رمان هدف برتر هما پوراصفهانی
پست سی ام رمان سیگار شکلاتی از هما پوراصفهانی
نفسش رو فوت کرد و زنگ در رو زد. کمتر از سه ثانیه طول کشید تا در توسط ارسلان باز شد و با دیدن شهراد با لبخند گفت: - به!!! ببین کی اینجاست ... چطوری پسر؟!! شهراد با لبخند وارد شد، دستش تو دست ارسلان قفل شد و شونه هاشون رو محکم کوبیدن به هم ... شهراد نگاهی به پذیرایی کم نور خونه که توی هاله از دود قلیون ارسلان فرو رفته بود انداخت و گفت: - تو کور می شی آخرش با این نور ... اردی کجاست؟! ارسلان با خنده اشاره ای به اتاق ته راهرو کرد و گرفت : - طبق معمول ... پای سیستم... تو اتاقش ... شهراد سرش رو تکون داد و راه افتاد سمت راهروی سمت چپ خونه. پذیرایی خونه شکل یه مستطیل دراز بود و انتهاش وصل می شد به راهرو و دو اتاق خواب ... شهراد سرفه ای کرد و گفت: - اردلان ... صدای بم و گرفته اردلان بلند شد: - بیا تو شهراد ... شهراد دستگیره در اتاق رو چرخوند و وارد اتاق شد. اردلان با تی شرت و شلوار مشکی جلوی مانیتور ال سی دی هفده اینچش نشسته و مشغول زیر و رو کردن وب های هک شده اش بود. شهراد رفت به سمتش و گفت: - چطوری پسر؟!! اردلان از جا بلند شد ... با اخمی که صورتش رو جدی تر از همیشه نشون می داد گفت: - می خوای چطور باشم؟!! فکر کن خوبم ... شهراد با سر اشاره ای به بیرون کرد و گفت: - ارسلان که خوب بود ... اردلان پوزخندی زد و گفت: - وقتی اون خوبه منم به خودم اجازه می دم که خوب باشم ... شهراد نفسش رو فوت کرد و گفت: - بیخیال پسر ... عملش کیه؟!! - یکی دو ماه دیگه ... - پولش جور شد؟! اردلان ولو شد روی تخت و گفت: - آره ... از اداره وام می گیرم ... شهراد با چشمای گرد شده گفت: - رفتی اداره؟!! - نه بابا! خلی تو؟!!! زنگ زدم سرهنگ قدیری ... مشکلو گفتم گفت جورش می کنه ... - خوب خدا رو شکر ... - اوضاع تو چطوره؟! شهراد نشست لب تخت و گفت: - خوبه ... حالا که این دختره نیست بهترم می شه ... چی کار کردی باهاش؟ اردلان پوزخندی زد و گفت: - هیچ وقت فکر می کردی توی عملیات به این بزرگی پای یه دختر هم باز بشه؟!! - معلومه که نه ... اونم یه همچین دختری! سرهنگ تعریف میکرد از کاراش! از صد تا پسر بدتره! اردلان خنده اش گرفت، اما مثل همیشه خنده اش رو قورت داد و گفت: - در موردش یه کم عذاب وجدان دارم. به من و تو اعتماد کرده بود ... شهراد دستی سر شونه اردلان زد و گفت: - به من و تو مربوط نیست! دستور سرهنگ بود ... - سرهنگ از کا می شناختش؟ - دختر همرزمش بوده ... در اصل دختر فرمانده گردانشون ... یادت نیست؟ تو دوران خدمتشون خیلی نقل قول می کرد ازش ، چپ می رفت راست می رفت می گفت به قول شهید صبوری ... به قول شهید صبوری ... اردلان سرش رو تکون داد و گفت: - آره آره یادمه ... عجب! پس عجیبم نیست اینقدر قوی و مقاوم باشه! می دونی که مدال تکواندو داره ... - آره می دونم ... تو اکثر ورزشای رزمی ...
