-با ...