هدف برتر | 20
یه دستم به صورتم بود و مات به شعله بخاری خیره شده بودم. سیلی ای که یاس بهم زده بود ، اصلا از یادم نمی رفت ... خشم خودم درست همون وقتی که محکم زد توی صورتم، و بعد رفتنش ... دویدنش ... چرا زد؟ چرا رفت؟! حق داشت؟ دلیلش چی بود؟!! دراز کشیدم روی زمین و هر دو دستم رو گذاشتم زیر سرم... حرفام یادم اومد ... یاس حق داشت ... اون یاس بود!! نه هر دختری ... یاس فرق می کرد ... یاد اولین دیدارمون افتادم ! اون روزی که با دوستش اومده بود دفتر مجله تا شماره گلزار رو بگیره ... چقدر سر برداشت اشتباهمون با هم درگیری داشتیم ... همه رو مرور کردم و رسیدم به آخرین شبی که کنار هم خوش بودیم ، رفتن به اون پارتی کذایی که اگر چه بهمون گزارش الکی داده بودند ، اما باعث شده بود تا یکی از بهترین شبای زندگیم رقم بخوره ... که شاید ، اگر اون اتفاق توی ماشین نمی افتاد .... امروز به جای اینکه با افکار مغشوش اینجا افتاده باشم می تونستم ... می تونستم چی؟!! با یاس باشم؟! آخه مگه اون دختر علاف منه؟!! چی می خواستم ازش؟!! خاطراتش یه لحظه هم دست از سرم بر نمی داشتن، صدای خودم توی گوشم اکو وار تکرار می شد و بعد ... شرق ... صدای سیلی یاس ... دستای ظریفش وقتی نشست روی صورتم ... حس کردم دیوارای خونه می خوان منو ببلعن. از جا بلند شدم و سریع دم دستی ترین لباسام رو پوشیدم، یه پیرهن چهار خونه آبی سورمه ای بود و یه جین سورمه ای ... نمی دونستم کجا می خوام برم، هوا رو به تاریکی می رفت، خودمو سپردم به دلم، اجازه دادم هر جا میخواد منو بکشه .. بازم تو خاطرات یاس غرق شده بودم ... توی صداش ... بغض صداش ... نگاه مهربونش .. شیطونی هاش؟!!! آهی برسام! د چه مرگته پسر؟!! تا همین چند وقت پیش همه فکرت پر شده بود از فرناز!! چی شد که حالا پری از یاس؟!! یه روز نفست بند نفسای فرناز بود ... به خودم تشر زدم ... نه! نفسم بندش نبود ... فرناز یه عادت بود برای من ... برای من دختر ندیده اولین پارتنر بود ... عشق نبود ... که اگه عشق بود من الان رو پا نبودم! عشق که به این آسونیا فراموش نمی شه!! چه برسه که به این سرعت کسی هم جایگزینش بشه ... به خودم که اومدم ، دیدم روبروی پارک ساعی ام، روانی شده بودم حسابی! اصلا نمی دونستم اینجا چه غلطی میکنم! ناخودآگاه رفتم توی پارک، نگاهم به هر جای پارک که می افتاد ، من رو می برد به اون روزی که با یاس اومده بودیم اینجا . چقدر شوخی کردیم ، چقدر دنبال هم دویدیم ... کارایی که از نظر فرناز ، جلوی جمع خوبیت نداشت ، باعث حرف مردم می شد ، پشت سرمون ! چقدر بخاطر این عقیده از چیز ها و کارایی که دوست داشتم گذشتم . یه لحظه صورت هر دو تا شون اومد جلوی چشمم، فرناز چهره دلنشینی داشت اما خوشگل نبود! فقط خیلی به خودش می رسید، برعکس یاس ... یاس چهره ...
364. رمان ایرانی و عاشقانه افسونگر
نام کتاب : افسونگر نویسنده : هما پور اصفهانی کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۳٫۱۵ مگا بایت تعداد صفحات : ۳۵۹ خلاصه داستان : تائیس افسونگری بود که با افسون خود اسکندر را وادار کرد پرسپولیس را به آتش بکشد و من افسونگری هستم که روح را به آتش می کشم … یکی پس از دیگری … افسون نخواست افسونگر باشد … افسونگرش کردند ……… قالب کتاب : PDF پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از هما پور اصفهانی (باران۶۹) عزیز بابت نوشتن این داستان زیبا . دانلود کتاب
رمان سیگار شکلاتی قسمت بیست و دوم
***لب تخت نشسته بودم و مشغول ورق زدن دفتر شعرام بودم. شعر بابای من و ساسان هنوزم جز قشنگ ترین شعرام بود. تصمیم داشتم قبل از مرگم اشعارم رو بسپارم دست یه نفر تا چاپشون کنه، می خواستم بقیه هم بااحساسات من شریک بشن ... این خواست ساسانم بود ... اون می خواست شعرای من چاپ بشه ... باید به وصیتش عمل میکردم. با صدای فریاد از جا پریدم:- ســـــارا!!!پوفی کردم و زیر لب گفتم:- باز روز از نو روزی از نو! شروع شد! روسری زرشکی رنگم رو برداشتم سر کرد و محکم زیر چونه ام گره اش زدم. دفترم رو زیر بالش مخفی کردم و از اتاق خارج شدم. چقدر موندن توی این خونه برام سخت شده بود به خصوص با وجود اون اجنبی حال به هم زن! از پله ها به پایین سرازیر شدم با دیدن مردی که با همه وجودم ازش نفرت داشتم ایستادم و منتظر فرمایشش شدم. - بشین سارا ... با کلی فاصله از اون لب مبل نشستم ... دستی توی موهای کم پشتش فرو کرد و گفت:- چه خبر؟!- هنوز هیچی ...- چیز مشکوکی ندیدی؟!- نخیر ...- حواست بهش هست؟- بله ...- به اون پسره دوستش چی؟- بله ...- باریک الله دختر! من به وفاداری تو ایمان دارم. خوب می دونم کارت رو بلدی! چند بار تا حالا خودت رو بهم ثابت کردی ... ولی این با بقیه فرق داره. این یادت باشه! توی دل گفتم: «برای منم دقیقا همینطوره» ولی گفتم:- بله ...- سعی کن مثل یه دوست و همزبون خودت رو بهش نزدیک کنی ، سعی کن کاری کنی که بهت اعتماد کنه و حرف بزنه. شاید به من اعتماد نداشته باشه. تو بهترین گزینه ای براش ... نگران هم نباش که نظر سوئی نسبت بهت داشته باشه چون با جنس مخالف هیچ کاری نداره. این ماموریت توئه ...از درون لرزیدم، ولی مگه فکر اینجاها رو نکرده بودم؟! چرا کرده بودم! فکر بدترش رو هم کرده بودم. پس نفسم رو فوت کردم و گفتم:- بله آقا ...به پله ها اشاره کرد و گفت:- می تونی بری ... از جا بلند شدم، اگه می تونستم آتویی از این پسره بگیرم و اعتماد این مرتیکه رو جلب کنم خیلی خوب می شد. من باید به اون نزدیک تر می شدم. باید! و این پسر مطمئن بودم کار من رو راحت تر میکنه!***روی تخت دراز کشیده و طبق معمول همیشه غرق دود سیگار بود. خسته شده بود از اون همه یکنواختی، زندگی بی هیجان ... بدون کار ... همه کارش شده بود ماساژ دادن جمشید خان و گوش دادن به حرفای صد من یه غازش ... فعلا نمی تونست هیچ کاری بکنه تا وقتی که از اعتماد جمشید مطمئن بشه. همین عصبیش می کرد ... کارش شده بود دور زدن توی حیاط جلویی، گپ زدن با نگهبانا که جز دو کلمه بیشتر حرف نمی زدن، گاهی هم گپ زدن با خود جمشید. بقیه اوقات خودش رو توی اتاق حبس می کرد و یا سیگار می کشید یا موسیقی گوش می کرد و یا با اردلان حرف می زد. اونم به سبک خودشون! با صدای گوشیش از زیر بالشش درش آورد ... فکر می ...